این داستان تقدیم به شما
سلام به همه ی مهربونا
عرفان هستم۳۰سالمه کارم فیلمبرداری مجالسه.ماجرا مال وقتیه که مجرد بودم…البته خیلی وقت نیست ها مال۳سال قبل تابستونه.
سرمون شلوغ بود دنبال فیلمبردار خانوم میگشتیم.یکی از فیلمبردارا گفت خواهر زن داداشم هست کارش هم خوبه.گفتم بگو بیاد.وقتی اومد یک دختر خوشگل و باکلاس قدبلند بسیار خوشتیپ.خیلی آروم صحبت میکرد… توی شغل ما فیلمبردار مخصوصا خانمها قد بلند تر باشه بهتره…میگم قدبلند فک نکنی نردبون دزدها یا قلم شیرینی میگم…ناز مانتو کوتاه که تنش بود شلوار شیک پارچه ای پوشیده بود…گفتم چندتا مجلس باهم میریم اگر کارت خوب بود…استخدامی.…شاباش ها هم چون تیم ۳ یا ۴نفره میریم…مخصوصا اگه دی جی هم داشته باشیم همه تقسیم میشه…توی عروسی ها مخصوصا موقعی که مختلط میشه مردها مست میشن…دی جی خانم و فیلمبردار خانوم رو خوب شاباش میکنند… گفت چشم،فقط استخدام بشم چون واقعا به پولش نیاز دارم…گفتم چرا.گفت دانشجو هستم دارم فوق میخونم هزینه ام بالاست…کسی مخارجم رو نمیده…باید خودم کار کن
قبلا جایی کار میکردم یارو بی شخصیت بود مجبور شدم خودم بیام بیرون…گفتم نگران نباش تازه اگه کار با نرم افزار هم بلد باشی میتونی میکس و مونتاژ.تبدیل انجام بدی اون جدا حساب میشه…گفت جدی میگی،گفتم آره…چون بعضی از مشتریان فقط میخوان خانمها کارای تبدیلشون رو انجام بدن…تعصبات اخلاقیه دیگه…برای من هم واقعا مهمه…همین دلیل باعث شده مشتری زیاد داشته باشیم.حتی ما کارهای دیگر همکارامون رو که فنی نیستن فقط فیلم بردارن قبول می کنیم…انجام میدهیم…خيلی خوشحال شد تازه فهمیدم کار اصلیش این کاره نه فیلمبرداری…طرف خارکسده بوده این چون خوشگل بوده با خودش میبرده مجالس…خلاصه که نگهش داشتم…چند مجلسی با گروه رفت همه راضی بودن…تا اینکه نزدیک محرم شد فیلمبرداری زیاد شد عروسی زیاد شد…من و این با یک دی جی خانوم…برای عروسی دعوت شدیم یک روستای دور که خیلی از شهرمون دور بودولی پولش درست ۳برابر عروسی تالار شهر بود.با ماشین خودم رفتیم..چون پولش خوب بود نیاز داشت این قبول کرد بیاد…از شانس ما عروسی ترکها بود تا۲شب فقط مراسم حنابندان طول کشید…روستا پولدار بودن خوب پول میریختن خوب پذیرایی میکردن اما خانه ها گلی و قدیمی بود.…خیلی هم عروسی بزرگی بود…فرداش عروسی بزرگ بود اونها عروس کشونشون غروب بود …یعنی عروسی از۵عصرامروز شروع میشدتا۵عصرفرداش…باماهم همینجور قرار کردن…از امروز ۵عصر تا فردا۵عصر.۲۴ساعت کامل.…خیلی هم مهمون نواز بودن.من همیشه عروسیهای روستاها رو به شهر ترجیح میدم…بیریا و از ته دل خرج بچه هاشون میکنند.خلاصه که شد ساع۱تا یک ونیم جمع وجور کردیم…گفتم بچه ها نمیشه برگردیم.
جاده طولانی وجاده خاکی کی بریم کی بخوابیم کی برگردیم.صاحب مجلس گفت نه کجا برین،برای شما خانه همسایه بغلی اتاق خالی کردیم…خلاصه که بردنمون خونه همسایه…ووسایلات مون رو هم آوردن…یک چایی آخر وقت خوردیم و رفتیم بخوابیم هوا هم خوب گرم بود.پنجره باز بود…باد میومد کیف میداد…اما سگشون بد پارس میکرد…اون خانم دی جی که بی پدر مست بود عرق سگی خورده بود سریع خوابید…من موندم ونیلوفر همین فیلمبردار نازنین خودم…من اینور خونه بودم اونا اونطرف…گفت آقا عرفان گفتم جانم نیلوفر خانوم،گفت میشه پنجره رو ببندین سگه پارس میکنه میترسم خوابم نمیبره.گفتم چشم…در ضمن بدبختی فقط از زیر لباس شورت و رکابی داشتم…اون دی جی که راحت شلوارش رو در آورد با تاپ و شلوارک خوابید ولی این طفلی تازه کار بود خجالت میکشید…فقط شال و مانتو در آورد.اونم من گفتم راحت باش بخواب من نگاهت نمیکنم…پنجره رو که بستم بدجور گرم شد دیگه نتونستم با شلوار و پیراهن بخوابم آروم درشون آوردم… بهتر شد خسته بودم…زود خوابم برد.هنوز چشام گرم نشده بود دیدم کسی داره تکونم میده بیدارم میکنه…گفتم ها چیه…دیدم نیلوفره.گفتم جانم چی شده.گفت آقا عرفان بیزحمت معذرت میخوام…بیا بریم دستشویی سگه پارس میکنه میترسم اگه نیایی الان میریزه…گفتم باشه بریم…حواسم نبود با شورتم بلند شدم آروم رفتیم بیرون دیدم لختم اونم نگاه کرد خندید برگشت شلوار پوشیدم…آقا سگه پارس میکرد…ما رو نمیشناخت…رسیدیم دم دستشویی کلید برق و زدم…یک دفعه دم طویله یک سگ دیگه بود.طویله گوسفندا بود و نزدیک توالت.روستایی هایی که گوسفند زیاد دارن همیشه یک سگ قوی و زرنگ دم در طویله میبندن تا دزد یا گرگ به گوسفندها نزنه…هیچی دیگه من تا کلید برق و زدم این حیوون به زنجیر بود نمیرسید به ما که نزدیک توالت بودیم اما چنان پارسی کرد که نگو و نپرس صداش کلفت و خش دار…
بدبختی اینکه پارس که کرد چنان حمله وحشیانه ای هم کرد که نگو،،باور کنید زنجیرش میخواست پاره بشه…دلم هری ریخت پایین…این دختره نیلوفر پرید بغل من از ترس توی بغلم که چسبیده بود به من شاشید به خودش…همچین شاشید که زیر پام و توی دمپایی خیس شد…بعد هم از خجالت زد زیر گریه…گفتم اشکالی نداره من از ترس میخواست برینم به خودم توکه حق داری…گفت بخدا عرفان جون نفهمیدم چی شد…منو ببخش…همچین آروم و با خجالت گریه میکرد میخواست دلش بترکه…گفتم ولش کن…تا کسی نفهمیده برم ماشین و بیارم …تو الکی برو تو دوربین هاکه تو کاورشون هستن رو بیار.بزار پایه ها باشند…فوقش صبح میگیم دوربینها خراب بودن رفتیم عوض کنیمشون…گفت خیسم که…گفتم ولش کن به درک برو بیار…بهش فک نکن…حالا شده دیگه من هم خیسم باید بریم دوش بگیریم و لباس عوض کنیم…باز هم میترسید بردمش گذاشتمش توی ماشین رفتم دوربینها رو آوردم برگشتیم شهر.اونوقت نزدیک دو نیم رد بود بود گازش رو گرفتم جاده نصفش خاکی بود تا رسیدم آسفالت تخته گاز رفتم طرف خونه…گفتم آدرست کجاست…خداییش تا اون موقع آدرسی ازش نداشتم فقط شماره همراهش بود…ضامنش همون فیلمبردارم پسره مصطفی بود…گفت من نمیدونم چکار کنم گفتم چرا ندونی…مگه نمیخوای بری خونه دوش بگیری لباس عوض کنی…گفت راستش من بابام مرده، با مادرم زندگی میکنم اون هم تازه شوهر کرده.مرده خیلی آدم بد دله اون الان فک میکنه من تا شنبه سرکلاسم وخوابگاهم فک میکنه ترم تابستونی برداشتم…نمیدونه سرکارم…مادرم میدونه اون نمیدونه…اگه بفهمه فکر بد میکنه با مادرم درگیر میشه.ادم بدی نیست اما مذهبی متعصبه…میگه دختر باید شوهر کنه و درس بی درس…ما دوتا خواهریم… برادر نداریم… ولی بابام خدا رحمتی معلم بود می گفت درس بخون اقلا کارمندی معلمی چیزی بشی دستت جیب خودت باشه.نه چشمت دست شوهرت باشه…الان این یارو میگه نمیخواد درس بخونی باید ازدواج کنی خودش بخاطر همین غیرتی بازیهاش از زنش جدا شده ومادر منو گرفته…
یک پسر تخسی هم داره۱۴سالشه خیلی ازش بدم میاد زیاد جاسوسی منو میکنه…گفتم الان چکار کنم…گفت بریم خونه تو من دوش بگیرم لباسام رو میشورم خشک بشه…صبح بریم سرکار…ساعت دقیق۳و۱۵بود رسیدم در خونه…گفتم فقط ساکت باش ببینم اوضاع چطوره. چون مادرم خیلی خوابش سبکه.دیشب دو بار بهم زنگ زده که عرفان کی میای خونه گفتم فردا غروب…الان اگه بفهمه اومدم…شک میکنه…گفت باشه.. آروم ماشین رو پارک کردم رفتیم خونه…سوئیت پایین کنار پارکینگ استودیو شخصی و اتاق من بود…کوچیک نبوداقلا۵۰متربود…گفت عرفان جون چکار کنم…گفتم برو توی حموم دوش بگیر و لباسات رو بشور بده بزارم روی نهارخوری پنکه روش روشن کنم…زود خشک شه…گفت آخه…گفتم آخه نداره که پس میخوای چکار کنی؟گفت خجالت میکشم…تو رو خدا یکوقت نیای توی حموم میترسم ها…گفتم تو در مورد من چی فک کردی؟دختر خوب برو به کارت برس دیر شد خسته ایم خوابمون میادگفت مرسی…خیلی آقایی…رفت حموم صدای آب اومد…گفت عرفان از پشت در گفتم بله چیه…گفت شلوارتو بده بشورم…گفتم نیاز نیست من دوش بگیرم اینجا لباس زیاد دارم میپوشم…چیزی نگفت…گفتم فقط زود بشور لباساتو بده بزارم خشک بشن…گفت باشه…چنددقیقه نکشید گفت…عرفان گفتم بله…گفت بیزحمت اینها رو بگیر ازت معذرت میخام…گفتم نه نیلوفر خانوم مهم نیست…لباساش رو داد…تیشرتش بود شلوارش بود…یک شورت و سوتین ناز و زرشکی هم بود…گرفتم مجبوری پهن کردم روی ناهار خوری…پنکه روشن کردم طرفشون تا خشک بشن…چند دقیقه بعد صدای آب قطع شد گفت …بهم حوله میدی.گفتم فقط مجبورم رب دشامبر خودمو بدم تمیزه ها فکر بدنکنی…گفت نه بخدا ممنون هم میشم…آروم از لای در حوله بهش دادم…منتظر شدم گفتم چی شد بیا بیرون دیگه.گفت آخه لباس ندارم لختم…گفتم نیلوفر جون حوله تنته دیگه…جاییت که دیده نمیشه بیا اینجا بشین تا لباسات خشک بشه.بپوش بعد حوله منو بدی…من هم دوش بگیرم…از حموم اومد بیرون…حوله بزرگ بود همه جاش رو پوشونده بود…
اومد بیرون موهاش خیس بود چقدر بلند و مشکی بود…صورتش سفیدتر شده بود روی لپهای قشنگش قطرات آب مث شبنم روی برگ گل بود…تا منو دید زد زیر خنده…گفتم نخند.برو بشین اونجا هر وقت گفتم حوله رو بده بهم لباسات رو بپوش…گفت باشه.رفتم زیر آب…حسابی خودمو شستم.چون واقعا خیلی هم عرق کرده بودم.یکربعی کشید…آروم در زدم صداش زدم نیلوفر نیلوفر خانم…بیزحمت حوله رو بدین به من…دیدم اصلا حالیش نیست…آروم در رو باز کردم دیدم روی مبل با همون رب دشامبر خوابش برده…انگار صدساله خوابیده.طفلی هم جسمی هم روحی خسته بود.خیلی خجالت کشید…تا شهر همش اشک میریخت… نمدونم خدا این دخترها رو چطوری خلقت کرده…هیچچی نگفتم رفتم اتاقم…با حوله رو شویی ویک تیشرتم خودمو خشک کردم.و لباس پوشیدم… یک پتوی نازک انداختم روش خواب بود لای پاهاش باز بود چقدر سفید بود…چاه پاها و ساقهای سفید و نازی داشت…خدا برای خلقتش وقت گذاشته بود…ناز و دلربا بود.توی خواب اینقدر ناز بود که نگو…چقدر دلم میخواست بگیرمش توی بغلم باهاش بخوابم…اما بهم اطمینان کرده بود…من به قول رفیقام کوس باز تیری هستم…اما به هیچ عنوان با متاهل رابطه برقرار نمیکنم…و اگه جنده باشه پولش رو کامل میدم…اگه زیدم باشه یا بقول کونیهای الان رلم باشه فقط با رضایت…ولی اگه بیوه باشه سخت میگایمش چون ثواب داره…این دختر هیچکدومش نبود.کارمندم بود.تازه فهمیدم دختر بیچاره ایه وضع مالیشون بد نبود ولی تنها بود… توی برزخ زندگی مادرش گیر کرده…فقط هم دوتا خواهرند. اون که ازدواج کرده.این تنها مونده.گفتم بزار پیشم باشه تا مواظبش باشم…یکجور حس بهش پیدا کردم…یک معصومیت تمیزی توی ذاتش و نگاهش بود…اگه چیزی می پرسیدی جواب میداد…اگه کاری میگفتی انجام میداد.سرخود و سرخوش نبود.بعضی از دخترها تا بهشون رو میدی سوارت میشن.چایی نخورده دختر خاله میشن…این اینطوری نبود…گفتم بزار بخوابه.به برادر داماد خبر دادم من شبانه برگشتم شهر برای شارژ.باطری دوربینها… شما که میخواهید برای آرایشگاه عروس و داماد بیایید شهر .هر وقت رسیدین زنگ بزنید آدرس بدین ما با دوربین ها سریع میرسیم اونجا…خیالم راحت شد گرفتم خوابیدم…ساعت تقریبا۱۰بود گوشیم زنگ خورد بلند شدم دیدم خوده داماده…
گفت تانیم ساعت دیگه فلان جا باشید…گفتم چشم خیالت راحت…رفتم توی حال که نیلوفر رو بیدار کنم..دیدم روی اپن و روی نهار خوری فلاسک چایی با صبحانه حاضره…یک کاغذ هم بود…دیدم خط مادرمه نوشته بود پسرم چایی حاضره بخورید.با صبحانه بعد برین سرکار مواظب خودت و دوستت باش…گفتم ای وای مادرم از کجا فهمیده…تازه یادم اومد که وقتی میری حموم آبگرمکن بالا روشن میشه.آبگرم میاد پایین…دیگه کار از کار گذشته بود.چطوری اومده بود پایین که نه من فهمیدم نه نیلوفر.خوب بود کنار هم نخوابیده بودیم…من بهش کلید داده بودم که بعضی وقتا بیاد برای تمیز کردن اتاقم یا برای گردگیری…اما در میزد اگه بودم… شاید هم در زده خسته بودم نفهمیدم…رفتم که نیلوفر رو بیدار کنم…پتو کنار بود حوله گره اش باز شده بود …چه هیکلی داشت…تبارک الله واحسن الخالقین…قشنگ دراز بود رو کاناپه بزرگه.پای چپش آویزون پایین بود.پای راستش خم بود روی مبل تکیه داده بود…قشنگ پاهاش که باز بود کس خوشگلش که یککم مو هم داشت معلوم بود…سینه های خوشگلش سفت بودن بزرگ نبودن اما کوچیک هم نبودن…خیلی خانومی بود.آروم با گوشیم ازش فیلم گرفتم.خیلی ناز بود…گوشیو گذاشتم کنار،،پتو رو انداختم روش بیدارش کردم…بزور بلند شد…گفتم خانوم خانوما مگه زمستونه که رفتی خواب زمستونی…تازه به خودش اومد کجایه.بلند شد گفت ای وای بخدا آقا عرفان اینقدر که خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برده. گفتم اشکال نداره پاشو لباس بپوش…زنگ زدن بریم فیلمبرداری آرایشگاه عروس.و داماد.اونا روستاییند.مث عروسای شهری زیاد قر رو فر ندارند.گفتم من تو اتاقم.لباسات روی ناهار خوریه تامن لباس میپوشم تو هم بپوش.دلم میخواست اونم بهم بیشتر توجه کنه یکدست لباس شیک داشتم پوشیدم…اومدم بیرون حاضر بود…گفتم صبحانه بخور بریم…گفت کی وقت کردی صبحونه بسازی.گفتم یکروز مهمون منی تشنه گشنه نری بیرون…خندید گفت مگه دومادی تویه که لباس مجلسی پوشیدی از داماد دیشب شیک تر کردی.گفتم اولا که میریم عروسی دوما شما لباساتو شستی تمیز شد مال من موند…سوما مگه بده آدم شیک بپوشه…گفت حیف این لباسه توی اون روستا توی خاک و خل بپوشی.گفتم حیف جون و عمر آدمه که زود تموم میشه…بخور بریم…ماشاله سیر خورد…
گفتم بدو برو جیش کن تا بریم…گفت عرفان دیگه…خجالت میکشم…گفتم نه بابا…دشمنت خجالت بکشه…خندید.لعنتی میخندید دلم هری میریخت پایین…گفت دو تا طلبم…گفتم چرا …دوتا…گفت یکی برای این جیش گفتنت…یکی برای اینکه بیدارم کردی گفتی مگه زمستونه که اینجور خوابیدی.مگه من خرسم…گفتم نه خوشگل خانوم تو سنجابی.با اون حوله موهات بلند ریخته بود روی صورتت مث سنجاب ها خوابیده بودی…یک کم باهاش چخ چخ کردم..زیاد خجالتی بود.بیشتر میخندید،اون روز تموم شد.بهش نگفتم مادرم تو رو دیده…واون برامون صبحانه آورده.شب اون رو رسوندمش وخودم خسته رفتم خونه…بابام داشت اخبار میدید…مادرم گفت عرفان برو اتاقت کارت دارم…من فهمیدم گاوم زاییده…گفتم چشم…رفتم پایین ماشین و سوار شدم گرخیدم…سریع بهم زنگ زداگه برنگردی…همه چی رو به پدرت میگم.چیزی نگفتم برگشتم…اومد پیشم…گفتم مادر خوبم قربونت بشم. نه در مورد من فکر بد بکن نه اون طفلکی.…گفت پسر جون اگه من میخواستم و میفهمیدم که تو کار زشتی کردی…همونجا چشمای دوتاییتون رو در میآوردم… ولی راستش رو بگو جریان چی بود…گفتم به جون خودت که میدونی چقدر دوستت دارم…جریان.رو تمامش رو براش گفتم…گفتم که ما حتی دستمون هم بهم نخورد…مادر گفت عرفان چقدر میشناسیش.گفتم کم تازه یکماهه پیشم کار میکنه.جریان درس و دانشگاه و مادرش رو گفتم…گفت عرفان چقدر دختره ناز و خوشگل بود.چندسالشه…گفتم فقط میدونم۲۷سالش نیست…گفت خودم فهمیدم از تو کوچیکتره…گفتم حالا اگه حرفی نیست بیام یک لقمه نون بخورم خسته ام بخوابم…گفت پسر راستشو گفتی دیگه…؟؟گفتم مگه جون تو الکیه…من تو رو از خودم هم بیشتر دوست دارم.گفت قربون پسر خوبم برم…چند روز بعدش ماه محرم اومد فیلمبرداری ها وجشنها تموم شد…ما اگه مجلسی هم میرفتیم عزاداری بود و کم بود اما فقط فیلم بردار مرد میفرستادم…با نیلوفر خیلی باهم دوست و خودمونی شده بودیم.بعضی وقتا خودم می رسوندمش…به بهانه اینکه شبه…یا کافی شاپ میبردمش…اونم بهم حس داشت ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا کناره میگرفت… بقیه پرسنل چون کاری نبود مغازه کم می اومدن یا نمیومدن…ولی نیلوفر هم به پولش احتیاج داشت …هم خوب فتوشاپ و کار گرافیکی بلد بود…کلا فني بود.
چرا دروغ خوب خوشگل بود دلم میخواست پیشم باشه…یک روز برای صدابرداری و فیلمبرداری هیئت های مذهبی شهرمون رفتم مسجد جامع.دیر برگشتم مغازه ساعت۳ بعدازظهر بود.هنوز باز بود داشت کار میکرد ناهار نخورده بود…من خودم هیات ناهارم رو خورده بودم…میخواستم برم ناهار براش بگیرم که یک پسره اومد توی مغازه…بدون سلام وعلیک گفت هوی نیلوفر میمون بابا میگه بعد از ظهر شده عقلت نمیکشه بیای خانه…گفتم چلغوز يک دفعه دیگه توی مغازه من گنده گوزی کنی جرت میدم ها…پسره ترسید کپ کرد.گفتم نیلوفر کار داره نمیاد برو گمشو…پسره اخم کرد و رفت من بهش گفتم مگه فهمیدن اینجا کار میکنی؟گفت این احمق تعقیبم کرده بهشون گفته… رفتم براش پیتزا بگیرم…برگشتم دیدم یک پژو در مغازه منه…یک یارو میانساله شاید۵۰سالش بیشتر بود.با یک خانمه توی مغازه بودن.زنه چادری بود شیک زیبا خوشگل شاسی دار.گفتم اینها اینجا چکار دارند.رفتم داخل دیدم نیلوفر داره صورتش رو میشوره معلوم بود چشماش قرمزه گریه کرده…گفتم چی شده خانوم فکری…با اسم صداش نکردم فامیلش رو گفتم…گفت هیچچی خسته شدم چشام خسته شد…گفتم شما بفرمایید ناهار بخورید من مشتری رو جواب میدم…گفت مشتری نیستن مادرم هستن.با همسرش…گفتم به به خوش اومدین…مرده بدون اینکه جواب سلام منو بده…گفت شما میخواستی پسر منو جر بدی.گفتم اون شتر پسر تو بود…گفتم حیف شتر…چون مفیده.گفتم آقا جون اینجا کاروانسرا نیست که از در اومده تو بدون سلام میگه هوی نيلوفر میمون ظهر رد شده بیا خانه…مگه تو که ادعات میشه یقه رو بستی برای امام حسین سیاه پوشیدی کت شلوار رسمی تنت کردی، نتونستی سلام به پسرت یاد بدی.سلام به درک …نتونستی بهش یاد بدی آدم اسم خواهرش رو …حالا خواهر نه ناموسش رو بلند داد نمیزنه…بجای اینکه بزنی گوشش اومدی ازش حمایت هم میکنی…مادره گفت رسول دیدی گفتم حتما چیزی بوده که آقا عرفان بهش چیزی گفته…گفتم بخدا من هیئت بودم مسجد جامع کارهای هیئت ها رو انجام میدادیم برای تحویل صداوسیما .این کارها هم بیشترش با نيلوفر خانمه…پسره از در اومده تو بی ادب فحش میده.نه سلامی نه علیکی…الکی هندونه گذاشتم زیر بغل مرده…گفتم به تیپ و شخصیت شما نمیخوره همچین پسری داشته باشین…
مرده به تته پته افتاد گفت ذلیل شده چیز دیگه بمن گفت…گقتم بچه است حتما مشغول فیلم دیدن یا بازی کردن بوده بلندش کردین ناراحت شده…اومده اینجا عقده اش رو خالی کنه…همون موقع ماشین سپاه وایستاد در مغازه ما.دیدم با این یارو بدجور گرم گرفتن گفتن کارم در اومد…بعدش دیدم بامن کار دارن نه با اون…از طرف دفتر امام جمعه اومده بودن برای هیات های مذهبی و بسیج خواهران فیلمبرداری.گفتم والله از صبح هیات بودم دست تنهام الان هم فقط من موندم خانم فکری.خودتون بهش بگین قبول کنه موردی نیست…نگو این ناپدری مادرجنده اش برای خودش کسیه…گفت چرا قبول نکنه…این کارا هم ثواب داره هم برای فرهنگ جامعه خوبه…گفتم پس شما برین مقدمات رو فراهم کنید من با فیلمبردار میام…بزارید ناهار بخوره بعد…خلاصه مادره توی چشماش برقی افتاد وخوشحال رفتند…مرده معذرتخواهی کرد.من هم همینجور .تا رفتن بیرون نیلوفر زد زیر گریه،گفتم چیه جریان.گفت اگه نبودی صحبت نمیکردی هم منو هم مادرمو کتک میزد…گفتم چی تو رو چرا…گفت بی پدر متعصبه. پولداره دوست نداره کار کنم…میخواد منو بده پسر برادرش اما من اونو نمیخوام…مادرم میخواد ازش جدا بشه اما طلاقش نمیده…اول از در دوستی وارد شد اما الان چهره اصلیش رو نشون داد…گفتم ولش کن.بیا ناهارتو بخور خدا بزرگه…بریم سرکار نون خوبی داره این کار…چند روز بعد عاشورا تاسوعا اومد و تموم شد.و من مغازه رو سپردم به نیلوفر و رفتم جایی برگشتم دیدم نبود…و وسط روز در مغازه هم بسته بود اما قفل نبود…دیدم مغازه بازه کسی هم داخله…رفتم تو دیدم این پسره سروش برادر ناتنی نیلوفر با رفیقش پای سیستم هستن و دارن فیلمهای عروسی مردم رو نگاه میکنند تا رفتم تو خودشون رو جمع کردن.اون پسره سریع رفت بیرون این یکی دیگه رو…حالش رو گرفتم…هنوز حرفم و فحشم تموم نشده بود…دیدم نیلوفر اومد تو پسره زود جیم زد بیرون…گفتم نیلوفر خانم این کارت درست نیست مغازه رو دادی دست این پسره رفتی معلوم نیست کجا رفتی.خانوم اینها فیلمها و امانت های مردم دست ما هستن.آبروی من و شما هستن…گفت بخدا کلید مغازه رو نداشتم…این حیوون ناپدریم کارم داشت باید میرفتم خونه مجبور شدم که این پسره رو بزارم اینجا…بخدا یادم رفت که سیستم رو خاموش کنم…چون پسورد داره میتونه روشن کنه…ولی یادم رفت…گفتم اینجوری بشه بخوان موی دماغ من بشن ادامه کار ما با هم امکان نداره…حالا نه اینکه بخوام بندازمش بیرون ها…نه اگه یکروز نمیومد دلم میخواست بترکه…لامصب هم به بوی ادکلن ارزونش هم عادت کرده بودم…تا اینجوری گفتم سریع از سلاح زنونه اش گریه استفاده کرد.گفت تو رو خدا عرفان جون منو ننداز بیرون.من تازه میخام خونه اجاره کنم از پیششون برم…اگه کار پیش تو نباشه بخدا بدبخت میشم…باید با اون لندهور ازدواج کنم…
الان میخواست بزور ازم بله بگیره…گفتم نمیخوام…گفت پس اینجا برنگرد،میخوام شب برم وسایلم رو جمع کنم…برم خوابگاه پیش بچه ها.گفتم نمیدونم بخدا،گریه نکن…بشین کارت و بکن.رفتم قهوه بار گذاشتم دادم بهش.دیدم توی پستوی مغازه کنار دستگاه قهوه جوش بهم ریخته است…گفتم ببینم چی خبره…گفتم اینجا چی شده…نیلوفر گفت نمیدونم بخدا ببین اون پسره گوه چکار کرده…نشستم پای دوربینهای مغازه و دیدم بله این جاکشها فیلمای مردم و که میدیدن جق میزدن.بعدش هم رفتن عقب قشنگ کنار میز قهوه جوش و اجاق کوچولو…خم شد با دستش کون سفیدش رو باز کرد پسره هم بایه تف تا بیخ کرد توش،نوبتی گذاشتن کون هم دیگه و نوبتی ساک زدن.گفتم به به حالا شد.سریع فیلم رو ذخیره کردم و به نیلوفر چیزی نگفتم…نیلوفر شب رفت وسایلش رو برداشت و به بهانه خوابگاهی که اصلا نبود و وقت خوابگاه نبود رفت خونه رفیقش…هنوز خونه لباسام رو در نیاورده بودم که گوشیم زنگ خورد.برداشتم دیدم نیلوفره گریه میکرد گفتم چی شده چته؟هق هق نکن حرفت و بزن…گفت عرفان جون میای دنبالم…گفتم کجایی گفت خونه دوستمم…ولی زود بیا…رفتم اونجا دیدم زودتر از اینکه برسم سر کوچه با ساک و کیف و چمدونش که پر کتابهایش بودن…سر خیابون منتظر بود…گفتم چی شد چرا اینقدر ناراحتی…گفت رفتم خونه اینها.،این بدبخت تر ازمن تازه نامزد کرده پسره مفت خور اومد خونه هنوز چاییم سرد نشده بود.پرسید این کیه ازکجا اومده.اون هم گفت رفیقمه تا خوابگاه بگیره اومده پیش من،احمق بی ادب گفت گوه خورده من اینو میشناسم جنده است…بابای دختره هم باور کردتااینها رو شنید اول که باکشیده زد تو صورت این بیچاره.بعدشم منو از خونه انداخت بیرون.گفتم صبر کن الان میام.گفت آقا عرفان خواهش میکنم نرو…گناه داره طفلک همینجوریش خیلی خجالت کشید.گفتم آخه نمیشه که…گفت بخاطر من…گفتم بشین توی ماشین…سوارش کردم یک کمی که دور زدیم گفت منو ببر خونه بابابزرگم…گفتم مگه بابا بزرگ داری ؟گفت آره بابای مادرمه. ولی اون بدتر و متعصب تر از رسوله ناپدریمه…خودش واسطه ازدواجشون شد…گفتم پس مجنونی میخوای بری اونجا…بلند با داد گفت پس کجا برم جایی ندارم. منو ببر مسافر خونه ای مهمانپذیری جایی…دیگه نمیدونم کجا برم.گفتم بریم یک فلافل بخوریم…گفت دلت خوشه من میگم بدبختم تو میگی فلافل بخوریم…گفتم تا منو داری جوش نزن…فوقش برو توی مغازه عقب بخواب پتو بالش بهت میدم برو اونجا…گفت آره راست میگی ممنونتم…
گفتم فقط شاش داشتی برو توی جوب آب بشاش…گفت وای راست میگی…اونو چکار کنم…گفتم زنگ بزن میام دنبالت بشاش جیبم میبرم خالیش میکنم…باهاش شوخی کردم ولی اینقدر بهش برخورد خجالت کشید سرشو گذاشت روی داشبورد از ته دل بلند بلند گریه کرد…نگه داشتم کنار…گفتم ببخشید بخدا معذرت میخوام…بخدا شوخی کردم دلت باز شه نمیدونستم بیشتر ناراحت میشی…بهم نگاه کرد دوباره گریه کرد گفت حق داری مسخره ام کنی.گفتم نه بخدا مسخره ات نکردم…مخلصت هم هستم…نگران نباش دیگه…بزار فکری کنم برات تا ببینم چی میشه…الان گرسنه ام بریم چیزی بخوریم بعد فکرم کار بیفته…گفت نمیخوام نگه دار پیاده بشم.گفتم نه کجا پیاده شی…گفت میگم نگه دار…گفتم نیلوفر خانم ببخشید دیگه…بگم گوه خوردم همون شاشت رو خوردم ول میکنی…لج نکن دیگه…با چشمای پر اشک منو دید زد زیر خنده آب دماغش با اشکش قاطی شده بود.گفت خاک تو سرت کنند دیگه ازین حرفها نزن تو مردی باید عزت نفس داشته باشی…گفتم عزت نفس رو میخوام کونم جا کنم وقتی تو که الان ناموسم حساب میشی رو برای یک حرف وسط خیابون ول کنم با این وسایل…یا بزارمت مسافرخانه… گفت خب پس میگی که چی…گفتم من شوخی کردم انقدر زود به دل نگیر.مگه دوست من نیستی…ساکت شد…گفت واقعا تو منو فقط دوست خودت میدونی…گفتم دوست همکار رفیق…گفت باز چی ؟؟گفتم بگم گفت بگو…گفتم عشقم گلم یارم…همه چی من…من همون شب که اومدی خونه من عاشقت شدم…ولی نخواستم بهت بگم مث صاحب کار قبلیت ازم ناراحت بشی…یه وقت بزاری بری…گفت دیوونه اون ۵۵سالش بود.تو جوونی مجردی خوبی آقایی…من خیلی دوستت دارم ولی ازت خجالت میکشیدم پا پیش بزارم الان هم گفتی که بهت گفتم…نگه داشتم توی تاریکی زیر درخت توی خیابون.گفتم نیلوفر قول میدی که فقط مال من باشی.اگه الان با کسی هستی بهم بگو …خودت میدونی من دوست دختر یا نامزد ندارم…ولی تو بعضی وقتا توی گوشی هستی…دوست دارم بدونم با کی هستی…
گفت بخدا من مردی توی گوشیم و زندگیم نیست…همه توی کانالهای تلگرامی دورهمی دوستانه است…گفت میخوای ببینی باور کنی…گفتم اصلا اون حریم شخصی توست…از این به بعدش ب من مربوطه…گفت ولی تو بعضی وقتا میری شیطونی با اون دو تا رفیقت که ماشین آفروید دارن…گفتم خب من ۲۷سالمه دیگه انتظار نداری که بشینم خودارضایی کنم…گفت یعنی نمیکنی؟گفتم شاید توی عالم تنهایی فکرم مشغول کسی بشه که دستم بهش نرسیده بخوام تخیل بزنم بهش.خندید گفت شما پسرها صدتا دختر هم که باهاتون باشه باز هم صدویکمی رو که ببینید دست به معامله اتون خوبه…گفتم خب هر گل یک بویی داره دیگه…گفت نه من نمیخام گلهای دیگه رو بو کنی اگه منو دوست داری باید فقط بامن باشی…اگه نه دماغت رو ازبیخ میکنم ميندازم دور پیشی بخوره که دیگه برای گل دیگه راست نشه بو بکندش…گفتم اوه اوه نه بابا تو هم ازین کارا بلدی گفت…حالا ببین امتحانش مجانیه…دست ناز و کوچولوش رو گرفتم یک لحظه ثابت موند.خیلی انگشتای کشیده و کوچولویی داشت…گفتم بیا بغلم عشقم …با اکراه اومد جلو گرفتمش توی بغلم پیشونیش رو بوسیدم…گفت عرفان من خیلی تنهام نکنه ولم کنی من زود دلم میشکنه ها.گفتم الان یک شوخی کردم نمونه اش رو دیدم دیگه.گفت نه اون برای چیز دیگه بود.پرسیدم برای چی بود…گفت منو یاد اونشب انداختی که توی بغلت جیشم اومد…همش خجالت میکشم…گفتم جان نازشو قربون…سرش پایین بود دست گذاشتم زیر چانه اش
آوردم بالا لب خوشگلش رو بوسیدم…گفتم خیالت راحت…بریم فلافل بخوریم گفت عاشقشم…رفتیم جاتون خالی خوردیم وسوار شدیم دور زدیم…گفت الان کجا بریم گفتم سوئیت من…گفت نه اگه مادرت اینا بفهمن چی…گفتم هیچچی مادرم تو رو دیده پسندیده…گفت نه دروغ میگی. کجا منو دیده.گفتم اون صبحانهای که خوردی کار مامانم بود…گفتم نه؟ خدایا الان چطور به روش نگاه کنم…تو رو خدا بگو بیدارم که کردی پتو روم بود گفتم نه تازه همه جات هم معلوم بود…گفت یعنی تو هم دیدی…گفت آره چند لحظه ای مات هیکل و بدن قشنگت شدم…گفت دروغ میگی…اگه دیده بودی حتما بهم دست درازی میکردی یا حتما به روم میاوردی. یا بعدا ازم میخاستی که الکی برای دل خودت هم که باشه مدتی باهام باشی.گفتم نه من واقعا دوستت دارم و بهت دروغ نمیگم.لخت لخت روی تخت بودی و خوابت هم سنگین بود.مادرم اومده بود رفته بود نفهمیدی…گفت حتما اون پتو روم کشیده…گفتم نه من کشیدم.عجب پسر پاکی هستی تو…گفتم باور نداری…خندید…گوشیم رو روشن کردم فیلمش رو بهش نشون دادم…ساکت شد.گفت پاکش کن…ازت معذرت میخام که بهت بدبین شدم…گفتم پاکش که نمیکنم.این همون داستان تخیل و موضوع همیشگی خودارضایی های منه…اینو پاک کنم کدوم فیلمو ببینم که حال و حول کنم…گفت وای خاک توسرم…من سوژه جق توهستم…ايندفعه من خندیدم گفتم آره…نگو تا نشنوی…گفت بخدا باید پاکش کنی…میخاست گوشی رو سریع ازم بگیره نشد…نتونست…اومد جلوتر توی ماشین تنگ بود سینه های خوشگلش خورد بهم …همون توی ماشین توی بغلم نگهش داشتم… گفتم تو عشق منی تو مال منی…دیگه غصه نخور.گفت باشه ولی پاکش کن…گفتم اینو اصلا پاک نمیکنم…این سوژه تنهاییای منه…گفت لوس نشو دیگه…گفتم جان چقدر بخیلی…یک فیلمه دیگه…گفتم تازه یک سورپرایز برات دارم تک…گفت چیه گفتم بعد بهت نشون میدم…گفت بگو تورو خدا…گفتم باشه بعدا…سورپرایزه دیگه…گفت نمدونم ولی اینو پاکش کن…رفتم در خونه زنگ زدم مادرم اومد پایین تمام جریان نیلوفر رو مو به مو سیرتا پیاز بدون کم وکاست براش گفتم…طفلی سرش پایین بود.هیچچی نمیگفت… مادرم گفت پسرم با اون ناپدریش برامون شر نشه…گفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست من اینو دوست دارم فوقش بهم عقدش میکنند… گفت نه پسرم من میخام برات برم خواستگاری عروسی بگیرم…تو خودت برای همه مراسم راه میندازی میخای بدون مراسم زن بیاری خونه…گفتم پس چکارش کنم…گفت تو پایین میخوابی این هم بالا اتاق تو یا پیش خواهرت میخوابه.من امشب همه چیز و به بابات میگم.ولی نیلوفر تا تعیین تکلیف بشه پیش ما میمونه…گفت ممنونم خاله جون…گفت خاله نه مادر جون…
گریه اش گرفت گفت از تون ممنونم.مادرم زن خوبیه اما گول پدرش رو خورد زن این مرتیکه شد حیف بابای خوبم…آبجیم از وقتی که این یارو با مامانم ازدواج کرده.با ما قهر شده شوهرش نمیذاره بیاد خونه امون…فقط با تلفن با منه…مادرم رفت بالا ما پایین بودیم…بعدش اومد پیش ما پدرم هم اومد…گفت رفتی برای خودت کفتر شکار کردی قرمساق…نیلوفر فک کرد بابام جدی میگه…ترسید گفت اوه اینو چی زود خودشو باخت…بیا برو بالا اتاق عارفه خواهر عرفان…بدو برو نترس…خدا بزرگه…خندید رفت بالا.من پایین بودم…بابام موند پیشم…گفت جریانش چیه…گفتم مامان همه چی رو میدونه…گفت نمیخوای بگی من هم بدونم…گفتم چرا نگم مخلصت هم هستم…گفتم یه وقت طولانی میشه اذیت نشی…گفت نه بگو پسرجان…تمام قضيه رو گفتم…گفت پس خوب ازش مطمئن هستی و میشناسیش.گفتم آره خیالت راحت…گفت مبارکه…من میرم بالا…رفت بالا.من رفتم دوش بگیرم…برگشتم بیرون داشتم حوله پیچیدم دورم…دیدم سینی چایی دستش اومد توی اتاق عارفه هم دنبالش بود.همچی سریع باهم اخت شده بودن که نگو…انگار ۲۰ساله همو میشناسن… گفت بیا چایی…دیدم۳تا لیوانه…گفتم این مال کدوم مزاحمیه دیگه…عارفه گفت آره دیگه حالا ما شدیم مزاحم…تا دیشب التماس میکرد خواهری چایی بیار پایین بابا نفهمه میخوام سیگار بکشم میخوام قلیون بکشم…خواهری بیا جورابامو بشور…گفتم باشه من بعد ببینم یواشکی سر صبح میری سر جیب کی پولا رو کش میری…ببینم اين دفعه سوئیچ کی رو برمیداری میری…با رفیقات دور دور…میزنی سپر میشکنی. بعدشم الکی تف مال میکنی تا من نفهمم…گفت وای مگه فهمیدی…گفتم تموم شد اون روزها.الان همه چی صاحبش اومد.گفت یک کار نکن من با زن داداشم دشمن بشم ها.درضمن ۵شنبه ماشین رو با باک پر لازمش دارم میخوام بریم گردش…من گاز نمیخام فقط بنزین…با گاز ماشین پره شتاب نداره…گفتم حتما زود زود بگو فراموشت نشه…الان داشتی راپورت سیگار کشیدن و قلیون منو به نامزدم میدادی که آبروم بره…گفت وای نه بخدا داداش.من فک کردم میدونه…گفتم نه دیگه الان برو بالا بزار من به زندگیم برسم…گفت چشم…گفتم مشنگ شوخی کردم.بیا بشین چایی بخوریم قلیون بکشیم.الان تو بری مامان میاد اینو هم میبره بالا…
گفت آها پس من ضامن اینجا بودن نیلوفرم. اگه نه دلت نسوخته…گفتم آره دیگه…گفتم عارفه ۵شنبه رفتین نیلوفر رو هم ببرش.گفت تو نمیگفتی هم من میبردمش…فقط خیلی اوضاع مالی خرابه…گفتم به درک…هم ماشین بدم هم باکش رو پر کنم هم…پول بدم…گفت بخدا میخایم بریم استخر وبعدشم رستوران پول نداریم…گفتم باشه،بدبخت اون شوهر آینده ات که همش میخای تیغش بزنی…گفت نه تا تو هستی چرا اونو تیغ بزنم…با اون پولامون رو جمع میکنیم بریم خارج…گفتم زرت.حتما افغانستان…نیلوفر خندید.گفت من یکم پول دارم برمیدارم…گفتم نه دیوونه ما شوخی میکنیم…این لوسر وننر خانواده است همیشه کارتش پره…یا از بابام میگیره یا مامانم یامن…بعدشم تا بتونه همه رو باهم تیغ میزنه…زیاد به حرفهای این گوش ندی ها از راه به درت میکنه…گفت داداش الان فک میکنه من دختر بدیم…گفتم یعنی خوبی…قهر کرد رفت بالا…نیلوفر هم میخواست بره گفتم نرو اون قهر نکرد عمدا مارو تنها گذاشت ۵دقیقه دیگه به یک بهانه میاد پایین…گفتم با قلیون چطوری…گفت یکبار کشیدم سر درد وسرگیجه گرفتم .دیگه نکشیدم…گفتم من هفته ای یکبار میکشم…الان زغال میزارم سرخ شه…رفتم اجاق و روشن کردم زغال گذاشتم تا برگشتم دیدم اومد پیشم دستاش و گذاشت روی صورتم گفت تو چشام نگاه کن بگو واقعا ازته دل دوستم داری…گفتم چرا شک داری…گفت آخه فک میکنم خوابم…چندوقته زندگیمون عین زندگی سگ شده با وجود این رسول بی پدر…دیگه بخاطر دروغهایی که به مادرم و به من برای راضی شدن ازدواجشون گفت از هرچی مرده بدم میاد…فک میکنم همه دروغ گو هستن…گفتم یعنی الان از مجبوری پیش من هستی.و هنوز دوستم نداری…گفت نه اینجوری فکر نکن.دوستت دارم…اما دلم پر شک و تردیده…گفتم پس هر وقت دلت صاف شد بیا پایین پیشم…گفت یعنی برم بالا…گفتم آره…الان راستش رو بخوای خیلی بهم ریختم…خواهش میکنم برو بالا اما چیزی نگو…رفت بالا…عارفه اومد پایین گفت داداش چی شد من رفتم چیزی بهم گفتین…اون هم مث الان تو بهم ریخته…گفتم نه آبجی گلم برو برام یککم نبات بیار با چایی قلیونم بخورم…گفت مگه شام نمیخوری گفتم نه بیرون با نیلوفر ساندویچ خوردم…گفت پس الان میام…رفت ومن قلیون رو چاقیدم…داشتم پنجره رو به حیاط رو باز میکردم که در باز شد…نیلوفر اومد تو گفت عرفان جون منو ببخش ناراحت نشو ازم…گفتم نه تو حق داری باید خوب فکراتو بکنی…من عجله کردم…اومد پیشم سر پا بودم عصبی بودم دم پنجره قلیون میکشیدم نی قلیون رو از دستم گرفت.گذاشت کنار دستاش رو انداخت دور کمرم…گفت بوسم کن لبای داغت رو دوست دارم…گفتم نه الان نه…منو پابند خودت نکن…فقط تو که تنها احساس نداری من هم دارم…الان پیشم هستی ممکنه فردا رابطه ات با ناپدریت خوب شه منو ولم کنی بری.بعد من میمونم و یک زندگی ودل خراب…همون لحظه بدون در زدن عارفه اومد تو…گفتم در زدن بلد نیستی…ساکت شد معذرت خواهی کرد.
خواست بره گفتم بمون باهم قلیون بکشیم…گفت خانومت که کنارته. گفتم تو هم باش…مگه میخام زن بگیرم خانواده ام رو ول میکنم…میخایم اضافه بشیم دیگه نه که کم…گفت مرسی داداش گلم…نیلوفر بخدا این عرفان گله…نه که بگی داداشمه میگم ها…بخدا چندتا از دوستام عاشقش هستن…اون دفعه که ماشینش سپرش شکست نفهمیدم کی بهش گفته…من پشت فرمون نبودم که…گفتم بله میدونم دوستت مریم بود…گفت وای از کجا همه چی رو میدونی…گفتم چون صاف و مستقیم ماشین رو بردی تعمیرگاه رفیقم…اون همون لحظه بهم زنگ زد.خانوم شاسیش جمع شده بود…رفیقت فقط پول سپر تازه رو داد…پول صافکاری و شاسی کشی ورنگ و تعویض سپر که نداد…خودم دادم…گفت وای میگفتی ازش میگرفتم…گفتم صدبار بهم زنگ زد پیام داد دلش میخواست باهام باشه…ولی من بهش اهمیت ندادم…گفت نه دروغ میگی…گفتم بیا این هم چتاش…نگاه کرد گفت بخدا چشماش رو در میارم…گفتم همش میگفت داداشت آقاست گله…شماره تو رو از کی گرفته…گفتم اومده بودم ببینم ماشین چکارش شده اونجا بودپول هم نداشت از باباش و داداشش میترسید… من هم بهش گفتم موردی نداره فدای سر تو و عارفه…ذوق مرگ شد فک کرد عاشقشم…شماره منو بعدا از رفیقم صافکاری گرفته…اون ابله هم داده…تازه شماره ما روی تابلو مغازه هم هست…همه میدونن…گفت ببینمش میدونم چکارش کنم…گفت تو چکارش کردی…گفتم من سنگ قلابش کردم…پکر شد…گفت چرا.گفتم اون جریان همزمان شد با آشنایی منو نیلوفر بخاطر همین…گفت بله دیگه وقتی همچین قناری پیشت باشه…اون فنچ رو میخای چکار…نیلوفر ساکت بود…چندتا چایی خوردیم و قلیون کشیدیم…اینا رفتن بالا.من موندم و عالم تنهایی خودم…تقریبا نیمساعت گذشت رفتم تو گوشی ببینم چه خبره.دیدم توی واتس آپ برام چیزی رسیده…بازش کردم نیلوفر بود.شاید۲۰تا عکس ازم پنهونی گرفته بود.
هر جا بودم که کنارم بوده.هر جا مجلس رفته بودیم…توی مغازه…خیلی بودن…نوشتم خب که چی…گفت یعنی نفهمیدی…خب من هم دوستت دارم و بهت فک میکنم…گفتم باشه الان متوجه شدم…نوشت عرفان ببخشید معذرت میخام…نمیدونستم اینقدر دوستم داری…گفتم الان فهمیدی…گفت آره عکس دوست عارفه رو دیدم خوشگل بود…عارفه میدونسته که مریم دوستت داره.چندبار بهش گفته.تازه شماره تو رو هم عارفه بهش داده…خودش میگفت ولی نمدونستم چرا داداش بهش اهمیت نمیداد.پس نگو دلش پیش تو بوده…گفتم نیلوفر اذیتم نکن خوابم میاد.تو هنوز دلت بامن صاف نیست…گفتم بخدا عاشقتم…نفهمیدم چی گفتم…گفت بیام پیشت…گفتم لامصب مامانم بفهمه کله ما رو میکننه…گفت نه عارفه بیدار با یک کلکی میام پیشت…دلم تو رو میخاد…گفتم بیا.دلم گرفته…اومد پایین با یک تاب و شلوارک خوشگلی بود…که خودم برای عارفه از کیش آورده بودم…داده بود نیلوفر بپوشه…نیلوفر از آبجیم تپل تر بود لباسها چسبیده بودن بدنش…تپلی کوس و کونش دیده میشد…سوتین نداشت…نوک سینه هاش برجسته شده بود.تا اومد پیشم روی تخت بودم میخاستم سیگار روشن کنم…از دستم گرفت انداخت توی حیاط.دراز کش بودم…گفت برو اونطرف بهم جا بده…اومد بغلم.پشتش رو بهم کرد…گفت بغلم کن…گفتم مطمئنی…گفت لعنتی ناز نکن لوس نشو بغلم کن…گرفتمش توی بغلم چقدر نرم بود…چه سینه هاش سفت بودن…کونش و داد عقب چسبوند بهم…کم کم من هم تحریک شدم…راسته راست شد…شق و سفت.خورد پشتش…گفت نکن پشتم سوراخ شد…خندیدم هول شده بودم…گفت آروم باش عزیزم…من پیشت هستم…گفتم نمدونم باهات چکار کنم. من اندازه موهای سرم رابطه داشتم اما…فقط برای تخلیه جنسی بوده.…ولی نظرم نسبت به تو فرق داره…گفت میدونم…امشب عارفه خیلی چیزها بهم گفت…شک ندارم دوستم داری.از دختر خاله ات گفت و عکسش و نشون داد که هنوزم که نامزد داره حال واحوال تو رو از عارفه میپرسه…میدونم دو رو برت پر هستن…ولی فک نکن من خاطر خواه ندارم…همین فامیل دامادمون که ما رو باهم آشنا کرد.پاشنه در خونه ما رو کنده ازجا. همین اوزگل رسول چند دفعه برام خواستگار آورده…اما از همه مهمتر استادمه که تازه گی خانومش ازش جدا شده همش دنبال من بود تا کلاسا تعطیل شدن.…
گفتم یعنی چی…گفت یعنی که من هم تو رو از بین چندتا انتخاب کردم پس بیا قول بدیم همیشه با هم باشیم…گفتم برگرد روت رو بکن اینطرف.برگشت تختم یکنفره بود کوچیک بود. رفت زیر روش بودم…بوسیدمش از چشمای خوشگلش لبای غنچه ای گوشتیش…انگشتامو کردم لای انگشتاش.گفت میترسم گفتم از چی گفت من تا حالا از این کارا نکردم…گفتم بالاخره که چی گفت میگن درد داره…گفتم اگه بار اولت باشه آره.بلند شد نشست گفت یعنی میخوای بگی من قبلا رابطه داشتم یا دروغ میگم…بخدا دوستم که امشب خونه اش بودم بهم گفت شوهرش وقتی از پشت کرده بدجور دردش اومده…بخدا من تا الان بغیر تو دست مردی بهم نخورده…گفتم آروم باش چرا قسم میخوری…گفت باور کن. گفتم باشه باشه…بخدا باور دارم…گفت بیا اینو عارفه داد گفت راحت باشین…گفتم چی عارفه داد.؟؟این چیه عرفان ادامسه توش…گفتم نه دیوونه مگه کاندوم ندیدی…گفت شنیدم اما از نزدیک ندیدم…اون گفت من و دوست پسرم بدون این کاری نمیکنیم… گفتم لعنت بهش بیاد…میکشمش. گفت نه گناه داره با من صمیمی شده…پسره همکلاسشه هم رو دوست دارن.میخوان ازدواج کنند مادرت میدونه…تازه بعضی وقتا میان توی سوئیت تو…گفتم وای وای میکشمش…گفت نه دیگه قرار نبود دیوونه بشی…آروم تیشرتش رو دادم بالا…سینه های نازش افتاد بیرون بوسیدمشون…چشماش رو بسته بود…گفتم نازگل من چشاتو باز کن…گفت عرفان میترسم…یه وقت طوری نشم گفتم چطوری گفت حامله نشم…گفتم خنگه با بوس حامله میشی…گفت نه بعد بوس و مالش حتما کار دیگه میخوای بکنی دیگه…گفتم آره شک نکن…گفتم برگرد تا نترسی…دمرو شد…تیشرتش رو دادم بالا درش آورد…شلوارک و کشیدم پایین تنگ بود.ماشاالله کونش گنده بود گیر کرد بهش…لخته لخت بود…سرش و فرو کرد توی بالش…با دست تپلی های کونش رو مالیدم و از هم بازش کردم…تازه تراشیده بود.یکم موهاش تیز بود.اما خیلی کم پشت بود…سوراخش پر چین بود و تنگه تنگ…میدونستم با این سوراخ امشب به مشکل میخورم…لپ کونش رو بوس کردم…گاز گازش کردم…زبون رو گذاشتم روی سوراخ کونش دادم توش…گفت عزیزم نکن کثیفه مریض میشی…رفتم بالا لپش و بوسیدم…گفتم جیگر خانوم چی میگی…بوی عطر میده کیف میکنم…تو نازنین منی…قشنگه من…گفتم فقط ساکت باش تو اولین بارته. حواست باشه اولین بار هیچوقت فراموشت نمیشه…دوباره لای کونش و باز کردم و شروع کردم لیسیدن…گفتم عزیزم داگی شو…گفت یعنی چکار کنم…گفتم قنبلی وایستا…گفت خجالت میکشم…گفتم عزیزم خجالت نداره که. قنبلش کرد…یک لیس از سوراخ کون تا کوس تپلش زدم …آه قشنگی کشید…چوچوله نازش رو گرفتم توی لبام گفت وای عرفان داری چیکارم میکنی…چقدر حس خوبیه…فدات شم بخورش…آره همونجا رو بخور…
خیلی روی تپه عشقش و بین چوچوله رو دوست داشت برش گردوندم بهم نگاه کرد…از بالا از لب تا گردن و سینه ها و نافش رو لیسیدم و بوسیدم…رسیدم کوس قشنگش…دوباره خوردمش…اینبار خودش دست گذاشته بود روی سرم با موهام بازی میکرد وسرم و فشار میداد به کوسش…یک دفعه ای چندبار آروم کمرشو داد بالا و پایین کرد.توی دهن یک آب تلخ و شوری اومد…با شدت ارگاسم شد.دهنم پر شد…آروم ریختم روی تخت…چقدر خیس کرد خودشو…خودشو ولو کرد روی تخت…گفت عرفان نمیدونم چکارم شد چرا اینجوری شدم…گفت ارگاسم شدی عزیزم…کمرت از یک دنیا شهوت خالی شد.ولی دهن من پر شد…چقدر هم تلخ بود…عزیزم ظهر عرق ۴۰گیاه خوردی.گفت نگو دیگه خجالت میکشم…گفتم راحت باش گفت یک کم کمرم و ماساژ میدی چقدر حالم خوب شد ولی خسته شدم…گفتم بچرخ دمر شو ماساژت بدم…برگشت…من آروم شلوار و شورتم و در آوردم.کیرم به حد اعلای خودش رسیده بود…زیاد بزرگ نیست۱۵سانته ولی کلفتیش حرفی برای گفتن داره.گفتم بشینم رو پاهات گفت بشین…تا نشستم متوجه شد لختم. گفت نامرد لخت کردی بهم نگفتی…بلند شو میخوام ببینمش…تو مال منو چند دفعه دیدی فیلم هم گرفتی من هم میخوام ببینمش.بخدا تا الان ندیدم…بلند شد نشست رو تخت…روتختی خیس خیس بود.گفت وای باز هم که افتضاح کردم…گفتم قسمت من هم از تو جیشاته دیگه.بلند شد روی دو زانو خودش اینبار پیش قدم شد لب گذاشت روی لبم.دست زد بهش گفت چقدر گرم و کلفته…اینو میخوای کجام بکنیش.گفتم همه جا اول بخورش بعد بزارم لای سینه های نازت…بعد بکنم پشتت…بعدا شب عروسیمون بزارم جلوت…گفت وای چی برنامه بلند و دور و درازی.گفتم بلدی بخوریش…عین کیم بخورش ولی گازش نزنی ها لیسش بزن میکش بزن…گفت باشه…کرد توی دهنش گفت جا نمیشه دهنم که .گفتم هر چقدر جاشد بکن دهنت…یککم خورد…گفتم دمر شو ماساژت بدم…بالش بزار زیر شکمت گفت باشه…کونش قشنگ قنبلی شد…رفتم روش گفتم الان وقت ماساژ نیست نکنم آبم اومده…این اینقدر نازه که نگاه کنم خودمو باختم چی برسه به مالشش…آروم کیر رو گذاشتم لای کونش نکردم توش…فقط لاش گذاشتم رسید به کوسش مالیده شد بهش…دراز کشیدم روش گفت فدای بدن داغت…بزار لاش باشه…میخوره بهش خوشم میاد…گفتم به چی میخوره گفت به کوسم…گفتم جانم با اون کوست…چند دقیقه لایی
کردمش…گفتم بزارم توی کونت اگه درد اومد ناراحت نمیشی…گفت یکبار آروم تست کن …ببینم چی میشه…
یک ژل روان کننده داشتم برای این روزها رفتم آوردمش من فقط یکبار ازش استفاده کرده بودم…ولی سبک بود معلوم بود آخرشه…فهمیدم کار عارفه نا کسه…گفتم تکون نخور…خوب سوراخ و دورش رو پر کردم از ژل…گفتم با دستت تپلی های کونت و نگه دار…تا خودم کنترل داشته باشم روی سوراخت…گفت باشه…کونش رو خوب باز کرد…چون بار اولش بود نمیدونست دردش چقدره…کیر توی دستم بود گذاشتم دم سوراخش آروم کیرم فشار دادمش بخدا فقط سرش تا ختنه گاه رفت توش…یک جیغ کشید گفت وای مامان گوه خوردم غلط کردم…درش بیار دارم میمیرم …میسوزه…عزیزم توش آتیش گرفت…روده هام پاره شد…گفتم تکون نخور چندلحظه باشه الان بهش عادت میکنی…گفت عرفان دارم پاره میشم به چی عادت میکنم…بخدا گناه دارم…این زیر میمیرم ها…گفتم باشه عزیزم درش میارم…شلش کن تا بکشم بیرون خودتو خیلی سفت گرفتی…تا شلش کرد بیشتر دادم تو…سرش تو بالش بود دوباره جیغ زد .خوابیدم روش چندتا تلمبه جانانه توی کونش زدم آبم زود اومد ریختم توش…از روش بلند شدم…دیدم بالش خیسه خیسه…گریه میکرد…گفتم چی شده…گفت دیوونه دارم میمیرم میگی چی شده…دردش مرگبار بود…اون لامصب رو با اون کلفتی با زور کرد توی من…نمیبخشمت…گفتم نازی دلت میاد اینجوری میگی…گفت دلت اومد جرم دادی.گفتم خانومها همه باید جر بخورند…گفت عه وای این چیه ازم ریخت بیرون…گفتم اشک چشم این بچه است که دلش باز شد گریه کرد اون تو…گفت وای حامله نشم…گفتم خنگه کسی از کون حامله میشه مگه…گفت خب توی بدنمه دیگه…گفتم مگه تو درس نخوندی مگه فوق لیسانس نیستی…گفت من فوق لیسانس ادبیاتم. پزشکی که نخوندم…گفتم نترس پاشو بریم دوش بگیریم…بلند شد گفت وای مامان کونم بهم جمع نمیشه…خنده ام گرفته بود.گفت زهرمار نخند…نمیتونم تکون بخورم…
بلندش کردم رفتیم زیر آب گرم…مالش دادم خیلی بوسیدمش.نازش کردم…گفت چقدر منو دوستم داری که انقدر بوسم میکنی نازم میکنی.گفتم تو شاید هنوز اینقدری منو نخوای که این حسو بفهمی ولی من دیوانه وار میخوامت…من نمیدونم باید باهات چیکار کنم…گفت بخدا من خیلی خیلی دوستت دارم.اما من دخترم نتونستم زود پا پیش بزارم…همون شبی که بغلت جیش کردم فهمیدم دوستم داری.هیچچی بهم نگفتی مواظبم بودی.ولی گفتم که من شک داشتم…نه بتو بلکه به همه مردها…اون لعنتی قبل ازدواج با مادرم اینقدر مهربونی میکرد.ولی وقتی عقدش کرد دیگه رفتارش۱۸۰درجه فرق کرد…گفتم حق داری راست میگی…ولی مگه۵تاانگشت شبیه همه که آدمها مث هم باشن…بعدشم اون یا خیلی عاشق مامانته یا اصلا نمیخادش الان پشیمون شده…گفت نه اون خیلی مادرم و دوست داره چون مامانم خیلی خوشگله…ولی بدجور غیرتیه…گفتم کون لقش…بشین زمین فشار بده کونت از آب کیر خالی شه غسل کنیم آب بکشم در بیایم…گفت باشه نشست تا زور زد آب کیر با خون زد بیرون…گفت وای مامان داره خون میاد چقدر توش میسوزه…الان چی خاکی تو سرم بریزم…خندیدم…گفت نخند بدم میاد لجم میگیره…آبو ولرم کردم برش گردوندم از بالا تا پایین تمام بدنش رو با شامپو بدن شستمش…ساکت ساکت بود رفتم بیرون حوله بیارم دیدم…کنار حوله من یک حوله رب دشامبر صورتی خوشگله ولی هنوز توی بسته بود باز نشده بود…بازش کردم .دادم بهش اومد بیرون…خشک کرد تانشست روی مبل یکباره مث فنر پرید بالا…گفت لامصب نخند نمتونم بشینم…
چند روزی بود خونه ما بود با هم میرفتیم مغازه و میومدیم.تا اینکه ۲ روز مونده بود اربعین مامور ریخت در مغازه هر دوتامون رو بردن آگاهی…گفتم خب جریان چیه…اصلا حرفی نمیزدن.…چندساعتی بودم خبری هم از نیلوفر نداشتم…تا اینکه یک سرگردی اومد خیلی آدم خوبی بود گفت جوون بدجور اوضاعت خرابه…گفتم مگه چیکار کردم قتل کردم خدایی نکرده جرمم سیاسی مگه چیکار کردم. من اصلا نمیدونم چرا اینجایم…گفت مطمئن هستی که میدونی چرا اینجایی.گفتم به خدا…گفت قسم نخور پسرجان…گفتم به جان مادرم نمیدونم چرا آوردنم…گفت برای اغفال و دزدی ناموس و ازین جور چیزها…گفتم کی گفته…من تو عمرم حتی به یک خانم بد نگاه نکردم…گفتم شما مگه چند وقته خانم نیلوفر فکری رو استخدام نکردینش…گفتم چرا همه میدونن.این جرمه.گفت نه ولی شبها ببریش خونه خودتون جرمه.گفتم اون طبقه پایین ما رو اجاره کرده…این جرمه…پدر و مادرم هم میدونن…از خودش بپرسین…گفت خودش هم همین رو میگه…گفتم پس چی…گفت پدرش این و نمیگه.گفتم اولا پدرش نیست ناپدریش…دوما اون اگه غیرت داشت شبانه از خونه نمی انداختش بیرون…بعدشم من بهش جا دادم این بجای تشکر شونه…گفت نمیدونم پرونده جور دیگه است…گفت دختره حرفهای شما رو میزنه…پدر و مادرش چیز دیگه میگن…گفتم جناب من کاسبم پدرم کارمند دولته خانواده ما آبرودارن. گفت ولی اونا میگن مادر شما رفته خواستگاری،گفتم مگه جرمه؟بعدشم من که خبر ندارم اگه رفته…از دختره خوشش اومده دیده ما باهم میریم مغازه میایم…ذوق کرده گفته بزار برای پیر پسرم زن بگیرم…گفت والا پرونده از بالا گیره…گفتم همون رو بگو…جرمی ندارم میخوای برام جرم بسازین.گفت نه بخدا من با تو هستم …یارو پاشو توی یک کفش کرده که این دختر منو اغفال کرده…الکی الکی دو روز و ۳شب منو نگه داشتن حتی نذاشتن کسی رو ببینم…ولی خداییش کتکم نزدن…بابام زورش نرسید منو در بیاره…روز بعد اربعین بردنم دادگاه…همه بودن …پدر مادرم و…مادر نیلوفر و چند نفر دیگه…توی دادگاه قاضی پرونده رو خوند…
پدرم گفت حاج آقا مگه ما گناه کردیم یک بی پناه رو پناه دادیم…گفت چرا از روز اول با والدینش صحبت نکردن…پدرم گفت اگر والدین داشت چرا دختر جوون رو بندازن بیرون…قاضی ساکت شد…مادرم گفت جدای این حرفها پسرم دوستش داره من هم رفتم خواستگاری…گفت پسرتون که چیز دیگه گفته…گفتم من از خواستگاری خبر ندارم اما دوستش دارم…گفت در ضمن پزشک قانونی تایید کرده که به دختره تعرض شده…گفتم بخدا من در جریان نیستم…گفت ولی دختره گفته کار شما بوده…گفتم نیلوفر من بتو تعرض کردم…گفت ببخشید حاج آقا من چیزی به عرفان بگم .اومد در گوشم گفت توی حموم اونشب…گفتم مگه از پشتم تعرضه…گفت احمق عقب جلو نداره که…گفتم عه…آقای قاضی راست میگه کار منه…قاضی خندید…گفتم حاجی یک دقیقه اگه منو با حاج رسول تنها بزارین همه چی تمومه…گفت من باتو حرفی ندارم.گفتم به نفعته ها…اگه نه جلوی قاضی میگم این جریان تموم بشه تازه نوبت جولان دادن من میشه ها.فک نکن دست من خالیه…
گفت مثلا چه غلطی میخوای بکنی…گفتم دو دقیقه که کسی رو نکشته…گفت برو بیرون.با اجازه قاضی رفتیم بیرون…گفتم بشین…گفتم چقدر پسرت رو دوست داری گفت خیلی از خودم بیشتر.گفتم آبروش برات مهمه گفت پس چی مگه همه مثل تو بی آبرویند. گفتم تهمت نزن من چی بی آبرویی کردم…تو نماز اول وقت میخونی…گفت بگو چی میخوای بگی…گفتم الان رضایت میدی که بیام بیرون…بعد محرم و صفر یک بله برون خوشگل میگیری برای منو نیلوفر.دیگه مادرش رو اذیت نکن…تو که دوستش داری عاشقشی چرا اینقدر به همه مشکوکی…گفت بتو ربطی نداره…گفتم من بعد داره…اون مادر زنمه…گفت گوه نخور.گفتم به گوه خوری میندازمت ها.گفت میخوای بگم ببرندت جایی که میگن عرب نی انداخت…گفتم کاری نداره که بگو ببرند.دو روز دیگه بیرون نیام…فیلم کون دادن پسرت شهر رو پر میکنه…که چطوری کیر پسره دیگه رو با رضایت خودش میخوره و خودش با دستش کونش رو باز میکنه که کیر بره توش…تا اینو گفتم عین فنر پرید بالا.یقه منو گرفت گفت بی ناموس چی میگی.گفتم عمو جان پسر تو کون داده کسی دیگه کرده میخوای پول حمومش رو از من بگیری…برو برو کلفت حرف نزن تا آبروت رو نبردم…ساکت شد گفت کو فیلمش …گفتم شب بله برون ببین بعد اجازه ازدواج بده… ولم کرد رفت تو…پشتش من رفتم…داخل سربازه گفت دمت گرم میخواستن چپه ات کنند…خندیدم…رفت تو گفت حاجی ما از شکایتمون گذشتیم به شرطی که بیاد خواستگاری با رضایت خودش و ببرد عقدش کنه…همه دست زدن هورا کشیدن…قاضی گفت از لطفتون ممنونم حاجی…جوون هستن و جاهل…خلاصه که آزاد شدیم…چند روزی تا بعد روز۴۸محرم صفر خبری نبود۳روز بعدش خود نیلوفر با مادرش اومدن گفتن برای بله برون حاضر باشین…مادرش گفت پسرم چی گفتی به این شمر که آروم شده…گفتم خاله فقط آهن آهن رو میبره. گفت مواظب دخترم باش…گفتم چند روزه نمیاد مغازه دست ودلم به کار نمیره.گفت عجله نکنید تمومه دیگه…چند روز بعد شکر خدا عقد کردیم…حاج رسول گفت حالا بلوف زدی که گرفت یا راست گفتی.گفتم حاجی آبروی مردم برای ما مهمه…
مخصوصا شما که بزرگ مایی هندونه دادم زیر بغلش…بد مادر خیلی دم کلفت بود خطری بودقاضی هم ازش میترسید…ولی بیا ببین که دروغ نیست…فیلم پسرش رو توی مغازه نشونش دادم…عرق کرد بدجور.گفت ممنونتم که آبروم رو نبردی.گفتم آبروی تو آبروی منه…انشالله اگه شما بچه دار بشین پسرت میشه برادر خانوم من…پس نمیشد کاری کرد…گفت آفرین یک کادوی خوب پیش من داری…برو با نیلوفر پاسپورتت رو بگیر…رفتیم چند روز بعد کارا انجام شد…ما رو برد ۱هفته ماه عسل…گفت خودمم خانومم رو تا الان نبردم مسافرت و ماه عسل همه باهم بریم…توی کربلا چندبار نيلو و مادرش پرسیدن جریان چیه…ولی نگفتم چون قول دادم…برگشتیم…پدرم مجلس خوبی برگزار کرد…بابام پرسید جریان رو…ولی به اون فیلمو نشون دادم…گفت ایواله پسر زرنگم…دمت گرم…ریدی به هیکل این کوسکش.دیگه اینجوری شد جریان آشنایی و ازدواج من…با آرزوی خوشبختی برای همه.
نوشته: فیلمبردار
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید