این داستان تقدیم به شما
من مانیم بیست سالمه این داستانی که براتون مینویسم برای چهار سال پیشه یعنی وقتی شونزده سالم بود قدم اون موقع 165 و وزنم 55 در کل خیلی کوچولو و نازک نارنجی بودم یه دختر خاله داشتم اسمش آیدا بود اون موقع حدود بیست و سه چهار سال داشت دختر تپل و قد کوتاه بود خیلی تو کفش بودم و کلا وقتی باهام دست میداد راست میکردم :)))
یه روز رفتیم خونه خالم اینا فکر کنم خالم دندونش درد میکرد و شوهرش ماموریت بود مامانمو و خالم رفتن دکتر منو دختر خالم خونه تنها بودیم خونه خیلی عجیب پر از سکوت و سنگینی بود که یدفعه دختر خالم گفت پاشو برو یه چی بگیر بخوریم کف کردیم سریع گفتم چشم و از در رفتم بیرون یادم افتاد پول ندارم گفتم حالا چیکار کنم ضایس که یدفعه خودش آیفون رو برداشت گفت پول همراته؟ منم با کلی خجالت و بدبختی گفتم نه گفت گمشو بیا تو بیخاصیت تعجب کردم هیچوقت با من اینطوری حرف نزده بود سریع رفتم بالا دیدم نیس رفته دشویی مثل اینکه داشت میرید چون بوی عجیبی تو خونه پیچیده بود رفتم دم در دشویی زانو زدم و بو میکشیدم خیلی حس خوبی بود صداش میومد منم مست بوش بودم بعد به خودم اومدم گفتم اگه در رو باز کنه چی سریع پاشدم واستادم که در رو باز کرد
هول شدم گفتم چیکار میکردی؟ گفت داشتم برات غذا درست میکردم و خندید منم دیگه هیچی نگفتم
اومد بهم پول داد گفت برو گمشو بگیر گفتم چشم و سریع رفتم سوپر مارکت پفک و چیپس و بستنیو… گرفتم و اومدم دیدم تو حال نیس رفتم تو اتاقش دیدم رو تخت خوابیده گفت بیا ببینم چی خریدی من محو بندش بودم نافش زده بود بیرون زیر بغلش که عرق کرده بود و پاهای گوشتیش که به خودم اومدم و رفتم سمتش و گفتم بفرمایید بهم یه نگاه کرد سریع نگامو از نگاش دزدیدم تعجب کردم گفتم کاری از دستم بر میاد گفت آره بیا یکم دلمو ماساژ بده شاید خوب شد از خدا خواسته گفتم چشم لباسشو تا زیر سینه هاش داد بالا شروع کردم ماساژ دادن شکمش که یدفعه زد زیر خنده و گفت ببخشید بدت که نمیاد؟
خندیدم و گفتم نه نه راحت باش و شروع کردم نفس عمیق کشیدن بعد گفت فکر کنم شوکه شدم یه دفعه اونوری شد و گفت ببین شلوارم شرتم
هنوز تو شُک بودم گفتم چشم الان میبینم شلوارش به سختی پایین اومد دیدم بله حسابی شرته سفیدش گفت درش بیار دیگه منتظر چی هستی؟ اصلا باورم نمیشد سریع شرتشو درآوردم گفت برو بشورش گفتم چشم رفتم تو حموم لگنو پر آب کردم و یکم شامپو ریختم توش و شرت رو انداختم و یه ده دقیقهای داشتم میشستم و بالاخره تموم شد شرتو بوسیدم و آویزون کردم اومدم بیرون دیدم هنوز تو همون حالته گفت شستیش؟ گفتم بله
گفت از این به بعد میگی بله سرورم خیلی خوشحال شدم گفتم چشم سرورم یدفعه گوشیش زنگ خورد پشمام ریخت مامانم بود جواب و صحبت کرد وبه من گفت مثل اینکه دندون مامانش باید جراحی بشه
من که خیلی خوشحال شدهبودم که یدفعه گفت که بدو بیا منم تمیز کن دیگه گفتم چشم رفتم دستمالی چیزی بیارم گفت با زبونت یادمه یه بستنی قیفی گرفته بودم اونو باز کرد و مالید رو کونش گفت یالا مگه بستنی دوس نداری؟ رفتم وچشمامو بستم و لیسیدم انقدر لیسیدم که خودش گف بسه پاشد رف سمت میز ناهار خوری منم چهاردستو پا دنبالش رفتم خوراکیارو باز کرد و گذاشت رو میز و مشغول خوردن شد یه نیگا بهم کرد و گفت چرا بیکاری بدو بیا کسمو بلیس پاهاشو باز کرد منم مشغول لیسیدن بودم یه مزهی شیرین و لذت بخشی داشت میتونستم تا آخر عمرم بلیسم یه دفعه پاشد و رفت سمت حموم منم مثل سگ دنبالش بودم بهم گفت گمشو دوش بگیر بعد از دوش گرفتن اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و رفتم سمتش دیدم لخته و زیر بغلشو گرفت بالا رفتم و لیس میزدم هر دو تا زیر بغلاشو تمیز کردم یه دفعه صدا زنگ در اومد پشمام ریخت سریع رفت لباس بپوشه به منم گفت تا نگفتم در رو نزن گفتم چشم بعد پوشیدن لباساش درو زدم خاله و مامانم بودن یه دفعه دیدم یه پیام به گوشیم اومد دختر خالم بود دیدم نوشت بعد من برو دشویی و گوشیتو ببر و منتظر دستور باش دختر خالم رف دسشویی و منم سریع پشت بندش رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون دیدم داریم میریم برای خدافظی اومد بهم گفت اون فیلمرم برام بفرس گفتم چشم تو راه فیلمو براش فرستادم عصبانی شد بهم گفت تنبیهت میکنم اما بعد از اون روز دیگه ندیدمش ارزوم بود با دیلدو کمربندی منو بکنه که رفت مسافرت و من تو کف موندم
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید