این داستان تقدیم به شما
ما 3 تا داداشیم سعید و ناصر و من که حامدم و یه خواهر داریم بنام رضوان سعید و ناصر خیلی به رضوان گیر میدادن که فلان لباس رو نپوش فلان آرایشو نکن و… کلا هر وقت سعید و ناصر میومدن خونمون (چون اونا متاهل بودن و من و رضوان توی خونه پدری زندگی می کردیم پدر و مادرم سالها پیش فوت کرده بودن و سعید که بزرگتر بود خرج ما رو میداد) کلی دعوا داشتیم و آخرشم اشک رضوان رو در میاوردن و بهش میگفتن اگر پاتو کج بذاری خودمون توی همین زیر زمین خونه خفت میکنیم و دفنت میکنیم رضوان یه دختر قد کوتاه بود و یکم تپلی بود با کون و سینه برجسته و بخاطر همین برجستگی ها بود که همیشه دعواش میکردن که لباس تنگ نپوشه اما بدبخت هر چی هم می پوشید بازم برجستگی کونش جلب توجه میکرد البته کسی هم جرات نداشت بهش تیکه بندازه و نگاه چپ بهش کنه چون سعید و ناصر رو همه میشناختن چه افرادی هستن و کسی برای خودش شر نمیخرید!
یه روز از دانشگاه زودتر اومدم خونه طرفای ساعت 11یا 12 ظهر بود اما معمولا زودتر از 5 و 6 عصر نمیومدم اومدم داخل حیاط و رفتم دستشویی توی حیاط شاشیدم و اومدم بیرون فکر کردم رضوان هم نیست شنیدم از توی زیر زمین صدا میاد آروم رفتم از شیشه اش پشت حیاط ببینم داخلش چه خبره چون اون پنجره رو باز میذاشتیم تا هوای زیر زمین عوض بشه دیدم رضوان داگی شده و ارسلان پسر خالم داره میکنه رضوان میگفت بسه دیگه تمومش کن درد داره ارسلان گفت الان چند ماهه دارم از کون میکنمت هنوزم درد داری؟ تو دروغ میگی تا من زود تمومش کنم اما امروز کور خوندی رضوان میگفت ارسلان تو رو خدا ارسلان میگفت نه امروز من میگم کی تموم میشه نمیدونستم باید چیکار کنم مغزم کار نمیکرد بی اختیار رفتم داخل زیر زمین از ترس نفهمیدم چطور از هم جدا شدن ارسلان با کیر شق شلوارشو می پوشید و میگفت به خدا من کاری نکردم رضوان گفت بیام اون برام لخت شد رضوان هم داشت گریه میکرد اما لباس هاش اونجا نبود و لخت بود میگفت به خدا دروغ میگه خودش لختم کرد گفتم پس لباس های تو کو؟ ارسلان گفت من بهت دروغ نمیگم وقتی من اومدم رضوان اینجا لخت بود رضوان میگفت دروغ میگه خودش لختم کرد و لباس هامو نمی دونم کجا انداخت ارسلان دیگه کامل لباس هاشو پوشیده بود و میگفت به خدا من کاری نکردم تازه لخت شده بودم و فقط رضوان رو بغل کردم که تو اومدی اونم خودش می خواست من از کجا میدونستم امروز رضوان خونه است؟ مگه من کلید اینجا رو دارم که بیام داخل؟ حرف های ارسلان خیلی منطقی و درست بود میگفت به خدا من کاری نکردم فقط رضوان خواست لخت شدم و بغلش کردم گوه خوردم به خدا دیگه سمت رضوان نمیام گوه خوردم حامد بذار برم گفتم برو اما به ناصر و سعید میگم تا آدمت کنن و با سرعت از زیر زمین فرار کرد و کل حیاط رو دوید و رفت بیرون و در هم بست
من موندم و رضوان لخت که لباسم نداشت و گریه میکرد تو رو خدا گوه خوردم ببخشید کمربندم رو در اوردم و دو تا زدم توی ساق پاش میگفت بزن کبودم کن اما به سعید و ناصر چیزی نگو اونا منو میکشن گفتم تو دیگه جنده شدی باید بمیری افتاد به پام و التماس میکرد تو رو خدا بهشون زنگ نزن منو میکشن انقدر شلوارمو سفت گرفته بود که شلوارم از پام افتاد و فقط یه شورت پام بود و دیدن کون و سینه های لخت و سفید و خوشگل رضوان کیرمو شق کرده بود بهش گفتم گاو شلوارمو در آوردی پاشو زنگ نمیزنم بهشون اما هر چی میگم به حرفام گوش میدی گفت باشه هر چی تو بگی فقط بهشون زنگ نزن گفتم الان پشتت رو به من کم و دستاتو بالا بگیر و بچسب به دیوار فوری این کارو انجام داد و منم داشتم کون سفید و بزرگشو تماشا میکردم که حق داشت این ارسلان کونی کون رضوان واقعا خواستنی و جذاب بود
لخت شدم و از پشت بهش چسبیدم شوکه شد گفتم از پنجره دیدم ارسلان داشت چیکار میکرد صدات در نیاد گفت باشه
کیرمو لای پاش گذاشتم و گفتم پاهاتو محکم ببند و با دستام سینه هاشو فشار میدادم رضوان اما هنوز داشت گریه میکرد گفتم مگه نگفتم صدات در نیاد؟ صدایی ازت نشنوم فقط هر کاری میگم انجام میدی گفت چشم چشم.
در گوشش گفتم میری پایین شروع میکنی خوردن و حسابی خیسش میکنی برگشت و نشست و شروع کرد خوردن کیرم وای که چه خوب میخورد این ارسلان کونی خیلی خوب بهش یاد داده بود از خوردنش واقعا لذت میبردم اما گفتم بسه و داگی اش کردم و دو تا توف گنده به سوراخ کونش زدم و کیرمو کردم داخل کونش و یکم نگه داشتم و شروع کردم تلمبه زدن وای که لذتی داشت فکر میکردم روی ابرام رضوان آی آی میکرد چند تا زدم به لمبرهای کونش گفتم صدات در نیاد جنده همه فهمیدن صدات در نیاد و ضربات بیشتر و محکم تری میزدم دست خودم نبود تند تند توی کونش تلمبه میزدم تا اینکه آبم اومد و ریختم توی کونش وای که چه لذتی داشت دلم نمی خواست کیرمو از کونش دربیارم اما دراوردم و بلند شدم گفتم لباسهات کجاست؟ گفت نمیدونم ارسلان کجا انداختشون اون لختم کرد گفتم صبر کن تا لباسامو بپوشم و برم برات لباس بیارم رفتم یه بلیز شلوار براش اوردم و پوشید و رفتیم بالا با هم رفتیم حمام و توی حمام کلی بغلش کردم و جای کمربند که روی ساق پاش بود رو بوسیدم و گفتم ببخشید دست من نبود گفت اشکال نداره بهش گفتم ارسلان رو دوست داری؟ گفت خیلی گفتم چقدر؟ گفت انقدر که تا الان هر چی خواسته نه نگفتم بهش دست گذاشتم روی کوسش و گفتم حتی اینو؟ گفت اوهوم
گفتم یعنی؟ گفت اوهوم. گفتم خاک تو سرت فکر نکردی اگر بزنه زیرش چیکار میکنی؟ سرشو پایین انداخت و گفتم فعلا ولش کن ارسلان رو خودم کاری میکنم بیاد مثله ملکه ها ببرتت خونه اش دست گذاشتم روی کوسش و گفتم میشه اینو بخورم؟ گفت فقط خوردن؟ گفتم پس ارسلان راست میگفت تو میخاریدی؟ و خندیدیم گفتم الان بدجور گشنمه بریم ناهار بخوریم و دستمو گذاشتم روی کوسش و گفتم اینو عصرونه میخورم و خندیدیم من اومدم بیرون و چند دقیقه بعد رضوان اومد بیرون حوله اش رو بهش ندادم و گفتم همینجوری بیا بیرون و لخت اومد بیرون و من نگاهش میکردم چه بدن قشنگی نگاه کردن به بدنش آب آدمو میاورد حق داشت ارسلان کونی رضوان بی نظیر بود…
رضوان یه تاپ و یه شلوار پوشیده و اومد یه املت درست کرد و خوردیم و رفت توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود رفتم کنارش دراز کشیدم گفتم شورت نپوشیدی؟ گفت نوچ گفتم پس شلوارتو بکش بالاتر و کشید بالاتر و کوسش کاملا برجسته و بزرگ شده بود گفتم وای چه قشنگه اندازه یه نون شیرماله و خندیدیم و از روی شلوار شروع کردم بوسیدنش رضوان با دستش بالای کوسشو میمالید که دستشو میزدم و نوک بینی ام رو همون جایی که میمالید فرو میکردم و خوشش میومد و سرمو به کوسش فشار میداد بلند شدم رضوان و خودمو لخت کردم و شروع کردم خوردن کوسش صدای آه و ناله رضوان خونه رو پر کرده بود میگفت با انگشت بزرگت بکن توی کوسم و انگشتم رو کردم توی کوسش داغ بود و لزج گفت پاشو حامد پاشو فهمیدم که میخواد بکنم توی کوسش و بلند شدم کیرمو کردم توی کوسش و یه جیغ زد و گفت یکم نگهش دار و یکم نگهداشتم و شروع کردم تلمبه زدن وای که چقدر تنگ و داغ بود میگفت ارسلان ارسلان ارسلان آی آی آی ارسلان ارسلان ارسلان آی آی آی گفتم دردت میاد گفت نه نه نه بکن بکن بکن و چشماشو بسته بود و با دستاش سینه هاشو فشار میداد و منم تلمبه میزدم تا اینکه آبم می خواست بیاد و کشیدم بیرون و آبمو ریختم روی سینه های رضوان.
دو روز بعد رفتم دنبال ارسلان که خودشو از ترس سعید و ناصر گم و گور کرده بود پیداش کردم و گفتم ازت فقط یه سوال دارم گفت بپرس گفتم به شرطی که راستشو بگی زر مفت هم نمیزنی گفتم رضوان رو دوست داری؟
گفت خیلی زیاد گفتم خب بیا خواستگاری تا زودتر برید سر خونه زندگیتون گفت یعنی ماجرای اون روز رو به کسی نگفتی؟
گفتم نه فقط به شرطی که زودتر بیاید خواستگاری رضوان
هفته بعد اومدن خواستگاری با اینکه ناصر مخالف بود اما روی سعید کار کردم تا نظر مثبت بده و رضوان و ارسلان با هم ازدواج کردن از اون روز هم صمیمیتم با رضوان رو حفظ کردم اما دیگه با هم سکس نکردیم چند ماه بعد منم ازدواج کردم…
الان هم بیشترین رفت و آمد رو با رضوان و ارسلان داریم…
و اون روز و اون اتفاقات بعدش تا همیشه بایگانی شد تا وقتی که رضوان لو داد به دو تا داداش دیگم هم داده هنوزم میده.
نوشته: حامد کله قارچی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید