سلام قبل اینکه این داستانو بنویسم خیلی با خودم کلنجار رفتم که چجوری بنویسم و از کجا شروع کنم این بیشتر از یه داستان برای شما داستان زندگی منه که تعریف میکنم امیدوارم که بخونیدش متشکرم.
وقتی بچه بودم تازه متوجه شده بودم که دعواهای پدر مادرم سر اعتیاد پدرم بود همیشه مادرمو میزد و ما بچه ها گریه کنان تو حیاط خونه وایمیستادیم تا بالاخره تموم بشه،مادرم هم کارای خونه رو میکرد هم بیرون کار میکرد ولی وضعمون خوب نبود من دختر بزرگ بودم و اونموقع ۱۰سالم بود با ۲تا برادر که یکی ۶سالش بود یکی ۴ سال.مادرم بالاخره موفق شد از پدرم جدا بشه هم خوشحال بودم هم ناراحت،خوشحال از اینکه دیگه دعواها و کتک کاریا تموم شد ناراحت از اینکه پدر ندارم. ما در یک خونه اجاره ای در چهاردانگه تهران زندگی میکردیم چند سال گذشت من ۱۵سالم بود و حالا بیشتر میفهمیدم ،این چندسالو با سختی گذروندیم مادرم به سختی خرج مارو میداد کرایه خونه هم که بود غذای درست حسابی نداشتیم من دیگه درس نمیخوندم و کارای خونه رو انجام میدادم تا مادرم بیشتر کار کنه تا درآمدش بیشتر بشه،متوجه رابطه صاحب خونه با مادرم شده بودم حاج علی مرد بزرگی تو ذهن ماها بود ولی وقتی فهمیدم با مادرم رابطه داره ازش بدم اومد یه بار که تو بحثای بین من و مامانم اتفاق افتاد بهش گفتم که میدونم با حاج علی رابطه داری اونم زد زیر گریه بهم گفت پس خرج شماهارو کی بده کی کرایه خونه بده قانع شدم ولی درکش واسم سخت بود
دیگه کم کم روزایی که بچه ها مدرسه بودن حاج علی میومد خونه ما صبحانه میخورد من واسش آماده میکردم بعد با مادرم میرفتن تو اتاق روی پشت بوم که قبلا واسه پدرم بود کم کم داشتم عادت میکردم به این وضع حاج علی هر روز خونه ما بود بعضی شبها هم وقتی بچه ها خواب بودن میومد با مادرم میرفتن تو همون اتاق روزها میگذشت من ۱۶سالم شده بود یه روز که تنها بودم خونه و مشغول پختن غذا بودم حاج علی اومد خونه بهش گفتم مامانم نیست،گفت میدونم بهش خبر دادم که میام یواشکی زنگ زدم به مامانم گفتم حاج علی اومده گفت باشه بهم گفته بود بهم گفت میره دنبال بچه ها گفتم باشه،ساعت از ۱گذشته بود خبری از مامانم و بچه ها نشد زنگ زدم گفتش شما بخورید من و بچه ها خونه خالتیم،قطع کردم و استرس وجودمو گرفته بود حاج علی صدام کرد سارا غذا کی آماده میشه گفتم حاضره الان میام سفره بندازم،اومد تو آشپزخونه خودش سفره انداخت و وسایلو آماده کرد وقتی غذارو آوردم متوجه نگاه سنگینش روی بدنم شدم ولی هیچی نگفتم غذارو خوردیم و حاج علی رفت تو اتاق بالا دراز بکشه منم ظرفارو شستم و پایین دراز کشیدم
ساعت میگذشت و خبری از مامانم نشد ساعت ۸ شب بود نگران شده بودم زنگ زدم مامانم گفت سارا من امشب نمیام تو با حاجی بمونید خونه،گفتم مامان یعنی چی چرا منو با این مرتیکه تنها میزاری تحمل نیاورد بغضش ترکید گفت سارا مجبورم توام مجبوری باید زن حاج علی بشی وگرنه از خونه میندازتمون بیرون اشک تو چشمام جمع شده بود نمیدونستم چیکار کنم نمیتونم حسی که داشتمو بنویسم ولی خیلی گریه کردم ،ساعت ۱۰بود که حاج علی اومد پایین یه کیسه دستش بود من همچنان گریه میکردم اومد کنارم دلداریم میداد تا آروم بشم حالم ازش بهم میخورد ولی مجبور بودم چاره ای نداشتم بهم گفت پاشو بریم بالا لباس قشنگ خریدم واست بپوش اونارو دستمو گرفت برد بالا ممانعت کردم از پوشیدن لباس ولی اومد سمتم لباسامو دربیاره داد زدم به من دست نزن اون زد تو گوشم گفت عزیزم حرفمو گوش بده نمیخوام اول زندگی دعوا کنیم،لباسمو از تنم درآورد حالا دیگه خودمم همراهی میکردم،یه لباس خواب سفید خریده بود اونو پوشیدم خیلی خجالت میکشیدم شورتم نداشتم یعنی علی آقا نذاشت بپوشم خوابوندتم رو تخت و بدنمو دست میکشید مدام درحال قربون صدقه رفتن من بود و من همش میزدم زیر گریه با سینه هام ورمیرفت میگفت دیگه از مادرت خسته شده بودم کیرشو میمالید بهم به صورتم به پاهام خوابید روم طوری که من زیرش بودم دستامو گرفته بود و کیرشو میمالید به کسم لبامو بوسید و پردمو زد درد داشتم گریه میکردم ولی گریه من واسه درد نبود مدام قربون صدقه من میرفت میگفت مبارک باشه خانومم ولی من توجهی نداشتم و گریه میکردم ارضا شد و آبشو رو بدنم خالی کرد و رفت پاین من رو تخت افتاده بودم با پاهای خونی انقدر گریه کردم تا خوابم برد فردا صبحش مادرم بیدارم کرد و بردتم حموم خودمو شستم و همش گریه میکردم از همه بدم میومد از همه،ولی از اون به بعد زندگیه ما بهتر بود همه در آسایش بودیم حاج علی یه روز درمیون به من سرمیزد و باهم سکس میکردیم.
🌐بزرگترین کانال داستان سکسی
✔️ داستان سکسی
دیدگاهتان را بنویسید