این داستان تقدیم به شما

دوستان من یه مرد 42 ساله هستم . این خاطره مربوط میشه به زمانیکه من 8-9 ساله بودم
با وجود این همه سال که گذشته تصاویرش برام عین دیروز واضحه…
 
این داستان و برای پدر مادر ها یی میگم که بچه های به این سن دارن تا حواسشون جمع باشه
خوب یادم میاد تابستون سال 67 بود. مادرم عصر ها منو برمیداشت و میرفتیم خونه ی مادر بزرگم که توی خیابون شهید عراقی الان بود و پر از باغ بود. اونایی که اونجارو میشناسن میدونن که چقدر سر سبزه و توی چند تا از کوچه هاش هنوزم باغ های شخصی هست. من و دائی رضا(مستعار) و وحید پسر خالم هر روز همدیگه رو خونه ی مادر بزرگم میدیدیم .. ما هر سه تا متولد یک سال بودیم. علی و حمید چند ماه بزرگتر و خیلی شیطون تر از من بودن و یه سره آتیش میسوزوندن اما وقت تنبیه که میشد منم پاسوز اونا میشدم. بگذریم.
یه روز عصر که توی کوچه داشتیم فوتبال بازی میکردیم بعد از بازی همه ی بچه های دیگه رفتن خونه هاشون علی بهمون گفت باغ سید (سر کوچه ) میوه داره و اون بلده از کجا میشه رفت توی باغ
شیطونیمون گل کرد
سید یه پیر مرد لاغر قد بلتد با ریش و سیبیل سفید بود که باغبون اون باغ بود. همه میشناختنش . از خصوصیاتش شال سبزی بود که همیشه دور کمرش بود.
خلاصه رفتیم تو باغ خیلی قشنگ بود . کم کم مشغول جمع کردن گیلاس و البالو وسیب شدیم. میخوردیم و میکندیم که یهو صدای سید اومد.
آهای کی اونجاس…
ما سه تا که از هم کمی هم فاصله گرفته بودیم هر کدوم از یه طرف فرار کردیم. یادمه رضا در حالی که میخندید لای درختا گم شد. منم با تمام سرعت به طرف دیوار باغ شروع به فرار کردم.
وقتی به انتهای باغ رسیدم داشتم دنبال اون قسمت از دیوار میگشتم که ازش اومدیم بالا . نا گهان یه نیرویی دستم و گرفت کشید عقب
برگشتم نگاه کردم دیدم سیده. هم خیلی ترسیدم هم خجالت کشیدم ازش. اونم وقتی دید من ترسیدم سعی کرد منو آروم کنه. گفت پسر جان چرا آخه بدون اجازه میرید توی باغ مردم؟ چرا شاخه هارو میشکنید چرا میوه هارو حیف و میل میکنید. من که احساس خاصی بهم دست داده بود اشکم شروع کرد پایین اومدن. اونم دست یه سرم کشید و گفت بیا بریم برات یکم میوه بکنم بهت بدم ببری. توی باغ ،سید یه آلونک داشت که با زنش(یه پیر زن که از خودش پیرتر به نظر میومد) اونجا زندگی میکرد. از اونجاییی که ما بودیم آلونک معلوم بود چراغاش هم روشن بود. سید دیگه عصبانی نبود و دست منو آروم گرفت و به سمت خلاف جهت آلونکش برد. رسیدیم به یه جای دنج که از هیچ سمتی دید نداشت
 
هوا گرگ و میش شده بود . و فاصله ی چند متر اونورتر معلوم نبود چندان.
من یه تی شرت ورزشی با یه شرت ورزشی پام بود.
سید کنارم روی زمین پاهاشو خم کرد و اومد پایین تا صورتش روبروی صورتم قرار گرفت.
توی یه ثانیه هزار تا فکر از سرم گذشت. یادمه اون طولانی ترین یه ثانیه ی عمرم بود. تنها چیزی که از ترسم کم میکرد چشمای مهربون سید بود
بعد یهو یه اتفاقی افتاد که من تا اونموقع نه دیده بودم نه شنیده بودم و برام عجیب و کمی چندش آور بود.
سید لباشو گذاشت روی لبای من و بوسید و دوباره رفت عقب
اینقدر کارش برام عجیب بود که من در جا خشک شدم. نمیفهمیدم این یعنی چی. فکر میکردم اشتباهی شده میخواسته صورتم و بوس کنه ولی دوباره سید لباشو گذاشت روی لبام و ایندفعه زبونشو کرد توی دهنم. هنوز ته مزه سیگار سید و یادمه. زبونشو توی دهنم میچرخوند. من اما کاملا هیپنو تیزم شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
آروم دستاشو از پشت زانوم کشید بالا از زیر پاچه های شورت ورزشی گشادم کرد تو
دستشو میمالید روی کونم . بعضی وقتا لپ کونم و مثل سینه های یه زن فشار میداد
من سر شده بودم همین. نمیدنم چرا نمیتونستم حرف بزنم حتی حس میکردم نمیتونم اخم کنم.
دستشو در آورد و شلوارکمو کشید پایین گفت بر گرد رو به دیوار دستاتو بزن به دیوار
همین کارو کردم لای کونم و باز کرد و شروع کرد به لیسیدن. سوراخمو میخورد. لیس میزد و با تموم وجود سعی میکرد زبونشو بکنه توش.
نمیخوام سکسی بازی در بیارم بیشتر به شرایط سختی که من داشتم توجه کنید.
برم گردوند. انگشتشو کرد توی دهنم گفت بهش تف بزن. منم انجام دادم. همون انگشتو گذاشت رو سوراخ کونم . دور سوراخم میچرخوند. و از طرفی دوباره شروع کرد به فرنچ کیس گرفتن.
یهو از دور صدای زنش بلند شد که سید کارت تموم شد بیا شام و بکشم.
سید جوابشو نداد.

 
اما بااین حرف من یادم افتاد که حمید و علی رفتن و الان مامانم در به در دنبال من میگرده و برم خونه دعوام میکنه.
سید بلند شد و شال کمرشو باز کرد و شلوارشو کشید پایین. نمیدونم کیرش واقعا گنده بود یا برای منی که فقط شومبول خودمو بچه های کوچولو رو دیده بودم بزرگ و کلفت به نظر میومد.
بهم گفت میخوریش؟
با سر به دو طرف اشاره کردم به نشونه نه
گفت پس باید نوکشو بوس کنی
و آوردش دم دهنم. من یه جوری انگار که بوس کردم سریع لبم و چسبوندم به نوک کیرش و خودمو کشیدم عقب.
برم گردوند سمت دیوار تا میشد منو خم کرد ولی بهم گفت حق نداری دستت رو از دیوار برداری و باید پاهاتو به هم بچسبونی. یهو حس کردم یه لوله مانند گرم ونرم از بین پاهام رد شد و تا ده سانت از جلوی پاهام زد بیرون و دوباره برگشت.کیرشو کرده بود لای پاهام. تف هم زده بود. همه چی عجیب بود. نمیدونستم چیکار داره میکنه. برای چی اینکارو میکنه. بهم میگفت بگو دوستت دارم. من چیزی نمیگفتم. عین علامت تعجب خشکم زده بود. نترسیده بودم چون اصلا سید ترسناک نبود. ناراحت هم نبودم چون نمیدونستم اینا یعنی چی.فقط میخواستم زود برگردم که مامانم دعوام نکنه….
چند بار که عقب جلو کرد یهو یه گرمی و داغی لای پام حس کردم. آبش اومده بود لای پام رخته بود. دوباره ازم لب گرفت با شالش منی خودشو که من فکر میکردم تف اونه پاکرد شلوارمو پام کرد .
منو برد سمت در باغ چندتا مییوه کنار در توی جعبه برداشت بهم داد و گفت هرکی پرسید بگو کسیو ندیدی. اگه بگی داغت میکنن. منم از در باغ دویدم بیرون. تا خونه ی مادر بزرگ راهی نود. رضا و وحید مثل اینکه اتفاقی نیوفتاده دم در نشسته بودن با چوب توی جوب آب سنگارو جابجا میکردن . شب شده بود. وحید گفت اومدی؟ گفتم آره شما از کجا در رفتین؟
گفت سید و دیدی گفتم نه
گفت شانس آوردی اگه میگرفتت با دودولت بازی میکرد
رضا گفت شایدم گرفتت و باهات ور رفته آره؟
گفتم نه من ندیدمش………..
بعدا فهمیدم سید همه ی بچه های اون محلو ……
 
 
نوشته: کاوه

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *