این داستان تقدیم به شما
پدرم تاجر بود!. قرن ها پیش در دورانی که هنوز عثمانی ها موفق به تصرف کامل یونان شرقی نشده بودند، در شهر باستانی کنستانتینوپول ساکن بودیم. شهری که در واقع نامش “کونستانتینتوپول” بود و تینیجرهای تپلی داشت که کون های مرغوبی داشتند و به قیمت مناسبی میشد از آنان کام ستاند.
ده ها سال قبل از فروپاشی قلعه های اسماعیلیه، اجداد من در دو نقش متضاد، همراه دولت مرکزی و شهربانان آن بودند و در زندگی واقعی خودشان، عضوی از اعضای برادری قلعه نشینانی که کعبهشان الموت، دژ نیرومند و کهن و فتح ناپذیر این سرزمین ها بود. و ما هر یک وظیفهای خطیر داشتیم. تاجر، کفاش، گدا، قاضی… تفاوتی نداشت در بیرون چه میکردی!. در درون حلقۀ برادری، وظایف روشن بودند!. از میان بردن سران اصلی حکومت ها در ایران و اروپا و برپایی دولت آرمانی خداوندان الموت. ایده ای که پس از سقوط الموت و کوچ ما از آذربایجانی که هنوز پر از خرمدین های جاودانیه بود به یونانِ در حال زوال، همچنان در دل های همۀ ما حفظ شده بود.
اما بیشتر از این نمیخوام سرتونو با این موضوعات درد بیارم. داستان ما از جایی شروع میشه که من در سن شانزده سالگی، برای اولین بار فهمیدم کیرم به غیر از شاشیدن مسئولیت های دیگه ای هم داره. از اونجایی که پدرم سرشناس بود، اجازه نمیدادند که من هرز بپرم و یا با بزها و خرها جفت گیری کنم که عادت بسیاری از جوانان و چوپانان بود. با دختران هم نمیتونستم ور برم چون روشون نظارت شدیدی وجود داشت. برای همین همیشه مغموم بودم و خشمگین از اینکه پدرم میتونه با مادرم بخوابه ولی من اجازۀ گاییدن هیچکس رو نداشتم. اخلاق پدرم طوری بود که حتی زن دوم نداشت و خدمتکاران زن خونه هم از شهوتش در امان بودند. این موضوع در باقی خانه های اربابی موضوعی عادی بود که کنیزان ارباب از ارباب و ارباب زاده بچه دار بشن و زن های بسیار در خانه ارباب باشند ولی پدر من یک ارباب عادی نبود. یک ارباب تخمی بود که زندگی زاهدانهش رو به کیر تنها پسرش که من باشم هم تحمیل کرده بود. نوعی برابری طلبی که از سابقه خانوادگی ما میومد. زندگی همینطور ادامه داشت تا اینکه پدرم بر خلاف همیشه به سفری رفت که من رو با خودش نبرد. میدونستم فعالیت قلعه ها هنوز متوقف نشده و پدرم هنوز با همفکرانش در انجمن هایی مخفی دیدار میکنه ولی این یکی، کمی دور بود. پدرم اهل احتیاط بود. مردی قوی هیکل که من هم قدرت بدنیش رو ازش به ارث برده بودم. ولی این مسافرت های ظاهراً تجاری بدون من، عموماً تجاری نبودند.
وقتی با پدرم خداحافظی کردم، آفتاب هنوز ندمیده بود. با بیست نفر ملازم مسلح از دروازۀ شهر خارج شدند و کاروانی که حفظ ظاهر تجاری میکرد رو دیدم که در افق ناپدید شدند. حالا من، یعنی حامد بن منوچهر همه کاره بودم تا پدر برگرده. قدرتی که باید بخاطر اعتماد پدرم کنترلش میکردم و اون قطعا این مسئله رو بعنوان آزمون امانتداری من میدید و البته باید نهایت استفاده رو هم از این وضع میکردم. سفر ناگهانی پدرم اینبار بهش مهلت نداده بود که برای من یک نفر ناظر قرار بده. چون ناظری که مد نظرش بود رو میشناختم که در بستر بیماری بود. خوبی مسئله اینجا بود که نگران پدرم نبودم. میدونستم سفری امن داره و خطری متوجهش نیست و از اینطرف هم خوشحال بودم که میتونستم کُس سیری بکنم. ولی چیزی در من اجازه نمیداد همینطوری با هر کسی بخوابم. شاید بگین حس تقوی و خداشناسی بود ولی نه!. یه علاقه بود. عشق به یک دختر خدمتکار. چیزی که هرگز فکرش رو هم نمیکردم، منو به دام انداخته بود. عشق!… عشق لعنتی سوزناکی که به یک خدمتکار داشتم. آسون نبود که از پدرم بخوام با اون ازدواج کنم. پدرم بهم اجازه میداد ولی مادرم خیلی بعید بود موافقت کنه. مردم چی میگفتن؟!. پسر تاجر بزرگ جواهرات با یک دخترک از طبقه پست ازدواج کرده!. عشق من و غرور جوانی من رو به مبارزه فراخونده بود. اما نمیدونست من این مبارزه رو از قبل پذیرفتهام. من حامد بودم. پسری که نَسَبش به کوه نشینانی میرسید که از دوران باستان بدنبال برابری بودند.
پس با خیال راحت از اینکه باید علاقهام رو پی بگیرم، به سمت اتاق سوفیا، اونطرف باغ رفتم. به تازگی خریده بودیمش و دخترکی بود پانزده ساله، مو سرخ و چشم سبز و بسیار سفیدرو که پدر و مادرش اونو فروخته بودند که کار کنه و خرج خودش رو دربیاره. رسم این بود که کلفت ها در اونطرف باغ اتاق هایی داشته باشند و اونجا حاضر باشند و در دسترس. این خونه اربابی برای کلفت هاش هم شرایط خوبی داشت. در واقع خیلی از خدمتکاران دیگر خونه ها دوست داشتن اینجا کار میکردند و همین باعث میشد دیگر ارباب ها به پدرم ایراد وارد کنند. بگذریم.
به محض رسیدن جلو در اتاق کوچیک سوفیا، با اطمینان خاطر از اینکه کسی جرات نمیکنه چیزی بهم بگه در زدم. سوفیا جواب نداد. در رو با احتیاط باز کردم و دیدمش. در لباس سادۀ سفیدی سوفیا هنوز خواب بود. پتوش کنار رفته بود و در روشنایی اندک صبح، میشد پاهای بلورینش رو دید. کار روزانهش سنگین بود و هنوز جوانی سرکش بود که در اوج رسیدگی و تازگی بدنش، کار سخت میکرد. حتی توی خواب هم زیبایی خیره کننده ای داشت. کیرم از فرط قدرتی که به یکباره به دست آورده بودم و دختری که فقط یکسال از من کوچکتر بود ولی من اربابش بودم مثل سنگ شده بود. تخم هام التماس میکردن که خالیشون کنم ولی میدونستم اگر الآن اختیارم رو به دست کیرم بدم، دیگه نمیتونم هرگز کنترلش کنم. من نیومده بودم به سوفیا تجاوز کنم. میخواستم قلبش رو به دست بیارم. بارها شده بود که در همین مدت کم از اینکه میدیدم کار سنگینی میکنه دلم میگرفت ولی اگه چیزی میگفتم راز دلم لو میرفت. دندون رو جیگر میذاشتم و سکوت میکردم.
نمیخواستم سر و صدا کنه!. برای همین دستمو گذاشتم روی دهن سوفیا و صداش زدم. سوفیا از خواب پرید ولی نتونست جیک بزنه. با انگشت اشاره کردم که :”هیسسسس”. و بعد آروم گفتم:
+منم نترس. سر و صدا نکن.
سرشو تکون داد و چشماش کاملا باز بود.
-اربابزاده شما اینجا چیکار میکنین؟!
+اولا ارباب! نه اربابزاده
و کشیده خیلی آرومی بهش زدم که ترسید.
-ببخشید. غلط کردم.
به نرمی صورتش رو نوازش کردم و همراه با اخم، لبخندی بهش زدم و گفتم:
+آروم باش و هرچی میگم رو گوش کن!.
-چشم ارباب.
خیلی ترسیده بود. نمیخواستم اولین تجربه سکسم به یه تجاوز ختم بشه. میدونستم سیری ناپذیر بودن مردان قدرت در سکس از نارضایتی اونها در ارضا کردن و عاشق کردن زنی که میگان سرچشمه میگیره. این موضوعات که سالها پیش ذهن من رو درگیر کرده بودند و ساعت ها بهش در خلوتم فکر کرده بودم، حالا داشت به کارم میومد و انگار حکمت نگه داشتن خودم در برابر دخترکان و زنان رو حالا درک میکردم. اینکه چرا مردان در یونان قدیم با مردان میخوابیدند و چرا جنون جنسی شاهان و خلیفگان پایانی نداشت رو حالا درک میکردم. اونها ارزشی برای زن و مردی که باهاش میخوابیدن قائل نبودن. اونها سکسی میکردند که با جق زدن فرقی نداشت. این افکار به سرعت برق در ذهنم رد میشد و کیرم آرام آرام میخوابید و سوفیا منتظر بود من بهش دستوری بدم. از ترسی که در چشم هاش بود میتونستم بفهمم که از ترس تجاوز خودش رو گرفته. از ترس اینکه رابطه ای ناخواسته و ناگهانی داشته باشه!. کمی بهش آب دادم، پیشونیش رو بوسیدم و وقتی متعجب نگاهم میکرد و سیبی که تو دهنش گذاشتم رو میخورد گفتم:
+گوش کن دختر. من زمان دیگه ای نمیتونستم اینجا بیام. اومدم ازت چیز خیلی مهمی بخوام. میتونی رازمو نگه داری؟!
چشماش هنوز نگران بود ولی بدنش داشت آروم میگرفت. لباس ساده ولی تمیزی داشت و خونه که نه، اتاق کوچیکش رو خوب نگه داشته بود. مشخص بود دختر منظمی بود که فقر و سرنوشت بد اون رو به این وادی کشونده بودند که خدمتکار باشه ولی تنها شانسی که داشت این بود که ارباب خوبی نصیبش شده بود. با ترسی که کمتر شده بود پرسید:
-امر کنید ارباب.
و چشم های آبی رنگش رو به زمین دوخت.
+سوفیا خوب گوش کن!. من تو این مدتی که تو خونۀ ما کار میکردی حواسم بهت بوده. از روابطت در بیرون خونه و خونوادهت تا سربهزیر بودن همیشگیت در برابر همه. میدونم همۀ درآمدت رو به خونوادهت میدی. میدونم اینجا همۀ کارهات رو. اگر حقوقت رو زیاد کنم بقیه بهم غر میزنن. پدرم هم اگر بفهمه منو تنبیه میکنه. پس میخوام از حق خودم بهت کمک کنم به شرطی که فقط برای خودت خرج کنی.
-ولی ارباب…
+ولی نداره. تو دختر جوونی هستی. باید زندگی کنی. تو هر کاری که وسیله ای نیاز داشتی به خودم بگو.
چشماش متعجب نگاهم میکرد. شاید از خودش میپرسید:”چرا باید اربابزاده بهم کمک میکرد؟!. چرا باید به من حقوق اضافه بده. نکنه چیزی ازم میخواد که…”… شاید تاثیر همین افکار بود که باعث شد دوباره حالتی تدافعی به خودش بگیره.
-نمیتونم ارباب. منو میترسونین. از من چیزی میخواین؟!.
یک لحظه به حماقتی که کرده بودم فکر کردم و از دست خودم حسابی عصبانی شدم. دخترک فکر کرده بود میخوام مثل روسپی ها بخرمش. حالم از خودم به هم خورد. مردکۀ بی سیاست ابله این چه پیشنهادی بود آخه!. دیگه چاره ای نمیدیدم جز گفتن حقیقت.خیلی جدی نگاهش کردم، سرمو نزدیک سرش بردم و گفتم:
+سوفیا. من خیلی سعی میکنم حرف اصلیمو بهت بگم ولی نمیتونم. اما حالا که فکر کردی میخوام مثل یه هرزه بخرمت، چاره ای نذاشتی برام. حقیقت اینه که من دوستت دارم. از همون لحظۀ اول که دیدمت دوستت داشتم. برام مهم نیست که تو خدمتکاری یا من اربابزاده. تو ارباب دل من هستی. من نمیتونم دلمو از مهر تو خالی کنم. نمیتونم صدای قشنگت رو بشنوم که بهم بگی ارباب ولی اسمم رو نگی. آتیش موهای سرخت دلمو میسوزونه و نمیتونم بهت بگم که با آب حیات لبت منو نجات بدی. شاید پیشنهاد ابلهانه ای دادم که فکر بدی در موردم کردی. خواهش میکنم منو اینطوری نبین. من….
و دیگه هق هق امونمو برید. دامن سوفیا رو گرفتم و مثل ابر بهار گریه کردم. دلی که حسرت یک نگاه گذرای این دخترک رو داشت دیگه نمیتونست بیشتر از این دووم بیاره. بارها سعی کرده بودم مهرشو از دلم بیرون کنم ولی نمیشد. هیچوقت مثل این دوران حال مجنون رو درک نکرده بودم. سوفیا برای همه معمولی بود ولی برای من همه چیز بود. دل و دینم رو برده بود. زندگی بهم زهر شده بود. تا اینکه بالاخره غرورم رو شکستم.
سوفیا وا رفته بود و دهنش باز مونده بود. به فاصلۀ نیم متری من چشماشو تو چشمای من دوخته بود. اربابزادۀ مغرورش حالا به پهنای صورت اشک میریخت و به عشقش اعتراف میکرد. من بدبخت که همیشه فکر میکردم عشق مال آدمای ضعیف و متوهم هست، حالا طوری شکار عشق شده بودم که زندگیم در گرو دخترکی لطیف و نازک و ضعیف بود.
+توروخدا یه چیزی بگو. تکلیف دل من رو روشن کن. باور کن اگه حتی نه بهم بگی من بازم مراقبت هستم. میرم پی کار خودم.
میدونستم که اگر بگه نه باید غم بسیاری رو تحمل کنم ولی هرچیزی رو میخواستم جز ناراحتی و غم سوفیا رو. معشوقی بود که اگه من رو میکُشت هم من شاد و خوشحال بودم که اون راضی هست. قبل از اینکه سوفیا چیزی بگه، از فرط گریه از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با پاشیدن آب به هوش اومدم. ترسیدم که مبادا کسی چیزی فهمیده باشه. ولی چشمام پرتو های خورشید در حال طلوع رو میدید که از لای موهای سرخ دلبرم میتابید. سریع بلند شدم که بشینم که سرم گیج رفت و روی تخت افتادم. قبل از اینکه سرم به جایی بخوره سوفیا منو گرفت. از برخورد دست هاش بهم لذتی وصف ناشدنی داشتم. نگاه ملتمسانه ای بهش کردم. انگار که منتظر جواب بودم.
-حالت خوبه حامد؟!
و این پرسش کافی بود که لبخند رو به لبان من بیاره. لبخندی که حالا چهرۀ راضی و شاد سوفیا رو هم که با نگاهی معصومانه و شیطنت آمیز بهم نگاه میکرد رو هم مهمون خودش کرده بود. دستش رو گرفتم و بوسیدم.
+تا وقتی با صدای قشنگت اسممو صدا بزنی حالم همیشه خوبه.
و سوفیا آروم خندید و سر به زیر انداخت. دستمو پشت کمرش انداختم و کشیدمش روی تخت یک نفرۀ چوبیش و روی خودم انداختم. خنده های ریز سوفیا دلم رو برده بود. به تاج تخت که تکیه داده بودم سوفیا رو نوازش کردم و سرشو به سینهم چسبوندم.
+به کسی نگی از هوش رفتم.
-نترس. به هیچکس نمیگم. ولی خرج داره حامد.
+ای بابا بذار بگیرمت بعد برام خرج بتراش.
صورتشو نزدیک صورتم کرد و لباشو بی محابا گذاشت روی لبام. از خودم بیخود شدم. افتادم روش و شروع کردم به خوردن لب هاش. منی که دهنی مامانم رو هم نمیخوردم حالا داشتم لب های سوفیا رو میدریدم. دست هام کم کم رفت روی سینهش که یهو پسم زد.
-نه.
ظاهرش نشون میداد نگرانه. کشیدمش سمت خودم و گفتم:
+تا وقتی نخوای بهت دست نمیزنم.
دلش به حالم سوخت. یه بوس سریع از لبام کرد و گفت:
-بهت اطمینان دارم عشقم. ولی الآن صبحه. ماریا ممکنه سر برسه. خواهش میکنم برو. شب بیا اینجا. امشب میتونم…
دستمو گذاشتم روی لب هاش و نذاشتم ادامۀ جملشو بگه.
+سوفیا من عاشق توام. من نمیخوام هیچ اتفاقی برات بیفته. همۀ ذرات تنم میخوان کنار تو باشن. همۀ کمرم میخواد تو دل تو خالی بشه. ولی میخوام این اتفاق به میل تو باشه.
تو چشم های سوفیا حلقه های اشک شوق رو میشد دید. بغلم کرد مثل پناهگاهی که بهش پناه آورده باشه. مثل در راه مونده ای که کاروان گمشده ش رو پیدا کرده باشه. و من هم دستامو دورش حلقه کردم. بوی بهشت رو از موهاش استشمام کردم و از حس کردن سینه های نرم کوچیکی که به تنم چسبیده بودن و حالا بدون هیچ شکی مال من بودن مردونگیم اوج گرفت.
-پس ازم خواستگاری کن. بذار خیالم راحت بشه.
+به مردونگیم قسم سوفیا!. پدرم که برگشت میریم پیش خونوادهت و خواستگاریت میکنم. حتی اگر پدرم عاقم کنه و از ارث محروم بشم، کارگری میکنم، خربندگی میکنم و زندگیم رو کنار تو و بچه هامون میسازم.
-من هم کنار تو میمونم عشقم. دیگه هیچ چیز مهم نیست. فقط باید یه پسر مو مشکی باید بهم بدی عین خودت.
+عجله نکن دختر. چه خبرته!. من تا انتقام شب های تا صبح بیدارم رو ازت نگیرم که به این راحتی بچه دار نمیذارم بشی.
چشم های سبز سوفیا درخشید و شیرینترین بوسۀ اون روز ما بوسۀ وداع بود. حالا باید تا اومدن پدرم مادر رو راضی میکردم و البته با سوفیا طوری رفتار میکردم که بقیه شک نکنن. کاری که در مورد آدم های عادی توش استاد بودم ولی وقتی پای عشق و سوفیا به میون میومد، باید خیلی زور میزدم که بتونم خودمو کنترل کنم…
ادامه دارد…
نویسنده:حامد.ف.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید