این داستان تقدیم به شما
واسه اولین باره که دارم این خاطره رو جایی تعریف می کنم….
من سعید هستم 25 ساله…. بر خلاف همه اونایی که خاطره هاشونو خوندم هیچ وقت حس برده بودن ندارم … شاید موقعی که بچه بودم یه چیزایی مثل ارباب بودن حس میکردم… اما یه خورده که حالیم شد فهمیدم که هر چیزی یه روال طبیعی داره… مثلآ همین سکس.
خداوند یه روشی برای سکس تعیین کرده که هر 2 طرف راضی باشن. این تمامی باور و اعتقاد حالا و آینده ی منه به اعتقاد همه تون احترام میذارم چون همه ی انسان ها در کمال اختیار آفریده شدن…
اما به نظر من کارتون کاملآ اشتباهه با این که خودم این حس رو قبلآ داشتم اما الان کاملآ سرکوبش کردم و افتخار میکنم که تو انجام غریزه خودم تو مسیر طبیعت قرار گرفتم چیزی که امر خداوند هم
بر اون جاری شده…..
اما بعد از خوندن همه چیزایی که نوشته بودین که به نظرم اکثریت داستان بودن میخوام این آخرین چیزی که واسم از دوران جوونیم مونده رو بگم….
بهمن ماه سال 85 بود و تقریبآ و40 روز از فوت پدر بزرگم میگذ شت به همراه داییم و مادربزرگم و مادرم سر خاک اون خدا بیامرز بودیم چند تا از همسایه هام بودن… هوا به شدت سرد بود نمی شد سر پا وایسی.. دیگه مام زیاد طولش ندادیم برگشتیم.. مامانمو مامان بزرگمو من سوار کردم که داییم سرشو آورد تو و گفت خانوما رو گذاشتی خونه دمت گرم یلدا رو هم از مدرسه بیار بذارش پیش مامان بزرگش
منم کار دارم میرم مسجد ببینم تا فردا چی لازم دارن بگیرم….
یلدا دختر دایی ته تغاری منه اون موقع 12 یا 13 سالش بود یه دختر آتیش پاره ی ریزه میزه..
هم با نمک و هم جذاب… پوستشم کاملآ سفید بود… همه فامیل دوسش داشتن انقد که با نمک وشیرین زبون بود
مامانم اینا رو که گذاشتم خونه یه راست رفتم سراغ یلدا دم مدرسه دیدم با دوستاش داره میاد بوق زدم منو دید.. بدو بدو اومد طرفم گفت آقا جونم کو؟ قضیه رو گفتم گفت میتونم دوستامم سوار کنم؟
گفتم تا خونه مامان بزرگ میرم مسیرشون میخوره میبرم عیب نداره!2 تا از رفقاش اومدن عقب نشستن
یلدا هم اومد جلو.. تا دوستاش در رو بستن یلدا پرید ماچم کرد! بعد به دوستاش گفت اینم سعیده دوس پسر منه.. هم از دوس پسرای شما گنده تره هم خوشتیپ تره هم ماشین داره…اول از ماچش جا خوردم اما تا دیدم قضیه چشم و هم چشمی بچه گانس لبخند زدم و منم بش گفتم… عزیزم امر کن کجا بریم!؟
گفت هوا سرده بریم همون خونه… گفتم چشم و گاز دادم…. دوستاشو پیاده کردم بعد یه نیگا بش کردم
سریع گفت سعیدددد؟ ببخشید می خواستم کم نیارم… گفتم عیب نداره اما باید تلافی کنی ها… گفت اطاعت قربان و یه سلام نظامی بهم داد منم لپ تپلشو گرفتمو کشیدم
رسیدیم خونه مامان بزرگم هم رفته بود مسجد… مامانم بود با پسر خالم که اون موقع 5 سالش بود داشت کارتون میدید مامانم گفت منتظر بودم بیای خونه در رو وا کنم چون منم میخوام برم مسجد
گفتم مامان من مربی مهد کودک نیستما زود بیا که حوصله بچه داری ندارم اونم 2 تا! گفت مامان جان سعی می کنم مواظب این 2 تا باش ها چاییم دم کشیده بریز واسه خودت بخور و رفت
پسر خالم که عاشق عمو پورنگه محو تلویزیون بود … هم خسته بودم هم سردم بود به یلدا گفتم واسه دوس پسرت چایی میریزی گلم؟ یلدا گفت چشم همین الان رفت و با یه لیوان چایی و یه قندون اومد
گفت بفرمایید قربان امر دیگه ای ندارین؟ به شوخی گفتم الان نه نوکر خوبم باش صدات می کنم! خندید و گفت چشم و 2باره سلام نظامی داد و نشست زیر پاهام (من خسته بودم و پامو دراز کرده بودم)
یه خورده سکوت فضا رو گرفت… گفتم چیه آتیش پاره رام شدی؟ چرا دیگه بالا پایین نمی پری؟ یا اینکه ور نمی زنی مخمو بخوری؟….. انگار اصلا نمیشنید چی میگم و زل زده بود به پاهام… گفتم چته؟ لال شدی؟ یهو گفت سعیدددد؟ چرا جورابتو در نمی یاری؟…. فکر کردم بو میدن پامو جمع کردم و گفتم آخه یلی (یلدا) سردمه عزیزم اگه بو میدن در بیارم ها؟ یلدا گفت بو که میدن ولی کم… گفتم الان در میارم یهو پامو گرفت و گفت سعییددددد؟ من در شون میارم… گفتم نه بابا آدم دس به جوراب یکی دیگه نمیزنه
و پامو کشیدم… به اصرار گفت نه میخوام حرکت تو ماشینو جبران کنم وپا مو محکم چسبید… گفتم ول کن بچه و دوباره کشیدم این دفعه دستش موند لا ی فرش و پای من… یه ذره خراش برداشت…
داد زد آی دستم که پسر خالم برگشت و مارو نیگا کرد… یلی سریع یه لبخند زد و گفت چیزی نیست داریم بازی میکنیم بیا تو هم بازی! بدون هیچ حرفی به تلویزیون نزدیکتر شد و صداشو اضافه کرد
دست یلدا رو گرفتم و ماچ کردم گفتم دیدی؟ من که بت گفتم… ببخشید خیلی درد داره؟ گفت باید واسم جبران کنی!!!!! گفتم من دس به جوراب کسی نمی زنم!!! گفت پس من جورابتو در میارم وگرنه به بابام میگم…چاره ای نبود گفتم باشه درآر دست از سرم وردار!!! شلوار لی تنم بود پا مو گرفت پاچه ام رو داد بالا.. کش جوراب چپمو گرفت و کشید تا مچم پایین بعد شروع کرد ماچ کردن اونجا که لخت کرده بود.. گفتم چی کار میکنی.. گفت تو هم دستمو ماچ کردی… راستش..منم حالم داشت عوض میشد!
حتی اگه 12…13 سالش بود به هر حال دختر بود و داشت ماچم می کرد.. نمی دونم تو اون سن حالیش بود چی کار داره میکنه؟ یا نه؟ اعتراضی نکردم تا پاشنه جورابو کشید پایین منم بدنمو شل کرده بودم ویواش یواش داشتم سیخ می کردم.. هر تیکه از جورابو که میکشید پایین پشت سر ماچ میکرد… تا اینکه تمومشو کشید بیرون و شروع کرد انگشتامو ماچ کردن… و همینکارو با پای راستمم کرد… دهن کوچیکشو کرده بود تو شست پام چند دقیقه بعد گفت میخوای پاهاتو بخورم واست قربان؟ گفتم برو بمیر بابا…. دیگه هیچ حرکتی نکرد… همونجوری که شست پام تو دهنش بود!!!! گفتم: یلدا چت شد؟ جواب نداد؟ گفتم چته بابا؟گفت امر کردی بمیرم منم مردم!!!! تا نگی زنده شو زنده نمیشم و 2باره افتاد رو پام
داغ کرده بودم اونم داشت ناز میکرد… خم شدم بغلش کردم و بلندش کردم لبای داغمو گذاشتم رو لبش
گفتم الان زنده شو و لبمو بخور… چشاشو وا کرد لبمو ماچ کرد و گفت بلد نیستم لب بخورم…
سرشو گذاشتم رو سینه ام نوازشش کردم و گفتم عیب نداره… میتونی زیپ شلوارم رو واکنی؟
گفت الان نه!!! اول جورابامو درآر… بعد من واست با پاهام میمالم.. اینو بلدم… انقد داغ بودم که نپرسیدم از کجا بلدی؟ جورابشو درآوردم… البته من کارایی رو که اون با پای من کرد باش نکردم..
شروع کرد مالیدن… یه لحظه که تو حس بودم برگشتم دیدم پسر خالم بدون اینکه صداش در بیاد داره دید میزنه…
گفتم یلی بسه دیگه! اونم نیگا کرد دید یه تماشاگر داریم… سریع گفت بازی میکنی یا عمو پورنگ میبینی؟
2باره انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده برگشت و کارتون نگا کرد…
رفتم دستشویی تا تخلیه کنم دیدم اومدم بیرون دیدم یلی داره جوراباشو می پوشه گفتم کجا؟ گفت آقا جونم جلو دره… سعید من کی ببینمت؟
گفتم میبینمت بات کار دارم خودم…. چند روز بعد مراسم به هوای اینکه نمتونست ویندور نصب کنه اومد خونه ما با سیستمش…گفت سعید فردا میتونی بیای خونه ما ساعت 6 دوستمم میاد!!!
گفتم چی دوستات؟ گفت آره دوستم یه داداش داره که کارایی رو که من با تو کردم اون با من میکنه… کاراش خنده داره هرچی من بگم گوش میکنه… بش میگم لخت شو لخت میشه!! بمیر میمیره!!….
این دفعه گفتم باید واسه تو هم انجام بده وگرنه کتک میخوره!! آخه عاشق کتک خوردنه
دیگه فهمیدم آب از کجا گل آلوده!!! بهش گفتم نه یلدا جان مرسی واسه خودت… من اخلاقم یه جور دیگس اینجوری حال نمیکنم… خندید و گفت اگه یه روزی خواستی به خودم بگو… من خودم هم نوکرت میشم هم فدات .. بوسش کردم و گفتم… یه روزی می فهمی که داری اشتباه میکنی الان سنت نمی رسه…
الان یلدا 17 سالشه.. اروپا زندگی می کنه… پارسال با داییم اینا رفتن اونجا..
امیدوارم هر جا که هست خوشبخت شه… خیلی دختر نازیه
و من هم فعلآ با دوس دخترم خوشیم… نه اون اینکارس و نه من….اما من حس ارباب بودن رو–نه به معنایی که واسه شما قابل درکه—دارم…
یعنی سعی می کنم نذارم دخترا بهم امرو نهی کنن… بازم میگم که به اعتقاد همه تون احترام میذارم….
اگه اینطور نبود که این داستان رو واستون تعریف نمی کردم
موفق و پیروز باشید
نوشته: محسن
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید