این داستان تقدیم به شما

کتاب گمشده: قابیل و حوا، ادامه حیات بشر
هوا ابری است و حوا دلتنگ آدم، رنگ بر رخسار ندارد و دلش بیقرار، غروبی غریب آنگاه که هابیل بر مزار پدر اشک ریزد و قابیل بدنبال شکار برای شام شب.
یکسال از مرگ آدم گذشته و اما خانواده نبود پدر را حس میکند. صدای باد گویی طنین دلتنگی و تنهایی را در غار زمزمه میکند. حوا به آرامی از جای خود برمی خیزد و به سمت دامنه کوه، کنار جوی آب میرود. هابیل سرمیچرخاند و مادر را در کنار خود می یابد چه چیز آرامبخش تر از وجود مادر برای رهایی از این حس تنهایی؛
حوا دلشوره دارد، قابیل از طلوع خورشید رفته و هنوز برنگشته و این قلب مادر را میفشارد. هابیل دلش میخواهد بدنبال برادر برود از طرفی نمیتواند مادر را تنها بگذارد، گرگ ها سر و کله شان پیدا شده و صدای مرگ را سرمیدهند. دست مادر را میگیرد و به سمت غار میروند هوا کمی سرد شده و چوب کافی برای اتش و نور شب در غار نیست. حوا هر چه شب خودش را بیشتر نمایان میکند بی تاب تر میشود. هابیل دست مادر را در دستان خود گرفته و او را آرام میکند از او میخواهد بیاد اورد شبی که با پدرش به شکار رفته و قابیل را در کنار خود داشته
 
این حس دلشوره همیشه با حوا بوده و هست. ابر ها کنار رفته تا شب سایه خود را بر آسمان چیره کند و مهتاب تاریکی را شکافته و نور خود را در میانه غاز میتاباند. حوا در آغوش پسر میلرزد و هابیل دست خود را بر سر مادر میکشد اشک از گونه های حوا جاری، هابیل خیره به چشمان درخشنده مادر، حسی عجیب حالی نه چندان غریب، بارها و بارها به سراغش آمده اما گویی این گرانش این نیروی جذب غیرارادی است، گرمای اندام حوا حال او را دگرگون ساخته، دستان خود را به دور بدن مادر گرفته و عمیق تر در آغوش خود میکشاند. چه حس آشنایی است برای حوا …! نفس های آدم را در کنار خود احساس میکند گرمای آشنای شبهای مهتابی؛ لرز بی تابی جای خود را با لرز دیگری عوض کرده، حال حوا، حال و هوای دیگری پیدا کرده، دستان آدم را در دستان خود میفشارد….نه! این هابیل است پسرش باور نمیکند که چنین حسی را در آغوش پسر تجربه کند. این برای حوا کمی دشوار است به خودش می آید. هابیل در خود خلأ وجود حس میکند! در میان دو نیروی جذب و دفع… با دیدن شعله آتش در ورودی غار هابیل حس خود را در اعماق وجودش میریزد. و اما حوا، با دیدن قابیل سر از پا نمیشناسد همه چیز را فراموش میکند و ندای خوشحالی سرمیدهد. از آغوش هابیل جدا میشود و به سمت قابیل میرود و او را با تمام وجود به آغوش میکشد. آغوشی به معنای پایان انتظار، پایان دلتنگی، پایان یک دنیا بی تابی.
در آن لحظه، هابیل غم تنهایی را احساس میکند آشناترین حس در تمام طول عمرش.
هابیل به بیرون از غار میرود تا با چاقوی سنگی خود آهوی ماده جوان که شیر از پستانش جاری شده را برای شام آماده کند. اما یاد بچه ی آهو دل هابیل را میلرزاند، چاره ای نیست جنگ بر سر زندگی است و احساسات را باید کنار گزاشت قابیل هم برای درست کردن آتش دست بکار میشود. هم اکنون حوا حال خوبی دارد آرامش حوا، هوای طوفانی بیرون غار را هم آرام میکند

 
 
روز دیگری فرا رسیده و شکار قبلی تمام شده است. اینبار نوبت هابیل است تا بشکار برود و چه سخت است تحمل دوری پسر از مادر… یک روز دیگر برای اغاز دلشوره ای دیگر.
خورشید به مرکزی ترین نقطه خود در آسمان میرسد و قابیل به دنبال جمع کردن هیزم برای آتش در پایین دامنه کوه. حوا فرصت را مناسب میبیند تا به کنار جوی آب برود تا تنش را در آب بشوید. غافل از آنکه قابیل در پشت درختی به تماشای مادر کمین کرده است تا حوا جامه ی بهشتی را از میان پاهایش برکند، چیزی که قابیل سالهاست در کمین حوا او را مینگرد. دیگر نمیتواند خود را با حیوانات مختلف راضی کند حتی آهویی که شکار کرده بود هم نتوانست حس لذت بی وصفی را به او بدهد دیگر تحملش سر آمده و کمینگاه را به سمت شکار شهوتش ترک میکند! چه لحظه ای است برای او و چه در انتظار حوا که خود را آماده کرده تا در جوی آب خودش را تمیز کند.
قابیل که شهوت آتشین خود را از نوجوانی با حیوانات تجربه کرده جنون و خشم را ارکان اصلی برای رابطه اش میداند. حوا اکنون دیگر مادرش نیست، شهوت مهار نشدنی قابیل حوا را فقط شکار شهوتش مییند …
حوا کنار جوی اب نشسته و پاهای خود را تا زانو در اب برده است. قابیل را در کنار خود میبیند شوکه میشود و تعجب میکند! گویی انتظار حضور او را نداشته در نگاه غریب قابیل خیره میشود
زمین و زمان در این لحظه متوقف شده است اتفاقی که جهان را به سمتی دیگر میبرد اتفاقی بزرگ حتی از بوجود امادن جهان بزرگتر! بنیان نسل بشر! ادامه حیات انسان.!

 
حوا خشم را در چهره پسرش میبیند و قابیل مظلومیت شکار خود را که او را بیشتر تحریک میکند. بدون معطلی به سرعت به سمت حوا میرود، حوا با دیدن حالت قابیل حس ترس را در خود غالب میبیند و سعی میکند از جای خود بلند شود ولی اکنون دیر شده و در چنگال دستان قابیل اسیر شده است. حوا تقلا میکند تا فشار سنگین قابیل را از خود بردارد در حالی که حوا جیغ میزند، قابیل جامه اش را باز کرده و حوا را بر روی زمین میخواباند. دستان حوا را در بالای سرش با یک دست میگیرد و با دست دیگرش به میان پاهای حوا چنگ میزند. نگاه وحشت زده حوا به آلت برانگیخته قابیل میوفتد و در یک لحظه تقلا و جیغ های آسمان خراشش را متوقف میکند اکنون شکار قابیل خود را تسلیم کرده و قابیل خود را بر روی حوا کشانده و بر اندام او مسلط میشود قابیل سینه ها و صورت حوا را شروع به لیسیدن میکند در حالی که انگشتان دستش را میان پاهای حوا برده و درون حوا را چنگ میزند. جیغ های وحشت حوا به ناله های خفیف تبدیل شده و دیگر تلاشی نمیکند. قابیل صورت خود را به میان پاهای حوا میکشاند و در حالی که ران های حوا را با دو دست محکم گرفته چون شیری که بر روی اهویی مسلط شده مشغول لیسیدن ران های چاق و سفید حوا شده و سپس صورتش را به وسط پاهای حوا کشانده و شروع به خوردن آنچه که سالها انتظارش را میکشید.
اکنون حوا کمی خودش را به تقلا انداخته و شهوتش برانگیخته شده است قابیل آلت بزرگ و رو به تیره رنگی خود را به میان پاهای حوا فشرده و با همان فشاری که به شکارهایش فرو میکرد به حوا فرو میکند و بر روی اندام لطیف حوا دراز میکشد پاهای چاق و سفید حوا در هوا و قابیل با اندامی لاغر و سیاه چهره در میان پاهای حوا بشدت و وحشیانگی ضربه میزند در حالی که سینه های حوا را در دهان خود کرده است. ارام ارام بدن هر دو به سمت جوی اب میرود تا جایی که خود را در میان جوی آب میبابند. قابیل حوا را در اغوش خود گرفته و محکم به میان پاهای او ضربه میزند. در این هنگام حوا از حال میرود و بر روی شانه های قابیل در میان اب… و قابیل بی توجه به هر چیز دیگر خود را بیشتر در شکار شهوتش فرو میبرد و سینه های حوا را چون تکه گوشتی لخم به دندان میکشد ….
ناگهان هابیل از میان درخت ها چشمش صحنه را میبیند در جای خود مانده و خرگوشی که در دستش بود رها میکند. چهره سرد و پاهای بی رمق هابیل حتی اجازه نمیدهد یک قدم دیگر جلو تر برود. قابیل حوای بی جان را از اب بیرون کشیده و بار دیگر میخواهد او میخوابد.
هابیل تمام وجودش را از خشم پر میکند تا بار دیگر انرژی از دست رفته اش را به پاهای خود برگرداند و به سرعت به سمت رود میدود اما زمانی بالای سر مادرش میرسد که قابیل تمام اب خود را در او خالی کرده و در کنار حوا بر زمین دراز کشیده. هابیل را بالای سر خود میبیند و حوا که چشمانش را باز میکند و با دیدن هابیل اشک از چشمانش جاری میشود در حالی که آب قابیل از میانه رانش جاری شده….
قابیل از جای خود بلند میشود و با هابیل که بسیار عصبی است با هم درگیر میشوند. هابیل که خیالش از بابت گرگ ها آسوده بود اکنون برادر خود را گرگی دیده بود که ای کاش مادرش را تنها نمیگزاشت. قابیل در حالی که هنوز آلتش کامل نخوابیده بود با هابیل گره خورده بودند و حوا تلاش میکرد تا آنها را از هم جدا کند در این بین قابیل تکه سنگی را از کنار جوی آب برداشت و بر سر هابیل کوبید تا جوی کنار دامنه کوه به رنگ سرخ شود و فریاد و جیغ حوا که بار دیگر آسمان را شکافت….

 
چندسال گذشته و اکنون دیگر قابیل حوا را مادر دو فرزند پسر و دخترش میداند و نه مادری که دیگر دلشوره اش را داشته باشد.
پایان.

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *