این داستان تقدیم به شما
زنگ خونه رو که زدن و درو که باز کردم، انتظار داشتم هر کسی از گدا بگیر تا یه تروریست پشت در باشه به جز سارا!
یه لحظه شوک عصبی بم وارد شد و فقط به این جمله فکر کردم که: الان میاد تو و نازی رو میبینه!
شک نداشتم یه سکته قلبی رو رد کردم. مات و مبهوت به صورت خندانش زل زده بودم که اومد جلو آروم لپمو بوسید و سلام کرد. ولی من همون حالتم وایساده بودم و بدون پلک زدن بهش نگا میکردم.
وقتی دید همینجوری خشکم زده با تعجب دستشو جلو صورتم تکون داد و صدام کرد عشقم؟ کامران؟ با توام چی شدی؟
با تته پته گفتم جونم عزیزم خوبی؟ سلام سلام! اینجا چیکا میکنی؟ چرا خبر ندادی؟
هر کی این رفتارمو میدید در جا میفهمید یه چیزی شده چه برسه به دختر مچ گیر و کنجکاوی مث سارا!
مشکوک پرسید وا چته تو؟ چرا خشکت زده بود؟ حدس میزدم غافلگیر شی ولی نه تا این حد دیگه! خب جیم زدم اومدم پیشت!…
من که همچنان از فرط این سورپرایز حواسم یه ناکجا آبادی پرت بود و دنبال یه راه حلی میگشتم اونم به حرفاش ادامه داد و با صدای آروم و لحن پدر سوختهای گفت تازه…قراره تا صبح ور دلت باشم!
اگه تو موقعیت دیگهای این حرفو میشنیدم که قراره تا صبح پیشم باشه حتما با خوشحالی کولش میکردم و میبردمش تو ولی الان نه!
تو دلم که داشتم به این حجم از بدشانسیم فحش میدادم گفتم عه؟ چه خوب! ولی چیزه سارا…نمی تونی بیای تو!
خیلی زور میزدم که همه چیزو عادی و طوری که اتفاقی نیوفتاده جلوه بدم ولی فضای نمایشم قهوهای بود!
با تعجب و یه کمم خشونت پرسید چرا اونوقت؟
میخواستم حرفی بزنم و یه بامبولی سر هم کنم که مثلا میخوام برم بیرون یا اصلا با هم بریم بیرون ولی منتظر ادامهی نمایشم نموند و با کنار زدنم مثل کسایی که دنبال چیزیان که مشکوکشون کرده رفت داخل و همینطور که داشت کنجکاوانه میگفت مگه چی شده و چرا نباید بیام تو، چشمش به مبلها و نازی افتاد که اونم ماشالا فکر نمیکردم خونهی باباش هم راحتتر از اینجا ولو بشه!
مشروب جلو دستش و ظرف پفک تو بغلش و خلاصه عسلیای که جلوش پر از تنقلات بودو…
پلکامو که محکم و با حرص باز و بسته کردم به خودم خبر از این میدادم که رفیقِ گاوم زایید!
به سرعت درو بستم و با یه ” اونطور که تو فکر میکنی نیست” رفتم پیشش ولی ظاهر و طرز وایسادنش طوری بود که انگار قرار نیست هیچ حرف و توجیهی تو کتش بره.
نازی هم به محض دیدن سارای شوکه و عصبی، یه جورایی از جاش پرید و پا شد و با تعجب گفت سلام!
وقتی به سارا نگا کردم دو قطره اشک از رو لپاش سر خورد و افتاد پایین. و صفحهی چشماش هم پوشیده از اشک بود.
با لحن مهربونی که واقعا باورم کنه گفتم سارا جان بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم عزیزم اون چیزی که فکر میکنی نیست…
اما با صدای لرزونش که خبر از یه گریهی حسابی میداد جواب داد: پس واسه همین نمیتونم بیام تو…
بازم با خواهش گفتم بریم تو اتاق که یهو صداش رفت بالا و تقریبا داد زد: همینجا بگو اینجا چه خبره لعنتی!
حق داشت که، البته یه کم حق داشت که ناراحت و عصبی باشه ولی از اینجور برخورد و صدای بلندش خوشم نمیومد چون آخه چیزی واسه اینجور برخوردا وجود نداشت.
با اینحال بازم خودمو کنترل کردم و گفتم: باشه. این خانم دوس دخترِ میلاده… نازی…
نازی که به خاطر اینکه یه وقت سارا بهش حمله مملهای هم نکنه ترسیده بود، فقط داشت به حرفای ما گوش میکرد و تکون هم نمیخورد.
فکر کردم این حرفم قضیه رو ختم به خیر کنه اما سارا با خشونت بیشتری جواب داد: دوس دختر میلاد؟! هه منم باور شد! دوس دختر میلاد تو خونه تو چه غلطی میکنه؟ مگه خودش خونه نداره؟ مگه میلاد خونه نداره لعنتی؟؟؟؟ اصلا میلاد خودش کجاس که فقط دوس دختر جندش اینجاس؟ یا نکنه دارین به هردومون خیانت میکنین عوضیا؟
انگار نازی از اینکه بهش گفت جنده عصبانی شد و خواست حرفی بزنه که با تشر بهش گفتم: د بشین سر جات تو هم میخوای بدترش کنی! مگه نمیبینی عصبیه نمیدونه چی میگه؟
البته هنوز حرفمو کامل نگفته بودم که سارا رفت سمت در و هق هق کنان از خونه خارج شد…
نمیدونم چرا اینو از خودش نمیپرسید که تا حالا کدوم پدر سگی از مادر زاییده شده که یه دوس دخترش تو خونه ولو باشه و به اون یکی دوس دخترش دم در بگه نمیتونی بیای تو! درسته خودمم با برخورد و حرفام ریده بودم ولی نمیدونم چرا اینقد بچگونه و احساساتی برخورد میکرد در حالی که تو کمتر از یک دیقه هم میتونست این مسئله حل بشه. با شناختی هم که ازش داشتم میدونستم الان بی منطقترین آدم دنیا شده و دنبالش رفتن هیچ فایده ای نداره و بدتر عصبیش میکنه…
هی با افسوس دست کرده بودم لای موهام و اتفاقاتی که افتادو مرور میکردم تا اینکه میلاد یا همون گاوی که این گوساله رو تو دامنم زایید در زد و گوساله هم رفت درو براش باز کرد.
بعد یه پچ پچی هم دم گوشش کرد و انگار جریانو براش توضیح داد.
که میلادم خطاب به من و با یه اعتماد به نفس مزخرفی گفت: خو من از کجا بدونم امشب میخواسته بیاد اینجا بابا کیرم تو این شانس… الان رفت؟ الان میرم باهاش حرف میزنم درستش میکنم…
چقد بهش گفتم اگه سارا بفهمه شر میشه!
انواع کاردا رو هم بهم میزدن خونم در نمیومد!
فقط بهش گفتم بشین سر جات و با بی حوصلگی رفتم سوییچ و موبایلمو برداشتم و رفتم سمت در تا برم بیرون که پرسید کجا؟
اما جوابشو ندادم…
ساعت از یک نصفه شب گذشته بود و یه گوشهی خیابون تو ماشین نشسته بودم و بعد از پنج شیش بار تماس بی پاسخ با این خبر مواجه شدم که: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد…
گاهی وقتا جریان اونجور که میخوای پیش نمیره و همه چی دست به دست هم میده تا به گا بری! اینم یکی از همونا بود. یکی از اون مخصوصاشم بود. یه مشت فیلتر سیگارو کنار در سمت راننده رو زمین جمع کرده بودم از بس سیگار کشیدم. هی میکشیدم و از پنجره مینداختم پایین. کلافه بودم و تنها راه نجات فعلیمو تو سیگار میدیدم. واقعا چرا خبری ازش نبود؟ فکر نمیکردم این بحث مسخره انقد کش بره.
بالاخره در کمال تعجب زنگ زد و تا جواب دادم با ترس و نگرانی گفت: کامران پنچر کردم لطفا زود خودتو برسون اینجا…
فکر میکردم تا الان رفته خونه و داره تو تختخوابش خواب خفه کردن منو میبینه! تو خیابون اونم اون ساعت چیکار داشت؟
پرسیدم حالش خوبه؟
که گفت خوبه فقط زود خودمو برسونم اونجا چون خیلی میترسه!
آدرسو ازش گرفتم و تا خودمو رسوندم پیشش کل قوانین راهنمایی رانندگی رو زیر پا گذاشتم.
وقتی رفتم کنار در انگار اول نشناخت و از جاش پرید اما بعد که دید منم یه نفس راحت کشید.
اگه واقعا هم یه بی سر و پا به جای من اونجا بود چی؟
فقط میتونم بگم هردومون شانس آوردیم…
تو اون مدتی که لاستیکو عوض کردم هیچ حرفی نزد منم زیاد پا رو دمش نذاشتم.
بعد تا دید مشکل حل شده خواست سوار ماشین بشه و احتمالا بره که دیگه تحملم تموم شد و با حرص گفتم کجا داری میری؟
فکر کردم یه کم به خودش بیاد اما کله شقتر از این حرفا بود و گفت به تو ربطی نداره!
قبل از اینکه در ماشینو باز کنه دستشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم و گفتم اولا دیگه نبینم این ساعت تو خیابونا میچرخی! اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟ اگه یکی مزاحمت میشد چی؟ بعدشم یعنی چی به من ربطی نداره؟ چرا بت زنگ میزنم گوشیتو خاموش میکنی؟ این بچه بازیا چیه دراوردی؟ تو چرا انقد به من بی اعتمادی؟ هنوزم فکر میکنی اون دختره با من بوده؟ چرا ساکتی؟ خو حرف بزن بگو مشکلت چیه؟
سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت!
یکی نبود بگه این پسره اومده ثواب کنه که اینطوری داری ماتحتشو کباب میکنی…
سرشو که اوردم بالا به خوبی میتونستم اشکی که بازم تو چشش جمع شده بودو ببینم.
انگار تو اون ساعات کم بلا و ناراحتی سرم اومده بود که حالا اشکاشو هم تحمل کنم. چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد همین گریه کردناش بود. اصلا تحمل نداشتم.
ازش خواهش کردم که بهم اعتماد کنه چند دیقه همراهم بیاد تا جریانو از زبون خود میلاد بشنوه و به کلی خیالش راحت بشه و این وضعیت بحرانی تموم شه.
یه جوری هم خواهش کردم که اگه دشمنش هم بودم بازم قبول میکرد.
با اینکه دلم میخواست کنارم بشینه اما به ناچار هر کدوممون با ماشین خودمون راه افتادیم و تا برسیم خونه همش چشمم بهش بود.
اما وقتی رفتیم تو خونه نه میلاد نه نازی اثری از هیچکدومشون نبود!
با تعجب یه اینا کجا رفتنی گفتم و رفتم همه جای خونه رو گشتم اما نبودن!
یه نگا به سارا که داشت یه جورایی نگام میکرد کردم و تو دلم قسمش دادم که دیگه فکر نکنه باز دارم فیلم میام.
بعد شماره میلادو گرفتم و تا جواب داد با حرص گفتم کجا رفتین شما؟
گفت والا نازی گفت بهتره برم خونه دوستم و منم بردمش دیگه!
گفتم مرد حسابی همون اول نمیتونست بره خونه دوستش که ما رو بدبخت نکنه؟! اومد مردمو به جون هم انداخت و آخرشم رفت خونه دوستش؟
گفتم ببین الان سارا اینجاس، میذارم رو بلندگو تو هم همه چیو مو به مو براش توضیح بده خب؟
زدم رو بلندگو و به سارا اشاره کردم خوب گوش بده.
میلاد با شرمندگی شروع کرد و گفت: سلام سارا جان خوبی؟ خیلی شرمنده ایم گلم همه اینا تقصیر ما بود میدونم. این دوس دختر ما با خونوادش دعواش شده بود و نه میشد بریم خونه خودم چون از شانس من داداشم یه امشبو اونجا موند و نه میشد با هم بریم خونه دوستش واسه همین بهتر دیدم یه امشبه رو بیایم خونه کامران و دیگه اینطوری شد. اونموقع هم که نبودم مامانم زنگ زد کارم داشت و نشد خدمتت توضیح بدم عزیزم خلاصه که ببخشید شرمنده. کامران هیچ تقصیری نداره…
تا حرفای کافی رو زد با یه خدافظ دکمه قرمزو زدم و با یه نفس عمیق ولو شدم رو مبل و چشمامو بستم. تو دلم گفتم خواهشا دیگه دست از سر کچلم بردار.
انقد اتفاقات فشرده ای افتاد که مغزم داشت میترکید. هنوزم صحنه ها و حرفایی که زدیم جلو چشا و تو گوشام بودن.
اومد کنارم نشست و بازومو چسبید و بوم کرد. دلم میخواست یه چپ چپ نگاش کنم اما از طرفی هم دلم نمیخواست بیشتر از این برج زهر مار شدن بازی در بیاریم. دیگه بس بود.
چشامو وا کردم و دیدم فقط جین و تاپش تنشه و کُسش که از تنگیِ جین شبیه یه مثلث برعکس شده بود حسابی حواسو پرت و جلب میکرد!
منم دستمو دور تنش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم!
البته که این لحظه و این آرامش میارزید به هر چی که شده بود. آرامشی که بغل کردنش بم تزریق میکرد توی هیچ قرص و دارویی پیدا نمیشد. یه جور راحتیِ خیال بود. با خودم فکر کردم که تازه این چند ساعت که نبود و مطمئن بودم مشکل حل میشه انقد سخت گذشت، اگه واسه همیشه نباشه چی؟ اگه این ساعتا بشه سالها و سالها؟
آروم و با شرمندگی تو گوشم گفت ببخشید عشقم…
بعدم گونهمو بوسید.
گفتم نبخشم چیکار کنم عزیزم؟ ولی خوبه که یاد میگیری دیگه انقد زود قضاوت نکنی منو!
خندید و گفت آخه تو هم یه جوری رفتار کردی که دلم ریخت! اصن چرا از اول خبر ندادی میخوای این کارو بکنی؟ چرا ازم مخفی کاری کردی؟
خودمم نمیدونم چرا از اول بهش نگفتم تا اینطوری به اعتمادش و پاکی رابطهمون لطمه بزنم… فوقش همین دعوا رو میکرد و قبول نمیکرد یا برعکس قبول میکرد و مشکلی پیش نمیاورد.
بوسیدمش و گفتم دیگه هیچوقت اینجور رفتارا رو تکرار نمیکنم. الانم دیگه گذشته بهتره تمومش کنیم.
یه اوهوم گفت و هر دو تا چند دیقه ساکت شدیم و از این آرامش حاضر لذت میبردیم که سوالم یادم افتاد.
پرسیدم این ساعت تو خیابون چیکار داشتی مگه؟
با شرمندگی گفت انقده این بحث ناراحتم کرد نتونستم برم خونه. دلم میخواست فقط چرخ بزنم و هوا بخورم و نمیدونمم چجوری پنچر کردم…
گفتم باشه باشه، همون که گفتم، بهتره این بحثو تموم کنیم.
بازم تا یه اوهوم گفت با لحن معناداری گفتم تمومش کنیم تا یه چیز دیگه رو شروع کنیم!
تا اینو گفتم از بغلم جدا شد و همون دختری شد که میشناختم!
شیطون و کنجکاو و طناز و همه چی با هم شد و پرسید: چیو شروع کنیم مثلا؟!
بی تعارف گفتم خب گفتی میخوای تا صبح ورِ دل باشی!
تو چشاش همه چیز رو میشد دید. شرم عشق محبت شهوت…
تا با پدر سوختگی خندید دستشو گرفتم و با خودم بردمش تو اتاق.
خوابوندمش روی تخت و رفتم روش و گردن ظریفشو بوسیدم. انگار خون تو بدنش نبود از بس سفید و ظریف بود. چشاشو بست و انگشتاشو کرد لای موهامو باشون بازی میکرد. هر بار که بوسش میکردم جنب و جوشش بیشتر میشد و زیرم آروم پیچ و تاب میخورد. رفتم سراغ فک خوشفرم و لبای خوشفرمترش و با لبای نسبتا بزرگم گرفتارشون کردم و همزمان دستمو رو بدنش از بالا تا جایی که راه داشت به پایین میکشیدم و نوازشش میکردم. نمیدونم یه دهن چطور میتونه شیرین باشه! انگار داشتم یه چیز شیرینو مک میزدم.
بعد دستمو بردم زیر تاپ سفید رنگش و سینه نرم و خوش دستشو از روی سوتین خیلی اروم مالیدم. پارچهی سوتینش انقد نرم بود که انگار نه انگار اونم تو دستمه.
اونم سرد و بیکار نموند و با همون آه کشیدنای نازک و آرومش به زحمت از روی شلوارم کیرمو تو دستش جمع کرد و مالیدش.
حتی از این کمترم با لب و دست باهاش ور میرفتم بازم حشری میشد ولی خب خودم دلم نمیخواست ازش دست بکشم.
اما بالاخره از روش بلند شدم و چشمم به چشمای مشکی و خمارش افتاد که انگار صدام میزدن. عطش خواستن رو میشد از توی همون چشمای خمارش دید و همینطور عشق…
تاپ و شلوارشو از تنش در اوردم و به محض ازاد شدن از قید و بند لباساش پرید بغلم و افتاد روم و لباشو گذاشت روی لبام! میخواستم بخندم ولی لبام گیر بودن. میخواستم بگم آروم دختر ولی بازم لبام گیر بودن. البته زیرش بودن هم لذت خاص خودشو داشت. کاربلد و عمیق با لبام مشغول بود و منم تو همون حالت سوتینشو باز کردم و بعدم به زحمت دو دستی سینههاشو از اون زیر گرفتم تو چنگم.
چونهمو با آب دهنش خیس کرده بود از بس عمیق و با جون و دل لبامو میبوسید. تا اینکه ازم جدا شد و با لبخند رو زانوهاش عقب عقب رفت و نشست رو ساق پام. شلوارمو تا رو رونام پایین کشید و کیر سفت و داغمو گرفت تو دستش و هر چی که از دستش بیرون مونده بودو آروم کرد تو دهنش. زبون لطیف و لیزش که به سرِ کیرم چسبید با حس عجیبی آه کشیدم و دو دستی تختو چنگ زدم. میتونستم حس کنم که برخوردِ دندوناش با کیرم نزدیکه اما اون اجازه نمیداد. مخصوصا با اون دهن کوچیکش.
ارضا شدن کسی مث من که نقطه ضعفش ساکه بیشتر از دو سه دیقه وقت نمیبره. دلم نمیخواست کیرمو از اون حرارت و لیس خوردنا و مک خوردنا جدا کنم اما اگه میخوابید دیگه کارایی نمیداشت.
گفتم بسه عزیزم و تا با شیطنت گفت چشم نیم خیز شدم و اول لباسامو در آوردم و بعد با یه بیا اینجا دوباره خوابوندمش رو تخت که خندید. دو طرف شورت قرمزشو گرفتم و اروم از پاش درش آوردم. رونای سفید و کُس کوچولو و سفید-صورتیش که یه کم به خیسی میخورد چشامو به خودش خیره کرد! بخاطر همون ترشحاتی که داشت این کوچولوی دوست داشتنی خوشگل تر و خوردنی تر شده بود!
چنان با ناز و عشوه گفت زود باش کامران که دلم نیومد بیش تر از این منتظرش بذارم. دو دستی روناشو گرفتم و پاهاشو کامل از هم باز کردم و بعد سرمو بردم جلو و تا دهنم جا داشت کُسشو کشیدنم تو دهنم. گفت وای و یه پیچ و تابی به تنش داد و موهامو چنگ زد. هر کاری که میشد با دهن کردو با کُسش کردم و طوری براش خوردم که صدای نالههاش احتمالا به گوش همسایهها رسید و با همین آه و نالهها پاهاشو هر لحظه بیشتر به هم نزدیک میکرد و میرفت که سرمو بین روناش گیر بندازه. با کامران کامران گفتن سرمو به کُسش فشار میداد و کمرش قوس برداشته بود و به خودش میپیچید.
بالاخره دست از خوردن کُسش کشیدم و بلند شدم. چشمش به کیرم بود که الان در سفت ترین حالت خودش بود. مشتاقانه نگا و انگار لحظه شماری میکرد که تو خودش حسش کنه. چشمکی بش زدم و از کشوی میز یه کاندوم اوردم بیرون و کشیدم رو کیرم و بعد رفتم بین پاها و جلوی کُسش رو زانو وایسادم. اونم پاهاشو کامل از هم باز کرد و دو دستی هم کُسشو گرفت و انقد از هم بازش کرد که میتونستم اون گوشتای صورتی و قرمز تهِ سوراخشو ببینم. بعدم با عشوه و دستور گفت بجنب دیگه!
سر کیرمو گذاشتم تو کُسش که گفت آخ و بازم یه حرکتی به شکمش داد و چشماش از لذت باز و بسته شد. فقط همینجوری سر کیرمو توش حرکت میدادم و اونم با بیقراری تند تند نفس میکشید و وقتی دیگه زیادی طولش دادم گفت بکن توش و منم کامل کردم توش که اه کشداری کشید. تنگی و داغی و نرمی کُسش یه لحظه حواسمو پرت کرد و همونجوری بی حرکت وایسادم. از فرط لذت اخم کرده بودم!
کُسشو ول کرد و به جاش دو دستی سینههاشو چنگ زد و با صدای خمار و خشدارش گفت آروم آروم بزن عشقم…
آروم عقب و جلو کردم و کم کم که دیدم داره مشتاقانه آه میکشه سرعتمو بیشتر کردم. این سکس طوری روم اثر گذاشته بود که بدنم کاملا گر گرفته بود. عطش عشق و شهوت هر دومون رو داغ کرده بود. منم طوری با عقب جلوهای جوندارم روش اثر گذاشته بودم که داشت وحشیانه سینههاشو چنگ میزد و ناله میکرد. میدونستم الان خونگرمه و حالیش نیست اما بعدا حتما سینه درد میگرفت. پس خودم دستاشو از رو سینههاش برداشتم و لباشو هم محکم بوسیدم که با یه دست پشت گردنمو گرفت و با اون یکی هم کمرم و به خودش فشارم داد. نفسای داغش میگفتن درونش آتیشه…
هر لحظه که میخواستم ارضا شم یه کم دست نگه میداشتم تا به تاخیر بیوفته و بتونم همچنان ادامه بدم. تا همچنان لذت ببرم.
دلم خواست پوزیشنو عوض کنیم و کیرمو کشیدمش بیرون و گفت داگی بریم؟
گفتم هر چی شما بگی خانوم کوچولو!
بلند شد و داگی وایساد. سر کیرمو گذاشتم دم سوراخش و از بالا تا پایین شیارش کشیدم و بعدش کردم تو…همزمان آهِ جفتمون بلند شد.
مث قبل اول اروم عقب جلو کردم و کم کم بهش سرعت دادم. تا میرفت تو ناله میکرد و تا تا سر کیرم بیرون میکشیدم ساکت میشد و دوباره تا میکردم توش ناله میکرد…
سر و صدا کردناش بیشتر از هر چی دلیل ارضا شدنم بود! دیگه تحملم سر رفت و بعد از چند تا رفت و برگشت دیگه…
چشمامو بستم و احساس کردم کل وجودم میخواد از کیرم بیاد بیرون. دل دل زدن کیرم و خالی شدنم توی کُس داغ و نرم کسی که با تموم وجود عاشقش بودم…این حس بهترین حس دنیا بود.
نمیدونم چقدر گذشت ولی میدونم مدت زیادی توی همون حالت موندم. خیلی خودمو نگه داشتم که نیوفتم روش. ارضا شدن سارا هم از تیکه آب سفید رنگ و غلیظی که از کُسش سرازیر بود مشخص بود.
کنارش دراز کشیدم و چشامو بستم. کل شیرهمو کشیده بود بیرون. الان فقط دلم خوابیدن میخواست اونم کنار فرشته کوچولوم…
خودم که یه کم عرق کرده بودم و اونم حتما همینطور بود ولی تا جایی که میدیدم فعلا هیچکدوم حس دوش گرفتن نداشتیم.
با آرامشی که تو وجودش بود و میشد از صداش بهش پی برد گفت:
-کامران…
-جونم…
چشمامو باز کردم و به صورت بیحالش نگاه کردم…این دختر در هر حالتی زیبا بود!
+مرسی…
-تشکر؟! این یه رابطه دوطرفس پس نیازی به تشکر نداره جوجه جان!
+چشم عاقا
اینو گفت و لبخند خوشگلی روی لباش نقش بست و منم یه چشمک تحویلش دادم…
یه خورده خودمو جمع کردم و کاندومو از رو کیرم کشیدم بیرون و انداختمش سطل زباله و کیرمو با دستمال تمیز کردم و یه دستمال هم به سارا دادم. دوباره دراز کشیدم و سارا رو کشیدم تو بغلم. سرشو گذاشت رو سینه ام و ملحفه رو کشیدم تا روی سینهمون و از روی عسلی سیگارمو برداشتم و یه نخ روشن کردم.
پرسیدم بنظرت امشب خوب بود یا بد؟
خندید و گفت: نمیدونم… ینی اول بد بعد خوب…
-پس یعنی منفی در مثبت مساوی با منفی؟
بازم خندید و گفت: نه این یکی فرق میکنه…این یکی مثبت میشه!
سرشو بوسیدم و اروم دستمو بردم لای موهاش و نوازششون کردم و گفت: خیلی دوسِت دارم عشقم….
نوشته: دالای لالای
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید