این داستان تقدیم به شما
سلام معینم داستان من بر میگرده به زمانی که ۱۸ سالم بود قضیه برمیگرده به سال ۸۵
ی دختر خاله دارم که یکسال ازم کوچیکتره و بخاطر اینکه خالم و شوهرش از هم جدا شدن با باباش زندگی میکنه و باباش هم زن گرفته و نامادریش باهاش رابطه خیلی خوبی نداره و البته ۲تا خواهر هم از نامادریش گیرش اومده که باعث کم توجهی بیشتر بهش شد.
بریم سر اصل ماجرا این دختر خاله ما مینا از دوست پسر آباد بود با اولی کات نرده دومی رو تو آب پیاز داشت.
دوسال از فوت پدربزرگم میگذشت،پدربزرگم ۲تا خونه داشت که ی کوچه باهم فاصله داشتن که یکی کلنگی و قدیمی و یکی نوساز.
ی روز از روزهایی که قرار بود سر نوبت خالم مینا بیاد پیشش رفتم خونه پدربزرگم ولی پیداش نکردم از خالم سراغش رو گرفتم که گفت رفته خونه قدیمیه گفت کار داره،تعجب کردم چون اونجا هیچی وجود نداشت ینی چکار میتونست داشته باشه اونم وسط زمستونی که برف تا ساق پا بود،کنجکاوییم گل کرد رفتم سروقتش هرچی زنگ زدم در رو باز نکرد دیگه داشتم نا امید میشدم که به ذهنم رسید برم از بالای دیوار حیاط ی سرکی بکشم شاید من اشتباه میکردم به محض این که رفتم بالای تیرچراغ برق که برم روی دیوار ی دفعه در باز شد دیدم بله مینا خانوم پشت دره تا من رو دیده رنگش پرید و گفت تویی گفتم آره چطور چرا دست پاچه شدی چکار میکردی(همیشه تو کفش بودم تا سر ی موقعیت مناسب ی حال اساسی باهاش بکنم) گفت بیاتو بهت میگم ولی قول بده چیزی نگی به کسی گفتم خب بگو چیزی نمیگم در رو بست اومد به فاصله۱۰سانتیم وایساد و گفت راستش مهمون دارم گفتم چه مهمونیه ی که اینجا ازش پذیرایی میکنی و مهمتر این که با چی ازش پذیرایی میکردی، یکم ان و من کرد و گفت بیا تو دوست پسرمه منم که خیلی وقت بود شکم به یقین تبدیل شده بود گفتم بله بایدم اینجا ازش پذیرایی کنی فقط باچی پذیرایی میشد که خندید گفت لوس نشو با ی لبخند ساده جوابش رو دادم و رفتیم داخل بدبخت از ترس قائم شده بود وقتی اومد بیرون دیدم اِ این که پسر نونوایی سرکوچس همو شناختیم اونم اومد دست داد خدافظی کرد و فوری از ترسش رفت.
حالا من بودم مینا که مونده بود چکار کنه دوباره رفتیم توی حیاط داشتیم قدم میزدیم که یک دفعه بخاطر برفا سورخورد و پای من رو گرفت که نخور زمین منم سربع زیر بغلش رو گرفتم آوردمش بالا که سینه های دشتش کامل چسبید به سینم بی اختیار سریع کیرم شق شد و کامل مشخص بود که داره حسش میکنه چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جداشد ازم و چند ثانیه بعد صدای زنگ در اومد خالم بود اومده بود ببینه چکار میکنیم دوتایی (اونم ی بوهایی برده بود ولی خالم خیلی من رو دوست داشت اگه هم اتفاقی میوفتاد چیزی نمیگفت) که ماهم گفتیم داشتیم میومدیم خونه خلاصه گذشت تا فردا عصر که خالم با اون یکی خالم رفتن بازار و من موقعیت رو قنیمت شمردم و رفتم طبقه بالا که خالم و مینا زندگی میکردن مادر بزرگمم پایین بود و پیر و زمین گیر و از اون بابت خیالم راحت وقتی رسیدم پشت در اتاقش آروم در زدم گفت معین تویی گفتم آره گفت بیا داخل دیگه رفتم گفتم چه خبر گفت چی رو چه خبر گفتم همه چی محمد(دوس پسرش) درسات کنکور میخونی یا نه گفت من که میدونم کنجکاوی قضیه من و محمد رو بفهمی چی بوده گفتم نه چه کنجکاوی وقتی ی دختر خوشگل و گوشتی مثل تو با ی پسر سگ حشر که مگس نر از زیر دستش در نمیره توی خونه خالی باهم باشن تهش چیه.
چشاش گرد شده بود گفت تو از محمد چی میدونی گفتم تو بگوی چی میخوای بگم
گفت باکس دیگه ایم هست
گفتم نباشه تعجبیه
گفت میشناسی طرف رو
گفتم محمد با نصف مردم شهر خاطره داره تا مدرسه بودیم که میداد الانم که به پشتوانه پول باباش ملت رو میکنه
احساس کردم خیلی بهم ریخته و ناراحت شد
گفتم چیه چت شد ی دفعه
گفت ی چیزی میگم به کسی نگیا
گفتم خب
گفت دیروز تو خونه قدیمی خیلی باهام ور رفت نمیخواستم بزارم کاری انجام بده ولی خب میدونی دیگه نشد
گفتم نشد ینی چی مگه تو دختر نیستی
گفت دیونه دختریم که سرجاش ولی خب به شکل دیگه
منم که دیگه قضیه رو گرفته بودم خواستم به حرف بیاد بلکه بشه روش حرکت زد
گفتم ینی از پشت
گفت کامل که نه ولی خی
گفتم ولی خب چی چرا مث آدم حرف نمیزنی
گفت اَه بابا خنگ منظور لاپاییه
گفتم خب بازم جای شکرش هست همین که نکردتت خودش خیلی
گفت گمشو چرا انجوری حرف میزنی
گفتم جان طرف به تو لاپایی زده کص تو رو لیسیده من برم گمشم،باشه گم میشم ولی شاید واسه پیدا شدنم مجبور بشه ادرس بدم تا باز پیداشم دیگه ناراحت نشی پس،پاشدم که برم دوید اومد توی چار چوب در وایساد گفت نمیزارم بری لوس نکن خودت رو بشین داریم حرف میزنیم گفتم نه یکی دیگه بکن حرفش رو من بشنوم برو کنار که اومد بغلم کرد
ی لحضه جا خوردم ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم منم آروم بغلش کردم و آرم دستم رو بردم سمت کونش
گفت معین من کسی رو ندارم پشتم باشه ولی خب دخترم نیاز دارم با یکی باشم بهم حق بده همینطور که داشت حرفش رو میزد کیرم راست شده بود و کُصش رو کامل حس میکردم و متقابلاً اونم کیر منو
گفتم خب باشه بایکی باش ولی نه کسی که هر روز یکی رو میکنه کص نکرده نزاشت تو محل
دیگه بی پروا کص و کون ک کیر میگفتم و انم حالش خراب شده بود هنوز دستش دور کمر بود و داشتیم سر پا حرف میزدیم که گفت به کی مشه آخه اعتماد کرد تا این جمله رو گفت
گفتم به همونی که کیرش الان روی کُصته و همیشه حواسش بهت هست
ی نگاه تو چشم کرد و لبش رو اورد جلو و منم امونش ندادم
جوری خوردم که آب دهنش سرد شده بود و زبونش رو کشیدم داخل دهنم و میک میزدم
اروم با همون لب گرفتم دراز کشیدیم روی زمین ی لحضه خودم رو ازش جدا کردم و از بالا بهش نگاه کردم
کاملا حشری و مست
گفتم مینا دیر بجنبیم مامانت اینا میرسن سریع آمادشو منم تیز پریدم پایین چک کردم دیم مادربزرگ خواب هنوز ی لیوان آب گذاشتم کنارش فوری برگشت تا وارد اتاق شدم خشکم زد
وای خدای من چی میدیم
ی بدن سفید کص تپل و بی مو سینه که ۷۰یا۷۵میشد
جلوم وایساده بود
ی دفعه با صدای مینا به خودم اومدم که داشت میگفت یالا زود باش دیگه به چی زل زدی
گفتم مینا چقد بدنت نازه گفت اگه میخوای کاری کنی زود باش لباست رو دربیار فوری لباس رو کندم با ی کیر راست شد ولی حسابی کلفت طولش زیاد نبود۱۷یا۱۸ بود
وایسادم روبروش مات هم شده بودیم اون کیر من رو برانداز میکرد من کص و سینه ش رو خلاصه بهش گفتم زانو بزن
اومد جلو زانو زد کیرم رو گرفت دستش داشت خوب براندازش میکرد گفت چیکارش کنم اینو گفتم بخور دیگه
گفت نمیتونم میترسم،حالم بد میشه گفتم تو دهنت رو باز کن وفقط با لبات دورش رو حلقه کن هر وقتم توی دهنت نگهشداشتم با زبونت باهاش بازی کن
شروع کرد خورون رو ابرا بودم اصلا متوجه گذر زمان نبودم کم کم داشت آبم رو میاورد با این که خیلی حرفه ای نبود ولی خب راضایت بخش بود
خوابوندمش خودمم افتادم روش حسابی سینه های نازشو خوردم با ی دستمم کص پر آبش رو می مالوندم
راستش خیلی استرس اومدن خالم رو داشتم یکم که گذشت بهش گفتم پاشو ی زنگ بزن بگو داره میاد واسه تو لواشک بگیره بعد ببین کجاس رفت تلفن رو برداشت و زنگ زد در همین حین داشت با تلفن صحبت میکرد نشوندمش روی کیرم و از پشت با سینه هاش بازی میکردم
تلفن رو قطع کرد گفت خاله م که باهاش رفته بود خرید هنوز کار داره خریدش تموم نشده
منم مهلتش ندادم فوری به شکم خوابوندمش و تف سر کیرم که مثل قارچ بود رو خیس کردم گذاشتم لای پاش حسابی بهم حال میداد که دیدم شاید ی همچین موقعیتی دیگه به این راحتی گیر نیاد
شروع کردم با سوراخ کوش ور رفتن که با انگشت تفی آروم ی بنده انگشت کردم داخل یکم دردش گرفت گفت از کون نمیدما گفتم نگران نباش فقط انگشت میکنم جا باز کنه
هی غر میزد میگفت نکن درد داره بعدا جاش میسوزه
گفتم پس قبلاهم از کون دادی ی لحضه مکث کرد چیزی نگفت گفتم نکنه دیروز محمد کرده تو کونت آره
گفت نه بخدا محمد فقط لاپایی زد قبلا ی دوس پسر دیگه داشتم اون ی بار کرده بود تا دوروز جاش درد میکرد
گفتم ماشالله پس آباد کردی،حالا تو بزار من کارم رو بکنم اگه دیدی نمیتونی تحمل کنی ادامه نمیدم خوبه
قبول کرد منم وازلینی که رو میز ارایش بود رو برداشتم حسابی سوارخش رو چرب کردم یکمی هم به کیرم مالیدم شروع کردم با انگشت سر صبر کون مینا جون رو باز کردن اول با انگشت که حساب جیق جیق میکرد که آی درد داره و فلان من گوشم بدهکار نبود دومین انگشتم کردم تو و بازم ادامه دادم چند دقیقه ای نگهداشتم احساس کردم که اماده شد با یکم تف که لیزی بیشتری میداد گذاشتم دم سواخش و آروم فشار میدادم۳یا۴دقیقه طول کشید تا خایه فرو کنم توش ولی بلاخره رفت با کلی غر زدن و آخ و اوخ کردن همین طور که توش بود آروم روش دراز کشیدم تا یکم جاباز کنه بعد چند دقیقه شروع کردم تلمه زدن مینا آروم از گوشه چشمش اشک میومد ولی من به کارم ادامه دادم کمکم گریه جاش رو به اوف و جون و بکن اروم محکم نزدن پاره میشم داد
منم حسابی تو اوج بودم ی کون تنگ و سفید سینه های سفید سربالا و سفت با هر تکونم کون ژله ایش و سینه های مرمریش تکون میخورد خیلی حال کرده بودم دلم میخواست تا صب کیرم توی کونش باشه داغ و پر حرارت بود حدود۱۰تا۱۵ دقیقه تلمبه زدم مینا هم با من همراهی میکرد و حسابی غرق حال کردن بود که دیدم آبم داره میاد چنبار محکم تلنبه زدم که جیقش همسایه ها رو خبرکرد و آبم بافشار هرچه تمام خالی شد تو کونش
اون روز گذشت و سکس های ما هروز رنگ بوی جدیدی به خودش گرفت که حتی الانم که ازدواج کردیم هم هراز گاهی اگه موقعیت خوبی گیرمون بیاد معطل نمیکنیم ولی خب خیلی کم پیش میاد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید