این داستان تقدیم به شما
سال ۹۳ بود و داشتیم اثاث کشی میکردیم بریم خونه جدید . خودم چون دیسک کمر دارم نمیتونم زیاد وسیله سنگین جابجا کنم و شوهرمم توی بازار تهران کار میکنه و زیاد نمیتونه مغازه شو تعطیل کنه . این بود که زنگ زدیم یه شرکت خدماتی دوتا نیروی زرنگ برامون بفرستن . شوهرم کلی تاکید و سفارش کرد نیروهایی که میفرستن اولا کارکن و زرنگ باشن بعدشم چشم پاک و خونواده دار چون قراره توی خونه کار کنن و زن و بچه تو خونه است . قرار شد دوتا نیروی آقا فردا صبح بیان واسه کارا و هرکدومم ۵۰ تومن بگیرن تا غروب .
خلاصه صبح فردا اون دوتا آقا اومدن و برخلاف انتظار ما هردو جوون بودن و بهشون نمیخورد متاهل باشن . شوهرم زنگ زد دفتر شرکت و اعتراض کرد که من کلی دیروز تاکید کردم و گفتم نیروی جوون و مجرد نفرستین که جواب اونام این بود فعلا نیرو کم داریم و فقط یه پیرمرد بیکار داشتیم ، اینام گرچه مجردن ولی قابل اعتمادن و مشکلی ندارن . کارکن و زرنگم هستن . دیگه دیدیم چاره ای نیست و خونه رو هم زودتر باید تحویل میدادیم میرفتیم خونه جدید . قرار شد یکیشون با شوهرم بره خونه جدید اونجا رو تمیز و آب و جارو کنن یکیشونم بمونه کمک من برای بسته بندی وسایل و جمع کردن خونه .
اونا رفتن و منم دخترم که ۵ سالش بود بیدار کردم صبونشو دادم و گذاشتمش تو اتاقش با اسباب بازیاش بازی کنه و خودم رفتم تو سالن کمک پسره . دیدم پسر زرنگیه و توی این یه ساعت کلی وسیله جمع کرده بود و آماده بسته بندی . پرسیدم : صبونه خوردین شما ؟ گفت یه لقمه نون پنیر میخورم صبح که از خونه میزنم بیرون . فهمیدم تعارف میکنه و برای اینکه انرژی بگیره و کارا رو زودتر انجام بده یه صبونه کامل براش آوردم روی میز آشپزخونه چیدم و صداش کردم بیاد صبونه بخوره . اومد کلی تشکر کرد و تا اون مشغول شد چای ریختم و یه لیوان متوسط براش گذاشتم و یکیم واسه خودم . اسمشو پرسیدم درحالیکه لقمه دهنش بود گفت اسمش شهرامه و لیسانس حسابداری داره و چون کار درست و حسابی براش پیدا نمیشه مجبوره فعلا کار خدماتی بکنه . رفتم یه سر به دخترم بزنم دیدم با اسباب بازیاش مشغوله یکم میوه براش بردم و برگشتم تو آشپزخونه دیدم مشغول شستن ظرفاست گفتم زحمت نکش شما خودم میشستم. گفت من عادت دارم چون سالهاست دارم مجردی زندگی میکنم خودم کارهامو انجام میدم و آشپز خوبی هم هستم! احساس کردم پسر خوب و بامعرفتیه و قابل اعتماد .
بهرحال برگشتیم سر کارامون و من مشغول چیدن وسیله های کوچیک و سبک توی کارتنها شدم و اونم داشت وسیله های سنگین ترو جابجا میکرد و میچید توی سالن که آماده باشه برای منتقل کردن به خونه جدید . طبقه چهارم بودیم و مجبور بودیم اکثر وسایلو با آسانسور ببریم . ازش پرسیدم ازدواج نکرده گفت با این درآمد ناچیز و این زندگی مشکل فعلا نمیخواد یه نفر دیگه رو بیاره وسط این حجم از مشکلات . لابلای کارها گاهی گپی و سوال جوابی رد و بدل میشد و بیشتر با روحیات هم آشنا میشدیم .
موقع ناهار شده بود و تقریبا نصف بیشتر وسیله ها رو جمع کرده بودیم و بسته بندی شده جلوی در آماده شده بود . زنگ زدم شوهرم ببینم اونا در چه حالن که گفت کارگره رو گذاشته تمیزکاریا رو بکنه و خودش رفته مغازه . پرسیدم ناهار میای یا همونجا میخوری ؟ گفت نمیرسم زنگ بزن غذا آماده بیارن منم غذا میگیرم میرم اونجا ببینم چیکارا کرده.
از شهرام پرسیدم ناهار چی میخوری زنگ بزنم بیارن گفت برام فرقی نداره هرچی شما خودتون دوس دارین منم دوس دارم! گفتم من خودم مرغ دوس دارم اگه تو هم میخوری بگم بیارن . گفت خیلیم خوبه دست شما درد نکنه . زنگ زدم غذا رو سفارش دادن و تا غذا رو بیارن رفتم یکم با دخترم بازی کردم و بهش گفتم مامان جان باید کم کم وسیله هاتو جمع کنیم بسته بندی کنیم میخوایم بریم خونه جدید . یکم اوقات تلخی کرد و بهانه گرفت و آخر رضایت داد اسباب بازیاشو خودش بذاره توی کارتن . زنگ خونه رو زدن و غذا رو آوردن گفتم بیاره بالا تحویل بده . میز ناهارو چیدم و صدا زدم آقا شهرام دستاتونو بشورین بیاین ناهار . نمیخواستم احساس کنم بهش اعتماد ندارم بخاطر همین خودمم تصمیم گرفتم همونجا سر همون میز بشینم غذا بخورم . دخترمو هرکاری کردم نیومد و میگفت گشنم نیست . شهرام اومد تشکر کرد بابت ناهار و نشست پشت میز . غذاها رو باز کردیم دیدم مال من سینه است و مال اون رون . پرسیدم شما رون بیشتر دوس داری یا سینه ؟ گفت من برام فرقی نداره هردوشو دوس دارم . یه دفعه نگاهمون به هم افتاد چند ثانیه ای تو چشای هم قفل شدیم و با یه لبخند سینه رو دادم به اون و مشغول شدیم . موقع غذا خوردن چندباری به هم نگاه کردیم و خنده مون میگرفت و خودمونم نمیدونستیم دقیقا به چی داریم میخندیم . بار آخر خنده مون یکم طولانی شد وسط هق هق خنده لقمه پرت شد گلوم شروع کردم به سرفه کردن . داشتم خفه میشدم سریع یه لیوان آب برام آورد درحالیکه خودشم داشت از خنده ریسه میرفت گفت بفرما آب بخورین . از دستش گرفتم یه کم خوردم حالم بهتر شد . از خنده اشک تو چشام جمع شده بود و سرفه هام بازم ادامه داشت . پرسید میخواین بزنم پشتتون ؟
نمیدونستم چی جواب بدم چون تا حالا دست هیچ مردی به جز شوهرم به بدنم نخورده بود از طرفی واقعا احساس میکردم باید یه ضربه به پشتم بخوره تا راحت بشم . سکوت منو پهن دید به خودش جرات داد اومد سمتم و دستشو برد دو سه تا ضربه آروم زد به پشتم که احساس کردم یه تیکه گوشت که پریده بود توی گلوم افتاد پایین و یه نفس راحت کشیدم . گفتم دستت درد نکنه راحت شدم . دیدم به حالت نوازش دستشو کشید پشتم و گفت خواهش میکنم خانوم و رفت نشست سر جاش . یکم از این حرکتش جا خوردم و یه خورده هم خجالت کشیدم هم احساس کردم بدنم گرم شد . رفت نشست روبروم و خیره شد به چشمام و یه خنده کرد و مشغول غذاش شد . احساسی که از کشیدن دستای بزرگ و مردونه ش روی پشتم بوجود اومده بود یکم ذهنمو درگیر کرد و دیگه به جای خنده داشتم زیر چشمی نگاهش میکردم ببینم واکنش اون چیه و چه کار میکنه .باز چشم تو چشم شدیم و اینبار یه دقیقه ای طول کشید تا نگاهمونو از هم جدا کنیم . گفت : چقدر شما شبیه هستی ! به زحمت به استرسم غلبه کردم و درحالیکه سعی میکردم صدام نلرزه پرسیدم شبیه کی ؟ گفت شبیه یه نفر که خیلی دوستش داشتم . گفتم داشتی ؟ یعنی دیگه نداری؟ گفت هنوزم دارم ولی اون دیگه نداره یعنی یکی دیگه رو بیشتر دوس داره . پرسیدم چرا ؟ گفت نمیدونم نداره دیگه . من که خونه و ماشین از خودم ندارم ولی اون داره . دلم سوخت یعنی آتیش گرفت . بی اختیار گفتم چقد بی معرفت بوده هرکسی هم لیاقت دوست داشتن نداره .
میدونستم زندگی سختی داره و برای زندگیش داره زحمت میکشه و به این کارها راضی شده تا محتاج نباشه . خیلی دوس داشتم دلداریش بدم ولی نمیدونستم چجوری . یاد برادر خودم افتادم که چقد تو زندگیش سختی کشید و با داشتن ارشد مدیریت مجبور شده بود سالها کارگری کنه و آخرشم مهاجرت کرده بود به آلمان .
میز رو جمع کردم و گفتم الان یه چای میارم بخوریم خستگیمون در بره . چای آوردم بهش دادم و رفتم پیش دخترم دیدم نصف وسیله ها رو چیده تو کارتن و همونجا روی زمین خوابش برده . آروم گذاشتمش روی تخت و برگشتم پیش شهرام . گفت سالن و آشپزخونه رو تقریبا جمع کردیم حالا نوبت کجاست ؟ گفتم الان باید اتاق خابو جمع کنیم . میدونستم یه چیزایی اونجاست که نباید غریبه ها ببینن ولی واقعیت اینه این پسر همین نصف روز به من ثابت کرده بود غریبه نیست . گرمای نوازش دستهاش هنوز تو بدنم بود و اون نگاههایی که توی هم قفل شده بود . همینا دلیل شد تا بدون اینکه چیزی رو مخفی کنم یا خودم برم یه سری چیزا رو جابجا کنم، با هم بریم برای جمع کردن اتاق خواب یعنی خصوصی ترین قسمت خونه . خودم رفتم سراغ کمد لباسها و اونم شروع کرد جمع کردن وسیله ها . لباسای شوهرمو تا کردم و توی چمدونا و کارت چیدم و دادم چسب بزنه و رفتم سراغ لباسای خودم. یکی یکی پیرهنا و لباسای مجلسی و خوابمو از کمد بیرون میاوردم و تا میکردم میذاشتم تو چمدون . متوجه شدم گاهی زیر چشمی یه نگاهایی میکنه و کنجکاو شده . راستش منم کنجکاو شده بودم ببینم درباره من چی فکر میکنه و الان چی تو سرش میگذره . یکی از لباسای شبم که یه قسمتاییش توری بود جلوم گرفتم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دیدم از پشت داره نگام میکنه . پرسیدم نظرت چیه ؟ بهم میاد ؟ گفت آره خیلی ! توی آینه یه لبخند بهش زدم و رفتم دوباره سراغ بقیه لباسام. به اندازه دوتا کمد کامل لباس داشتم و چون توی جمع کردنشون وسواس داشتم همه وسیله های اتاق خواب جمع شد و بسته بندی شد ولی هنوز لباسای من نصفشم تموم نشده بود. بهش گفتم بیا کمک تا زودتر اینا رو جمع کنیم . اومد گفتم اون کمد مال تو این یکی مال من! نمیدونم چرا کمدی که اکثر لباسای زیر و راحتیم توش بود دادم به اون. هیجان و کنجکاوی و یه کوچولو شهوت یه معجون عجیبی درست کرده بود و احساس میکردم نوک سینه هام داره مور مور میشه .
روبروش ایستاده بودم و زیرچشمی حرکاتشو دنبال میکردم . داشت لباسامو با دقت نگاه میکرد و تا میزد میذاشت توی کارتن . دیگه چمدون نداشتیم و بقیه لباسا باید کارتن پیچ میشد . رسید به کشوی لباسای زیرم. درشو که باز کرد ضربان قلبم تندتر شد و منتظر واکنشش بودم . یکم چرخیدم که مثلا دارم کار خودمو میکنم و نمیبینم ولی زیرچشمی میدیدم دستشو. یکی از شورتامو برداشت برد بالا . اگه بو میکرد یا به صورتش نزدیک میکرد باید چیکار میکردم؟ یه دفعه صدام زد : اینا رو هم بذارم تو کارتن ؟ شاید با این حرکت میخواست منو متوجه کنه که داره به لباسای زیرم دست میزنه و میخواست رسما بهش مجوز این کار رو بدم !! گفتم ممنون میشم ببخشید . گفت : یه دفعه کسی نیاد تو اتاق بد بشه ؟ قلبم داشت از جا کنده میشد . گفتم نه شوهرم که حالا حالا نمیاد بچه هم که خوابه . کسی دیگه هم قرار نیست بیاد !!
خیلی وارد بود و با این سوالش منو وادار کرد اعتراف کنم که منم به اندازه اون اضطراب دارم و اشتیاق!! آخرین تیرو هم زد و گفت : پس بذار درو قفل کنم که خیالمون راحت باشه! بدون اینکه منتظر جواب من بشه رفت درو از داخل قفل کرد و اومد وایساد پشت سرم . منم مثلا مشغول بودم و اصلا حواسم نبود داره چی میگذره !! هر لحظه توقع داشتم بغلم کنه و پرتم کنه روی تخت و مشغول دراوردن لباسام بشه ولی برخلاف انتظار پرسید ؟ ظهر سر ناهار به چی میخندیدی ؟ صورتم سرخ شد و درحالی که به سختی سعی میکردم به صورتش نگاه کنم گفتم هیچی شما خندیدی منم خندم گرفت! گفت من گفتم هم رون دوس دارم هم سینه تو خندیدی ! گفتم خب خنده دار بود! گفت ولی من سینه خیلی دوس دارم!! نمیدونستم چی بگم فقط ضربان قلبمو احساس میکردم که رفته بالا و صدای نفسامو خودم به وضوح میشنیدم. بالاخره اومد جلوم وایساد دستاشو دو طرف صورتم گرفت سرمو آورد بالا و تو چشام نگاه کرد و گفت : چرا با من این کارو میکنی ؟ حرفی برای گفتن نداشتم و به زور سعی میکردم لبخند بزنم . آروم لبشو گذاشت روی لبمو منو بوسید . من که به جز شوهرم دست هیچ مردی بهم نخورده بود الان توی آغوش یه پسر جوون بودم و داشتم بهش لب میدادم و از گرمای نفسش مست میشدم.
یه بار دیگه پرسید چرا با من این کارو کردی ؟ منم آدمم دل دارم خب … بازم نتونستم چیزی بگم و حرفی برای گفتن نداشتم . تخت خواب مشترک من و همسرم ظاهرا قرار بود توی آخرین روز حضورش توی این خونه شاهد این داستان غیر معمول و هیجان انگیز باشه . سینه هام به شدت حساس شده بود و داخل رحمم گرمای مطبوعی حس میکردم . شرم و حیا کنار رفته بود و منم دیگه داشتم به وضوح همراهیش میکردم و بدنشو لمس میکردم . لباسامو یکی یکی از تنم خارج میکرد و بدنمو بوسه بارون میکرد و منم با آه و ناله های خفیف و شهوت انگیزم همراهیش میکردم. حالا دیگه فقط یه شرت و سوتین تنم بود و آروم منو روی تخت خوابوند و شروع کرد لیسیدن بدنم . وااااای که چقد نیاز داشتم به دستاش و بوسه هاش و بدنش . آروم آرم خودشم داشت لخت میشد و کم کم تماس پوست بدنهای لختمونو روی هم احساس میکردم. دوتا بدن داغ و پر از شهوت .من تشنه و شهوت زده و اونم محتاج هماغوشی با یه زن . دوست داشتم چنان لذتی از من ببره که همه دردها و غصه های زندگیش یادش بره . دیگه به وضوح حرکت زبونشو روی نوک سینه هام میتونستم حس کنم و دستی که داشت توی شرتم به دنبال برآمدگی چوچولم میگشت . کسمو خیلی نرم با دستاش مالش میداد و انگشتشو به چوچولم میزد و نوک سینه هامو خیلی گرم و گرم میخورد. بلند شد شورت من و خودشو دراورد و اومد لای پاهام که از هم بازشون کرده بودم . کسم خیلی به خورده شدن نیاز داشت و این نیازو به بهترین شکل برطرف کرد . خیلی لذت بردم و خوشحال بودم که زیر دست چنین مرد هنرمندی هستم! بلند شد اومد روی سینه م نشست و کیرشو لای شکاف سینه هام کرد و شروع کرد عقب جلو کردن . نوک کیرش کاملا گرد و بزرگ بود و یه سوراخ درشت عمودی داشت که موقع عقب جلو شدن یه منظره شهوتناک و دلچسب درست میکرد . آروم اومد شروع کرد لبامو خوردن و در گوشم گفت ؟ چی دوس داری الان ؟ گفتم اونو .گفت اسمش چیه ؟ گفتم همون دیگه . گفت باید اسمشو بگی . کلی به خودم فشار آوردم و برای اولین بار تو زندگیم گفتم : کیر … حتی به شوهرمم این کلماتو نمیگفتم و سکس بین ما فقط با سکوت و آه و ناله همراه بود و اصلا صحبتی از اندامهای جنسی نمیکردیم .
شهرام گفت بازم بگو چی دوس داری ؟ گفتم کیر ! گفت کجات بذارم ؟ گفتم اونجا . گفت تا اسمشو نگی نمیذارم ! گفتم کس ! گفت کس چی ؟ گفتم بذار تو کسم !! گفت چشم! سرشو برد بالا کیرشو آورد جلوی کسم و آروم فرستاد داخل . همین که رفت داخل یه لرزش و مورمور عجیبی توی کسم حس کردم و احساس کردم یه مایعی توی لوله کسم راه افتاده . دیگه تمام کیر شهرام توی کسم بود و داشت عقب جلو میکرد و منو دیوونه تر میکرد .وقتی حس میکردم اون نوک بزرگ و گرد کیرش الان توی کسمه و داره به انتهای کسم میخوره خیلی لذت میبردم و دوست داشتم تا ابد ادامه پیدا کنه. با دستاش سینه هامو میمالید و لبامو میخورد و حرفای سکسی میزد . یه لحظه حس کردم همه بدنم داره منقبض میشه و میخواد یه چیزیو از داخل پرتاب کنه بیرون ، شروع کردم لرزیدن و حرکات انقباضی و زیر شهرام داشتم خالی میشدم . اونم کلی نوازشم کرد و بوسیدم و گفت نوش جونت عزیزم !
نفسم که اومد سر جاش چشامو باز کردم و دیدم منتظره! گفتم خیلی خوب بود خودتم برو خالی بشی! گفت اجازه میدی؟ گفتم آره عزیزم دیگه اجازه نمیخواد!! شروع کرد کیر کلفتشو توی کسم عقب جلو کردن و خوردن سینه هام و لب و گردنم . روی ابرا بودم و دوست نداشتم تموم بشه . پاهامو تا جای ممکن از هم باز کرده بودم تا کیرش به آخرین نقطه ممکن برخورد کنه و لذتمون کامل بشه . هیچ لذتی بیشتر از این نیست فیس تو فیس و لب تو لب زیر کسی خوابیده باشی و یه وجب از بدنش توی بدنت باشه و بهت لذت و عشق بده .
خودشو از لبام جدا کرد تو چشام نگاه کرد گفت : دارم میام ! گفتم بیا …. اومد ، اومد ، اومد . ده بیست بار کیرش داخل کسم دل زد و آب کمرش رو داخل من خالی کرد . چقد لذتبخش بود برام این لحظه . احساس میکردم اون داخل یه دریاچه کوچیک تشکیل شده و آب کمر یه مرد داخل رحم من داره قل قل میکنه !
از چشماش و بوسه هاش و حرفاش میشد فهمید اونم خیلی لذت برده و از اینکه تونسته بودم خوشحالش کنم و برای نیم ساعتی هم که شده از رنج زندگی جداش کنم و لذت هماغوشی با یه زن رو بهش بدم خوشحال بودم . ما برای هم میوه ممنوعه بودیم ولی اینم قرار بود فقط یه راز باشه بین من و اون .
…
بعدازظهر با انرژی مضاعفی کارها رو انجام داد و نزدیکای غروب شوهرم با یه خاور اومد همه وسیله ها رو چیدیم و رفتیم سمت خونه جدید . شهرامم اومد که توی خالی کردن وسیله ها کمک کنه و قرار شد فردا هم بیاد کمکم کنه واسه چیدن وسایل .
دوستش دارم .
نوشته: سایه
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید