این داستان تقدیم به شما
باسلام خدمت همه دوستان
نیما ۳۲ ساله از تهران من ۱۱ساله ازدواج کردم و یه بچه هم دارم یه خواهرزن دارم به اسم مهسا که از زنم ۶سالی کوچیکتر هست دوسال بعداز ازدواجمون هر وقتی که من میرفتم خونه پدرزنم وقتی اوناها با من صحبت میکردن یا دردودل میکردن مهسا خودشو مینداخت وسط به اونا میگفت شما نباید حرفهای زندگیتونو پیش یه غریبه بگید چون اخرین بچه خانواده بود پدریا مادرش زیاد بهش گیر نمیدادن وقتی هم ما میرفتیم خونشون سعی میکرد به هرطریقی منو ضایع کنه پیش خانوادش منم وقتی به خانوادش میگفتم اونها میگفتن بچه هست زیاد خودتو ناراحت نکن. حتا بارها شده بود سر کار های مهسا با زنم دعوامون میشود ولی کسی نمیتونست جمع کنش منم دیگه زیاد نمیرفتم خونه پدرزنم فقط به خاطر تیکه انداختن های مهسا رفته رفته ازش خیلی بدم میومد (خیلی بده یکی که از خودت بزرگتره رو توجمع ضایع کنی)روزها همینجوری میگذاشت منم ازش بیشترنفرت پیدا میکردم بعضی وقتا که همسرم با بچه میرفت خونشون شب وقتی من از سرکار میومدم بچه ام میگفت بابا خاله منو زد منم دعوا راه مینداختم تا اینکه یه روز با یکی از دوستام بودم مثل برادربودیم باهم برگشت بهم گفت نیما یه چیز بگم ناراحت نشو مهسا با فلانی دوست هست حتا طرف میگفت من مهسارو میبرم خونه مادربزرگم از کون میکنمش واقعا از حرفش اول ناراحت شدم امدم خونه چندروزی پکر بودم تا اینکه گفتم بزار به خانوادش بگم به خانومم گفتم .گفت به مادرم میگم ولی دیدم فایده نداره یه روز خودم به مادرش گفتم برگشت گفت تو داری دروغ میگی چون بهت تیکه مندازه توخونه ولی زشته پشت خواهرزنت از این حرفهانزن دست از پادرازتر امدیم خونه چندهفته بعد یه شب بچم وقتی از سرکار امدم خونه بهم گفت باباخاله مهسا منوزدبهم گفت بی پدربمونی دیگه اعصابم خوردشد با خانومم حسابی دعوامون شد فرداش توشرکت فقط داشتم ازحرص خودمو میخوردم یه لحظه گفتم شیطونی میگه بگیر بکنش باز ترسیدم ابروریزی بشه
چندوقتی همینجوری گذاشت تا یه روز با دوستم بودم باز گفت نیما فلانی میگفت مادربزرگمو بردم خونمون بعدمهسارو بردم خونه مادربزرگم از کون کردمش ازشم عکس گرفتم به دوستم گفتم میشه اون عکس رو یه جوری بگیری منم ببینم شاید داره دروغ میگه مهسااونجورادمی نیست که دم به تله بده گفت ببینم چی میشه یه روز خونه بودم دیدم به تلگرامم عکسشو فرستاد دیدم بله خودمهسا ولی عجب کونی داشت سفیدمثل برف کیرم یه تکونی خورد به خودم گفتم این بهترین فرصته که این جنده رو بنشینمش سرجاش یه روز خونه مادرم روضه بود خانومم وبچه ام رفته بودن اونجا منم زنگ زدم به مهسا گفتم زود بیا کارت دارم واجبه بعداز ۱۰دیقه دیدم درزد درو که باز کردم امدتو گفت چی شده گفتم بیاتو وقتی امد همه چیزو بهش گفتم عکسم نشونش دادم افتاد به التماس که به بابام نگو گفتم باشه نمیگم ولی به شرطی که بزاری منم یه حالی بکنم ساکت شد منم اروم دمر کردمش شلوارشو کشیدم پایین وای خدای من چه کونی داشت تپل مثل ژله چون استرس داشتم مستقیم رفتم سراغ سوراخش تف زدم هرکاری کردم تو نرفت که نرفت (کیرمن بزرگ وکلفت نیست مثل بعضیا ۱۵یا۱۶سانت شاید بشه)مجبورشدم لاپایی بزنم دستموانداختم کوسشم بمالم حس کردم تن نفس کشیدنش عوض شد ولی چون من استرس داشتم زودآبم امدریختم لای پاش اونم بلندشدهمونجوری شلوارشو پوشیدکه بره گفتم مهسا من اینکارو کردم که دیگه پر رو بازی درنیاری برگشت گفت وقتی واردخونت شودم فهمیدم میخوای باهام حال کنی بعدش رفت چندوقتی باهام خوب بود که فهمیدم با دوست پسرش دعواشون شده جدا شدن ولی جلوی من دیگه با شلوارو پیراهن میگشت منم دیگه طعم خواهرزنوچشیده بودم دوست داشتم باز بکنمش .
دوستان شرمنده طولانی شد
نوشته: خط شکن
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید