این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان من بهروز ۳۰ ساله و همسرم مهسا ۲۵ ساله ما ۴ ساله ازدواج کردیم و اوایل همه چی خوب بود ولی رفته رفته احساس کردم مهسا تو سکس اصلا لذت نمیبره
حقم داشت چون آلت من کوچیک بود اون حال نمی کرد بهم میگفت با کسم بازی کن خودشم با چوچولش ور میرفت و ارضا میشد بعد مدتی تحت تاثیر داستان های سکسی قرارگرفتم ذهنم درگیر شد که میشه یه نفر دیگه مهسا رو بکنه من ببینم هم دلم میسوخت براش هم یه حس شهوتی داشتم اما عمرا قبول نمی کرد اولش تو سکس حرف میزدم ناراحت میشد ولی کم کم قبول کرد فقط حرف شو بزنیم بعد حدود یک سال دیگه با فانتزی فقط ارضا میشد دیدم حالا وقت شه که کارو تموم کنم یه شب تو اوج لذت بهش گفتم بیا یه بار این کارو کنیم اولش مقاوت کرد ولی بعدش قبول کرد فقط یه بار اونم با یه آدم مطمئن باشه گفتم اون با من برنامه سفر رو چیدم رفتیم شمال یه ویلا اجاره کردم یه پسره بود قیافه خوبی داشت اون ویلارو اجاره میداد بهش گفتم شب کجای بیا پیش ما قلیون بکشیم گپ بزنیم اونم گفت باشه قبلش مهسا رفت حموم یه دامن و تیشرت پوشید خیلی استرس داشتم مهسا هی میگفت بیا بیخیال بشیم ولی گفتم نه ساعت ده بود دیدم پسره اومد درو باز کر دم اومد تو تا مهسا رو دید چشاش چهار تا شد مهسا سینه هاش ۸۵ و یه کون گنده داره ولی قیافه معمولی داره خلاصه نشستیم قلیون کشیدن مهسا کنار من بود پسره روبرومون بعد یه کم شوخی و مسخره بازی من یهو مهسا رو بغل کردم شروع کردم لب گرفتن و با سینه هاش ور رفتن
پسره کپ کرد گفت داداش میخوای من برم گفتم نه راحت باش شهوت چشمای مهسا رو خمار گرده بود و پسره هم کاملا شق کرده بود یهو پسره گفت داداش منم دلم خاست دیدم الان وقت شه گفتم بیا جلو یه لحظه گپ کرد ولی دست شو گرفتم و گذاشتم تو دست مهسا خودم رفت کنار شروع کردن لب گرفتن داشتم از شهوت خفه میشدم پسره لباس مهسا رو داد بالا افتاد به جون سینش بعد یه دق کاملا مهسا رو لخت کرد خودشم لخت شد مهسا به من اشاره کرد توام بیا من سینه هاشو میخوردم و پسره کوسشو ناله های مهسا بلند بلند بود منم مست مست بعد گفت داداش دو نفره بکنیم تازه یاد کیر پسره افتادم عجب کیری بود گفتم بیا جلو کیرشو گرفتم کردم دهن مهسا بیشرف چه ساکی میزد براش بعد پاهای مهسا رو داد بالا کرد تو کوسش مهسا تو یه عالم دیگه بود منم دستم با سینه هاش بازی میکردم بعد چند لحظه مهسا داد زد و ارضا شد این اولین بار بود دیدم اینجوری ارضا بشه تا صبح دو بار دیگه ارضا شد دم صبح پسره رفت و منو و مهسا هم حرکت کردیم به سمت خونه تا خونه مهسا همش عذاب وجدان داشت که چرا این کارو کردیم ولی بعدش دیگه براش عادی شد و الان فقط با کیرایی که من براش جور میکنم از همه ی لحظات زندگیش نهایت لذت رو میبره…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید