این داستان تقدیم به شما
سلام…یه داستان تو سایت خوندم یاد_ یه ماجرای قدیمی افتادم و هوس کردم به گذشته برگردمو خاطرات زنده بشه…
من ساسانم و دوران جوونی رو پشت سر گذاشتم و دیر هم ازدواج کردم و تو زندگیم خیلی کارها کردم و البته بعد از ازدواج هم چندان بیکار نبودم…قضیه مال خیلی وقت پیشه اواخر دهه شصت یا اوایل هفتاد اوضاع با حالا فرق داشت و فشارها بیشتر بود چون ماجرا قدیمیه زحمت اینو به خودم نمیدم که اسامی و مکان ها رو تغییر بدم دیگه تاثیر نداره…یه غروب زمستون بود بی حوصله بودم با ماشین رفتم تو خیابون یه چرخه کصی بزنم تو خیابون ستارخان آروم میرفتم دیدم یه خانومی کنار پیاده رو آهسته میره…شهر مثل حالا خیلی شلوغ نبود رفتم کنار ایستادم نگاهش میکردم برگشتو منو دید شیشه رو کشیدم پایین گفتم ببخشید تو این سرما اذیت نمیشین!؟مکثی کرد و اومد جلو گفت چی فرمودین؟ جمله مو تکرار کردم گفت حوصلم سر رفته بود تو خونه اومدم قدم بزنم..گفتم هنوز سردتون نشده گفت چرا یه کمی گفتم پس بفرمایید بشینید داخل گرم بشین..نگاهی به اطراف انداخت و سوار شد..حرکت کردم بخاری رو زیاد کردمو خودمو معرفی کردم اونم اسمشو گفت الان یادم نیست… مهم هم نیست یه زن با اندام متوسط چهره قابل قبول حدود بیست و هفت..هشت ساله دیدم دستاشو گرفت جلوی بخاری به هم مالیدو بعد پاهاشو مالیدو گرم کرد.. دقت کردم یه دامن بلند با چکمه پوشیده بود و روش یه پالتو..گفتم تو این سرما چرا دامن پوشیدی گفت حوصله نداشتم عوض کنم..هوا داشت کم کم برفی میشد گفتم هنوزم میخای قدم بزنی گفت نه دیگه حالش نیست..دیدم هی دستاشو گرم میکنه و از رو دامن میماله به پاهاش..خیلی راحت ولو شده بود تو صندلی منم دستشو گرفتم وگفتم چقدر سرده..گفت آره به این زودیا گرم نمیشه..منم دو دریچه بخاری رو گردوندم سمت پاهاش گفتم زودتر گرم شی..اونم خیلی راحت کیفشو گذاشت صندلی عقب و دولا شدو دامشنو آورد بالا تا باد گرم بره زیرش..تو تاریکی رونای سفیدش پیدا بود…دیدم داره خوب پیش میره گفتم خوب چه بکنیم !؟ گفت امروز هیچی نخوردم گرسنمه..دم اولین جا ایستادمو یه ساندویچ گرم براش گرفتم تا خوراک آماده شد تو ماشین که روشن بود و شیشه هاش بخار کرده بود آروم پالتوشو کنار زده بودمو پاهاشو نوازش میکردمو که مثلن گرم شه..اونم بیخیال بود..مشغول خوردن ساندویچ که بود همونجا ایستاده بودمو دیگه دستم زیر دامنش رفته و از رو شورت داشتم میمالیدم که ییهو یه چیزی به شیشه ماشین خورد…
برگشتم دیدم کسی کنار ماشینه و میزنه به شیشه اونم خودشو جمع و جور کردو شیشه رو پایین کشیدم و دیدم دو تا مامور کلانتری هستن..گفت اینجا چیکار میکنین گفتم با دوستم داریم یه چیزی میخوریم..گفت مدارک منم از تو جیب کاپشن کیفمو درآودم که دست کرد کل کیفو گرفت یه نیگاه توش کردو دو تایی رفتن سمت اون درو باز کردن به دختره گفتن پیاده شو…ماشین من یه کوپه ی دو در لیفت بک بود که چند تاش بیشتر تو ایران نبود تابلو بود صندلی های عقب تا میشد و تو اون فضا میشد خوابید …اون زمان اوضاع ماشین خراب بود و مدل جدید اصلن نبود من با اون ماشین داستانها داشتم…خلاصه دو تا مامور رفتن عقب نشستن خانوم هم اومد داخل درو بست و گفت حرکت کن…تو اون سالها جیک نمیشد زد اگر کارمون به کلانتری یا ازون بدتر به کمیته کشیده میشد واویلا بود ساکت بودمو هرچی میگفتن باید انجام میدادم سوال کرد کارت چیه!؟ گفتم مهندسم گفت مهندس این خانوم کیه..گفتم دوستمه یا همکارمه… درست جزییات یادم نیست مال خیلی پیشه همینهاروهم به زور یادم میاد…هردو لهجه غلیظ رشتی داشتن و گروهبان بودن..از دختره پرسید خوب خانوم شما چطور…من شدیدن نگران ولی اون ریلکس هنوز داشت آخر ساندویچ و میخورد گفت حالا چی شده…ماموری که اونطرف بود از پشت دستشو برد تو یقه لباس دختره و سینه هاشو مالوندن..من یه لحظه جاخوردم که الان جیغ و داد راه میندازه..ولی دیدم بیخیال نشسته تو دلم گفتم عجب جنده ایه..من عصبی اونا راحت داشتن پستون میمالوندن و هوا برفی و عاشقانه که گفت جا داری؟! دیگه جای بازی نبود همه چیز مشخص..گفتم اگه داشتم که اینجا تو خیابون گیر شما نمیافتادم گفت اگه ما جور کنیم چی…گفتم مگه راه دیگم داره که گفت میشه رفت کمیته و شب تو بازداشتگاه..که گفتم نه داداش راه اول..دیدم میشه باهاشون کنار بیام..گفتم کجا که گفت بریم ساعت حدود ده یازده شب شده بود و برفی و چند نفره… خلاصه بعد از کلی گشت زنی و مراجعه به دو سه جا توی خیابون شادمان دم یه نونوایی که فکر کنم سنگکی بود ایستادیم یکی پیاده شد رفت زد به در تا شاگرد نونوایی بیدار شد خواب آلود با یه شلوار کردی اومد بیرون نمیشنیدم چی میگن بعد یه دقیقه اومد گفت ردیفه..اونیکه تو بود گفت اینجا خوبه جاهای دیگم هست ولی سرده اینجا تنور گرمه و شاگرد شب بالای تنور جا داره میخوابه برای نون صبح زود…پیش خودم گفتم خارکسه ها کار همیشگیشونه منو باش گیر کیا افتادم…در ضمن تمام مدت هم تو ماشین داشتن پستونای دختره رومیمالوندن و با لنگ و پاچش ور میرفتن و همینطور کیرهای خودشون رو هم میمالیدن..منم استرس شدید ولی حداقل خیالم راحت بود که مامور تو ماشینه و اون موقع شب کاریمون ندارن…خلاصه به دختره گفت برو تو و شاگرد بدبخت نونوایی رو هم گفتن برو دورو برا قدم بزن تو اون برف و سرما..اونم رفت. خانوم پیاده شد ریلکس رفت داخل نونوایی که عقبیه به من گفت مهندس شما اول بفرمایید…گفتم نه نمیشه شما ها فشارتون خیلی زیاده بفرمایید که به بیرونیه گفت تو برو…
اونم رفت داخل دو دقیقه نشده بود که اومد بیرون داشت دکمه هاشو میبست به این یکی گفت برو..جاشونو عوض کردنو اینم رفت دو دقیقه ای اومد بیرون و به من گفت مهندس نوبت توهه..منم با ترس و لرز و نگرانیه اینکه ماشین روشن و سوییچ روش کیف و مدارک هم پیش اونا..تردید داشتم که گفت مهندس نگران نباش ماشینو کاری نداریم ما تازه رفیق شدیم میخوایم بیشتر برنامه بزاریم برو با خیال راحت کصتو بکن..خوب چیزیه..منم با استرس رفتم داخل دیدم بالای تنور یه جای گرم و نرم خانوم دراز کشیده لنگاشم باز…منم شلوارمو در آوردمو رفتم رو کار ولی مجموعه نگرانیها نمیزاشت کیرم بلند شه یه چند تا لب گرفتمو با پستوناش و کصش بازی کردم خوبم همکاری میکرد اندامش خوب بود ولی کیرم بلند نمیشد حسابی ترسیده بود.. خلاصه گفتم ببین من استرس دارم نمیتونم اینهام بیرون عجله دارن باید برن پستشون تموم شده..مگه ندیدی چه هول هولکی کردن تازه اینقدر حشرین که میان خود منم میکنن…بریم من از خیر کص گذشتم گفت نمیشه اینطوری که پس تو چی!.. خلاصه بلند شدیم پوشیدیم رفتیم تو ماشین…شاگرد بدبخت اون بیرون داشت میلرزید راه افتادیم رفتیم سمت کلانتری دریان نو که گفت ما وقت های مختلف مکان های زیادی داریم حالا که رفیقیم هر وقت کسی پا داد بیاحال کنیم معمولن کلانتری هستیم اسماشونم گفتن…موقع پیاده شدن گفتم کیفمو نمیدین..گفت آخ یادم رفت کیفو درآورد توش نیگاه کرد گفت با اجازه خرج امشبو بردارم..هرچی پول بود بجز اندکی برداشت کیفو داد به من گفت راضی که هستی..چی میتونستم بگم!!خداحافظی و رفتن…منم راه افتادم ساعت حدود یک نصف شب و سرد..کمی آروم شدم به دختره گفتم ازت خیلی عذر میخوام که امشب اینجوری شد و مجبور شدی با دو تا نره خر سکس کنی گفت خیالی نیست من همش نگران تو بودم که مهندسی و آدم حسابی و اینا اذیتت میکنن…تازه سکس هم نتونستی بکنی..منم برای کم نیاوردن گفتم آخه اونا قبل من کرده بودن..کاندوم هم که نداشتیم رقبتم نمیشد…گفت که اونا اینقدر حشری بودن که تا کصو دیدن هول شدن منم کیرشونو لا پام گذاشتم نذاشتم بره تو همونطور لاپایی چندتا عقب جلو کردن آبشون اومد ریخت رو دشک نونوایی اصلن نرفت تو کصم الانم پاکه پاکم…دیدم عجب جنده ایه این…ولی خیلی با مرام بود هیچ گله ای نکرد..تازه گفت حالا چیکار کنیم گفتم هیچی بریم برسونمت خونه گفت من اینموقع شب خونه نمیتونم برم…تو هم که بی نصیب موندی بریم یه جا حال کنیم و استرسی که بهت وارد شده رو خالی کنی تازه پولهاتم که همرو برداشتن…گفتم این موقع شب مکان ندارم تازه پولم ندارم بهت بدم ..اون موقع کارت بانک نبود که…گفت پول چیه من ازت خوشم اومده امشب اینهمه دلهره داشتی باید یه سکس توپ باهات تو ماشین بکنم…برق ازم پرید گفتم تو ماشین نمیشه امشب کافی نبود…گفت اون با من میریم یه جای امن تو فقط برو…
خوب منم اونوقت جوون بودم و بسیار ماجراجو درسته که دهنم گاییده شده بود ولی از کص به این خوبی نمیشد گذشت تازه فوق العاده با مرام…مثل امروز نبود که خانم کارمند بانکم باشه مخشو بزنی جنده از آب درمیاد. خلاصه منو برد سمت قیطریه تو اون برف…(اونهایی که سنشون قد میده و بالای شهری ن یادشونه قدیما پارک قیطریه فعلی اینجوری نبود و یک باغ بزرگ قدیمی بود که موقع انقلاب ول شده بودو این بخش که الان شده فرهنگسرای امیر کبیر یک ساختمون قدیمی مخروبه بود وسط درختهای بلند و هیچکس جرات داخل شدن اونجارو نداشت فقط شبها معتاد ها و کارتن خوابها که تعدادشون خیلی کمتر از امروز بود اونجا میخوابیدن کنارش هم یه محله تگزاسی بود مثل زورآباد که همه خلاف بودن که بعدن جمع شد)…رفتیم رسیدم اونجا تمام راه هم با من ور میرفت و میگفت دارم آماده ات میکنم باید از استرس خالی بشی…تو ماشین با کیرم بازی میکرد تا بالاخره بلند شد برام ساک زد و منم یه دستم تو کص و پستونش بود..رسیدیم اونجا حسابی برف نشسته بود و فقط ماشین من اونم به زور توی شیب میتونست بره …پرنده پر نمیزد همه جارو بلد بود یه گوشه دنج ایستادیم ماشین و بخاری روشن و چراغها خاموش رفتیم پشت ماشین که گفتم جادار بود و مشغول شدیم تازه راه افتاده بودم چکمه هاشو در آوردمو دامنشو زدم بالا..زیپ پشتشم باز کردمو سوتینو درآوردم و پستونای خوشگل افتاد بیرون تا تونستم کص و ممه خوردم خودشم حشری بود حسابی.. میگفت اینقدر دستمالیم کردن که میخوام یه کص سیر بدم وباید منو ارضا کنی…فکر کنم نیم ساعتی مشغول بودیم جا خیلیم راحت نبود…ولی چون دختر خیلی با مرامی بود و میخواست باید ارضاش میکردم ..برای همینهم هی کیرمو در میاوردم که آبم نیادو کصشو تند میخوردم و دوباره میکردم تا ته توش و سریع تلمبه…تو اون برف خیس عرق شده بودیم…که خودش متوجه بود که من مدارا میکنم که گفت من نزدیک ارضا شدنم تند تر بزن که با هم ارضا بشیم گفتم آبم چی گفت بریز تو برای یادگاری امشب…گفتم نمیشه که… گفت نگران نباش آخر ماهه دارم پریود میشم…خلاصه تندش کردمو با هم ارضا شدیم طوریکه به هم چسبیده بودیم یه لب حسابی گرفتیمو به زور از هم جدا شدیم و لباسارو پوشیدیم و یک سکس خاطره انگیزو یک شب جالب زمستونی که متاسفانه پایانش خوب نبود حداقل برای من…چون بعد از سکس گفتم حالا تا صبح چکار کنیم که گفت هیچی تو برو خونه تون گفتم تو چی نمیری خونه که گفت نه نمیشه…گفتم یعنی چی تو خیابون با این برف هم که نمیشه بمونیم گفت نگران من نباش من همینجاها یه جایی برای تا صبح موندن پیدا میکنم گفتم یخ میزنی گفت نه من همه جاهارو بلدم…تو کش و قوس صحبت بودیم که یه دفعه یه لب آبدار ازم گرفت و پالتوشو کیفشو برداشت و پیاده شد رفت تا اومدم به خودم بجنبم و کفشامو پا کنم برم دنبالش…
تو تاریکی و اون مکان مخروبه غیبش زد و جرات هم نداشتم تو اون شرایط برم که احتمال پیدا کردنش نبود…با کمی تامل آماده شدم وتوی انبوه برف سیگاری روشن کردمو آهسته حرکت کردم ساعت حدود سه بامداد جمعه بود و تمامی طول راه داشتم به اتفاقات اونشب فکر میکردم که چی شد!!؟ اون زمان نه موبایل بود نه فرصتی شد که قراری باهاش بزارم زن عجیبی بود ..تمام ناراحتیم اون بود که تو اون شرایط تنهاش گذاشتم…نمیدونم شاید عادت داشت فردای اونشب منی که به صبح زود بیدار شدن عادت داشتم تا غروب خوابیدم.
نوشته: ساسان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید