این داستان تقدیم به شما
از دیدن اسم خانم خسروی روی صفحه گوشی، تعجب کردم! جواب ندادم چون هنوزم از دستش عصبانی بودم. بعد از چند زنگ قطع شد، اما بلافاصله بازم تماس گرفت! اینبار هم صبر کردم چندتا زنگ خورد و دیدم ول کن نیست جواب دادم. اما نه سلام و نه علیکی، فقط با لحن سردی گفتم: بفــــرمایید!
+سلام اقای بهداد، شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم ببینم امکانش هست یکم پول بهم قرض بدید؟!
با شنیدن تن لرزان صداش، یک جوری شدم! چرا وقتی میدونه هنوز نصف روز از آخرین دعوامون توی شرکت نگذشته و حسابی از دستش عصبانی هستم، یک کاره زنگ زده میگه پول میخوام؟! اصلا چرا به من زنگ زده؟ تردید داشتم چه جوابی بهش بدم اما مطمئن بودم اتفاقی افتاده! با کمی مکث پرسیدم: خیره؟!
یهو زد زیر گریه: غروبی که سیاوش(شوهرش) از سرکار برگشت، خون دماغ شد و گفت سرم درد میکنه. هرچی بهش گفتم بریم دکتر قبول نکرد. ساعت هشت یهو بیهوش شد و افتاد زمین! حالا آوردیمش بیمارستان، میگن امشب حتما باید جراحی بشه! دیگه گریه اجازه نداد حرف بزنه. با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم و هنوزم کفری بودم، ولی میدونستم کسی رو توی تهران ندارند و قطعا از سر اجبار و دَم تنگی به من زنگ زده. ازش پرسیدم چقدر احتیاج داره و شماره کارتش رو هم گرفتم و براش واریز کردم.
کارم که تموم شدم مامان ازم پرسید؛ چی شده؟ قضیه رو که براش توضیح دادم، گفت: هر اتفاقی هم که بین تون افتاده، الان کارش گیره، خدا رو خوش نمیاد پاشو یک سر برو بیمارستان شاید کمکی بخواد یا کاری از دستت بربیاد!
مامان درست میگفت، وقت بیخیالی نبود. با همه اتفاقاتی که بینمون افتاده بود، اما به هر حال چند سالی بود که همکار بودیم و باید کاری میکردم. تماس گرفتم، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع راه افتادم. جلوی در اتاق عمل پیداشون کردم. خانم و آقایی که ظاهرا همسایهشون بودند، همراهش بودند. رنگ و روش پریده و حال و روز خوبی نداشت. بعد از پیگیری اوضاع، آقایی که همراهش بود، آروم گفت: همین الان بردنش اتاق عمل، اما راستش دکتر گفته انگار حین بیهوش شدن و افتادن، سرش ضربه بدی خورده و اوضاعش خطرناکه. توی اون شرایط، غیر از دعا کاری ازدستمون برنمیاومد، پس منم کنارشون، پشت درِ اتاق عمل به انتظار نشستم. چندباری تعارف کرد که من برم، ولی راستش دلم نیومد. زمان زیادی طول کشید تا بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، اما ضمن عذر خواهی گفت متاسفانه حین جراحی دوام نیاورده و فوت شده!!
ویران شدن خانم خسروی رو توی کسری از ثانیه با چشمان خودم دیدم! حق هم داشت، واقعا باور کردنی نبود که یکنفر به همین راحتی بمیره و یک زندگی با هزار امید و آرزو خراب بشه؟ منی هم که نمیشناختمش و فکر کنم فقط یکبار دیده بودمش، جوری شوکه شدم که نای سرپا ایستادن نداشتم، دیگه وای به حال خانم خسروی! عین یک برگ از درخت جدا شده، ولو شد کف زمین و از هوش رفت. سریع بردیمش اورژانس و پزشک مشغول رسیدگی شد. بعد از اطمینان از اوضاعش، خانم همسایه پیشش مونده و من و اون آقا رفتیم کارهای مربوط به تسویه و انتقال همسرش به سردخونه رو انجام دادیم. با وجود اصرار زیادش برای موندن توی بیمارستان اما بردیمش خونه. مامان هم بعد از شنیدن موضوع همراه بابا اومدند خونهشون. تا ظهر روز بعد که ما کارهای انتقال جسد به پزشک قانونی رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، کلی از اقوامشون رسیدن و بعد از مشورت تصمیم گرفتند که برای تدفین ببرند شهر خودشون. بازم باهاش صحبت کردم و مقداری دیگه کمکش کردم و گفتم که اگر بازم نیاز بود بگو. به همراه چند تا از همکاران توی مراسمش شرکت کردیم و برگشتیم تهران و دوباره درگیر کار و زندگی شدیم.
متاسفانه حال و روز خانم خسروی دیگه خوب نشد. بعد از چهارپنج ماه مرخصی و نیومدن سر کار، کلا استعفا داد و به همراه باربد پسر دوسالهاش رفتند شهرستان، که کنار خانوادهاش زندگی کنه. چند وقت بعد، با وجود تعارف و اصرار به این که فعلا احتیاجش ندارم پول من رو هم برگردوند. هرچند که تا یکی دوسال در ارتباط بودیم و مدام تماس میگرفتم و جویا حالشون میشدم یا تعارفی میکردم که چیزی کم و کسر نداشته باشند، اما به مرور ارتباطمون قطع شد…
***
چند روزی رفته بودم ماموریت. یک شب برای شام رفتم به رستورانی که یکی از همکاران محلی بهم معرفی کرده بود. یک رستوران نه چندان شیک و لاکچری، اما مکانی دنج و با صفا که فقط غذاهای محلی سرو میکرد. سفارشم رو دادم و توی فاصله ای که منتظر بودم تا سفارشم آماده بشه، گوشیم زنگ خورد. از روی میز بلند شدم و رفتم جلوی پنجرهای و مشغول صحبت شدم. صحبتم که تمام شد چرخیدم که برگردم، اما یهو با یک خانم که دقیقا بیست سی سانتیمتری پشت سرم ایستاده بود، روبرو شدم. دستپاچه از ازینکه نخورم بهش کمی خودم رو عقب کشیدم. دوتا دستام رو بردم بالا و گفتم: وای، معذرتــــــــــــ…
اما با دیدن قیافهاش، ادامه حرف از ذهنم پرید! چون خانم خسروی بود که با قیافهای متعجب زل زده بود به من! از دیدن یهویی و به اون شکلش هنگ کرده بودم. همانطور دستام بالا مونده بود و نمیدونستم چه عکس العملی انجام بدم، اما اون با ترکیبی از خوشحالی و تعجب: بابک تویی؟!
به گمونم به خاطر هیجان بود و گرنه چرا باید از دیدن من تا اون حد ذوق زده بشه! هنوز به خودم نیومده، نزدیکتر شد و توی بغلش جا گرفتم! ناچارا دستام رو دور شونهاش چرخوندم: سلام سایـــــــــه، تو اینجا چکار میکنی؟!
نگاه سنگین چندتا مشتری و پرسنل رستوران توجهم رو جلب کرد! کمی ازش فاصله گرفتم و چند دقیقهای گرم احوالپرسی شدیم. سراغ بردیا رو گرفتم و از اوضاعش پرسیدم، اما با اشاره به میز، گفت: فعلا بشین شامت رو بخور بعدش حرف میزنیم!
من نشستم اما اون بعد از صحبت با یک گارسون، رفت به سمت آشپزخونه!
بهت زده نشستم ولی کلی سوال توی ذهنم بود. برای چی رفت توی آشپزخونه، یعنی توی رستوران کار میکنه؟! اصلا مگه اینجا زندگی میکنه( شهرشون دوسه ساعت با اونجا فاصله داشت)؟
با چیدن میز و جوری که پیشخدمت داشت تحویل میگرفت جواب سوالم رو گرفتم، ولی هنوزم ذهنم درگیرش بود. بعد از لحظاتی سفارشم رسید. علاوه بر کباب ترشی که سفارش داده بودم یک تکه هم ماهی سفید کنارش بود. مشغول شدم، همانطور که دوستم گفته بود غذاش از نظر کمی و کیفی فوق العاده بود، حالا هم که برای من سفارشی گذاشته بودند.
یک ربع بیست دقیقهای طول کشید تا شامم تموم شد و سایه هم برگشت و نشست روبهروم. بعد از صحبت و پیگیری اوضاع و احوال همدیگه، خانواده ها و دوستان، با تردید گفتم: راستی سایه، خونهات رو آوردی اینجا؟ اینجا کار میکنی، اوضاع خوبه؟!
بعد از کمی شوخی شروع به صحبت کرد: دو سال اول رو که خودت خبر داری، حال و روزم خوب نبود و بیکار بودم. کرایه خونه تهران بد نبود و زندگی رو میچرخوند ولی خب با بزرگ شدن بردیا خرجمون هم بالا رفت و دیدم نمیشه همینطوری بیکار بمونم! توی شهرمون هم که کاری به درد بخوری پیدا نمیشد. با تشویق دوست و آشنا که تو دستپختت خوبه، زد به سرم و یک جایی رو اجاره کردم و رستوران زدم. بد نبود اما شهر کوچیک بود و درآمد آنچنانی نداشت. تا اینکه خواهرم پیشنهاد داد که خونه تهران رو بفروشم، بیام اینجا یک خونه کوچیک بگیرم و با بقیهش شراکتی این رستوران رو راه بندازیم. دو سه سالی هست که شروع کردهایم. کار راحتی نیست و سختیهای خودش رو داره، ولی خدا رو شکر درآمدش خوبه و در ادامه با خنده: حد اقل از کار کردن و سر و کله زدن با امثال تو خیلی بهتره!
تا دیر وقت کلی شوخی کردیم و حرف زدیم. سایه از سختیها و مشکلاتش گفت و درد دل کرد و منم به حرفاش گوش میکردم سعی میکرد دلداری و امید بهش بدم. ساعت از دوازده گذشته بود که خداحافظی کردم و برگشتم. منتهی اصرار کرد که شبهای دیگه هم برم پیشش!
بعد از اینک رسیدم به خوابگاه و داشتم آماده میشدم که برم توی تخت، یک پیام ازش اومد: بابک بیشعور! هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که تا این حد از دیدنت خوشحال بشم!
راست میگفت منم از اینکه بعد از این همه وقت دیده بودمش خوشحال بودم. کمی سربه سرش گذاشتم و خداحافظی کردیم. سه شب باقی مونده از ماموریت رو هم رفتم رستوران و بهش سر زدم. انگار هردو اتفاقات گذشته رو فراموش کرده و حسابی گرم گرفته بودیم.
ظهر چهارشنبه کار من تموم میشد و باید برمیگشتم به همین خاطر بابت تلافی این چند شب قبل از رفتن به رستوران، چندتایی اسباب بازی و وسیله، برای بردیا گرفتم. بعد از خوردن شام و کمی صحبت بدون هدف گفتم: سایه من فردا عصر کارم تموم میشه، اما آخر هفته وقتم آزاده اگر میتونی بریم یک دوری بزنیم!
با توجه به اینکه میدیدم سرش خیلی شلوغه، تصورم این بود که رستوران رو بهانه میکنه و میگه نه،(چون توی این چندشب مدام حرفامون رو هم لابهلای رفت و آمدش میزدیم) ولی جوابش غافلگیرم کرد: وای آره موافقم، نمیدونی چقدر دلم لک زده که یک روزی استراحت و تفریح کنم!
چند ثانیه هنگ کردم چون هیچ برنامه و هدفی برای بعدش نداشتم، ولی خوب نمیشد بگم غلط کردم! شایدم به قصد یادآوری به اون، گفتم: پس اینجا رو چکار میکنی؟
گفت: مشکلی نیست، بچهها هستند ولی نهایتا میگم سیمین(خواهرش) سر بزنه!
خُب دیگه حرفی نمیموند. صبح پنجشنبه دوشی گرفتم و از خوابگاه بیرون اومدم و رفتم به سمت آدرسی که برام فرستاده بود. جلوی در که رسیدم زنگ زدم بهش و چند دقیقهای منتظر موندم تا اومد. یک مانتو کوتاه و ساپورت کشی تنش بود و دستی هم به سر و روش کشیده بود. حین نشستن سلام، صبح بخیری گفت و دست داد. دست دادم و گفتم پس بردیا کو؟!
با اشاره به سمت جلو: گذاشتمش پیش سیمین!
متعجب گفتم: واسه چی؟ خب میآوردیش اونم حال و هوایی عوض میکرد!
بدون اینکه نگاهم کنه: نه پیش بچهها بیشتر بهش خوش میگذره!
دیگه چیزی نگفتم و حرکت کردم. شب قبل گفت یک منطقه جنگلی هست، میگن خیلی قشنگه بریم اونجا. دوری توی شهر زدیم، سر راه کمی خوراکی گرفتم و از شهر بیرون رفتیم. گرم صحبت یکساعتی طی کردیم تا رسیدیم به منطقه جنگلی زیبا و دلنشین. یک جای با صفا که جون میداد برای ساعتها پیاده روی و حرف زدن، همون کاری که ما داشتیم میکردیم و زمان زیادی با شیطنت و شوخی وقت گذراندیم. تقریبا همه چیز کاملا داشت عادی پیش میرفت تا اینکه سایه گیر داد از یک مسیر شیب دار بالا بره و عکس بگیره. مسیر چمن بود و سایه حین بالا رفتن سُر میخورد. دوسه بار خنده کنان گفتم: سایه بی خیال با این کفشها نمیشه بالا رفت! ولی کوتاه نیومد و به مسیرش ادامه داد. بعد از کمی خندیدن و نظاره کارش، رفتم که کمکش کنم تا بره بالا ولی نرسیده بهش دوباره سُر خورد اومد پایین، منتهی این دفعه زد زیر پای من و منم ولو شدم روش! توی همون وضعیت و خندهکنان چند متری سر خوردیم تا رسیدم سر جای اولمون! یک بخشیش بخاطر خندیدن زیاد بود که نمیتونستم ولی یک بخشیش هم وسوسهای بود که بخاطر بدن تقریبا گوشت آلود و نرم سایه، به جونم افتاده بود و دلم نمیخواست از روش بلند شم. بعد از چند ثانیه خندیدن، بالاخره از روش بلند شدم و کمک کردم تا اونم بلند شد. به بهانه تمیز کردن لباسش، دستی به پشتش، از پشت شونه تا زیر باسنش کشیدم و خندهکنان گفتم: بمیری که تا خودت رو ناقص نکنی ولی نمیکنی!
با کمی عشوه و لوس کردن خودش: بابـــــک من دوس دارم اونجا عکس بگیرمــــم!
دیدم ول کن نیست دستش رو گرفتم و کمکش کردم تا رفت بالا و چندتا عکس ازش گرفتم.
کارش که تموم شد: بابک خیلی حال داد، بیا دوباره سُر بخوریم؟!
شاید برای من نبود که بازم بهش بچسبم یا لمسش کنم اما خطرناک بود چون علاوه بر درخت ، تکه های شکسته چوب هم توی سبزه ها بود و ممکن بود آسیب جدی بزنه. دستش رو با حرص کشیدم به سمت خودم و گفتم : دختر عقلت رو از دست دادی؟! همراه خودم کشیدم و بردمش پایین. شیطنتهای سایه باعث شد که کلی بهمون خوش بگذره. برای ناهار رفتیم یک رستوران که تو دل جنگل بود. حین غذا خوردن دوبار حرکت سایه باعث غافلگیریم شد! در حالیکه یک تکه کتف توی دستش بود و به نیش میکشید، یهو بوسهای به صورتم زد: بابک ممنون، خیلی وقت بود که اینقدر بهم خوش نگذشته بود!
از حرکتش شوکه شدم، در حالیکه داشتم میگفتم: خواهش میکنم به منم خیلی خوش گذشت” ناخواسته دستم رو بردم و جای بوسش رو که فکر میکردم لباش چربه، پاک کردم!
با حرص زل زده بهم. متعجب گفتم: چیه!
تکه گوشت توی دستش رو انداخت توی بشقاب: بیشعور برای چی پاک کردی؟! واینبار دوسه تا بوسه پشت سر هم زد!
در حالیکه از حرکتش دلم قنج رفت، خنده کنان هلش دادم به عقب و گفتم: چکار میکنی دیوانه، الان یکی میبینه حالا خر بیار و باقالی بار کن!
چند ثانیه منتظر موند تا ببینه دوباره پاک میکنم یا نه ولی من از ترسم دیگه ادامه ندادم!
نهارمون تموم شد و از رستوران بیرون اومدیم دوباره یکی دوساعت چرخیدیم و خوراکیها روبرداشتیم و رفتیم یک جای خلوت که کمی بشینیم. اما من هنوزم ذهنم درگیر اتفاقات بود و دروغ چرا دیگه مثل حداقل تا قبل از ظهر امروز فکر نمیکردم! افتادن روش لمس بدن و بوسههایی که شاید بی هدف زده بود، اما افکار من رو به هم ریخته بود و حالا دیگه بدم نمیومد منم شیطنتی بکنم. در حالیکه داشت از خودش سلفی میگرفت به بهانه اذیت کردن یهو رفتم پشت سرش ، محکم بغلش کردم و با کج و کوله کردن صورتم شکلک درآوردم! شروع کرد خندیدن و سعی کرد ازم فاصله بگیره، بعد از کمی شوخی و مسخرهبازی نشستیم و مشغول خوردن پفک و چیپس شدیم
با لحنی بغضآلود: بابک باورت میشه یادم نیست که کی اینقدر بهم خوش گذشته؟!
از فرصت استفاده کردم، آروم دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم: به هر حال شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی. ولی سایه باید بپذیری که زندگی جریان داره، باید زندگی کنی! باید شاد و خوشحال باشی تا به بردیا هم کمک کنی. نیازی نیست منتظر بمونی تا یکی بیاد و خوشحالت کنه. گاهی به خودت مرخصی بده و بزن بیرون! حیفه، یک روز به خودت میایی میبینی تمام عمرت هدر رفته!
قبل از اینکه چیزی بگه دوسه تا پفک بردم سمت لبش و با کشیدن روی لباش خوردش کردم! در حالیکه میخندید: دیوونه الان اینو چطور تمیز کنم؟
مثل خودش بدون مقدمه و اجازه یهو صورتم رو بردم جلو و با کشیدن زبونم به روی لباش گفتم: اینجوری! نوع نگاهش انگار بنزینی بود به روی آتیش شهوتم و نفسم به سختی بالا اومد. قبل از اینکه خودش رو پیدا کنه، همانطور که خیره توی چشماش بودم دوباره حرکتم رو تکرار کردم و اینبار با کشیدن لبام به دور کامل لباش تمام پفک ها رو خوردم ودر انتها بوسهای هم به روی لبش زدم! رنگش تغییر کرد و چشماش رو بست، ولی با صدای بوق ممتد ماشینی، ازش فاصله گرفتم. توی دید نبودیم ولی به هر حال هم جای مناسبی نبود هم نمیخواستم عجول باشم. باید منتظر عکس العمل بعدیش میموندم. بعد از کمی صحبت و خوردن نگاهی به ساعت گوشیش کرد و گفت: بابک بریم تا تاریک نشده!
راست میگفت اینقدر بهمون خوش گذشته بود که نفهمیدم کی غروب شد! جمع کردیم و راه افتادیم. هنوز منتظر بودم تا شاید حرکتی کنه تا الاقل بدونم چیزی توی سرش هست یا نه، شاید فقط یک شیطنت بوده و من بیجنبه بازی درآوردم! در حالیکه فکرم مشغول بود و حواسم به جاده، خودش رو مچاله کرد روی صندلی و سرش رو گذاشت رو کنسول.
صدای ضبط رو کم کرد: بابک برنامهات چیه، فردا میری یا پس فردا؟
نیم نگاهی بهش کردم. به مونیتور ضبط خیره شده بود، گفتم: نمیدونم شاید همین امشب برم!
متعجب: کجا میخوای بری این وقت شب؟!
دستم رو بردم به سمت صورتش و جوری گذاشتم که انگشتام روی لباش قرار بگیره، آروم نوک انگشتم رو روی لبش کشیدم و با نفسی عمیق گفتم: نمیدونم، ببینم چی میشه!
هرچند خیلی آروم اما احساس کردم بوس ریزی به نوک انگشتم زد، برای لحظاتی بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه یا حرکتی دیگه بکنیم نوک انگشت وسطیام روی لباش میلغزید و انگشت شصت روی صورتش. برای اینکه تغییری ایجاد کنم دستم رو بردم پایینتر و با لمس گردنش انگشتام رو سُر دادم زیر یقهاش، اما یهوسایه با عجله بلند شد و نشست. بعد از چند نفس صدا دار از بینیش، بدون اینکه نگاهم کنه: بابک میشه یکم تندتر بری!
نوع گفتنش جوری بود که احساس کردم زیاده روی کردم و بهش برخورد. البته بشتر از اون توی ذوق خودم خورد. عصبی سرعتم رو بیشتر کردم و تا در خونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. در حالی که داشت پیاده میشد با اشاره به سمت روبرو: ماشین رو بذار اونجا که از توی پنجره بتونیم ببینمش!
هنگ کرده بودم، چی شد؟ بدون اینکه بگه کدوم طبقه یا منتظر جوابم یا حتی بمونه تا هم بریم در خونه رو باز گذاشت و رفت تو! گیج و گنگ، فقط رفتنش توی خونه رو نظاره کردم. نمیدونستم واقعا چی در انتظارمه! با کمی تعلل ماشین رو پارک کردم و رفتم توی ساختمون. آسانسوری در کار نبود و از پلهها بالا رفتم. خوشبختانه طبقه دوم کفشاش جلوی در ودر هم نیم لا باز بود. از توی خونه صدا زد: بابک اومدی؟!
یک خونه نقلی یک خوابه که صداش از توی اتاق میومد. انگار داشت با یکی حرف میزد. لحظاتی همانطور سر پا داشتم گوشیم رو چک میکردم که از اتاق اومد بیرون، منتهی مانتو و شال رو درآورده و فقط یک تاپ با هم ساپورت تنش بود. رنگ صورتش هنوز قرمز بود. در حالی که نزدیکم میشد: پس چرا نمیشینی؟
در حالیکه چشمام روی پستی بلندی هیکل و اندامش حرکت میکرد: سایه دیگه مزاحمت نمیشم…
قبل از اینکه ادامه بدم، در چند سانتی متری من قرار گرفت و با خنده و حرصی که به گمونم ناشی از شهوت بود، چنگ زد به هر دو گوشم: بابک خفه شو، فقط خفه شو و لباش چسبید به لبام!
پوزخندی زدم و کف دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش و همراهش شدم. بعد از لب کوچیک بدون اینکه چشم از چشماش بردارم، کمی فاصله گرفتم و گفتم: سایه خانم من از این لحن بی ادبانه اصلا خوشم نمیادها!
دوباره با حرص سرم رو کشید جلو: به درک که خوشت نمیاد، به جهنم که خوشت نمیاد و گاز محکمی به لبام زد و ول کرد: به جه نم!
خنده کنان لبامون بهم گره خورد و دستام از روی صورت تا روی باسنش کشیده شد. دیگه فقط صدای نفس زدنها و لب گرفتنها توی خونه شنیده میشد. بعد از چند ثانیه بازی و حرکت دستام به روی باسنش پایین تاپش رو گرفتم و کشیدم رو به بالا . با بردن دستاش رو به بالا و کشیدن سرش به عقب تاپ رو از تنش درآوردم و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم. همزمان که با لباش سر گرم بودم دستام روی پوست سفید و لطیف بدنش حرکت میکرد و نوازش میکردم. رفتار سایهنشون میداد عطشش بیش از حد تصور منه و همین من رو بیشتر به وجد میآورد. یک دستش از بالای شونه و دست دیگه از زیر بغل من رد شده و دور شونهام قفل شده بود. با شور و هیجان لبام رو میخورد و گاهی هم زبونم رو به زور میکشید توی دهنش. عملا ابتکار عمل دست اون بود. بعد از دقایقی توی اون وضعیت و نوازشهای من، قفل سوتینش رو باز کردم و توی همون وضع ول کردم و به جاش دستام رو کردم زیر کش ساپورت و شورتش. باسن سردش رو گرفتم توی دستام و کمی فشار دادم.
با حس دستام به روی باسنش همزمان که لبم رو گازکوچیکی گرفت خودش رو بیشتر بهم چسبوند و با ولع بیشتری به خوردن ادامه داد. همانطور که دستام روی باسنش میچرخید، گاهی انگشتام رو توی شیار باسنش و به روی سوراخش میکشیدم. بدون اینکه لبام رو ول دستاش رو از دور بدنم باز کرد و یک دستش رفت پایین و روی کیرم جا خوش کرد. هرچند که نیاز به این کار نبود و کیرم از لحظاتی پیش کاملا سفت شده بود، اما اونم کار خودش رو کرد و از روی شلوار مشغول مالیدن شد. بعد از چند لحظه مالیدن از روی شلوار دستش بالاتر آورد و از زیر کمر بند به زور فرو کرد توی شورتم و گرمی دستش رو روی کیرم حس کردم! اینقدر این حرکتش تحریکم کرد که ناخواسته نوک انگشت اشارهم رو کمی به روی سورخ کونش فشار دادم. صدای آخش توی گوشم پیچید! گفتم: جوووون، نگفتم من از دخترای بی ادب خوشم نمیاد!
با حرص گاز محکمی به لب پایینی من زد و اونم: منم نگفتم به جهنم که خوشت نمیاد!
خنده کنان شلوار وشورتش رو تا پایین باسنش کشیدم و وسعت مالش و نوازش دستام رو بیشتر کردم. گاهی هم تا زیر بغلهاش بالا میکشیدم. بعد از لحظاتی احساس کردم اگر همینطوری دستش روی کیرم حرکت کنه، ممکنه زودتر از اون چیزی که فکر میکردم آبم بیاد و ضایع باشه! ازش فاصله گرفتم و با نشستن به روی دو زانو عملا دستش از توی شلوارم بیرون اومد. با در آوردن سوتین دوتا ممه فوق العاده جلوی صورتم قرار گرفت. سوتین رو پرت کردم یک گوشه و با ولع مشغول خوردن و بازی با سینههاش شدم. سایه چشماش رو بسته بود و در حالیکه لب پایینش رو گاز گرفته بود، دستش توی موهای من میچرخید. بعد از کمی خوردن و بازی با سینه هاش با بوسیدنهای پی در پی به زیر سینه و شکمش بالاخره لبهام رسید به زیر شکمش و بالای دروازه بهشت! حدس میزدم از قبل این موضوع رو پیش بینی کرده بود چون حسابی تمیز کرده بود! با رسیدن نوک زبونم به روی کُسش، صدای آیـــــــــــــی سایه توی خونه رها شد وسرم رو محکم به لای پاش فشار داد. برای یکی دو دقیقه بدون وقفه زبون و لبام روی کُس وچوچولش حرکت میکرد و میخوردم. سایه با صدایی بریده و نفس زنان: بابک بسه، نمیتونم سر پا وایسم، پاشو بریم روتخت!
با کشیدن شلوار و شورتش رو تا پایین کشیدم و خودش پاهاش رو بیرون آورد. دستام رو زیر باسنش قلاب کردم و با گرفتن روی دستام بردم به سمت اتاق و روی تخت. در حالی که مشغول درآوردن لباسام بودم، با چشمانی بسته کمی خودش رو جابهجا کرد و پاهاش رو از هم باز کرد. خوب این یعنی قصد خوردن نداره. پس سریع دراز کشیدم روش و با قرار دادن کیرم به لای پاش، چند ثانیه ولو شدم روش و مشغول لب گرفتن شدم. همانطور که اونم لب میگرفت، دستش رو تا لای پای خودش کشید و همزمان مشغول کشیدن کلاهک کیرم به روی کُسش شد و سعی داشت با مایع خودش کیرم رو خیس کنه. با ستون قرار دادن دستام صورتم رو کمی بالا گرفتم و زل زدم بهش. با تعجب چشماش رو باز کرد: چیه؟!
لبخندی بهش زدم و بی هوا فشار کوچیکی به کمرم دادم، خوشبختانه لزجی ترشح کُسش هم کار رو راحت کرده و هم کلاهک کیرم رو خیس کرد بود، جوری که کلاهکش کامل داخل رفت!
خنده کوچیکی کرد: روانی خو یکم خیسش کن!
همراه با پوزخنده گفتم: خیس کردنش وظیفه تو بود که مثل همیشه مسئولیتش رو به عهده نگرفتی و حالا باید تاوانش رو پس بدی و همزمان یک فشار دیگه دادم. در حالیکه خنده اش گرفته بود اما انگار از این فشار بدش نیومد! با فشار دادن محکم انگشتاش به دور کیرم، با دست دیگ سرم رو پایین کشید و قبل از گرفت لبم: ببینم عرضه داری که تنبیهام کنی، یا مثل همیشه فقط حرف و تهدیدهای تو خالیه؟!
همین که لبم بین لبش قرار گرفت دوباره سرم رو بالا کشیدم و همزمان کیرم رو هم تا وسط کلاهک بیرون کشیدم و با خنده گفتم: مشکل من این قلب مهربونیه!
با خندهای حریصانه: دستاش رو دور گردنم حلقه کرد: نه عزیزم تو فقط حرف…!
حرفش کامل نشده هردولبش رو بین لبام گرفتم به یک فشار محکم کیرم رو کامل فرو کردم!
• در حالیکه صداش در نمیومد و چشماش گرد شده بود، بدون حرکت ایستادم و لبش رو ول کردم. دیگه چیزی نگفت و فقط مشغول خوردن لبام شد. با یک مکث کوچیک حرکت کردم و خیلی نرم شروع به تلنبه زدن کردم. بعد از مدتی دستاش رو از دور گردنم باز کرد و مشغول نوازش صورت و گردنم شد. یکی دو دقیقه توی همون وضعیت به کارم ادامه دادم با یک لب محکم کیرم رو هم بیرون کشیدم و از روش بلند شدم. سریع چرخوندمش روی چهار دست وپا و پشت سرش قرار گرفتم. کمی از آب دهنم رو روی کیرم کشیدم و پس از چند بار کشیدن کلاهک به چاک کسش ، دو طرف باسنش رو گرفتم با فشارتا ته فرو کردم. با تکرار این کار ، چندبار کیرم رو تا پشت کلاهک بیرون کشیدم و با فشارزیاد فرو میکردم بعدش بدون وقفه اما آروم شروع به حرکت کردم. همزمان مشغول مالش و نوازش باسن و پهلوهاش شدم. صورتش رو گذاشت روی تخت و با یک دست خودش مشغول مالیدن چوچولش شد. بعد از لحظاتی تلنبه زدن سایه ازم خواست سرعتم رو بیشتر کنم. ده پانزده تا ضربه محکم و تند زدم و کشیدم بیرون و سریع کشیدمش تا لبه تخت و خودم پایین تخت ایستاده کردم توش. اینجوری بهتر و مسلطتر بودم. همانطور که تندتند جلوعقب میکردم با یک دست موهاش رو گرفتم و کشیدم به سمت خودم که باعث شد بالاتنهاش از تخت جدا بشه و کمرش کمی قوس بگیره. دست دیگهم رو رسوندم روی سینه و همزمان با تلنبه زدن توی کُسش مشغول مالش سینههاش شدم. یک دست سایه همچنان روی چوچولش بود و دست دیگرش، روی دست من بود. بعد از دوسه دقیقه توی اون وضعیت انگار زمانش رسید، چون بدنش به پیچ و تاب افتاد و مدام تکرار میکرد محکم!
با چند ضربه محکم و بیوقفه خودم رو ول کردم روش و هردو ولو شدیم روی تخت. با کشیدن دستام رو به بالا چهارتا انگشتام رو کرد توی دهنش و همزمان پاهاش رو تا آخرین حد باز کرد که حجم بیشتری از کیرم توش فرو بره. خیس عرق شده بودم و کمرم مثل فنر بالا و پایین میشد. بعد از لحظاتی بالاخره سایه به اوج رسید و همزمان با منقبض عضلات کسش، سعی داشت دستام رو بیشتر توی دهنش فرو کنه تا جلوی بالا رفتن صداش رو بگیره. بدون توجه به رفتار اون ریتمم رو ادامه دادم تا زمان اومدن من هم رسید. با دوسه تا تلنبه محکم بیرون کشیدم.میخواستم آبم رو کمرش بریزم، اما سایه سریع چرخید و همزمان با کشیدن لبم توی دهنش با گرفتن کیرم توی دستش کمک تا آبم روی شکمش خالی بشه! بعد از ریخت آخرین قطرات خودم رو ول کردم افتادم روش. دستای سایه دوباره دور گردنم قفل شده برای لحظاتی همچنان مشغول لب گرفتن وعشقبازی بودیم.
• یک ربع بعد درحالی که سایه بصورت دمر همچنان زیرم بود ،شروع کرد خندیدن! متعجب کمی خودم رو بالا گرفتم خیمه زدم روش: به چی میخندی؟!
غلتی زد و رو به من: بابک فکرش رو میکردی یک روز کارمون به اینجا بکشه؟
به شوخی گفتم آره: هر موقع که اعصابم رو خورد میکردی با خودم میگفتم، آخرش یک روز اینو میکنم!
صدای خندهاش توی اتاق پیچید: پس خیلی وقته تو کفمی!
پایان
نوشته: بابی بیست و یک
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید