این داستان تقدیم به شما

سلام
هومن هستم بیست ساله دانشجوی کامپیوتر از تهران تک فرزندم و از لحاظ مالی وضعیتمون خوبه از همین رو تا به این سن برسم بابام همه جوره تامینم کرده و خانوادم هر چی خواستم واسم فراهم کردن به قول مامانم یکم لوس بار اومدم همش بهم میگه تو پررویی و چون همه چی واست فراهم بوده اینجوری شدی و همش سرم منت میذاشت.
بابابزرگم یعنی بابای مادرم تو کردان کرج یه ویلا داره خودشونم کرج زندگی میکنن چند ماه پیش ما و سه تا از خاله هام و داییمو واسه شام دعوت کرده بود.
قرار بر این شد که پنجشنبه بعداز ظهر بریم شب اونجا بمونیم و جمعه بعداز ظهر بیایم خونه من یه دایی دارم به اسم مجید که مهندسه و تو عسلویه کار میکنه و چهار ساله عروسی کرده اسم خانومشم فریده س سی و چهار سالشه که اونم معلم ورزش تو مقطع راهنمائیه مادرم و خاله هام زیاد رابطه خوبی با زنداییم ندارن و میگن داداشمونو ازمون دور کرده و از این حرفا…پشت سرشم زیاد غیبت میکنن و میگن اخلاقش بده و خیلی مغروره البته این مغرور و یکدنده بودنشو منم قبول دارم چون چند بار سر چیزای مختلف منم باهاش بحثم شده ولی در کل ازش خوشم میومد چون خیلی خوشگل و خوش هیکل بود البته هیکل خوبش به خاطر این بود که ورزشکار بود دقیقا نمیدونم چه رشته ای کار میکرد ولی شنیده بودم که ورزش حرفه ای انجام میده .
خلاصه ساعت چهار بعدازظهر پنجشنبه بود که راه افتادیم و چون ترافیک بود کمی دیر رسیدیم خاله هام و شوهراشون و بچه هاشون همه اومده بودن از اونجا که یه مدت همدیگه رو ندیده بودیم بازار روبوسی داغ بود داییم و زنداییم بعد از همه اومدن یکم نشستیم به صحبت که هوا تاریک شد و خانوما بلندشدن شام بیارن با اینکه دختر خاله هام همگی اونجا بودن و بدک نبودن ولی من بیشتر حواسم به زنداییم بود و همش اونو دید میزدم یه باسن خیلی خوشگل سینه های گرد و خوش فرم و قد کشیده واقعا عجب هیکلی داشت بدجور تو کفش بودم راستشو بخواید چندبارم به یادش جلق زدم فقط زنداییم یه بدی که داشت زبون تلخی داشت و دوست داشت حال همه رو بگیره چندبارم منو تو جمع کنفت کرده بود و از این رو منم منتظر فرصت بودم تا حالشو بگیرم.
شام و که خوردیم یکم نشستیم به حرف زدن و بگو بخند بعد من که یکم والیبالم خوبه و تو این زمینه ادعا داشتم گفتم کی موافقه والیبال بازی کنیم که دیدم اکثر پسرخاله و دخترخاله هام پایه ان داییم گفت منم میام بعد دخترا به زنداییم گفتن زندایی تو نمیای که اونم یکم ناز و ادا در آورد که من حوصله ندارم و خسته م منم گفتم زندایی بهونه نیار بگو بلد نیستم دیگه این و که گفتم بهش برخورد و گفت من بلد نیستم حالا که اینجوری شد بازی میکنم
 
نمیدونم چی شد یهو گفتن دخترا یه طرف و پسرا یه طرف یه بحث و کل کل بینمون راه افتاده بود که پسرا داشتن دخترارو مسخره میکردن که شما ضعیف هستید و ما شمارو میبریم ولی خداییش تو بازی کم نیاوردن و پایاپای بازی میکردن هر چند تو تیم ما چند تا اوسکول داشتیم که همش خراب میکردن و اعصاب منم خرد شده بود ولی از بازی خوب زندایی فریده نمیشد بگذریم واقعا خوب بازی میکرد خلاصه با هر زوری و زحمتی بود بردیمشون همه خسته بودیم و یه گوشه افتاده بودیم نای بلند شدن نداشتیم ولی کل کل همچنان ادامه داشت و وارد بحث اینکه دخترا هیچی بلد نیستن و ضعیفن و دست و پا چلفتی هستن شده بودیم و زنداییم داشت از حقوق زنان دفاع میکرد و در مورد اینکه دخترا و زنا تو عرصه ورزش و علم چه موفقیت هایی داشتن بحثمون بدجوری بالا گرفته بود که چند بارم بابابزرگم گفت بس کنید خوب اومدید اینجا دعوا کنید یا دورهم باشیم؟ زنداییمم که حسابی گرم صحبت بود و سوادشم از ما بالاتر بود داشت با حرفاش ورق و سمت اونا برمیگردوند و پسرا که تو بحث کم آورده بودن هیچی نمیتونستیم بگیم منم دیدم اینجوری که نمیشه باید حال این و بگیرم رسید به اونجا که زنداییم گفت مردا کل اختیارشون دست زناشونه و بدون اجازه اونا آب نمیخورن گذشت دیگه اون موقع که مردا حرف اول و آخر و میزدن دایی مجید بیچاره هم که معلوم بود ازش حساب میبره سرشو انداخته بود پایین و جیکش در نمیومد آخه داییم به زن ذلیل بودن معروف بود منم زدم به سیم آخر و گفتم آخرش که چی همیشه زنا جلو مردا تسلیم میشن چون از قدیم به زنا میگن ضعیفه چون زنا مفعولن و مردا فاعل این و که گفتم یدفعه همه جا خوردن خودمم سریع پشیمون شدم ولی دیگه گفته بودم دیگه بعد دخترا آروم گفتن واااا مامانم بهم گفت هومن ساکت شو دیگه خجالت نمیکشی ؟ بعد یکم دعوام کردن زنداییمم که یکم خیط شده بود داشت بهم چپ چپ نیگا میکرد منم از رو نرفتم و همش داشتم زیر لب غرغر میکردم …
یکم بعد گوشی زنداییم زنگ خورد مادرش بود مثل اینکه گفت بیاید نمیدونم دلمون واستون تنگ شده همچین چیزی زنداییم که دنبال بهونه میگشت بره به داییم گفت بریم داییمم که طبق معمول چیزی نمیتونست بهش بگه بلند شدن مامانم و خاله هام گفتن کجا میرید حالا نشستیم و یکم تعارف کردن…میخواستن سوار ماشین شن زنداییم گفت من خودم رانندگی میکنم با یه غرور خاصی نشت پشت فرمون چون ماشین تو دنده بود استارت که زد ماشین پرید جلو و آروم خورد به ماشین شوهرخالم بعد من اومدم خوشمزه بازی دربیارم و با زندایی شوخی کنم گفتم زندایی این ماشین مناسب شما نیست شما باید پشت ماشین لباسشویی بشینی بعد پسرا خندیدن و زنداییم که بازم ضایع شده بود گفت هومن من اگه حال تو یکی رو نگیرم فریده نیستم رفتنی ام یه نگاه چپ چپ بهم کرد و رفتن خیلی ناراحت شدم کاش باهاش شوخی نمیکردم.
اعصابم خرد شده بود شب همش تو فکر زنداییم بودم فرداش شماره شو از مامانم گرفتم بهش پیام دادم سلام زندایی هومن هستم بابت دیشب معذرت میخوام ولی جوابمو نداد چند روزی گذشت و منم مشغول درس و دانشگاه شده بودم اون قضیه رو کلا یادم رفته بود گوشیم زنگ خورد زنداییم بود جواب دادم گفت باهات کار دارم میتونی عصر بیای خونمون ؟ گفتم باشه یکم تعجب کردم یعنی باهام چیکار داره ؟
ساعت ۵ بود رفتم خونشون در و باز کرد گفت بیا بالا رفتم داخل گفت سلام خوش اومدی بیا تو تعارف کرد نشستم رو مبل بعد رفت واسم شربت آورد یه دامن بلند مشکی و تنگ پوشیده بود یه پیراهن جلو بازم به رنگ آبی روشن یه تاپ مشکی ام تنش بود و سینه هاش بدجوری داشتن خودنمایی میکردن یه شالم الکی انداخته بود رو سرش و موهای مشکی و لختش ریخته بود روشونه هاش ازش پرسیدم دایی کجاست؟ گفت رفته ماموریت منم تنهام بعد کمی سکوت بینمون بود گفتم زندایی کاری داشتی باهام که اونم با یه لحن خشکی گفت آره کارت دارم یکم استرس داشتم گفتم بابت اون شب که پرید وسط حرفم با عصبانیت گفت بابت اون شب چی؟ خیلی عصبانی بود کمی ترسیده بودم و متعجب بودم بلند شد رفت سمت آشپزخونه منم دنبالش راه افتادم و میخواستم بگم زندایی نمیخواستم ناراحتت کنم که یدفعه برگشت یه سیلی محکم خوابوند تو گوشم که چشام سیاهی رفت چند ثانیه گیج بودم چه دست سنگینی داشت چونمو گرفت و گفت معذرت خواهی به درد من نمیخوره منم گفتم بابا چرا اینقدر عصبانی هستی مگه من چی گفتم یه شوخی کردم باهات دیگه بازم عصبانی تر از دفعه قبل برگشت سمتم از پشت گردنم و گرفت و چسبوندم به دیوار و دستم و پیچوند چه زوری داشت نمیتونستم از دستش در برم
 
 
داشت با انگشتاش گردنم و میشکوند نمیخواستم کم بیارم و داشتم زور میزدم خودم و از دستش نجات بدم ولی مگه ول کن بود بدجوری گردنم و فشار میداد باعث تعجب بود چطور اینقدر زورش زیاد بود صورتمو چسبونده بود به دیوار و داشت فشار میداد منم نفس نفس میزدم و کاری از دستم برنمیومد چرا اینجوری شد ؟ زنداییم چی میخواست از من؟ تقریبا همقد بودیم ولی من لاغر بودم و اون خیلی بدن خوش فرم و عضلانی داشت بهم گفت خوب حالا حرف بزن
من: زندایی تورو خدا ولم کن گردنم و شکوندی
زندایی: دردت اومد من که هنوز کاری نکردم میخوای بیشتر فشار بدم
من:نه تورو خدا فشار نده چرا اینجوری میکنی؟
زندایی: طاقتت همینقدره؟
من: با عصبانیت بابا ولم کن دیگه مگه من چیکار کردم؟
زندایی: زرزر اضافی کردی
من: زندایی من که معذرت خواهی کردم
زندایی: نه اینجوری به درد نمیخوره
یه لحظه یه لگد بهش زدم و تونستم از دستش فرار کنم که از پشت منو گرفت و خوابوند رو زمین بازم دستمو پیچوند و نشست روم گفت کجا فرار میکنی؟ کارت دارم.
گفتم زندایی از جونم چی میخوای ؟ گفت اون شب چه غلط اضافه ای کردی؟ گفتم من که همش میگم معذرت میخوام غلط کردم خوبه؟ ببخشید تو رو خدا ولم کن بذار برم .
زندایی بذارم بری کجا هنوز خیلی باهات کار دارم من تا تورو آدمت نکنم ولت نمیکنم واسه من پررو بازی در میاری .
بعد گفت برو بشین اونجا بلند شدم همینجور که گردنم و میمالوندم رفتم سمت مبل زنداییم داشت میرفت سمت اتاق که دویدم از خونه برم بیرون که دیدم در قفله ای بابا بازم خرابکاری کردم اومد سمتم و گفت میخواستی فرار کنی هان الان نشونت میدم برو بشین.
ایندفعه بدون معطلی نشستم رو مبل اومد نشست روبروم و گفت حرف بزن ببینم اون شب برگشتی یه چیزی گفتی راجب فاعل و مفعول میخوام در موردش بحث کنیم تو دلم گفتم عجب غلطی کردما این چرا بیخیال نمیشه گفت چی شد لال شدی گفتم اون شب میگفتی فاعل و مفعول و از این چرت و پرتا حرف بزن میشنوم گفتم زندایی من اشتباه کردم ببخشید نفهمیدم چی گفتم.
گفت نه بگو ببینم یعنی چی این حرف بعد همزمان بلند شد رفت تو اتاق و برگشت دیدم یه کمربند دستشه خیلی ازش ترسیده بودم این چرا اینجوریه چقدر کینه ای و عصبیه؟ کمربند و حلقه کرد دور دستش و از دوباره نشست گفت توضیح بده منم نمیتونستم حرف بزنم چی بگم آخه زندایی گفت قشنگ واسم شرح بده فاعل چیکار میکنه و مفعول چیکار؟ با من و من گفتم فاعل یعنی کسی که کاری و انجام میده و مفعول کسی که کاری روش انجام میشه گفت آفرین حالا تو رابطه جنسی کی فاعله کی مفعول؟ منم گفتم خوب مرد فاعله زن مفعول دیگه.

 
 
گفتش یعنی جور دیگه ای نمیشه؟ منظورت اینه که زن ضعیفه و مرد قوی آره منظورت اینه؟ گفتم نه بخدا من هیچ منظوری ندارم اصلا من هیچی نمیدونم هر چی شما بگی.
زنداییم گفت از من میترسی آره؟ گفتم آره خیلی گفت از الان هرچی میگم باید انجام بدی وگرنه خودت میدونی …
اومد سمتم و کف پاشو گذاشت رو زانوم و گفت پام و ببوس با تعجب گفتم چی؟ بلند گفت پام و ببوس منم با تعجب نگاش کردم و پاش و بوسیدم گفت همه جاش و ببوس قشنگ و درست حسابی منم چند بار از روی پاش بوسیدم این کار و دوست داشتم و حس خوبی بهم میداد بعد گفت پام و بلیس منم که از ترسم فقط حرفاش و گوش میکردم پاشو لیس زدم گفت آفرین خوشم اومد دنبالم بیا رفتش تو اتاق خواب منم دنبالش رفتم اولین چیزی که تو اتاق به چشمم اومد و واسم جالب بود تابلو عکس بزرگ زنداییم با لباس رزمی بود و چند تا لوح تقدیر و مدال که به دیوار زده بودن فکر کنم لباس جودو بود تازه فهمیده بودم چرا اینقدر زورش زیاده دراز کشید رو مبل گفت بیا اینجا کجارو نیگا میکنی انگشتای پام و کف پامو لیس بزن منم شروع کردم به انجام دادن کاری که ازم خواست یکی یکی انگشتای پاش و میکردم تو دهنم و حسابی میمکیدم که پاشم لیس میزدم از این کار داشت لذت میبرد لبخند رضایت و تو چهره زیبای زنداییم داشتم حس میکردم یکم آروم شده بود و مهربونتر حرف میزد کمی خیالم راحت شد فکر کنم اون به میسترس بودن علاقه داشت و از نوع حرف زدن و رفتارش میشد این و تشخیص داد قشنگ که پاش و لیس زدم به من گفت بلند شو لباساتو در بیار منم که نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم هر کاری میگفت انجام میدادم همه لباسام و در آوردم فقط مونده بود شرتم اومد سمتم و پشتم قرار گرفت و دستشو میکشید رو کمرم و پهلوهام بعد رفت رو گردنم یکم ماساژ داد گردنم و چنگ زد تو موهام و من و کشوند سمت میز تحریری که تو اتاق بود و من و خم کرد رو میز دستشو میکشید رو باسنم و از روش نیشگون میگرفت احساس خوبی داشتم کامل بهم مسلط بود اومد از پشت چسبید بهم و سینه هاشو پشت کمرم حس کردم و چند بار به حالت عقب جلو کردن پشت باسنم روناشو کوبید کاراش واسم عجیب بود ولی احساس خوبی داشتم بعد شرتم و کشید پایین و کونم و برانداز میکرد دست میکشید روش بعد به رونام دست میکشید و همینطور داشت دستمالیم میکرد منم چشمام داشت بسته میشد خیلی کیف میکردم دیدم دستشو از پشت آورد و کیرم و گرفت تو دستش سر جام خشکم زده بود هیچ حرکت اضافه ای نمیتونستم بکنم احساس ترس و لذت و با همدیگه داشتم چی داشت بین ما میگذشت هر چی بود داشت خوش میگذشت دوست نداشتم این دقایق تموم بشن زنداییم با یه ضربه به باسنم بهم گفت برو رو تخت به پشت دراز بکش الان میام بعد دیدم یه جفت دستکش لاتکس دستش کرد و اومد سمتم با انگشتاش داشت سوراخ کونم و باز میکرد منم خوشم میومد یکم کرم زد به انگشتش و داشت میبرد تو کونم انگشتشو با یه فشار کرد تو کونم و یکم اونجا نگه داشت کمی درد داشتم گفتم زندایی چیکار میخوای بکنی ؟ گفت هیچی خودت میفهمی فقط خودت میدونی اگه عصبانی بشم اینجوری باهات رفتار نمیکنما منم که حساب کار اومده بود دستم ساکت شدم چون واقعا زورم بهش نمیرسید انگشتشو تو کونم عقب و جلو میکرد راستشو بخواید خوشم میومد این کارارو بکنه باهام ولی یه حسی نمیذاشت این و راحت بیان کنم شاید غرور شاید خجالت نمیدونم با اون یکی دستش با کیرم بازی میکرد و همزمان انگشتم میکرد انگشتش دیگه راحت تو کونم عقب و جلو میشد بعد دو تا انگشتشو کرد تو کونم و با یکم درد بیشتر به کارش ادامه داد تو توجوونی چند باری کون داده بودم اولین بار نبود که یه چیزی تو کونم میرفت ولی همچین تجربه ای تا حالا نداشتم.
زندایی گفت یه چیز میپرسم راستشو بگیا گفتم باشه گفت تا حالا چند بار کون دادی؟ موندم چی بگم روم نمیشد بگم سرم و انداختم پایین گفت باشه خجالت نکش پس دادی فقط میخواستم همین و بدونم خیلی حشری شده بودم کیرم تو دستش راست شده بود یکم که باهاش بازی کرد نتونستم خودم و کنترل کنم یدفعه آبم اومد و بیحال شدم با دستمال کاغذی تمیزم کرد بیحال دراز کشیده بودم رو تخت از روم بلند شد رفت سر کشو دیدم یه دیلدو کمری در آورد تو دلم گفتم بابا عجب دیوونه ایه این دایی بدبخت من حق داره از این بترسه این وسایل و از کجا آورده به چه دردش میخوره آخه دیلدو رو بست دور کمرش حدودا ۱۵ یا ۱۶ سانت میشد ولی خیلی کلفت بود دیگه تقریبا فهمیدم هدفش چیه چون قبلا این پوزیشن و تو فیلمای پورن دیده بودم ولی اینکه زنداییم با من اینکارو بخواد بکنه واسم خیلی عجیب بود گفتم زندایی…انگشتشو گذاشت جلو بینی ش و به نشانه سکوت گفت هیچی نگو وگرنه..

گفت قمبل کن حرف نزن پسر خوبی باش و حرفم و گوش کن قول میدم اذیتت نکنم منم که چاره ای نداشتم قمبل کردم اومد پشتم قرار گرفت یه بار دیگه سوراخم و با انگشتاش چرب کرد کمی هم کرم به سر دیلدو زد و آروم سرشو گذاشت رو سوراخ کونم یکم فشار داد که بدجوری دردم گرفت گفت شل کن خودتو اینجوری نمیشه ها بهت گفتم حرف گوش کنیا دیدم داره باز لحنش عوض میشه و میخواد عصبی بشه بازم فشار داد خیلی درد داشتم و آخ آخ میکردم که یدونه محکم زد تو سرم و گفت خفه شو هومن صدات درنیادا به زور نصف دیلدو رو کرد تو کونم و کمی همونجوری نگه داشت اونجا با دستش کیرم و گرفت و شروع کرد باهاش بازی کردن کیرم دوباره داشت بلند میشد با نرمی شروع کرد دیلدو رو عقب و جلو میکرد یکم دردش کم شده بود ولی بازم نمیشد تحمل کرد بعد از چند تا تلمبه بازم یکم وایستاد دستکشارو از دستش در آورد پرت کرد یه گوشه پیراهنشم در آورد حالا فقط یه تاپ و دامن تنش بود خم شد روم و با یه فشار همه دیلدورو کرد تو کونم یه داد خیلی بلند زدم دستشو گذاشت جلو دهنم و یه سیلی محکم زد تو گوشم اشک از چشام جاری شد خیلی دردم گرفت غرورم و له کرده بود و در برابرش کاملا تسلیم بودم هیچ کاری از دستم بر نمیومد فکرشم نمیکردم یه زن این بلا رو سرم بیاره درد شدیدی احساس میکردم انگار داشتم از وسط جر میخوردم ولی زندایی اصلا توجهی نمیکرد شروع کرد تو کونم به تلمبه زدن وقتی دیلدو رو عقب میکشید درد وحشتناکی داشتم دردش از موقعی که تو میبرد بیشتر بود .
آروم آروم کونم به رفت و برگشتاش عادت کرد و دیگه زیاد دردم نمیومد به جاش یه احساس خارش خوبی بهم دست داده بود و دوست داشتم بیشتر عقب جلو کنه سرم و کرده بودم تو بالش با دستام پشت روناشو گرفته بودم و فشارش میدادم سمت خودم زندایی با قدرت تمام داشت منو میکرد خم شد روم و دستاشو برد رو سینم و کامل سوار شده بود روم و داشت به طرز فجیعی من و میکرد احساس غیر قابل وصفی داشتم دهنشو آورد سمت گوشم و گوشم و کرد تو دهنش و داشت میخوردش بعد یکم خودشو کشید عقب و پهلوهامو با دست گرفت و در حالی که به کارش ادامه میداد گفت هومن گفتم بعله گفت الان کی فاعله؟گفتم شما گفت کی مفعوله؟ گفتم من
گفت مگه مردا نباید فاعل باشن؟گفتم چرا زندایی ولی شما گفت من چی ؟ گفتم شما فرق میکنی گفت پس چی که من فرق میکنم برای اینکه من فریده ام من روزی صد تا پسر مثل تورو میکنم تو واسه من پررو بازی در میاوردی؟ گفتم غلط کردم زندایی اشتباه کردم من نوکرتم هستم هرکاری دوست داری با من بکن از این حرفم خوشش اومد اومد بوسم کرد خودشو کشید کنار فکر کردم میخواد بره دستشو گرفتم دوست داشتم بازم منو بکنه گفتم زندایی بازم بکن دستم و گرفت برد سمت میز و گفت خم شو به حرفش گوش دادم چند تا ضربه رو کونم زد و سر دیلدو رو دوباره رو سوراخم تنظیم کرد با فشار کردش تو دیگه درد نداشتم دستاشو دور شکمم حلقه کرد و شروع کرد تلمبه زدن از پشت کمرم محکم گاز میگرفت و وحشیانه داشت منو میکرد بعد با یکی از دستاش گردنم و گرفت و انگشت اون یکی دستشو کرد تو دهنم و منم انگشتشو میک میزدم تصور اینکه زنداییم با اون باسن خوش فرم و سینه های گرد از پشت داشت منو میکرد داشت دیوونم میکرد مدام قربون صدقش میرفتم و میگفتم محکم تر زندایی .
یکم تو همون حالت ادامه دادیم بعد زنداییم گفت بخواب رو زمین و پاهاتو بده بالا منم سریع این کار و کردم و فقط ثانیه شماری میکردم دوباره بکنه تو کونم اومد نشست جلوم و چند تا سیلی آروم زد تو صورتم و با حالت شوخی میگفت بازم میگی زنا ضعیفن ؟ آره کی ضعیفه س هان؟ الان منتظری من بکنمت مگه نه؟ الان دوست داری جرت بدم مگه نه؟ مگه تو مرد نیستی پس چرا منتظری من بکنمت؟ منم که حسابی تحریک شده بودم و له له میزدم بازم منو بکنه گفتم من گوه خوردم زندایی من بیجا کردم اصلا هر چی تو بگی تورو خدا بازم منو بکن…

 
 
اومد و ایندفعه از روبرو گذاشت تو کونم و خوابید روم و لبشو گذاشت رو لبم لباشو با ولع میخوردم اونم خیلی حشری شده بود و همراهی میکرد و همزمان داشت تلمبه میزد احساس فوق العاده ای داشتم دوست داشتم ساعتها بهش بدم تجربه ای بی نظیر که نمیتونم وصفش کنم یکم لب گرفتیم از روم بلند شد میگفت هومن خوب میکنمت دوست داری؟ منم میگفتم آره زندایی دورت بگردم کونمو پاره کن حدود پنج دقیقه تو اون حالت بهش کون دادم بعد بلند شد و دراز کشید رو تخت میخواست دیلدورو باز کنه که مانعش شدم گفتم نه زندایی تورو خدا بیا بازم ادامه بدیم خندش گرفته بود میگفت بابا عجب چاقالی هستی تو باشه بابا من خسته شدم بیا خودت بشین روش بالا پایین کن منم سریع بلند شدم رفتم و سوراخمو با دیلدو تنظیم کردم و کامل رفت تو کونم و خودم و بالا پایین میکردم زنداییمم دستاشو گذاشته بود دو طرف رونم و داشت حرکات من و تنظیم میکرد رسما کونی زنداییم شده بودم و این کار خیلی واسم لذتبخش بود تا اینکه زندایی گفت بسه دیگه بلندشو لباساتو بپوش بعد از اون روز ده بیست بار دیگه به زنداییم دادم و هر کاری میگه واسش انجام میدم بدجوری بهش وابسته شدم هم دوسش دارم هم ازش میترسم.
نوشته: هومن

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *