این داستان تقدیم به شما

بین من و اون همه چی از روزی شروع شد که به موهام گیرداد.موهای نسبتا بلند فرفری قشنگی داشتم.وسطای ترم اول بودم.حراست دانشکده مون بود.به خوش قیافه گی علیرضا که تو کفش بودم وبهم محل نمیذاشت نبود اما صورتش جذابیت کافی مردانگی را داشت به طوری که به اون کشش جنسی داشتم.نسبتا جوون بود وموهاش ریخته بود. ولی صدای لعنتی ش…صداش خیلی قشنگ بود…شاید صدای ملایمش باعث شد که وقتی پاپیش گذاشت برای آشتی من پسش نزدم وازش استقبال کردم.بذارید قشنگ از اول بگم. ماجرا از یک صبح بارونی آبان ماه شروع شد.از زیر بارون تازه اومده بودم تو راهرو تا خشک بشم وبرم سرکلاس.اتاق حراست مون هم تو سالن طبقه اول بود.اومد بیرون وچند ثانیه ای میخ من شد.نگاهشو گرفتم وسلام کردم.جواب سلام داد وگفت:”آقای مهندس(!)تشریف میارید اتاقم؟!” تعجب کردم! منکه بچه درسخون ومثبت دانشکده بودم؟ نه سیگار کشیدم نه اصن با دخترها حرف میزدم!! پس چش بود؟
رفتم جلو وگفتم:”امرتونو بفرمایید آقای ماهر.” منو کشوند تو ونشوندتم.دانشگاه علمی کاربردی مون اونقدر جمع وجور بود که همین یکنفر حراست هم برامون بس بود.با لحنی آروم ولی طلبکارانه پرسید:”این چه وضع مدل موئه؟”جا خوردم! یعنی تازه متوجه موهای من شده بود بعد یک ونیم ماه؟خواستم همینو بهش بگم ولی طوری اخم کرده بود که جرات نکردم.
مودبانه گفتم:”موهای من خودش اینطوریه.درستشون نکردم.”
 
آمرانه گفت:”به من دروغ نگو!” بدم اومد:”واسه چی باید بهتون دروغ بگم؟مگه مریضم آقا؟” کارت دانشجویی خواست که گفتم هنوز به ما ترم اولی ها کارت نداده اند.اسم وفامیلم را خواست و یادداشت کرد.بهم گفت:”کی ها کلاس داری؟” جواب دادم:”یکشنبه ها وپنجشنبه ها.” گفت:”اینطوری نمیذارم بری سر کلاس.این مدل مو نامتعارفه.” بهش خیره شدم.دلم میخواست قهقهه بزنم وبهش بتوپم که آخه بدبخت معلومه از کجا داری میسوزی! ولی نگفتم.نه اینکه نمی تونستم ها واقعا نمیخواستم بیشتر از این عصبانیش کنم.از اون دسته آدمایی بود که برام مهم بود باهام خوش رفتار ومهربون باشه.با بقیه همکارا ودانشجوها تاجایی که من میدیدم خوب وملایم بود. یه لحظه قلبم درد خفیفی گرفت وگلوم از بغض گرم شد.جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم.بهم گفت:”پاشو برو خونه تون.سرکلاس حق نداری بری ها.” بغضم رو خوردم واصرار کردم:”ولی موهای من مدلش این طوریه!من از اول سال همین شکلی موقع ثبت نامم همین شکلی اومدم پیش تون!” نیم نگاهی بمن کرد وچشمش رو دوخت به سیستم.با ناراحتی و بی میلی گفت:”خیله خب برو.موفق باشی.”الکی وقتمو گرفته بود و ازش عصبانی بودم.خیره خیره چندثانیه ای نگاهش کردم ودیدم حواسش مثلا به من نیست.کوله مو رو دوشم انداختم و بدون خداحافظی از اتاق زدم بیرون.اول صبحی چنان حالی ازم گرفته بود که حوصله کلاس رو اونم تا ساعت شش بعدظهر نداشتم وترجیح دادم زیر بارون قدم بزنم تا کافه ی خیابون پایینی.
تو کافه موسیقی حرفه ای اثر انیو موریکونه گذاشته بودن ومن کنار پنجره آیس موکا م رو هم میزدم.برای بار صدم به خاطر گی بودنم به خودم لعنت فرستادم.معلوم نبود مامانم سر اینکه منو باردار بوده چی کوفت کرده که منو به این روز انداخته.من مثل علیرضا همکلاسیم اونقدر تودل برو بودم که دخترای کلاس به بهانه سوال درسی میومدن پیش من.ولی اونقدر هردفعه وقتی نخ میدادن روترش میکردم وسرسنگینی که کم کم ازم فاصله گرفتن ورابطه م با پسرها بهتر شد.روم نشده بود به بچه ها بگم چه تمایلی دارم.تنها کسی که بهش تمایل داشتم علیرضا بود که ازشانس گه من زیاد ازم خوشش نمی یومد والبته آقای ماهر… با اون خطوط کم رنگ صورت و ته ریش وچشمای درشتش.ای کاش میتونستم خودمو تو دلش جا کنم طوری که مچاله نشم.یعنی موهامو از ته بزنم خوشش میاد؟ آخه لعنت به تو نریمان.چقدر خنگی تو پسر… حراست یه دانشگاه میون این همه آدم واسه چی باید عاشق تو بشه آخه؟!اصن یارو اگه زن وبچه داشته باشه چی؟! نکنه اونم مث علیرضا از من بدش میاد؟ اشک از چشمم افتاد روی میز کافه.با حرص چشممو پاک کردم.برای بار صدم جمله پسر خاله م که همیشه مسخره م میکرد تو ذهنم طنین انداخت:” خدا در آفرینشت اشتباه کرده.تو باید دختر میشدی!”
 
_داداش یکشنبه ندیدمت؟
برگشتم.بنیامین بود.از اون شلوغای کلاس.هر هفته ام گذرش به آقای ماهر می افتاد وعین خیالش نبود.نگاه گذرا به حیاط بارونی با درختای زرد دانشگاه کردم وگفتم:”اعصاب نداشتم نیومدم.شما چیکار کردین؟”
زد پشتم:”خیلی خرشانسیا!استاد حضور غیاب نکرد و درس های قبل رو مرور کردیم.حالا چرا اعصاب نداشتی؟!”
دوست داشتم به بنیامین بگم قضیه ماهر رو وگفتم.ولی بهش نگفتم چقدر دوستش دارم وبدرفتاریاشو طاقت نمیارم. بنیامین سرخوش گفت:”گور پدرش.به به ورت.بیا بریم سیگار بکشیم میچسبه.”سیگاری نبودم وبرای اینکه بنیامین مسخره ام نکنه ترس از ماهر رو بهانه کردم.اون رفت سیگار بکشه و من هم رفتم سرکلاس.علیرضا تصادفا کناردست من نشسته بود وبا دخترای پشت سرش لاس میزد ویه نیم نگاهی ام بمن نمینداخت.دلم میخواست پاش رو نوازش کنم ولی از عاقبتش میترسیدم.بعید نبود یکی محکم بخوابونه توگوشم.استاد اومد ورشته افکارم پاره شد.یکم درس داد ودرباره معماری داخلی ساختمان ها آسمون ریسمون بافت ومرخص مون کرد.دلم میخواست به یه بهونه برم پیش ماهر وباهاش صحبت کنم.دلم میخواست بااون لحن آروم همیشگی باهام بحرفه وازم معذرت بخواد.منم یکم…
_پاشو فرفری!
پشت بند این صدای آشنا صدای خنده چند دختر هم اومد.سرمو بالا گرفتم.علیرضا بود!! اون بود که دست به سرم کشید!بهم گفت فرفری! یعنی بامن مهربون شده؟انقدر یکدفعه ای؟غلط نکنم از من خوشش میاد!
دوباره گفت:”امروز اصلا تو کلاس نبودی!نکنه عاشق شدی؟ پاشو بریم حیاط.” با ذوق وخوشحالی همراه علیرضا وبقیه دخترها به حیاط رفتیم.وقتی موقع راه رفتن دستشو انداخت دور گردنم انگار دنیا رو دادن بهم.همونطور که سمت بوفه می رفتیم سرمو بغل کرد وچسبوند به سر خودش.یکی از دخترا با ناز گفت:”داره حسودیم میشه نریمان بهت هااااا…علیرضا نو که اومد به بازار کهنه میشه دلآزار؟!” علیرضا خندید.خنده ش انقدر صورتش رو قشنگ کرد که بی اختیار گونه اش رو بوسیدم.دخترا جاخوردن.علیرضا جاخورد ولی به چندلحظه نکشید که دوباره خندید وخلاصه بابچه ها رفتیم بوفه و دونگی یکی یه کاپوچینو خوردیم.نگاه دخترا معنی دار بود ولی وقتی علیرضا بمن میخندید ویکدفعه ای باهام مهربون شده بود دیگه هیچی برام مهم نبود وحتی آقای ماهر هم از یادم رفت.
بعد از کلاس معماری علیرضا منو یه گوشه حیاط کشوند وگفت:”نریمان یه زحمتی برات دارم.”
بهش گفتم:”چی شده؟”

 
“ببین من نقشه نمای داخلی ساختمان مسکونی رو که استاد یکشنبه خواسته نکشیدم چون سر درسش حاضر نبودم بلد نیستم.میای تو یادم بدی؟بعد ازمن تو درست از همه بهتره”پس کارش پیشم گیر افتاده بود که مهربونی میکرد.اما من خوشحال میشدم اگه میتونستم کمکش کنم.گفتم:”الان کلاس304خلوته.میزاش بزرگه بریم اونجا.” گفت:”باشه دمت گرم.”وسایل رو آماده کردیم وبه طرف کلاس رفتیم.من میگفتم ویاد میدادم تا علیرضا یاد بگیره ودرست بکشه.وقتی اشتباه میکرد آروم میزدم پشتش و میگفتم:”اشتباه کردی پسر.”وقتی ام درست میکشید کتفش رو آروم فشار میدادم که مثلا تشویقش میکنم.اون بد به دلش راه نمیداد وچیزی نمیگفت.منم بیشتر ازین حد نمی تونستم تجاوز کنم.وقتی نقشه ها رو کشید وسایلاشو جمع کرد که بره.موقع خداحافظی باهام دست داد.به به چه دستای محکم وگرم و قشنگی داشت.
وقتی اون رفت منم دیگه کار خاصی نداشتم وباید برمی گشتم خونه.خیلی خرکیف بودم که علیرضا بهم نخ داده بود. اگه همینطوری پیش بره حتی این اجازه رو به خودم میدم که تنش رو دربغلم بکشم وگردنشو بوس کنم.اما اگه اونم راضی باشه.
از سالن خلوت که داشتم رد میشدم ماهر رو دیدم.تا دیدمش متوجه من شد وسلام کرد.جاخوردم.جواب سلام دادم.وایسادم تا ببینم شاید میخواد چیزی بگه.قدم زنان درحالیکه دستاش پشتش بود اومد سمتم وبالحنی واقعا مهربون گفت:”خوبی خوش تیپ؟چه خبر از درسهات؟” قلبم می تپید.خودم میدونستم خوش تیپم ولی وقتی تعریف قشنگی تو از کسی که دوستش داری میشنوی اون یه چیز دیگه ست! با سر به زیری گفتم:”خوبم مرسی.” داشت نگام میکرد.منم یکم نگاهش کردم ولبخند کم رنگی زدم.دستش رو آورد جلو وموهام رو نوازشی کرد.گفت:”خوش به حالت چه موهای قشنگی داری.کاش منم موهای تورو داشتم!” با لبخند به شوخی پرسید:”موهاتو به منم میدی؟”خنده ام گرفت. چه قدر خوب داشت باهام صحبت میکرد.دلم میخواست میرفتم بغلش.باخنده گفتم:”باشه چشم!” دوستانه زد پشتم وگفت:” کلاست تموم شده؟الان دیگه بعدظهره.” کوله مو رو دوشم مرتب کردم:”آره دیگه میرم خونه.” پرسید:”خونه تون کجاست؟” “شهرک غرب.” “ایول.نزدیکی به خونه مون.میخوای برسمونمت؟” باورم نمیشد.میخواست برسونتم! ولی خجالت مانع شد وگفتم:”نه بابا این حرفا چیه، تا سر خیابون میرم بعد تاکسی میگیرم دیگه.” اما نذاشت وگفت:” نه تعارف نمیکنم.باید بیای!بارون شدیده سرما میخوری.همینجا وایسا.”وسایلاشو جمع کرد ودر اتاقش رو قفل کرد.روبمن کرد:”بریم عزیزم.” ازش خجالت میکشیدم ولی خیلی خرکیف شدم که منو عزیز خودش خطاب کرد.دانشگاه خلوت بود و هوا سرد وروبه غروب میرفت.صدای قارقار کلاغ ها از دور می اومد.از نگهبانی خداحافظی کردیم و وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم ماهر ازم خواست جلو بشینم…

 
تو راه سکوت بود.ماهر همونطور که رانندگی میکرد خطاب بمن با مهربونی پرسید:”از دست من ناراحتی؟” دلم غنج زد. خواستم توضیحات رو از زبون خودش بشنوم وخودمو زدم به اون راه.گفت:”یکشنبه باهات بد حرف زدم.معذرت میخوام. تو خیلی دانشجوی خوبی هستی.اون روز اول صبحی با یکی از دانشجوها بدحرفم شد کارتشو ضبط کرده بودم اعصابم ریخته بود بهم.اصن تو بهترین موهای دنیا روداری.” وای خدا! از خوشی غش نکنم خوبه! چقدر امروز همه چی به کاممه!! دوباره دستی کشید به سرم.تق تق بارون به شیشه میخورد و ترافیک شده بود.استخون زانوی چپم تیر میکشید.بی اختیار ناله کردم و با دوتا دست زانومو گرفتم.بانگرانی پرسید:”چی شده؟” گفتم:”خیابون دانشگاه رو پیاده میرم تا برسم به خط. از اونه.”گفت:”چیزی نیست میتونی یجورایی ماساژش بدی؟”
دو دستی زانومو ماساژ میدادم.ترافیک سنگین تر شد. ماهر شیشه های ماشینش دودی بود وداد بالاتر.برگشت سمت من.گفت:”دستتو بردار ببینم.”میخواست چکار کنه ینی؟ میخواست دست بزنه به پام؟از فکر اینکارش دستام لرزید وشقیقه هام گرم شد.ماهر دید دستام میلرزه گرفت تو دستای بزرگ وگرم خودش:”چرا میلرزی پسر؟سردته؟آره،سرده؟” خجل شدم:”نه.”با دستش آروم آروم زانومو نوازش کرد وماساژش میداد.وقتی ماساژ میداد گفت:”الآن خوبی؟” گفتم:”وقتی ماساژ میدید درد میکنه.” بامهربونی گفت:”عیب نداره خوب میشی.حتما خیلی خسته میشی که درد میکنه عزیزدلم.”از اینکه بمن گفت عزیزدلم به ظاهر خجالت کشیدم وتوی درونم خرکیف شده بودم.یعنی من تو قلبش جا داشتم وعزیزش بودم؟دلم میخواست کم رویی رو کنار بذارم وبغلش کنم.کم کم دستش از روی زانو بالاتر رفت و اومد روی رونم و رونم روکه نوازش میکرد بیشتر تحریک شدم.دست راستمو بین پاهام انداختم که نفهمه آلتم داره بزرگ میشه.ماهر گفت:” میخوای قبلش بیای خونه من،یه عصاره دارم بهت میدم، بمالی به زانوت تاخوب خوب بشه.” گفتم:”نه زحمتتون میشه. مزاحم نمیشم.” همونطور که پامو نوازش میکرد صورتش رو کمی نزدیک کرد وگفت:”شما نورچشمی.مراحمی.”لبخند زدم. روش باز تر شد وگونه مو کشید:”قربونت برم خوشت اومد؟” وای این چرا اینطوری میکرد!نکنه اینم گی باشه ومیخواد بهش پا بدم؟چون این حرکتش غیرقابل پیش بینی بود خنده شرم زده ای کردم وگفتم:”عه آقای ماهر نکنید!” با مهربونی تکرار کرد:”نکنم؟باشه اگه نخوای نمی کنم.”لختی سکوت بین مون برقرارشد.پرسید:”اسمت گفتی چی بود؟” گفتم:”نریمان. نریمان مشکین.” گفت:”به به چه اسم خوشگلی ام داری.مثل خودت.”نه،زیادی داشت رو میداد.غلط نکنم خبرهایی بود.حالا شاید فقط چون باهام بدحرف زده دلش سوخته باشه،مگه میشه آدمی که خودش زن وبچه داره(حلقه دستش بود)و مذهبیه گی باشه وبه این حسش پروبال بده؟دست راستش حالا از رونم هم بالاتر رفته بود و داشت به وسط پام نزدیک تر میشد.چشمم به انگشترعقیقش بود.به بهانه اینکه بهتر ببینمش دستشو از روی رونم برداشتم.آلتم نیمه قلمبه شده بود ومیخورد ب گودی کف دستم ک روشو پوشونده بودم. گفتم:”چه انگشتر خوشگلی دارید.” گفت:”عقیق در دست راست همیشه ثواب داره.مستحبه.بازم چندتا دارم یکی شو میدم به تو یادگاری.” مرسی ای گفتم وبا عشق به دستش نگاه میکردم.رو پوست پشت دستش هم موداشت وتیره تراز دست من بود.بزرگ ودوست داشتنی.همین دست رو تصور کردم که جاهای حساس ونقاط عطف بدنم رو میماله.ماهر خنده اش گرفت:”چیه رفتی تو بحر دست من؟!” هورمون هام به قدری فعال بودن که فقط به لذت خودم فکر میکردم.لذت بوسیدن دستش.برام مهم نبود حراست دانشگاهمونه.برام مهم نبود اون گرایش بهم داره یانه.دستشو بردم سمت لبام و بوسش کردم.سریع دستشو کشید وبالحن شوکه ای گفت:”این چه کاری بود کردی؟”چند ثانیه که گذشت باهمون دستی که بوسش کرده بودم موهامو ناز کرد.با لبخندی ملیح که دندونای بالاییشو به نمایش میگذاشت گفت:”قربونت برم الهی،خوشت میاد ازم؟”
 
 
از اینکه حسم نسبت به خودشو فهمیده بود وخودشو عن نمیکرد وتازه استقبال هم کرد عین خر تیتاپ خورده کیف کردم.ولی خجالت هم کشیدم خیلی ام.گونه هام داغ شدن.سرمو زیر انداختم.گفتم:”ببخشید آقا…ببخشید.” گفت:”عیب نداره.”ترافیک سبک شد وتا دم در خونه اون دیگه حرفی نزدیم.خونه شون دوتا خیابون بالاتر از خونه ما بود. یه آپارتمان حیاط دار استخردار دوطبقه.با ریموت درو باز کرد وماشین رو داخل حیاط پارک کرد.گفت:”حالا که تا اینجا اومدی یه سر بیا خونه ما،یه لیوان چایی بخور عصاره وانگشتر هم بهت میدم.” ازونجایی که فکر کردم یکم تعارف بد نیست گفتم:”نه ممنونم همینجا منتظرم.” گفت:”نریمان پیاده نشی ناراحت میشم ازت ها!” سریع حرفش رو گوش کردم وباهم به خونه اش رفتیم.خونه بزرگ وساده ودرعین حال شیک وتمیزی بود.یک عکس اندازه ورق A3که روش اتود میزدم از آقای خامنه ای به دیوار خونه اش نصب بود.جای دیگه ای از خونه عکس خودش درلباس دومادی ویک عروس محجبه با آرایش کم بالای شومینه خونه نصب شده بود.اون موقع موهاش کم پشت بود ولی نریخته بود.زیر پنجره چندین وچند گلدون گل وگیاه مختلف گذاشته بودن.ماهر گفت:”کفشاتو دربیار بیا رو مبل بشین برات کیک وچایی بیارم.”اطاعت کردم وروی مبل راحتی وشکلاتی خونه که ولو شدم گفتم:”اسباب زحمتتون شدا.ببخشید.” اومد پیشم وگفت:”تامن میرم چایی بذارم زنگ بزن خونوادت بگو پیش یکی از دوستاتی نگرانت نشن.”گفتم:”نه اونا ده شب هم برم خونه مشکلی ندارن.آخه عادت دارم بعد دانشگاه کافه ای کتاب فروشی ای جایی برم.” گفت:”به به فرهیخته ام که هستی.”درحالیکه سمت آشپزخونه میرفت گفت:”راحت بشین ومعذب نباش. خانمم رفته خونه خواهرش.پس فردا صبح میاد.” من به خانمش چیکار داشتم؟منکه نپرسیدم خانمش هست یانه.اصن لابد بی منظور حرف زده.آره همینه.
وقتی اومد نشست قشنگ کنارم:”چایی بیست دقیقه دیگه آماده میشه.دستت خشک نشد از تو ماشین گذاشتی اونجات؟ وردار ببینم.” آروم خواست دستمو برداره وموفق هم شد.آلتم پف کرده وبزرگ بود وروم نمیشد به صورت ماهر نگاه کنم ولی سنگینی نگاهش رو روی آلتم حس میکردم.چشماش با آلتم عشق بازی میکرد.گر گرفتم.با مهربونی گفت:”عیب نداره منم سن تو بودم برام زیاد پیش می اومد.درد هم میکشی؟” با خجالت آروم گفتم:”آره.” باید خودارضایی میکردم یا اون برام می مالید وگرنه شق درد میگرفتم.گفت:”ببین ببین اگه لواط گناه نبود…من مشکل تورو حل میکردم.ایکاش گناه نبود ولی آخه توام خیلی خوشگلی اونجاتم باد کرده آدم دلش میخواد بخورتت.” نگاش کردم.گونه های داغ شده مو بوسید.بین برزخ غریزه ومنطق گیرافتاده بودم.دلم میخواست بپرم بغلش و از لباش کام بگیرم ولی منطق مانع میشد.البته یارو حسابی تا اینجا نخ داده بود ولی اصلا نمیشد بعدش رو پیش بینی کرد.آلتم توشلوار جاش ناراحت بود.پرسید:”تو کی به بلوغ رسیدی؟!” سرم پایین بود:”شونزده سالگی.چطور مگه؟” گفت:”ببخشید که اینو میپرسم،رابطه نداشتی یا نداری؟ چون اینطوری خودت اذیت میشی.”بین مون سکوت برقرارشد.

 
 
گفتم:”میدونی آقای ماهر من از شما…” گفت:”منم تورو دوست دارم پسرم.” گفتم:”نه ازشما خجالت میکشم!” خندید:”چرا؟” وخودش رو به من نزدیک تر کرد ودستش رو دور گردنم انداخت.بدنش به بدن داغم مماس شد.پشتم لرزید. با آرومی گفتم:”نکنید…خجالت میکشم.”صورتم رو بوسید:” قربون نجابت وشرمت برم،خجالت میکشی خواستنی تر میشی.”من دستامو دور گردنش حلقه کردم چشمام رو بستم و لبش رو بازور بوس کردم.اون هم لبام رو بوسید وبوسید و بعد لب پایینیم رو گرفت تو دهن خودش ومک میزد.همینطور ک لب منو مک میزد اومد روم وخوابوندتم روی مبل.دیدم از رو لب اومد روی گردنم واون قسمت از گردنم که زیرگوشم بود رو میبوسید وخیس میکرد.صدای نفسهای هردوی ما بلند بود. همونطور که گردنم رو میخورد سعی داشت زیپ سویی شرتم رو بازکنه که موفق شد.بعدش دکمه های پیرهنم رو باز کرد. از روم پاشد.گفت:”پاشو درشون بیار.”سویی شرت وپیرهنم رو درآوردم.تنم فقط رکابی بود.گفت:”اینو بذار باشه تنت.” شلوارش رو کند و از بالای شورت آلت نیمه راست شده اش رو بیرون آورد.دستمو کشید وگذاشت روی آلتش.گفت:”باهاش بازی کن.دستتو روش بالا پایین کن.نازش کن.”دو زانو نشستم روبروش واون روی مبل بود.آلتش رو نوازش کردم.از سر کلاهکش تا تخم ها.نوازش میکردم وحتی بی اختیار می بوسیدم.سرشو عقب برده بود وآه واوه میکرد.اونقدر آلتش تمیز وخوشبو وخواستنی بود که بدون اینکه خودش بگه سرش رو گذاشتم دهنم ومثل آبنبات می مکیدم.سرم رو محکم گرفت وفشار داد.تا نصف بیشتر نمیرفت تو دهنم. بعدش دوباره شروع به بوسیدن ونوازشش کردم تا ارضا شد. آبش مقداری پاشید توی صورتم ومجبورشدم عینکم رو دربیارم بذارم روی میز عسلی.آروم باصدای دورگه گفت:” پاشو…پاشو وایسا.”اطاعت کردم.کمربندم رو وا کرد وشلوارم رو کشید پایین.حسابی راست کرده بودم؛به طوری که گفت:”ماشالله عجب چیزی داری تو دیگه.”پاهام سست شده بود ونمی تونستم وایسم همونطور که اون نشسته بودو داشت با آلتم ورمیرفت ونوازشش میکرد من دستامو برای حفظ تعادل روی شونه هاش گذاشته بودم.چشم هام از فرط شهوت بسته بود و اونقدر دستش رو بالا پایین کرد که ارضا شدم.بعدش منو خوابوند روی مبل واومد روم ودوباره لب گرفت ومن هم همراهیش کردم.بعد از روم بلند شد وگفت:”تو بی نظیری نریمان.خیلی بهم لذت دادی دوستت دارم.ای کاش دختربودی اون وقت صیغه ت میکردم.” خنده ام گرفت.گفتم:” والا من تمایلات جنسیم از دخترا کمترنیست صیغه م کن.” خندید گفت:”بین دوتا مرد که نمیشه.بالاخره شما آقا هستی.پاشو لباساتو تنت کن منم برم یه غسل کنم بیام.فقط شلوارت پات نباشه میخوام زانوتو ماساژ بدم.”
بعد اینکه ماهر از حموم اومد دولیوان چایی باکیک آورد خوردیم وبعدش زانومو ماساژ داد و وقتی از درد ناله کوتاهی میکردم میگفت:”ببخشید.”و زانوم رو بوس میکرد.اون بعدا برام توضیح داد که دوجنس گراست.
بعد از ماساژ بهترشدم ومنو تا دم خونه مون رسوند وگفت:” خیلی عزیزی نریمان همیشه هواتو دارم.” ودر طول مدت تحصیلم در اون دانشکده حرفش رو ثابت کرد وهمیشه به هم علاقه مند موندیم.
 
 
نوشته: آیسان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *