این داستان تقدیم به شما

ماه رمضان پنج سال پیش بود كه سر ظهر تو مغازه در حال روزه خواری بودم كه با دهن كاملن پر چشمم تو چشم سحر افتاد كه از پشت ویترین داشت نگاهم میكرد بهم لبخند نازی زد و رفت ، منم سریع رفتم دنبالش و تند تند غذا رو میجویدم كه سلام كردم و گفت چته مگه میخوان ازت بگیرن كه اینجوری دو لوپی میخوری خلاصه شمارمو دادمو با هم آشنا شدیم البته قبلا خیلی دیده بودمشو همیشه تو دلم میگفتم عجب سینه هایی داره این دختر، دوستی ما ادامه داشت و من روز به روز بیشتر شیفته سحر میشدم چون دختر مهربون و بی اندازه با نمك بود ، وقتی میخندید با اون دندونای زیبا و چال لپی كه داشت هر مردیو اسیر میكرد ، بالاخره با وجود مخالفت شدید خوانوادم و اصرار من بعد از شش ماه عقد و عروسی كردیم ، مادرم میگفت بیشتر آشنا شید چون سحر بچه طلاق بودو سطح خانوادشون از ما ضعیف تر بود ولی سحر میگفت حسین جان من با كسی دوست نمیشم اگه نمی خوای منو بگیری پس برو سراغ كس دیگه.
اینم بگم كه سحر یه دختر خیلی زیبا و نمكی با یه هیكل متوسطه بود ولی انصافن لنگه سینه هاشو جایی ندیدم بودم یه دو سالی از زندگی ما گذشت و بعد از به دنیا اومدن رها دخترم همه چی خوب پیش میرفت غیر از دعوای خفنی كه سحر با مادر و خواهر من كرد كه كاملا با هم قطع رابطه شدن ،
یه روز بعد از ظهر یكی از مشتریهام زنگ زدو سفارش دیش داد اینم بگم من تو كار لوازم برقی و نصب آیفون تصویری هستم ولی عمده فعالیتم نصب ماهواره هست خلاصه با ماشین مشتری رفتیم برای نصب و بعد از اینكه كا تموم شد نشستم تو ماشین كه منو برگردونه یهو چشمم به سحر افتاد كه تو باجه تلفن داره با تلفن صحبت میكنه منم یواشكی داشتم میپایدمش كه رامین همون مشتریم داشت میومدو باهاش با خنده زیاد سلام و احوال پرسی كرد البته از من دور بودن و صداشون نمی اومد ، رامین نشست تو ماشینو راه افتادو ما از پشت سحر رد شدیم و متوجه من نشد ، بعد پرسیدم میشناختیش این خانمه رو؟
گفت چطور مگه تو میشناسیش؟
گفتم آره زن همسایهامونه ؟
گفت سر همسایتون سلامت و خندید، تو حال خودم نبودم هی پیگیر رامین شدم و ازش سوال میپرسیدم كه آخر سر معلوم شد كه سحر دوست دختر یكی از دوستای رامین به اسم امیر بوده كه خونه مجردی داشته و سحرم معمولا از صبح تا غروب تو خونه اون ولو بوده و هم به امیر كه عشق لاتی بوده و هم به همه دوستاش میداده.
داشتم دیونه میشدم ولی به روی خودم نیاوردم اون شب گذشت و فرداش به رامین زنگ زدمو گفتم هر وقت تونستی بیا مغازه كارت دارم ، وقتی اومد پرسیدم تو هم سحر و كردی یا نه؟
گفت واسه چی میپرسی ، نری زندگی بیچاره رو به هم بریزی هر چی بوده مال قدیم بوده.
گفتم نه بابا چیكار دارم از سر كنجكاوی میپرسم!!!
گفت آره بابا كردم ، زیادم كردم اصلا پسری تو محل نبود كه اینو نكرده باشه ، یادش بخیر یه بار دربی فوتبال بود رفتیم خونه امیرینا تا رسیدم دیدم سحر با یه شرت و كرست داره تو خونه میچرخه یه ده دقیقه ای كه گذشت امیر گفت یالا سحر چرا بیكاری شروع كن خلاصه رو زانو جلوی مبل نشست شروع كرد برای من و یكی دیگه از بچها ساك زدن ، به امیر گفتم پس تو چی میگفت من اینقدر اینو كردم كه دیگه رغبتی ندارم تو بزن داداش . بین دو نیمه هم یكی دیگه از بچها بردش تو اتاق خواب و حسابی كردش ، بعد از اون موقع چند باری خونه امیرینا كردمش ولی از وقتی زن گرفتم دیگه حرومی نكردم.
وای این حرفارو میشنیدمو به این فكر كردم كه جنده خانم وقتی اولین بار واسم ساك میزد میگفت فكم درد میگیره ، وقتی پرسیدم چرا پرده بكارتت خونریزی نكرد میگفت ژ نتیكی اینجورین مامان و خالشم پردهاشون اینجوری بوده.
از عصبانیت خونم داشت به جوش میومد شب رفتم خونه و با دادو بیداد موضوع و گفتم ، شروع كرد به گریه كردن و میگفت اون موقع بچه بوده و امیر گولش زده و بهش قول ازدواج داده بوده و ازش سو استفاده كرده بود ، گفت عاشق من و دخترمونه نمیخواد این زندگی و از دست بده، تقریبا كار به كتك كاری رسیده بود كه زنگ زد به خالش كه مثلا برای وصاتت بیاد خونمون ، آخر شب خالش كه هم سن منه با پسر پنج سالش اومد و شروع كرد به خایه مالی من ، وسط حرفاش گفت اصلا بهروز آدم دیوثیه تقصیر سحر نبوده!!!!
چی ؟ بهروز دیگه از كجا پیداش شد؟!
اینم بگم كه بهروز پسر خاله مادر سحر و زن و دو تا بچه كوچیك داره.
خلاصه گندش درومد كه آقا بهروز از قدیم هم خاله رو میكرده هم سحر رو ، حتی با تهدید به نشون دادن عكسای لختی سحر به من بعد از ازدواجم هر وقت اراده میكرده با سحر سكس داشته، دیگه تو حال خودم نبودم اون خاله فاحشه اش هم كه دیده سوتی وحشتناكی داده من رو برده یه گوشه بهم میگه تو قول بده آروم باشی منم قول میدم هر وقت خواستی بهت بدم
اون شب بدترین شب عمرم بود از طرفی یاد حرفای مادرم افتاده بودم از طرفی فهمیده بودم كه اینا خانوادگی جندن، فقط به دختر معصومم فكر میكردم.
دیگه حریمی بین ما نمونده بود ، به نظرم سحر منتظر این موضوع بود ، دیگه هرچی كه دوست داشت میگفت و كلا شخصیت واقعیش مشخص شده بود ، مثلا تو فروشگاه یه پسره رو به من نشون داد و آروم گفت معلوم یارو كیر كلفتی داره كاش همینجا براش ساك میزدم، بعد گفت شب باید كس و كونم و جر بدی، تو سكس خیلی بی پروا شده بود ، جیغ میكشید ، فحش میداد ، نصف شب با صدای بلند داد میزد كیر میخوام.دیگه آبرویی برام نمونده بود و از اینكه اینقدر بی غیرت شدم از خودم بدم میومد ولی راستش تمایلم به سكس باهاش خیلی بیشتر شده بود.
شبها بعد از اینكه رها میخوابید ، معمولا فیلم سوپر میدیدیم و سحر با خودش ور میرفت تا كه به سكس با هم ختم بشه ، اما مرتب بهم پیشنهاد سكس ضربدری میداد و دوست داشت گروهی بهش تجاوز كنن، این موضوع گذشت و بهمن ماه كه تولد من بود گفت یه كادوی توپ برات دارم یه شب پنجشنبه دخترم و گذاشت خونه مادرشینا و اومد خونه ، خواستم بكنمش كه گفت انرژیتو بزار واسه فردا، پرسیدم مگه فردا چه خبره كه گفت سوپرایزه.
فردا صبح بعد از صبحونه رفت حموم و حسابی به خودش رسید و منم فرستاد حموم ، تو حموم كه بودم زد به درو گفت پشماتم بزن كه پرستو از پشم خوشش نمیاد من كه تو كونم عروسی بود فهمیدم با اینكه چند روز از تولدم میگذره ولی امروز یه كادوی ویژه دارم، حدود ساعت یك ونیم بعد از دو سه بار زنگ زدن سحر ، بالاخره پرستو اومد.

ما قبلا یه چند باری خونه هم رفته بودیم و ولی من زیاد با شوهرش جور نبودم چون یه ده سالی از من بزرگتر بود هم از اون عیاش ها بود، خلاصه بعد از كلی عذر خوای بابت تاخیرش گفت بچه رو گزاشتم پیش منصور رو اومدم، روسری مانتورو كه دراورد شوكه شدم ، یه لباس لختی پوسیده بود كه بیشتر شبیه بیكینی بود تا لباس، من با دیدن پرستو كیرم حسابی سیخ شده بود البته پرستو هیكل سكسی نداشت ، فكر كنم نزدیك نود كیلو وزن داشت ولی خیلی سفیدو كم مو بود ، سحر به پرستو تعارف كرد نهار بخوریم بعد شروع كنیم كه پرستو همینجوری كه روی مبل به من نزدیك میشد گفت نه من تازه صبحونه خوردم ، الانه كه طاها( پسرش ) سراغمو بگیره باید زودتر برم ،دیگه كامل كنارم بود ، دست منو گرفت گذاشت رو پاش ، وای من از خجالت داشت نفسم بند میومد كه سحر اومد روی پام نشست ، طبق معمول سحر با شرت و سوتین بود ، اونا از هم لب میگرفتن و كم كم یخ منم آب شد دوتایی برام ساك زدن ، سحر مگفت كیر شوهرمو دوست داری اونم در حال خوردن با سر اشاره میكرد كه آره . تا حالا همچین تجربه ای رو نداشتم ، خیلی لذت بخش بود پرستو رو كاملا لخت خابوندم رو مبل حسابی ازش لب گرفتم یادمه وقتی لب میگرفتم چشمامو از خجالت میبستم تا چشمم به چشاش نیوفته بعد از سینه هاش سراغ كسش رفتم ، كسش خیلی بزرگ بود و چوچولش كاملا بیرون بود من كس پرستو میخوردم و سحرم رو زمین نشسته بودو كیر منو میخورد یه ده دقیقه ای كه كسش خوردم كیرمو گذاشتم تو كسش داغش و یه دل سیر كردمش ، هر چند لحضه یه بار كیرمو در میاوردمو تو كس و دهن سحر میكردم ، خلاصه آبم اومد ریختم رو شكم پرستو ، اینقدر نافش بزرگ بود كل آبم تو نافش جا شده بود .پاشدیم جمع و جور كردیم و نزدیكای ساعت ٥ پرستو رفت.
تا هفته دیگه و یه سكس سه نفره دیگه روز شماری میكردم تا اینكه سحر گفت پرستو واسه پنج شنبه بعد از شام دعوت كرده .
تا به خونشون برسیم به این فكر میكردم كه پرستو چه جوری شوهرو بچه اش رو پیچونده ، ساعت حدود یازده رسیدیمو وقتی در آپارتمان زدیم منصور درو باز كرد ، من از دیدن منصور اونم لخت فقط با یه شلوارك حسابی تعجب كردم كه با دیدن پرستو با لباس تمام تور به خودم اومدم ، رفتم نشستم رو مبل و با منصور مشغول خوردن چای و صحبت راجع به پارازیت ها بودیم كه سحر مستقیم اومد نشست رو پای منصور ، از هم لب میگرفتن و من به این فكر میكردم كه این چه جوری داره لب و زبون و سیبیل این مرتیكه رو میخوره هیچ وقت نمیزاره من با ته ریش نزدیكش بشم ، كم كم منم كه حرصم گرفته بود رفتم سراغ پرستو رفتم و شروع به خوردن سینه هاش كردم سكس ضبدری شروع شده بود.
وقتی منصور كیرش و در آورد و سایزشو دیدم فهمیدم چرا كس پرستو به این روز افتاده ولی سحر مثل یه جنده با تجربه آنچنان ساكی واسش میزد كه منصور تو ابرها بود .
پرستو كه فهمیده بود كیرم تو كسش گم شده از بس كه گشاده حسابی قمبل كرد و گفت بكن تو كونم، من بایكم تف كیرم تو كونش تا ته جاكردم چون باید حرصمو یه جا خالی میكردم ، راحت تر از تصورم تو كونش رفت ، همون موقع بود كه منصور كله كیرش و گذاشت رو كس سحر و آروم داد تو ، چشمای سحر سفید شده بود و شهوت از صداش میبارید ، منصور گفت تنگ تر از قبل شدی و سحر میگفت جرم بده، اونجا بود كه فهمیدم لیست كسایی كه زن جنده من بهشون داده ته نداره، كاری از دستم بر نمیومد سعی كردم از سكس گروهیمون لذت ببرم ولی كسی كه اون میكرد كجا و این زن كس پاره اون كجا.
بعد از سكس همه لخت به غیر من كه شرت پام بود مشغول بگو بخند و قلیون كشیدن بودیم ، خلاصه موقع خواب شد و منصور بالشد و پتو آوردو همه رفتیم زیر پتو و خوابمون برد یه مدتی گذشت كه با صدای آب از خواب بیدار شدم دیدم سحر و منصور نیستن و پرستو هم مثل یه نهنگ خوابیده پاشدم رفتم در حموم و باز كردم دیدم سحر دستشو گذاشته رو چهار پایه تو حموم و قمبل كرده و منصور اون كیرش و كه اندازه كیر خره گذاشته تو كون سحر بعد منصور میگه حسین جون داش تو هم بیا
منم که از دیدن این صحنه واقعا حشری شده بودم رفتم کیرمو کردم تو دهن سحر تا حسابی‌ بهش حال بده و دو نفری سحر رو تا جا داشت گأییدیم …
نوشته: بیخیل

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *