این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان
اسم من مهدی هستش و معلمم در یکی از مدارس شهرستانهای استان کرمان
داستان از اونجایی شروع شد که ما یک همکار داشتیم به اسم خانم مهسا که دو سالی میشد که استخدام شده بود با توجه به سهمیه شاهدی که داشت اومده بود مدرسه ما. یک روز اتفاقی رفتم پشت ساختمان مدرسه سیگار بکشم که فهمیدم ایشون زنگ تفریح تو کلاس موندن و دارن با یکی صحبت میکنند و صداشون از پنجره کلاس میومد بیرون و میگه تو رو خدا دست از سرم بردار شوهرم بفهمه بیچارم میکنه من هنوز دارم بابت خیانتم جواب پس میدم که اون طرف خیلی سمج بود مثل اینکه…گذشت تا اینکه زنگ بعد اومد دفتر من بهش گفتم اگر کمکی از دست ما برمیاد دریغ نکنی همکارم شما هم جای خواهرم …بنده خدا برادرش هم فوت شده بود مثل اینکه
خلاصه بنده خدا جا خورد
تا اینکه به بهانه تکالیف درسی بچه ها هر از گاهی زنگش میزدم
و کم کم یک کم خودمونی تر شد
و گفت یک چیزی میخوای بگی و نمیگی شما
گفتم نه خواهرم چیزی نیست
گذشت روز به روز شوخی های ما تو زنگ تفریح بین همکاران بیشتر میشد
تا اینکه احساس کردم بهم حسی پیدا کرده
که سال تموم شد و رفتیم برا تابستان
ارتباطمون هم کم بود
تا اینکه مهر اومدم مدرسه دیدم که مهسا خانم بینی اش رو عمل کرده دافی شده برا خودش
فهمیدم که اعتماد به نفس ندارن و…
همش ازش تعریف میکردم
یکبار داشتیم میرفتیم دفتر به شوخی گفتم دافی شدی برا خودت ها
خندید و رفت
این حرفم باعث شده بود که بیشتر بهم رو بده
شب رفتم پیام دادم گفتم میتونم وقتا بگیرم
گفت در مورد چیه
گفتم شخصیه
گفت الان نه شوهرم خونه است بزار برا فردا ظهر بعد تعطیلی
روز بعد تو مدرسه باز بهش تیکه مینداختم خانم شماره بدم و اونم میخندید
تا تعطیل کردیم
پیام دادمش گفتم خوبی
گفت شیرین زبون شدین
بفرمایید حرفتون بزنین
گفتم کار دله دیگه
گفت متوجه نمیشم گفتم کم کم متوجه میشی
خندید و گفت حرفت بزن
گفتم مشکلت چیه
گفت من مشکلی ندارم
گفتم ماجرای صحبتت تو کلاس رو شنیدم که گفتی اگر شوهرم بفهمه و…
یک ساعتی جواب نداد
زنگ زدم رد داد
گفتم مزاحمت نمیخوام بشم کارت دارم
که جواب داد چکار داری
گفتم میخوام کمکت کنم
به بدبختی راضیش کردم
گفت خواستگار قدیمیم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده و میگه که باید ببینمت
گفتم حرفش چیه
گفت میگه باید تنها باشیم میخوام حرف بزنم
گفتم خب نرو
گفت میترسم زندگیم خراب کنه
گفتم کجا میخواد حرف بزنین
گفته که بیرون شهر
گفتم خب بگو تلفنی بزنه حرفش رو
که گفت میگه نمیشه
گفتم خب قبول کن من حواسم بهت هستش
گفت چطوری
گفتم که دنبالت میام تعقیبتون میکنم
گفت نه اصلا
بعد دو روز گفت خیلی پیله است
سر حرفت هستی
گفتم آره
و قرار شد عصر به عنوان کلاس جبرانی بگه خونه نمیام و بره با طرف سر قرار که حرفاش بشنوه
قرار شد که یک گوشی باهاش رو تماس هم باشه و منم اگر دیدم اوضاع خطریه برم سراغشون که به سختی قبول کرد
گوشی دوم خودم رو دادم بهش و زنگ زدم و گفتم قطع نکنی تحت هیچ شرایطی
بنده خدا رفت سر قرار و منم حواسم بهشون بود رفتن سمت یکی از مناطق کوهستانی
که داشتن صحبت میکردن و خاطرات قدیم که مهسا داشت میگفت که من شوهر دارم و یک دختر و پسر ۱۲ و ۱۳ ساله دست از سرم بکش
صحبتاشون مفصل بود
فقط فهمیدم اول عروسیش چند بار با هم رابطه داشتن که هنگ کردم
یک دفعه گوشی پسره زنگ خورد و گفت یکی داره تعقیبتون میکنه
نگو که یکی هم از پشت سرمون داشت میومد که گازش و گرفت و انداخت تو خاکی تا به خودم اومدم گمش کردم و فقط از صدای گوشی شنیدم مهسا همش التماس میکرد که بیخیال بشه و کسی با من نیست
پسره فکر کرد من دوست پسرشم فقط داد میزد خفه شو جنده
سرتون رو به درد نیارم که فهمیدم بردش تو یک خونه و بعد چند دقیقه یکی اومد تو خونه
و داشت میگفت امروز دو نفری میکنیمت و مهسا هم گریه میکرد
که فهمیدم بردنش تو اتاق و گوشی تو کیفش بود و صدای کمی میومد و به سختی میشنیدم
فقط صدای گریه و التماس میشنیدم که شنیدم داره میگه لختم نکنین که سرم میخواست بترکه تا اینکه بعد چند دقیقه دوتایی افتادن به جونش و هق هقاش کمتر شد و یک کم آخ و اوخش به گوشم رسید یک ساعت گذشت من داشتم دیوونه میشدم تا اینکه صداش میومد که خدا لعنتت کنه چرا فیلم گرفتی ازم و…
اون پسره هم میگفت از حالا هر وقت گفتیم باید بیای پیش ما وگرنه فیلمت رو پخش میکنیم
که باز زد زیر گریه
خلاصه که آژانس گرفتن و فرستادنش تو شهر که گوشی هم خاموش شد
نمیدونستم باید چطوری باهاش روبرو بشم
بخاطر من بی آبرو شده بود
هرچی زنگ و پیام میزدم جواب نمیداد
همش میگفتم خدا من رو لعنت کنه
یکی دو روز مدرسه نیومد
وقتی هم اومد اصلا داخل دفتر نیومد
که آقای همتی مون رفته بود گفته بود چرا نمیای دفتر گفته بود حالم خوب نیست.ظهر که تعطیل کردیم منتظر آژانس بود که رفتم با سمجی سوارش کردم و همش گریه میکرد …هرچی معذرت خواهی کردم فایده نداشت و آخرش گفتم خودم درستش میکنم گفت چطوری گفتم صبر کن اونم گفت باشه به شرطی که به چشم جنده بهم نگاه نکنی منم هر کاری بخوای برات میکنم منم ازش لب گرفتم و گفتم باشه عزیزم…
نوشته: معلم سکسی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید