این داستان تقدیم به شما
یک روز گرم تابستان اهواز، تابستانی که شرارههای آفتابش خون درون رگها را به جوش میآورد، به خانه که برگشتم، حس کردم جو خانه طور دیگری است، انگار که اتفاقی افتاده باشد. چشمهای مادرم قرمز شده بودند؛ مثل کسی که ساعتها گریه کرده باشد. زیر سیگاری جلوی پدرم هم یک مشت تهسیگار در خود داشت. از خواهرهایم خبری نبود، شاید توی اتاق بودند و یا شاید خانه دوستی یا فامیلی، نمیدانم.
بعد از اینکه آبی به صورت زدم، پدرم از من خواست به نزد او بروم تا موضوعی را به من اطلاع دهد. حالا شک من به یقین تبدیل شد که اتفاقی افتاده. هقهقهای مادرم هم همین را میگفت.
پدرم گفت: «سامی جان میدانی که چقدر برایم عزیزی و من تمام جوانیام را به پای تو و دو خواهرت ریختم تا از شما کسی بسازم که خودتان قبل از هر کسی دیگری، به آن افتخار کنید.»
خیلی هم بیراه نمیگفت. جوشکار ارشد دکل 88 فتح بود و برای خودش در شرکت ملی حفاری اهواز برو و بیایی داشت. تابستانها در دمای بالای 50 درجه و در ارتفاع چند دهمتری جوشکاری میکرد؛ دمایی که قبل از آنکه آهن در آن ذوب شود، استخوانهای پدر را ذوب کرده و صورت مهربانش را سوزانده بود. کمر او زیر بار تکههای بزرگ آهن خم میشد تا کمر خانوادهاش جلوی کسی خم نشود. او سالها عرق ریخته بود تا عرق شرم روی صورت زن و بچهاش ننشیند.
پدرم ادامه داد: «سربازیات الحمدله چند هفتهای است که تمام شده، اما راستش با فوق دیپلمی که روی دیوار اتاقت چسباندهای، نه کاری برای تو در این مملکت هست و نه امیدی به آیندهات. به همین خاطر بدون اینکه به تو بگویم، از چند ماه قبل از پایان خدمتت، پیگیر ادامه تحصیل تو در یکی از کشورهای خلیج بودم؛ میدانی که دوستان زیادی در آنجا دارم.»
در این سالهایی که بابا در شرکت ملی حفاری کار میکرد، بارها برای دورههای بازآموزی به کشورهای مختلف خلیج رفته بود. بابا از آنها بود که در زمان شاه به استخدام در آمده بودند و انگلیسی را خیلی خوب حرف میزد. ما هم که از عربهای اهواز هستیم و زبان مادریمان عربی است و این خود مزید بر علت بود که بابا دائما از سوی شرکت، به دورههای مختلف در کشورهای عربی اعزام شود و در این سفرها دوستان مختلفی در این کشورها پیدا کند.
راستش هضم موضوع برایم خیلی آسان نبود و به ویژه اینکه من تنها پسر خانواده بودم. حالا دلیل اشکهای مادرم را خوب میتوانستم بفهمم.
چند ماه بعد، من سوار هواپیمایی شده بودم که مقصد نهاییاش منامه بود؛ پایتخت بحرین. هواپیما که به زمین نشست، انگار فصل جدیدی از زندگی من آغاز شده بود. شهری گرم، با مردمانی خونگرم و مهربان. مشکل زبان نداشتم چون همانگونه که بالاتر گفتم زبان مادریام عربی بود. چند روز اول گذشت و من حالا شده بودم دانشجوی «جامعة دلمون للعلوم والتکنولوجیا» یا همان «دانشگاه علم و فنآوری دلمون» در رشته متالوژی.
پدرم از طریق یکی از دوستان بحرینیاش خانه ویلایی کوچکی در منامه برایم اجاره کرده بود. پدر دوستم را اولین بار در فرودگاه بینالمللی بحرین دیدم، با آن ماشین شاسی بلندش که در اهواز خوابش را هم نمیدیدم. جالب است بدانید که بخش قابل توجهی بحرینیها ساکن خانههای ویلایی هستند و هنوز تب آپارتماننشینی، مثل ایران آنجا را نگرفته است.
چند ماهی از آمدنم به منامه میگذشت ولی هنوز نه دوست دختری پیدا کرده بودم و نه زن اهل حالی به تورم خورده بود. اینجا هم که زنهایشان برقع (روبند) میزدند و عباهای بلند سیاه میپوشیدند و نمیشد تشخیص بدهی اصلا طرف چند ساله است. البته باید بگویم که شدت پایبندی به شریعت و حجاب در بحرین بسیار کمتر از سعودی است و سعودیها خودشان برای عشق و حال آخر هفتهها به بحرین میآیند.
یک روز به شوخی این موضوع را به فهد، پسر دوست پدرم گفتم و فهد گفت شاید تو نتوانی آنها را ببینی ولی آنها تو را میبینند، پس کاری کن که آنها جذب تو شوند.
من هم نه آرنولد شوارتزینگر بودم که کشته مرده هیکلم شوند و نه براد پیت که مجذوب زیباییام. شاید تنها حسنم این بود که نسبت به خود بحرینیها پوست روشنتری داشتم. قدم 181 سانتیمتر بود و هیکل کاملا معمولی داشتم؛ نه جرج کلونی بودم و نه مهران غفوریان.
فهد گفت: «گاهی به بهانه آب دادن به گلها، با لباس راحتی از خانه بیرون بیا و بگذار زنها تو را ببیند، خدا را چه دیدی، شاید فرجی شد و یکی از آنها مجذوب تو شد.»
راستش خیلی امیدی به این نقشه نداشتم و به نظرم احمقانه به نظر میرسید ولی خب راه دیگری نداشتم، سنگ مفت گنجشک مفت. فقط امیدوارم بودم این سنگ و گنجشک مفت مرا درگیر پلیس امر به معروف بحرین (همان گشت ارشاد خودمان) نکند.
کارم هر روزم شده بود هر چند دقیقه یک بار سرک بکشم و ببینم آیا زنی در حال عبور است. بعد هم با شلوارک و بدون پیراهن با ظرف آبی از خانه بیرون بیایم و به گلها آب بدهم. یکی دو هفتهای گذشت و هیچ چیزی نصیبم نشد. پوستم تیرهتر شده بود و اعصابم خرابتر. کلی از کلاسها را پیچانده بودم و گلها به مرز انفجار رسیده بودند، آنقدر که آبیاری شده بودند.
کمکم داشتم امیدم را از دست میدادم. برخی زنها وقتی از کنارم رد میشدند تشری میزدند و زیر لب غرولندی میکردند، تا اینکه روز موعود رسید.
ساعت حدود 9 صبح بود که یک توده سیاهرنگ بلند بالا را دیدم که در حال نزدیک شدن به خانه است. اینکه میگویم «توده» به این خاطر است که هیچ چیزی از آن معلوم نبود. مثل همیشه از خانه بیرون زدم با آبپاشی در دست، اما ناامید و مستاصل. زن بحرینی که مرا دید سرعتش را کم کرد، ضربان قلبم شدت گرفت. خیلی آرام و باطمانیه از کنارم رد شد. بوی عطرش شامهام را نوازش میداد. از شانس من آن روز کسی در خیابان نبود. زن نگاهی به عقب انداخت و چند لحظهای به من خیره شد. فکر کنم مجموعا 10 ثانیهای به من نگاه کرد ولی من در همان 10 ثانیه، در ذهنم 10 بار او را لخت کردم و 10 بار بوسیدم و بوئیدم و مالیدم و 10 بار با او خوابیدم. ناگهان این 10 ثانیه زیبا به پایان رسید. زن راهش را کشید و رفت و من ناامید و مایوس و عصبانی به خانه بازگشتم.
یکی دو دقیقه بعد با صدای آیفون به خودم آمدم. روی صفحه نمایش چیزی دیدم باورنکردنی، بلی همان توده سیاه دوست داشتنی. به سرعت بیرون دویدم و درب را برایش باز کردم.
زن گفت: «ببخشید. تلفنم را در خانه جا گذاشتهام و ضروری است که به شوهرم تلفن کنم. آیا ممکن است از موبایل شما چند لحظه با شوهرم صحبت کنم.»
در آن لحظه نابترین ایده ممکن از ذهنم گذشت و من عاقلانهترین و هوشمندانهترین تصمیم کل زندگیام را گرفتم و گفتم: «ببخشید موبایل من خراب شده و در تعمیرگاه است. اگر دوست داشته باشید میتوانید از خط ثابت منزل ما به شوهرتان زنگ بزنید.»
زن نگاهی به من کرد و گفت که اگر ممکن است، مادر یا همسرم را صدا کنم تا او از آنها برای ورود به خانه اجازه بگیرد و من گفتم که تنها زندگی میکنم. او نگاهی به اطراف کرد و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی او را ندیده به داخل خانه آمد. حالا من خوشبختترین مرد دنیا بودم، خوشبخت برای دعوت و تنها شدن با زنی که هنوز صورتش را ندیده و اسمش را هم نمیدانم.
وارد اتاق پذیرایی که شدیم تلفن را نشانش دادم و او با لبخند گفت که مکالمهاش خیلی طول نخواهد کشید. من هنوز با شلوارک بودم و بدون پیراهن ولی او هنوز همان توده سیاه ناشناس بود با صدایی جادویی و دلربا.
برقع را که کنار زد، زمان برایم از حرکت ایستاد. زنی حدودا 45 ساله، با صورتی سفیدتر از هر چیز سفید دیگر در این دنیا. البته حق هم داشت که اینقدر سفید باشد، آفتاب هرگز به صورتش نخورده بود. رنگ موهایش را از روی چند تاری که روی صورتش افتاده بود حدس زدم؛ چیزی شبیه خرمایی. چشمهایش مشکی و نافذ. انگار که همه جادوهای دنیا را درون این چشمها پنهان کرده باشند. لبخندی زد تا جان مرا بگیرد با لبهای زیبایش. ضربان قلب من به چند هزار در ثانیه رسیده بود. مودبانه لبخندی زدم و ناگهان قشنگترین و غیرمنتظرهترین اتفاق دنیا رخ داد. او خودش را در آغوش من انداخت و شروع به خوردن لبهایم کرد. من مبهوت و سردرگم و گیج و مست شده بودم. به خودم که آمدم، همراهیاش کردم.
مرا روی مبل انداخت و خودش روی من دراز کشید. نمیدانم در آن شرایط او لختم کرد یا من لختش کردم، اما هر چه بودم دقایقی بعد دو تن لخت وحشیانه روی هم میلغزیدند.
از خوردن گردن و سینههایش سیر نمیشدم، نه اینکه دلم نمیخواست پایینتر بروم اما سینههای درشتش آنقدر جذاب بود که حاضر بودم تا آخر عمر به خوردنشان ادامه دهم. هر بار که نوک سینهاش را گاز میگرفتم به خودش و به من به زبان عربی فحش میداد. فحشهایش را که جواب میدادم انگار بیشتر تحریک میشد. چند دقیقهای به سینهخوری و فحاشی متقابل ادامه دادیم اما چارهای دیگری نداشتم و باید پایینتر میرفتم. زبانم را چند دوری درون نافش چرخاندم تا دیوانهترش کنم و او هر چه حشریتر میشد بیشتر و رکیکتر فحش میداد: «جنده توام، هرزه توام، منو بکن، به من تجاوز کن، شرفم رو بگیر.»
کسش را نمیتوانم دقیق توصیف کنم غیر از اینکه بگویم تپهای بود که در بالایش دشتی صاف و منتهی به دو قله به نام سینه وجود داشت و روی این تپه گوشتی رودی از عسل از میان شکافی صورتی رنگ رو به پایین سرازیر بود و من مثل تشنهای که تمام زندگیاش را تشنگی چشیده، مینوشیدم از این رود عسل، از این رود شراب و از این رودی که هر چه بیشتر از آن میخوردی جریان سیلاب درونش شدت میگرفت. هر بار که رعشهای به تنش میافتاد، انگار که این دشت زیبا را زلزلهای چند ریشتری تکان میدهد.
به پیشنهاد خودش به حالت 69 قرار گرفتیم و همزمان که من برای او میخوردم او شروع کرد به ساک زدن. آنقدر وحشیانه میخورد که من حس میکردم به زودی کیرم را از جایش خواهد کند. تخمهایم را میمالید، سوراخ کونم را لیس میزد. چیزهایی زیر لب میگفت، مثل کسی که ناله یا گلایهای کند ولی من آنقدر در حال لذت بردن بودم که نمیشنیدم یا در واقع برایم مهم نبود که بشنوم، چه میگوید.
سوراخ کونش را دیدم عین دیوانهها شروع کردم به لیسیدنش. سوراخ تمیز و تنگی داشت ولی معلوم بود که چند باری کون داده، یا حداقل من اینطور تصور کردم. انگشتم را که درون کونش فرو کردم آه بلندی کشید ولی آهی که از سر درد نبود، بلکه آهی بود مثل شیههای که یک مادیان وحشی، سرخوش و سرمست بر فراز یک کوهستان سر به فلک کشیده سر میدهد. هر بار که انگشتم را بیشتر فرو میکردم این آه تکرار میشد، انگار که کوهستان پژواک شیهه این مادیان افسار گسیخته را تکرار میکند.
نمیدانم چقدر زمان گذشت اما از جایش بلند شد و با چشمانی به رنگ خون، گفت: «حالا وقت اصل کاریه. من رو عادی نکن. بهم تجاوز کن. هر چی داری نشونم بده. امروز میخوام حس کنم که یه جنده چی رو تجربه میکنه.»
بدون اینکه چیزی بگویم خودش استایل داگی گرفت و من از پشت سر به او نزدیک شدم. ابتدا سر کیرم را لای کسش مالیدم. چند ثانیهای نگذشته بود که سرش را برگرداند و با اخمی عجیب گفت: «ارجوك نيكني» یعنی «التماست میکنم منو بکن» و من کردمش آنقدر که میخواست و شاید بیش از آنچه لازم داشت. بیپروا جیغ میکشید و بیمحابا فحش میداد. استایل داگی به هر دوی ما آنقدر حال میداد که هیچ کدام تصمیمی برای عوض کردن آن و رفتن به یک پوزیشن دیگر نداشتیم. لمبرهای کونش با هر تقهای که میزدم مواج میشدند و ادامه این موج تا ابتدای کمرش میرفت. هر چند لحظه یک بار کشیدهای روی لمبرهای کونش که حالا کاملا کبود شده بودند میزدم و او خواهش میکرد، محکمتر بکنم و محکمتر بزنم.
ناگهان انگار چیزی یادش آمد باشد، از من خواست دست نگاه دارم. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: «میشه ازت چیزی بخوام؟» من هم گفتم که با کمال میل حاضرم برایش هر کاری بخواهد بکنم. به خوبی میتوانستم رگههایی از شرم زنانه را در صورتش ببینم، در صورت زنی که لحظاتی پیش خودش را هرزه، جنده، بیشرف، کونی و هزار فحش دیگر مینامید. به او گفتم: «عزیزم بگو چی میخوای؟» سرش را پایین انداخت و گفت: «میشه کونم رو پاره کنی؟»
انگار دنیا را به من داده باشند. از خوشحالی آنچنان پریدم که اگر بگویم نزدیک بود سرم به سقف بخورد، دروغ نگفتهام. کیرم را از کسش که بعد از این همه سکس هنوز گشاد نشده و از فرم نیفتاده بود، در آوردم و به سمت آشپزخانه گام برداشتم. در پاسخ به سوال او که «کجا میروی؟» گفتم: «روغن زیتون میآورم.» لبخندی زد و گفت: «نگفتم کونم رو بکنی، گفتم پارهاش کنی. بیا همینطور بکن، دلم میخواد دردش رو حس کنم.»
کمکم داشتم عاشقش میشدم، عاشق زنی که هنگام سکس هیچ مرزی نداشت. یاد مقولهای در زبان عربی افتادم که به نوال سعداوی، نویسنده و فمنیست سرشناس مصری نسبت داده شده بود: «كوني عاهرة لزوجك» یعنی «جنده شوهرت باش» و این زنی که حالا به خواست خودش زیر من خوابیده، چه زیبا جندگی را بازی میکند. سر کیرم را اندکی تف زدم که باز گفت: «اگه جیغ کشیدم، اگه گریه کردم، اگه دردم اومد و حتی اگه التماست کردم، دست نگه ندار و بهم رحم نکن.»
اینها را که شنیدم انگار الهه توحش درون من هم بیدار شد. در کمتر از یک ثانیه با تمام فشار، تمام کیرم را درون سوراخ کون تنگ، اما نه آکبندش جا دادم. صدای جیغش را احتمالا هفت همسایه آنطرفتر هم شنیدند. شوکی که به او وارد شده بود، توان سخن گرفتن را از او گرفته بود. شاید باور نمیکرد چنین بلایی سرش بیاورم ولی خود کرده را تدبیر نیست. با تمام توانم تلمبه میزدم و او با هر تلمبه پرت میشد به جلو. درون کونش مثل کورهای شده بود که سیخ آهنین کیرم هر چند لحظه در آن فرو میشد. سرش را لای کوسنها قایم کرده بود تا اندکی از شدت صدایش بکاهد به این امید که کسی جیغها، فریادها و حتی التماسهایش را نشنود، من اما بیتفاوت به همه چیز داشتم تمام مردانگیم را نثار زنی میکردم که تمام زنانگیاش را نثار من کرده بود. او نه تنها جسمش را، که تمام خودش را به من بخشیده و به آغوش من اعتماد کرده بود و چه خوشبخت است مردی که که زنی در آغوش او احساس امنیت کند.
چندباری کیرم را در آوردم و دوباره با توان بیشتری فرو کردم، اما مثل دفعه اول نشد که نشد. حس کردم چیزی درون وجودم به راه افتاده، چیزی که پایان این درهمآمیختگی بیمرز دو جسم گر گرفته، عرق کرده و خیس بود. بلی، من به انتها رسیده بودم، او اما قبل از من بارها به انتها رسیده و دوباره شروع کرده و مجددا به انتها رسیده بود. از او پرسیدم: «کجا بریزم؟» جوابش ساده اما شفاف بود و خوشحالکننده: «تو کونم». لحظاتی بعد من آن دشت سرسبز را آبیاری کردم، با بخشی از وجودم. صدای شیهه مادیان داستان من نیز به اوج خود رسیده بود. او که از تلاطم ایستاد، من هم ایستادم و روی هم افتادیم، انگار که در همآمیخته شده باشیم.
چند لحظه بود با هم به حمام رفتیم و من او را شستم و او مرا شست. از حمام بیرون که آمدیم، روبرویم نشست و گفت: «من یه زن خونهدارم. دو تا پسر دارم و سه تا دختر. اولین باره که به شوهرم خیانت میکنم. وقتی توی خیابون دیدمت تصمیم گرفتم بهت بدم. الان هم اصلا پشیمون نیستم . خیلی حال داد ولی نمیخوام تکرارش کنم. ازت خواهش میکنم من رو فراموش کن، انگار که هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم.»
من متعجب و غمگین به زنی نگاه میکردم که مجذوب او شده بودم. از او خواهش کردم که فقط یک بار دیگر بیاید و بعدش هیچ درخواستی از او نکنم. او مخالفت کرد و من حتی به پایش افتادم ولی باز هم قبول نکرد. من به پاس لحظات زیبایی که در کنار او داشتم، به تصمیمش احترام گذاشتم. قبل از رفتن مرا بوسید و از من خواست بدرقهاش نکنم. در آخرین لحظه یادم آمد اسمش را نپرسیدهام. وقتی پرسیدم، فقط لبخندی زد و رفت.
روزهای زیادی به دانشگاه نرفتم و به گلها آب دادم به این امید که شاید بار دیگر او را ببینم و ولی او نیامد که نیامد که نیامد و من هر بار با خود زمزمه کردم « آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
…هر کجا هست خدایا به سلامت دارش»
***
دو سه هفته بعد، فهد مرا به جشن تولدش دعوت کرد تا از این فرصت استفاده کرده و مرا به خانوادهاش معرفی کند. به خانه آنها که رفتم، دقایقی پس از رسیدنم، مادر فهد با یک سینی چای وارد شد. سرم را که بلند کردم، چشم در چشم هم شدیم، من او را شناختم و او مرا شناخت. سینی چای از دستش افتاد و از هوش رفت. فهد از جایش پرید و فریاد کشید: «مامان سمیره». حالا من اسم آن زن را میدانم.
نوشته: سامی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید