داستان سکسی تقدیم به شما
سرم رو سمت آشپزخونه چرخوندم که بابام و آلاله رو دیدم که لباشون به هم قفل شده.
-واااای!از دست شما!چرا شما اینقدر هّوّل هستین.یه جایی هست به اسم اتاق خواب میدونستین؟تن و بدن آدم مور مور میشه!!
آلاله رو به من کرد و گفت:پس چی میگن این روانشناس ها که جلو بچه هاتون همدیگه رو بغل کنید و بوس کنید تا عشق و محبتتون رو ببینن و یاد بگیرن؟؟
نزدیک تر رفتم و گفتم:بچه؟؟الان شما اینجا بچه میبینید یا یه خرس گنده با نزدیک ۳۰ سال سن؟
بابام دست آلاله رو تو دستش گرفت و گفت:خب حالا عشقمون رو یه بوس کردیما!!ببین از توش چیا که در نمیارین اصلا بیخیال من رفتم.شب میبینمتون.مخصوصا تو پسرم که خیلی وقته داری ما رو میپیچونی.دوست دارم امشب شام کنار هم باشیم.
-چشم بابا جونِ یکی یه دونه ام.اصلا خودم میخوام بدرقه ات کنم.تازه از آلاله هم بهتر بلدم.
دستم رو دور بازوی بابام انداختم و تا دم در باهاش رفتم.کمکش کردم کتش رو که آوریزون بود تنش کنه و در رو براش باز کردم و از لپش یه بوس محکم با صدای بلند گرفتم.
آلاله مثل کسایی که مثلا حسودیش شده اومد سمتمون.
+اِ ،اینجوریاس آقا آراد؟؟پس میخوای عشقِ شوهرم رو نسبت به من بدزدی ها؟
اون یکی بازوی بابام رو گرفت و سمت خودش کشید و یه بوس کش دار از لپش گرفت و گفت:ما هم بلدیم آراد جون چه جوری خومون رو تو دل شوهرمون جا کنیم.
بابام دستای دوتامون رو گرفت و بوسید.
+من واقعا خیلی خوشبختم که شما دوتا رو دارم.هر دوتون هم جای خودتون رو توی قلبم دارین.حالا اگه لوس بازیاتون واسه من تموم شد باید برم داره دیرم میشه.
بابام راننده رو صدا زد و رفت.
+آراد جان نظرت چیه بریم تو حیاط یه قهوه با هم بخوریم؟خیلی وقته ندیدمت.هم یه ذره رفع دلتنگی کنیم هم یه ذره غیبت.!!میخوام راجع به یه موضوعی هم نظرت رو بپرسم.
.
.
.
آلاله همسر بابامِ تقریبا با هم همسن هستیم.اولین باری که فهمیدم بابام قصد ازدواج داره خیلی واضح یادمه.اونموقع تقریبا سر شب بود که اومدم خونه.بابام و عمه ام انگار داشتن بحث میکردن.صدای عمه م واضح میومد که به بابام میگفت:اون همسن پسرته!!چطور تونستی؟یعنی واقعا خجالت نمیکشی همچین پیشنهادی دادی؟یعنی نمیدونی این دخترِ در شان خانواده ما نیست؟داداش بیچاره من اون واسه ثروتت کیسه دوخته.چطور به روی خودت نمیاری.اصلا همه ی اینا به کنار تو میخوای آتیش رو بیاری و کنار پنبه قرار بدی؟؟دخترِ جوونه خوشکلِ بَرُ و رو داره.به پسرت فکر کردی؟؟
تازه داشتم میفهمیدم اوضاع از چه قرارِ.
بابام صداش رو بالا برد.
-هیچوقت فکر نمیکردم خواهرم همچین آدمی باشه!چطور میتونی اینقدر راحت راجع به بقیه قضاوت کنی؟آراد پسرِ منِ.همچین فکرایی چطور به ذهنت میرسه؟واقعا پشیمونم کردی از اینکه باهات مشورت کردم.
از خونه زدم بیرون تا متوجه نشن من حرفاشون رو شنیدم.چند روز بعد بابام بهم گفت شب برنامه ای نزار میخوام با هم شام رو بریم بیرون.شام خوردیم و اون با حالت خجالت شروع کرد.میدونستم چی میخواد بگه اما اون خبر نداشت که من میدونم.
+راستش پسرم من زیاد اهل پیچوندن حرف نیستم.خیلی رک و پوست کنده میخوام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم.
-خیر باشه بابا جون.بگو میشنوم!!
+چند مدتی هست که یه نفر تو زندگیمه.میخوام از تنهایی در بیام عزیزم.نمیخواستم جور دیگه ای بفهمی.
-ای شیطون!از تنهایی در بیای؟یعنی من حساب نمیشم؟
+مزه نریز که عصبی میشم از دستت.خودت میدونی منظورم چیه.
دستام رو روی دستاش گذاشتم…
-بابای خوشتیپم ، مگه من بدم میاد که از تنهایی دربیای؟حالا کی هست این پرنسس خوشبخت؟؟
+غریبه نیست.میشناسیش.
-میشناسمش؟؟چطور؟بگو کنجکاو شدم بدونم.
+آلاله…
-آلاله خودمون منظورتِ؟
+آره مگه چندتا آلاله میشناسی؟
-راستش جا خوردم بابا جون.اخه خیلی وقت نیست که از همسرش جدا شده.از کی شما در ارتباط هستید؟؟
چند ماهی میشه که همدیگه رو میبینیم.فکر میکنم بدجور بهش وابسته شدم.
من واقعا مشکلی نداشتم اما به خاطر حرفای عمه م شرط گذاشتم که بعد از ازدواج بابام جدا زندگی کنم تا هر دومون راحت تر باشیم و با کلی اصرار بالاخره قبول کرد.
.
.
.
آلاله توی شرکت بابام کارای مدلینگ و تبلیغات رو انجام میده.یه زن ظریف و در عین حال جسور و مغرور که توی فضای بسته و خفقان کشور خودمون واقعا به آرزوهاش رسیده و کمک زیادی هم به بابام کرده.از زن های خود ساخته ای که همیشه روی پای خودشون ایستادن و از صفر زندگیشون رو ساختن.از زیبایی خدا دادیش و پشتکارش استفاده کرده و حالا نمونه یه زن موفق و مستقل شده.توی زندگیم همیشه تحسینش کردم.اعتراف میکنم که اول به خاطر متاهل بودنش و بعد هم به خاطر غرورش سعی نکردم بهش نزدیک بشم.و اون زمان که قرار بود وارد زندگی بابام بشه واقعا تعجب کردم.
.
.
.
توی باغچه زیر آلاچیق با آلاله صحبت میکردیم و کنجکاو بودم بدونم میخواد راجع به چه موضوعی باهام صحبت کنه و منتظر بودم تا سر صحبت رو باز کنه که شروع کرد
+آراد جان!
-جانم.
+کسی تو زندگیت هست؟؟
کمی جا خوردم.
-چطور؟؟چیزی شده؟
+تو بگو کار دارم.
-راستش نه.مدتی هست اینقدر مشغله کاریم زیاد شده که حتی وقت نمیکنم به خودم برسم.
+اگه من برات یه قرار جور کنم دوست داری بری؟؟
-نمیدونم.اگر قبول کنم فکر کنم اولین قراری باشه که ندیده و نشناخته رفته باشم…اگر نظر واقعیم رو بخوای زیاد منطقی به نظر نمیرسه.
-یعنی فکر میکنی سلیقه من اینقدر بد باشه که حتی نتونی چند ساعت با دخترِ وقت بگذرونی؟؟
+سلیقه تو که محشره عزیزم.فقط نمیدونم سلیقه من رو بدونی یا نه.
+نگران نباش اینقدرها هم بی فکر نیستم.تو فقط قبول کن باقیش با من.
-اگر میگی در حد یه قرار چند ساعتِ هست اشکال نداره.بدم نمیاد یه تنوعی هم میشه.
گوشیش رو از روی میز برداشت و تماس تصویری گرفت.هنوز نمیدونستم با کی میخواد حرف بزنه.گوشی رو جلو صورتش گرفت.
+سلام عزیزم.دیدی بهت گفتم از آلاله خانوم همه کاری بر میاد.!!!
صدای طرف مقابل رو شنیدم که گفت:
× یعنی میگی قبول کرد؟؟آررررره آبجی جونم؟؟؟؟
صدای مها خواهر آلاله رو که شنیدم کمی جا خوردم.با خوشحالی صحبت میکرد و انگار خیلی هم هماهنگ بودن.
آلاله چند متر اونور تر رفت طوری که منم توی دوربین نیفتم.
+اوکی رو گرفتم قربونت برم بعد باهات هماهنگ میکنم.
گوشی رو قطع کرد.
+من به مها نگفتم صحبت هامون رو میشنیدی یه وقت به روش نیاری.
-چشم.اصلا کی گفته من اینجا بودم؟؟فعلا من میرم چند جایی کار دارم اما واسه شام برمیگردم.
وقتی برگشتم از اتاق بابام و آلاله انگار صدای جر و بحث میومد.نزدیک رفتم و صداشون کردم.
آلاله با ناراحتی بیرون اومد و از کنارم رد شد و رفت.معلوم بود گریه کرده.
-بابا جون خوبی؟اتفاقی افتاده؟؟
+نه عزیزم چیز خاصی نیست.فکر کنم مقصر خودمم که بد برخورد کردم.انگار واکنشم خوب نبوده.
-چی شده مگه؟
+انگار خواسته سورپرایزم کنه و بلیط گرفته تا چند روزی بریم مسافرت.وقتی بهش گفتم خیلی سرم شلوغه و نمیتونم خیلی ناراحت شد.الانم که فهمیدم سالگرد ازدواجمون بوده و منم فراموش کردم.تو که وضع اینروزای من رو بهتر میدونی پسرم.
و اینطور اولین دعواشون رو دیدم.
.
.
.
روز قرارم با مها بود که زنگ در شنیدم.در رو که باز کردم آلاله رو دیدم که با چند تا پاکت خرید جلوم ظاهر شد.
+چرا خوشکِت زده آراد جون؟؟نکنه فکر کردی توی همچین روزی تنهات میزارم؟؟نمیخوای تعارف کنی بیام داخل؟
-ببخشید دیگه.انتظارش رو نداشتم یه ذره تعجب کردم.
خریدها رو روی میز گذاشت.از کت شلوار تا کفش و پیراهن و کراوات و حتی ژل مو و عطر مردونه.
ببینم اینا رو همش واسه قرارِ امشب خریدی؟؟
+پس چی فکر کردی؟!!میخوام امشب حسابی واسه آبجیم دلبری کنی دیگه.به روش نیار از منم نشنیده بگیر ولی خیلی ذوق زده ست.حواست بهش باشه نکنه اذیتش کُنی که با من طرفی.
یه نیشگون از بازوم گرفت و با یه نگاه مثلا غضب آلود بهم خیره شد.
+فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟؟
-باشه حالا!تنبیهمون نکن شما چشم حواسم هست.
آماده شدم و جلو آینه مشغول درست کردن کراوات بودم که موفق نمیشدم.
-ببینم آلاله جون حالا چرا لباس رسمی آخه؟نمیشد یه لباس راحت تر بپوشم؟مگه همش یه قرار چند ساعتِ بیشتر نبود؟؟خواستگاری که نیست.
+یه کراوات میخوای گره بزنیا.چقدر قُر میزنی.برگرد تا خودم درستش کنم.هیچ امیدی به این مردها ندارم که بتونن یه کار رو درست درمون انجام بدن.
کراواتم رو گره زد و یقه ی پیرهنم رو برگردوند روش.چند لحظه براندازم کرد.
نه خوشم اومد خوب کسی رو واسه خواهرم تور کردم.
-دستت درد نکنه دیگه!حالا دیگه ما رو شکار میبینی؟
+تو شکار نیستی عزیزم.تو فعلا کسی هستی که رفتی توی دل آبجی گلم.در ضمن خیلی هم خوشتیپ شدی.فقط پر رو نشو خواهشا.
نگاهمون واسه چند لحظه به هم خیره شد.نمیدونم چرا اما نمیخواستم نگاهم رو ازش بردارم.انگار متوجه شد یه چیزی داره تغیر میکنه و نگاهش رو دزدید
+پس من میرم دیگه.یادت باشه ساعت ۸ بری دنبالش.دیر نکنیا!!طفلی خیلی دلشوره داشت.
قرارِ اونشب خوب گذشت.مها خواهر کوچیکتره آلاله ست که با هم چهار سال اختلاف سنی دارن.چهره ی معصومانه و زیبایی داره که فقط دوست داری محو تماشاش بشی.کم کم رابطه من و مها صمیمی تر میشد و بیشتر ازش خوشم میومد و رابطه مون هر روز رو به پیشرفت بود.همراه با آلاله و بابام دیگه دو تا زوج بودیم که تقریبا بیشتر شبها رو با هم میگذروندیم اما بابام به خاطر مشغله زیاد کمتر همراهیمون میکرد و میدیدم که آلاله وقتی بابام نیست بیشتر معذب میشه و ناراحتی رو میشد از تو چشماش دید.
به پیشنهاد مها قرار شد از آلاله و بابام دعوت کنیم با هم سفر بریم تا حال و هواشون عوض بشه.طبق پیشبینی که کردیم آلاله خیلی خوشحال شد و قبول کرد اما بابام گفت من همراهیتون میکنم ولی باید زودتر برگردم.همینشم غنیمت بود…
سفر ما شروع شد ، سفری که نقطه شروع داستان ما بود و حوادثی که زندگیمون رو به کلی عوض کرد.
.
.
پایان بخش اول.
دوستان چون احساس کردم این نوشته ام ممکنه کمی طولانی بشه و خستتون کنه ترجیح دادم توی چند قسمت منتشر کنم.اگر نظرات و لایک ها داستان رو جزو برگزیده ها قرار داد زودتر براتون میزارم.اما اگر نشد کمی وقت میبره تا قسمت بعدی رو بزارم.تشکر از همگی که وقت گذاشتین و خوندین
ادامه…
نوشته: blue eyes
نوشته های مرتبط:
آلاله مادرخوانده ی من (۳ و پایانی)
آلاله مادرخوانده ی من (۲)
منِ حشری
منِ سزاوار (۳ و پایانی)
منِ سزاوار (۲)
منِ سزاوار (۱)
ممــنوعـه ی مَن
دكتر كار بَلد و منِ عشق سن بالا
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید