این داستان تقدیم به شما

سلام مهناز هستم یه زن پنجاه و پنج ساله با یه جثه کوچیک ۴۲ کیلویی پوست سفید موهای بلند و عینکی و ممه‌های کوچیک.خیلی ساکت و صلح جو هستم و اصلا دنبال دردسر نیستم. یه پسر و عروس دارم که با هم زندگی می کنیم. عروس خوشگلم اسمش آتناست و پسرمم علی. تازه با هم ازدواج کردن و بچه ندارن.
عروسم یه زن خیلی مغروره که هیچ کی رو آدم حساب نمیکنه. خیلی قرتی و به خودش میرسه. همیشه لاک زده و موهای سشوار زده شده و تیپ امروزی. از من بدش میاد و حس میکنه توی زندگیش اضافه هستم. یه بار پسرم غذا خریده بود آورده بود برای من و آتنا. آتنا غذا رو به من نداد و قایم کرد و بعدا دروغی به پسرم گفت همه رو مامانت خورده. منم چیزی نگفتم. اون موقع بود که حس کردم خوشم میاد . دوست دارم تحقیرم کنه و حتی منو با کیر مصنوعی بکنه! یه بار جلوی پسرم گفت این پیرزن خرفت سگ کی میمیره. پسرم خواست دعواش کنه نذاشتم چون توی دلم دوست داشتم فحش بده.
وقتی پسرم سر کار بود آتنا هیچ کاری نمی کرد و میگفت همه کارا رو من بکنم.‌ یه بار از لجش رفته بود توالت جیش کرده بود و تمیز نکرده بود تا من بیام بشورم. همیشه پاشنه بلند تو خونه راه میرفت که روی اعصاب من باشه. وقتی نماز میخوندم میومد کنارم بلند بلند با تلفن حرف میزد که حواسم پرت بشه و حتی یه بار موقع رکوع انگشتم کرد که واقعا خوشم اومد ولی هیچی نگفتم…
یه بار یه ظرفی از دستم افتاد شکست اومد بهم گفت حواست کجاست پیر خرفت آشغال؟ اون ظرف بیشتر از توی گه می ارزید. دید من چیزی نمیگم پررو تر شد و یه سیلی زد تو گوشم و رفت. منی که پیر شدم خیس شدن واژنم رو خوب حس کردم.
یه بار منو برد تو اتاق خواب خودم و در رو بست و گفت: مهمون دارم نیای بیرون آبرومو با اون قیافت ببری کثافت پیر. بعدم درو قفل کرد رفت. چند دقیقه بعد صدای خودش و یه مرد رو شنیدم که میخندیدن و بعدشم سکوت شد. پسرم اون‌موقع سر کار بود و صدای مرد غریبه بود. تعجب کردم عروسم داره به پسرم خیانت می کنه. ولی ته دلم داشتم از حس بی غیرتی لذت میبردم. یه ساعت بعد در رو باز کرد و گفت حالا می تونی بیای بیرون و کارای خونه رو بکنی!!

 
رفتم اتاقش رو تمیز کنم که دیدم کاندوم خیس اونجاست. با عجله اومد و انگار یادش افتاده باشه چه گندی زده جلوم واستاد. من چیزی به روی خودم نیاوردم و کاندوم رو انداختم تو پلاستیک و رفتم. تا چند وقت نگران بود به پسرم چیزی بگم و به خاطر همین زیاد اذیتم نمی کرد. وقتی دید چند روز گذشته و من دهنم قرصه خیالش راحت شد و دوباره شروع کرد اذیت کردن من.
وقتی مهمون میاورد بازم منو تو اتاق زندانی می کرد ولی دیگه نگرانی از بابت صداها نداشت و بلند با دوست پسرش سکس می کردن. وقتی کارشون تموم میشد میگفت بیا اتاق رو جمع کن مثلا شیشه مشروبا و کاندوم رو جمع کن. اعتمادش به من داشت بیشتر میشد. البته با پسرمم جلوم بدرفتاری می کرد و سرش داد میزد.
پسرم دیگه کلافه شده بود. کاری کرد زودتر بهش ماموریت بخوره بره چند روز شهر دیگه. همینطورم شد و رفت. من موندم و آتنا.
 
آتنا خیلی خوشحال بود پسرم نیست. یه روز بهم گفت حالم از خودت و پسرت به هم میخوره و به خاطر پولتون اینجام. الانم میخوام این چند روز دوست پسرمو بیارم. مثل همیشه دهنت قرص میمونه. بخوای چیزی بگی هم کسی حرفتو باور نمیکنی خرفت احمق. حالا هم خونه رو برق بنداز تا زیدم بیاد.
منم خونه رو تمیز کردم. بعد یه ساعت صدای زنگ اومد. آتنا بدون اینکه منو بفرسته تو اتاق از دوست پسرش خواست بیاد تو. زیدش که اسمش محمد بود منو دید تعجب کرد ولی آتنا گفت نگران نباش این کلفت ماست و چیزی به کسی نمیگه.
وقتی تو آشپزخونه داشتم غذا میپختم جلوی من روی کاناپه سکس کردن و آتنا گفت: آبتو بریز تو من. میخوام بچه تو رو داشته باشم نه شوهر آشغالمو. محمد هم کیرش رو کامل کرد توی آتنا و نگه داشت و بعد آهی کشید و آبشو ریخت توش و چند دقیقه همون طوری نگه داشت و از عروسم لب گرفت. تو اون لحظه واقعا میخواستم که اجازه بدن کیر محمد رو ساک بزنم یا کون آتنا رو بلیسم و یا حتی اونا به من وحشیانه تجاوز کنن ولی اصلا بهم توجه نکردن و منم با واژن خیس رفتم تو اتاقم و منتظر دستور بعدی آتنا موندم.

بعد اینکه یه کم استراحت کردن گفتن غذا بیارم براشون. میز رو چیدم و خواستم که کنارشون غذا بخورم عروسم هلم داد زمین و گفت کجا آشغال خانم؟ بشین رو زمین تا بهت غذا بدم. مرغ رو میخورد و استخوانهاشو میریخت جلوم و با محمد میخندیدن. محمد هم آشغالای غذاشو پرت می کرد بهم. بعد اینکه غذاشون تموم شد محمد گفت دستشویی میرم. آتنا دستشو گرفت و گفت کجا میری؟ رو این زنیکه بشاش که هیکلش توالته…محمد که دید من چیزی نمیگم زیپشو باز کرد و روم شاشید. تمام لباسم شاشی شد. عروسم هی داشت میخندید. اونم اومد جیش کرد روم و بعدش برگشت گفت حالا گمشو منم رفتم حموم…

 
هر روز کارشون همین بود تا اینکه یه روز بهم گفت ی کاری کن پسرت خونه رو بزنه به نام من. گفتم اون وقت شاید ولش کنی. گفت خفه شو به تو ربط نداره. با پسرم که اومد صحبت کردم و فقط قبول کرد نصف خونه رو به نامش بزنه. عروسمون دوباره بهم گفت رمز گاوصندوق رو در بیار برام. منم یواشکی دیدم و بهش گفتم. ۲ میلیارد پول و چند تا شمش طلا توش بود همه رو برداشت و گفت بهش چیزی نمیگی و اگه فهمید میگیم دزد اومده.
وقتی پسرم نبود هر روز دوست پسراشو میاورد و عشق می کرد و منم کنارش بودم و کمک می کردم. یه روز بهم گفت حامله هست و نمیدونه از کدوم دوس پسرشه. گفتم در هر صورت مثل بچه خودم بزرگش می کنم. گفت کاری کن کل خونه رو به نامم بزنه و همه ثروتش رو بهم بده. خیلی با پسرم صحبت کردم و گفتم اون الان ازت بچه داره خونه رو بهش بده. پسرم که مدتها بود رابطش با آتنا بد بود به خاطر بچه کل خونه رو به نامش زد و کلی از دارایی و سهامشو بهش داد. همون فرداش عروسمون وسایل ما رو ریخت بیرون و گفت گمشید برید از خونم بیرون…پسرم داشت دیوونه میشد ولی کاری نمیشد کرد.
یه مدت آواره بودیم تا اینکه یه روز آتنا بهش زنگ زد گفت به عنوان کلفت میتونم برم خونش کار کنم و منم با خوشحالی قبول کردم و الان کلفت خونه آتنا هستم و به خودش و دوست پسرش و بچه ناخلفش حرومزادش خدمات میدم. البته دوست پسرش منو گهگاهی از کون میکنه که ازش واقعا ممنونم. ق
 
نوشته: مهناز حقیر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *