این داستان تقدیم به شما

من و هانیه بچه های ماقبل آخر و آخر یه خانواده شلوغ و مذهبی هستیم که اختلاف سنی قابل توجهی با خواهر برادرهای بزرگتر مون داریم. همین اختلاف سنی باعث میشد که احساس کنیم نه تنها با پدر مادرمون، که حتی با خواهر برادرهامون هم از دوتا نسل متفاوت هستیم. واسه همین من و هانیه خیلی با هم خوب بودیم. البته صمیمیت و راحتی که باعث بشه همه رازهای همو بدونیم نبود، ولی خیلی زیاد هوای همدیگه رو داشتیم تو خانواده.
 
تفاوتی که من و هانیه باهم داشتیم این بود که هانیه خیلی از من جسورتر بود و راحت تر عقایدش رو ابراز میکرد و با نظرات بقیه مخالفت میکرد. ولی من مخصوصا جلوی پدر و مادرم خیلی حفظ ظاهر میکردم. هرچند وقتی بحث و جدلی بین هانیه با بقیه شکل میگرفت، سعی میکردم هوای هانیه رو داشته باشم و تنهاش نذارم. بیشتر سعی میکردم فضا رو آروم کنم.
کنکور که دادم یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم و سال بعدش هم هانیه یکی دیگه از دانشگاه های تهران. موقع انتخاب رشته متوجه شدم که همه تلاشش رو کرد انتخاب هاش جوری باشه که هم دانشگاهی نشیم. چون احتمالا حس میکرد که با وجود من، نمیتونه تو دانشگاه راحت باشه. چون درسته که رابطه مون خوب بود، ولی به هر حال من جلوی خانواده و مخصوصا پدر و مادرم حفظ ظاهر میکردم و هیچکس حتی هانیه که نزدیک ترین فرد بهم بود، از حس و حال درونی من با خبر نبود.
 
یه روزی من با جمع رفقای دانشگاهیم که همه هم پسر بودیم رفته بودیم بیرون. البته اینجوری نبود که اصلا اکیپ های مختلط نداشته باشیم، ولی از اونجایی که من هیچ دوست دختری نداشتم، سعی میکردم تو جمع های مختلط کمتر حاضر باشم تا کمتر معذب بشم. داشتیم از جلوی یه کافه رد میشدیم که یه لحظه یه چهره آشنا دیدم. یه اکیپ دختر و پسر تو کافه نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن. یکی از دخترها هانیه بود که تو بغل یه پسری لم داده بود. کاملا مشخص بود رابطه اش با اون پسر فراتر از یه دوستی ساده و همکلاسی بودنه. نگاهم رو صورت هانیه بود که یه لحظه اونم برگشت و منو نگاه کرد. انقدر سریع رومو برگردوندم که حتی نتونستم عکس العمل صورت هانیه رو ببینم.

 
بقیه روز رو عملا فقط جسمم تو جمع دوستانم بود، فکر و ذهنم جای دیگه سیر میکرد. دم غروب که من رسیدم خونه، هانیه هم خونه بود. ولی کاملا سعی میکرد از من فرار کنه و باهام چشم تو چشم نشه. همه اش نگران بودم که با این کاراش پدر مادرمون مشکوک بشن. خلاصه شام خوردیم و من به یه بهونه ای سعی کردم زودتر برم تو اتاقم تا هانیه بیشتر از این تابلوبازی درنیاورده. یکی دو ساعتی گذشته بود. رو تختم دراز کشیده بودم ولی خوابم نمیبرد. تو افکار خودم غرق بودم که یه پیام واسم اومد: “حامد، باید باهم حرف بزنیم، باید یه سری چیزها رو واست توضیح بدم” بلافاصله جواب دادم: “هانیه جان، عزیزدلم، آبجی خوشگلم، چه توضیحی آخه؟! زندگی خودته، اختیارش هم با خودته. بچه که نیستی که کسی واست تعیین تکلیف کنه. مطمئنم خودت بهتر از هرکسی میدونی چی درسته و چی غلط! فقط یه خواهش ازت دارم، آدم درست انتخاب کن. تو خیلی خیلی واسم با ارزشی، اینو بدون که همیشه و هر لحظه میتونی رو کمک و حمایت من حساب کنی”
پیام رو که واسش فرستادم بلافاصله سین خورد. بعدش هی ایزتایپینگ میشد ولی هیچ پیامی نمی اومد. چند دقیقه گذشت که دوباره بهش پیام دادم: “البته درسته که میخوام سر به تنش نباشه، ولی از حق نگذریم، پسری که من دیدم سرش به تنش می ارزید. میشه گفت آقا و باشخصیته. لااقل خداروشکر سلیقه ات از این پسرهای لش و لوده نیست.” پیام رو که واسش فرستادم چشمام خیس شد. خودمم نمیدونستم چه مرگمه. یعنی میدونستم. ولی انگار حتی جرات مطرح کردنش رو توی ذهن خودمم نداشتم. چه برسه که بخوام به زبون بیارم.
 
 
بالاخره هانیه از شوک در اومد و پیام داد: “وای حامد، خیلی دوستت دارم. بخدا تو بهترین داداش دنیایی. خودمو آماده کرده بود که یه کتک مفصل از بابا بخورم و کلی ناله و نفرین از مامان بشنوم.” از حرفش خیلی حرصم در اومد و پیام دادم: “واقعا خنگ و بیشعوری. دختره پررو من این همه سال هواتو داشتم. حالا بیام سر همچین موضوعی که واسه مامان بابا حکم مرگ داره، بندازمت تو هچل” بلافاصله جواب داد: “راست میگی داداشی، بخدا راست میگی. غلط کردم درباره ات فکر اشتباه کردم. دوستت دارم بهترین و با معرفت ترین داداش دنیا”
اون شب تا دیروقت در حال پیام دادن به همدیگه بودیم. از نحوه آشنایی و شخصیت و اخلاق میلاد برام تعریف کرد و مدام گیر میداد که تو هم دوست دخترتو به من معرفی کن. هرچی هم قسم و آیه میخوردم که من دوست دختر ندارم، قبول نمیکرد که نمیکرد. آخرش هم گفت اگه واقعا راست میگی و دوست دختر نداری، خودم یه دختر خوب بهت معرفی میکنم. اتفاق اون روز و اون شب شروع صمیمیت بین من و هانیه بود. صمیمیتی که باعث شد خیلی نگفته هامون رو بهم بگیم. حتی با میلاد آشنا شدم و با اکیپ شون بیرون رفتم. به اصرار هانیه با نسیم آشنا شدم و نسیم شد اولین دوست دخترم. با اینکه واقعا نسیم دختر خوب و با اخلاق و همه چی تمومی بود، ولی تو هر موضوعی من ناخودآگاه تو ذهنم با هانیه مقایسه اش میکردم. .
 
 
چند وقت بعد به پیشنهاد میلاد چهارتایی جمع شدیم خونشون. من و هانیه به هوای یه نمایشگاه بین المللی تخصصی زدیم بیرون و خیال پدر مادرم راحت بود که خب هانیه با منه و مشکلی واسش پیش نمیاد. قبلا از اینکه مجبور بشم به پدر مادرم دروغ بگم خیلی عذاب وجدان میگرفتم. ولی الان دیگه حسم کمتر شده بود. به این نتیجه رسیده بودم که با این مذهبی بازی ها و سخت گیری هاشون داشتن فرصت زندگی کردن رو از ما میگرفتن. تو راه رفتیم دنبال نسیم و سه تایی رفتیم خونه میلاد. میلاد که از همون اول تی شرت و شلوارک تنش بود، ما سه تا هم لباس راحت پوشیدیم. درسته که تو این چند وقت زیاد هانیه رو تو تاپ شلوارک و لباس های باز دیده بودم، ولی انگار برام تکراری نمیشه و هربار دوست داشتم بشینم و تماشاش کنم. حتی قبل از این اتفاقات که هانیه رو نهایتا با تی شرت و شلوارک نسبتا گشاد تو خونه می دیدم، عاشقش بودم، چه برسه به الان که بیشتر و بهتر میدیدمش.
اون روز تا ظهر گفتیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم. ناهار خوردیم و بعد از ناهار میلاد پیشنهاد داد یه چرتی بزنیم. بعدش رو کرد به من و نسیم و گفت “اگر میخواین راحت باشین، اتاق داداشم هست.” خب هر چهارتامون میدونستیم این حرف یعنی چی. اولین بار بود من و هانیه تو همچین موقعیتی قرار می گرفتیم. خلاصه میلاد و هانیه رفتن اتاق میلاد و من و نسیم هم رفتیم اتاق برادر میلاد. یه اتاق جمع و جور با دیزاین پسرونه و باحال. نسیم با لوندی خاصی پرسید: “تخت یا زمین؟” نگاهی به چهره شیطونش کردم و گفتم: “زمین، تخت فضای کافی واسه جولان دادن نداره” نسیم خنده خوشگلی کرد و منم محکم بغلش کردم و شروع کردم بوسیدنش. وقتی حسابی تو بغلم فشارش دادم، ولش کردم و پتویی که رو تخت پهن بود رو روی زمین پهن کردم و بالش گذاشتم و دوتایی دراز کشیدیم. به پهلو و رو به همدیگه دراز کشیده بودیم و داشتم تو چشمای خوشگل نسیم نگاه میکردم. لعنت به من که مدام صورت هانیه میاد جلوی چشمم. یعنی الان با میلاد تو چه حالی بودن؟!!

 
سعی کردم ذهنم رو جمع و جور کنم و به نسیم که حالا دیگه کاملا متوجه شده بود تو هپروت سیر میکنم، بیشتر توجه کنم. چشمام رو بستم و صورتم رو بردم جلو. لبام رو به لبای نسیم رسوندم و بوسیدمش. دومین و سومین بوسه رو که زدم دیگه لبامون قفل هم شده بود و داشتیم حسابی همدیگه رو کبود میکردیم. دستامون هم مشغول بود و هر لحظه یه جایی از بدن همدیگه رو میمالیدیم. دست من مدام بین سینه ها و کص نسیم در رفت و آمد بود و نسیم هم دست کرده بود تو شلوارکم و داشت کیرمو میمالید. نسیم رو برگردونم به پشت بخوابه و خودم اومدم روش. روی رونهای توپرش نشستم و تاپ و سوتینشو دراوردم. بعد هم روش دراز کشیدم و در حالی که لباشو گاز میگرفتم، دستم رو بردم پایین و شلوار و شورتشو همزمان از پاش درآوردم. حالا بدن لخت و بی نقص نسیم زیر دستام بود و یواش یواش اومدم پایین. سینه هاشو میخوردم و میمالیدم. با زبونم رو بدنش میکشیدم و اومدم سمت نافش. باز هم زبونم رو کشیدم رو بدنش و اومدم پایینتر تا رسیدم به کس نازش.
پاهاشو از هم باز کردم و شروع کردم به لیسیدن کصش. واقعا خوشبو و خوش مزه بود. انقدر خوردم و لیسیدم که نسیم لرزید و ارضا شد. وقتی ارضا میشد دیگه شیطنت چهره اش میرفت و مثل یه بچه معصوم و مظلوم میشد. بغلش کردم و سعی کردم حسابی نوازشش کنم تا حالش جا بیاد. وقتی حالش جا اومد منو خوابوند و نشست رو پاهام. دوباره همون مراحل داشت تکرار میشد. حالا نسیم داشت منو لخت میکرد. وقتی همه لباسام رو درآورد، دراز کشید رو بدنم و لبامون تو هم دیگه قفل شد. خودش دستشو برد پایین و کیرم رو روی کس خیسش تنظیم کرد. یه کم کیرم رو روی کصش بازی بازی دادم که دیگه صداش در اومد و گفت :“لعنتی فرو کن توش دیگه” اینو گفت و بلافاصله یه جیغ کشید، چون هنوز جمله اش تموم نشده بود که من کیرمو تا ته توی کصش فرو کرده بودم. پوزیشن بدی بود، چون نسیم از بی حالی، کامل خودش رو روی من ولو کرده بود. منم سعی میکردم با تمام قدرت ممکن تو کصش ضربه بزنم که بیشترین لذت رو ببره.
 
چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم و من دیگه توانی برام نمونده بود. نسیم رو به پهلو خوابوندم زمین و خودم از پشت بغلش کردم و دوباره شروع کردم به کردن. چند دقیقه که گذشت حس کردم دارم ارضا میشم و درست مثل همه سکس های قبل میون، لحظه ارضا شدن صورت هانیه اومد جلوی چشمام. مخصوصا الان که میدونستم با میلاد مشغول سکس هستن. لحظه ای که داشتم ارضا میشدم کشیدم بیرون و در حالی که نسیم رو محکم بغل کرده بودم، آبم روی کون و کمرش پاشیده میشد. چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم که بالاخره تونستم پاشم دستمال کاغذی بیارم و بدن خودم و نسیم رو پاک کنم. دیدم نسیم حسابی به خواب عمیقی رفته. یه طرف پتویی که زیرمون بود رو، روش کشیدم و لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
رو مبل نشسته بودم و خودم رو با گوشی مشغول کرده بودم. ولی همه حواسم به اتاق میلاد بود که ببینم صدایی ازشون میشنوم یا نه. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و میلاد اومد بیرون. انگار اصلا انتظار دیدن منو نداشت و با دیدنم بلافاصله از خجالت سرخ شد. رفت سمت دستشویی و بعد از چند دقیقه اومد بیرون نشستیم به حرف زدن. مشغول حرف زدن بودیم که خواهرش زنگ زد. مثل اینکه تصادف کرده بود و چون شوهرش ماموریت بوده، به میلاد زنگ زده. میلاد کلی عذرخواهی کرد که باید بره و منم بهش گفتم: “نه بابا این چه حرفیه، منم باهات میام” ولی میلاد گفت “نه دمت گرم، دخترها خوابن، بیدار شن ببینن هیچکدوم نیستیم خیلی نگران میشن#34; منم قبول کردم و گفتم: “اگه تو کارت طول کشید، بچه ها که بیدار شدن ما جمع و جور میکنیم و میایم پیشت”
 
خلاصه میلاد رفت و من موندم و کلی فکر و خیال و وسوسه و نقشه. یه سر به نسیم زدم و دیدم هنوز حسابی خوابه. رفتم سمت اتاق میلاد. آروم در اتاق رو باز کردم. هانیه به پهلو رو تخت دراز کشیده بود و پشتش به در بود. پتو رو خودش کشیده بود ولی سرشونه ها و پاهای لختش مشخص بود. از شورت و سوتینی که گوشه اتاق افتاده بود مشخص بود که کاملا لخته. تو چارچوب در وایساده بودم و تماشاش میکردم. صدای تپش قلبمو میشنیدم. اون لحظه تنها آرزوم این بود که برم پیشش دراز بکشم و بغلش کنم. تن لختش رو لمس کنم و فقط بپرستمش. پاهاشو بلیسم و کصشو بخورم. همیشه تو تصوراتم این بود که وقتی دارم کصشو میخورم سرمو به کصش فشار بده و الان فقط چند قدم فاصله داشتم به آرزوم برسم. اینکه بعدش چی میشه مهم بود؟ نمی دونم.
نمیدونم چقدر گذشت، ولی بالاخره تصمیمم رو گرفتم. سخت بود ولی من انجامش دادم. آروم در اتاق رو بستم و اومدم نشستم رو مبل. به این فکر میکردم که من عاشق هانیه ام. دیوونه هانیه ام. هانیه هم با میلاد خوشحاله. من دیگه چی میخوام بیشتر از این. حق نداشتم همه اینها رو به خاطر خودخواهی خودم خراب کنم. تو این سالها ظاهرسازی رو خوب یاد گرفته بودم. پس بازم ظاهرسازی میکردم که هانیه فقط برام حکم یه خواهر رو داره، نه بیشتر.

 
دو سه سال بعد، هانیه با میلاد و من با نسیم ازدواج کردیم. البته به این راحتی که میگم نبود. خانواده مون کلی مخالفت کردن. ولی انقدر من و هانیه از هم حمایت کردیم که به اجبار رضایت دادن. با نسیم زندگی ای رو شروع کردم که دوستش دارم، دیگه مجبور نیستم به میل پدر و مادرم بپوشم و بگردم و زندگی کنم. بهترین لحظاتمون رو با میلاد و هانیه میگذرونیم و چهارتایی بهترین دوستان همدیگه ایم. الان که به 21 سالگیم فکر میکنم میبینم اون لحظه بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. درسته هیچ وقت به تن و بدن هانیه نرسیدم، ولی اعتماد و صمیمیت و دوستی ای که بینمون ایجاد شد، ارزشش خیلی بیشتره واسم.
 
نوشته: همیشه حشری

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *