این داستان تقدیم به شما

سلام معین هستم
دانشجوی سال اول حقوق و تهران درس میخونم. از ۱۵ سالگی علاوه بر درس خوندن ، مشغول به کار هم بودم و دستم تو جیب خودم بوده. تابستون سال گذشته یکی از دوستام که تو کار انتشارات کتاب هست بهم پیشنهاد کار داد و گفت تو یکی از بیمارستان های شیراز نمایشگاه زده و دنبال دو نفر نیرو میگرده و منم بهش گفتم میتونه رو من حساب کنه و غیر از خودم یکی دیگه هم براش پیدا میکنم. کار بدی نبود. هم حقوق روزانه و ثابت داشت و هم خودم شیراز رو دوست داشتم؛ هم از نظر آب و هوا و هم سوژه های جذابی که فراوون بود اونجا علاوه بر اون یکی از پسر عمو هام که ۴ سال از من کوچیک تره، با خونوادش شیراز زندگی میکردن. اسمش سعید هست و مطمئن بودم اونم از این کار بدش نمیاد. بهش زنگ زدم و کار رو براش توضیح دادم اونم قبول کرد.
قرار شد من و سعید به مدت یک ماه اون نمایشگاه رو بچرخونیم. بعد از هماهنگی های لازم راهی شیراز شدم…
 
سعید خواهر و برادری نداره و همراه عموم و زن عموم تو یکی از محله های نسبتا خوب شیراز زندگی میکنن و خوشبختانه خونه شون تا نمایشگاه فاصله زیادی نداشت و میتونستم شب ها خونه عموم بخوابم.
زن عموم اسمش نسرینه و حدودا ۳۹ سالشه و هیکل توپر و قیافه واقعا جذابی داره. البته چیز که همیشه نظر منو جلب میکرده سینه های بزرگش بوده که حتی از پشت مانتو و چادر هم خودنمایی میکردن..! عموی من از اون آدم های خشک و مذهبیه و به زن عموم تاکید میکرد همیشه با چادر باشه حتی تو دورهمی های فامیلی هم چادر رنگی سرش بود ولی اینا باز هم چیزی از زیباییش کم نمیکرد. تو اون مدت من شب ها تو اتاق سعید میخوابیدم که چسبیده به اتاق عموم و زن عموم بود.
سه هفته از نمایشگاه گذشت و ماهم فروش خوبی داشتیم و راضی بودیم. تقریبا روز های آخرش بود و من تو این مدت خیلی تو فکر زن عموم بودم و دلم نمیخواست دست خالی از شیراز برم. تو اون مدت اتفاق خاصی نیفتاد آخه من و سعید از صبح میومدیم نمایشگاه تا نزدیک غروب و بعضی شب ها هم میرفتیم و تو شهر میگشتیم و وقتی میرسیدیم خونه یه شامی میخوردیم و میخوابیدیم. فقط یکی دوبار نصف شب وقتی زن عموم میخواست بره توالت و بی حجاب و با لباس راحتی بود تونستم یواشکی دید بزنم…
تا اینکه یه شب بی خوابی به سرم زده بود و داشتم تو اینستا میگشتم حدود ساعت یک و نیم دیدم چراغ راهرو روشن شد گفتم حتما دوباره زن عمو نسرین هست و میخواد بره توالت. یواش از لای در نگاه کردم دیدم عمومه و منم که ضدحال خورده بودم رفتم سرجام و گوشیم رو گذاشتم کنار و سعی کردم بخوابم که بعد چند دقیقه دیدم در اتاق باز شد، زیر چشمی نگاه کردم دیدم عموم دم در اتاق وایساده و داره به من و سعید نگاه میکنه ، وقتی مطمئن شد خوابیم رفت سمت اتاق خودشون.
من به ذهنم رسید که امشب عموم با زن عمو نسرین یه برنامه هایی دارن؛ پس گوشمو تیز کردم و منتظر موندم؛ بله درست حدس زده بودم چون بعد از چند دقیقه دیدم صدای آه و ناله های زن عمو میاد. حسابی تحریک شده بودم و یواش رفتم پشت در اتاق شون فالگوش ویسادم بعد یه مدت دیدم از زیر در نور زردی داره میاد و بعد هم صدای آب و دوش حموم اومد. فهمیدم کارشون تموم شده و با هم رفتن حموم؛ یواش در اتاق رو باز کردم دیدم رو تخت شون لباس های عموم و لباس خواب زن عموم مچاله افتاده…
حموم دقیقا کنار تخت و رو به روی در اتاق بود و چون فقط چراغ اونجا روشن بود تصویر مات هر دوشون که تو بغل هم وایساده بودن از شیشه در حموم معلوم بود. یه دسمال برداشتم و همین طور که داشتم تصویر مات هم آغوشی شون رو تو حموم میدیدم خودم رو خالی کردم. اون شب یکی از بهترین شب های زندگیم بود و با خودم گفتم هر جور شده باید با زن عموم سکس کنم…

 
فردای اون شب ، تو نمایشگاه همش لحظات دیشب جلوی چشمم میومد و داشتم با خودم فکر میکردم چطوری میتونم ترتیب زن عمو نسرین رو بدم یا اقلا بدن لختشو ببینم…
بهترین راه این بود که یه بار باهاش تنها بشم و شانس خودمو امتحان کنم. زن عموم خونه دار بود و سر کار نمیرفت ولی عموم که تا عصر سر کار بود و فقط میموند پیچوندن سعید و نمایشگاه؛ به سعید گفتم من باید برم تا یسری از کتاب های پرفروش مون که تموم شده بود رو تهیه کنم و یکی دو ساعت طول میکشه و تو بمون و اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن.
رفتم سمت خونه عموم…
رسیدم پشت در و زنگ زدم؛ زن عموم وقتی از پشت آیفون دید منم تعجب کرد و پرسید آقا معین مشکلی پیش اومده که این وقت روز نمایشگاه رو ول کردین؟ گفتم نه زن عمو چیزی نشده بذارین بیام بالا براتون توضیح میدم. وقتی رسیدم پشت در واحد شون زن عمو پرسید تنهایی یا سعید هم هست که گفتم نه اون نمایشگاه موند. در باز کرد و گفت بفرما داخل. صحنه ای که میدیم باورم نمیشد، زن عمو نسرینی که همیشه جلوی ما با چادر و مانتو بود الان با یه شال سفید و یه تیشرت زرد نازک که سوتین زیرش خودنمایی میکرد و یه شلوار کشی تنگ کنار در وایساده بود!
وقتی رفتم تو در رو پشت سرم بست و گفت وقعا اتفاقی نیفتاده و سعید حالش خوبه؟
گفتم اره زن عمو امروز صبح یه خرده سر مون شلوغ شد و کارمون زیاد بود و دو تا مون خسته شدیم و قرار شد تا شب نوبتی وایسیم تا بتونیم یکم استراحت کنیم.
زن عموم که خیالش راحت شده گفت خسته نباشید ، بشین تا برات چایی درست کنم. من گفتم تا شما چایی رو دم کنید من میرم یه دوش بگیرم…
 
خونه شون غیر از حمومی که تو اتاق عموم هست یه حموم مشترک با توالت هم داشت. من حوله و لباسام رو برداشتم و رفتم سمت حموم اما چون اونجا برای آویزون کردن لباس جا نداشت لباسام رو دم در گذاشتم و فقط با حوله رفتم داخل. تو حموم یه فکری به ذهنم رسید؛ زن عموم رو صدا کردم و اون اومد پشت در حموم. بهش گفتم زن عمو تیغ ژیلت هم دارین؟ گفت آره تو کمد زیر روشویی هست ، حولت رو بگیر دور خودت تا بیام برات پیدا کنم. منم حولم رو دور خودم پیچیدم در رو براش باز کردم. اومد تو جلو روشویی نشست و مشغول گشتن شد. همینجوری که داشت میگشت شالش از سرش افتاد و دیدنش تو اون شرایط داشت دیونم میکرد و حسابی سیخ کرده بودم و برامدگی کیرم از زیر حوله هم معلوم بود و فقط نیم متر باهاش فاصله داشتم. چند بار حس کردم که داره به من و برامدگی کیرم نگاه میکنه. بالاخره تیغ رو پیداش کرد و بهم داد و گفت چیز دیگه ای لازم نداری و منم تشکر کردم و رفت بیرون. من حسابی تر و تمیز کردم و کارم که تموم شد دوباره صداش کردم و ازش خواستم لباس هام که پشت در هست رو بهم بده ولی این‌بار یه جوری پشت در وایسادم که یه ذره از کیرم معلوم بود، میخواستم ببینم واکنشش چیه…
وقتی اومد پشت در، متوجه شدم که چند لحظه مکس کرد و بعد لباس هام رو بهم داد. خلاصه لباس هام رو پوشیدم و اومدم بیرون…
رفتم رو مبل نشستم و برام چایی اورد و خودش رفت مشغول ظرف شستن شد. چایی رو که خوردم رفتم پیشش تو آشپزخونه و بهش گفتم کمک نمیخوای؟ اونم گفت نه معین جان شما برو استراحت کن خسته شدی امروز…
بهش گفتم نه بابا زن عمو چرا تعارف میکنی؟
گفت ظرف شستن بلدی؟
گفتم دست شما درد نکنه، چرا بلد نباشم؟
گفت پس بیا پیشم وایسا من میشورم تو آب بکش…

 
خلاصه دوتایی ظرف هارو شستیم و بعد اون دو تا چایی دیگه ریخت و رفتیم رو مبل نشستیم تا استراحت کنیم…
زن عمو بهم گفت دستت درد نکنه معین جان کمک کردی ، امروز منم مثل تو خیلی کار داشتم و خسته شدم، البته کار هر روزمه.
گفتم خب وقتی انقدر خسته میشید چی کار میکنید؟
اون با یه لبخند معنی دار گفت عموت هر روز که از سر کار میاد ماساژم میدم ، خستگیم در میره.!
منم دلمو زدم به دریا و گفتم میخواید امروز من ماساژ تون بدم؟
گفت مگه بلدی؟
گفتم ناسلامتی من پسر یه فیزیوتراپم ، دیگه تو این همه سال یه چیزایی از بابام یاد گرفتم.
اونم بدش نیمد و گفت باشه بیا یه ذره کمرمو ماساژ بده ببینم چی بلدی…
گفتم اینجوری که نمیشه باید رو تخت دراز بکشید…
گفت امان از دست تو! و رفت سمت اتاق شون و رو تخت به شکم دراز کشید.
رفتم تو اتاق و کنار تخت رو زانو وایسادم و گفتم روغن دارین؟
گفت لوسیون بدن دارم رو میز گذاشته…
رفتم برداشتم و گفتم میشه لباس تون رو در بیارید؟
یه نفس عمیق کشید و یه نگاهی به من انداخت و بعد رو تخت پشت به من نشست لباس و سوتین ش رو در آورد و همینجوری پشت به من خوابید و من نتونستم سینه هاشو ببینم اما همون صحنه هم برای شق شدن کیرم کافی بود. یکم از لوسیون رو به دستم زدم و شروع کردم به ماساژ دادن کمرش… پوستش خیلی سفید بود و بدنش هم خیلی نرم و لطیف بود و بشدت تحریکم کرده بود. بعد از اینکه کمرش و شونه هاش رو خوب ماساژ دادم بهش گفتم دوست دارین پاهاتون رو هم ماساژ بدم؟
یکم فکر کرد و با خجالت گفت اگه اشکال نداره…
من با خوش حالی گفتم چرا که نه..!
 
همونجور که خوابیده بود و با کمک خودش شلوارش رو در اوردم…
یه شرت صورتی توری خیلی جذاب پاش بود که کونش رو خیلی خوشگل نشون میداد…
دیگه واقعا داشتم به جنون میرسیدم..!!
با خودم یه ایولا به انتخاب عموم گفتم و ادامه دادم…
با لذت شروع کردم از کف پاش به ماساژ دادن تا رسیدم به رون هاش بعد از اینکه اونجا رو هم کامل ماساژ دادم با احتیاط دستم رو گذاشتم رو باسن نرم و خوشگلش و به آرومی شروع کردم به مالیدن؛ هر از گاهی هم با انگشت شستم بین پاشو ماساژ میدادم… دیدم نفس هاش داره تند میشه و یواش یواش تبدیل به ناله میشه…
ازش خواستم برگرده و به کمر بخوابه و اونم انجام داد. بالاخره سینه های بزرگ و خوشگل شو دیدم و اول از همه شروع کردم به مالیدن اونها…
جوری کنار تخت وایسادم که کیرم که واقعا تو بزرگترین اندازه خودش بود با دستش برخورد کرد و اونم تحریک شد شروع کرد به مالیدنش از روی شلوار؛ منم که دیدم خوشش اومده سریع بلند شدم و لباس هامو در آوردم و رفتم رو تخت و شورت نسرین جون رو از پاش در اوردم و چشمم افتاد به کوس خوشگل و صورتیش…
بالاخره به آرزوم رسیدم و نسرین جون رو که تو این مدت تو کفش مونده بودم، کاملا لخت جلوم خوابیده بود.!
اونم هیچی نمیگفت و فقط چشماشو بسته بود و یواش ناله میکرد… روش خوابیدم و حسابی ازش لب گرفتم نمی دونم از روی خجالت بود یا چی اما تو لب گرفتن خیلی همکاری نمیکرد ، منم بیخیال شدم و رفتم سراغ خوردن سینه هاش و با یه دستم هم کوسش که حسابی خیس شده بود رو میمالیدم…
مثل یه رویا بود! یه لحظه بهم اشاره کرد که از روش بلند شم و اون از تو کشو کنار تخت شون یه کاندوم اورد بیرون و بهم داد…
باورم نمیشد که قراره کوس زن عمو نسرین چادریم رو فتح کنم.!
کمکش کردم تا بچرخه و بیاد لبه تخت طوری که کوسش سمت من بشه بخوابه. رفتم پایین تخت و اول یکم کوسشو براش خوردم و با زبونم حسابی باهاش بازی کردم، اونم که صدای ناله هاش بیشتر شده بود بالاخره زبون باز کرد و با حالت تمنا بهم گفت:
– معین تورو خدا کارو تموم کن…
معین دارم دیوونه میشم…
– ای به چشم نسرین جوون ، تو جون بخواه!
دوباره رو زانو وایسادم و شروع کردم به تلمبه زدن تو اون کوس نازش. خیلی تنگ و داغ بود! ناله هاش دیگه داشت به جیغ تبدیل میشد که یهو چند نفس عمیق کشید و تکون خورد که فهمیدم ارضا شده و منم کاندوم رو در اوردم و آبم روی شکمش و سینه هاش خالی کردم و بی حال کنارش خوابیدم…
 
 
بعد چند دقیقه که گذشت برگشتم بهش گفتم میشه با هم بریم حموم که اون جواب داد به شرط اینکه بعدش سریع بری چون اگه عموت بیاد و ببینه شما خونه ای ناراحت میشه…
من گفتم چشم و باهم رفتیم سمت حموم؛ صابون رو برداشتیم و همدیگه رو حسابی کف مالی کردیم و مسخره بازی در اوردیم؛ تو حموم همونطور که کفی بودیم با همه وجود بغلش کردم به خودم فشارش دادم و ازش بابت این همه حالی که بهم داده بود تشکر کردم و اون هم با یه بوسه طولانی لب هام جوابمو داد بعد هم خودمون رو شستیم و من اومدم بیرون لباس هام رو پوشیدم برگشتم نمایشگاه.
هنوز بعد گذشت یک سال از اون اتفاق هیجان انگیز ، حتی یه لحظشو فراموش نکردم و امیدوارم دوباره تکرار بشه..!

ممنون که وقت گذاشتید… ❤
 
 
نوشته: معین شاهین شهری

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *