این داستان تقدیم به شما

یادداشتی که پدرم گذاشت جلوم شکایت همسایه بود: “پسر شما دائما” خانهء ما را زیر نظر دارد و ابایی ندارد که لخت و عور توی پنجره ظاهر شود. اگر تکرار شود ناچاریم از راههای قانونی اقدام کنیم. با احترام مهندس…”
کار همسایهء پشتی بود که پنجرهء اتاق من در طبقهء دوم مشرف بود به حیاط بزرگ و سرسبزش که بیست متری از ساختمون خونه فاصله داشت. توی تراس یا حیاطشون گهگاه آقایی رو می دیدم که به گلها رسیدگی می کرد. یه زن و یه دختر هم دیده بودم.
این توضیح که شاید وقتی پردهء اتاقم سهوا” کنار بوده با لباس زیر دیده شدم پدرم رو به ختم ماجرا متقاعد کرد چون از من همه جور چموشی انتظار داشت غیر از این نوعش. از نظرش یه جوون خام بودم که پولمو با خریدن کتاب هدر می دادم. لابد کتاب خریدن اعتراف غیرمستقیم به نادونیه!
با این حال ماجرا ختم نشد تازه شروع شد.
دیگه مواظب بودم پرده بسته باشه اما تازه کنجکاویم تحریک شده بود. در ضمن لجم گرفته بود و فکر انتقام قلقلکم می داد: نمک بریزم توی باغچه درختاش خشک بشه، حتا با فکر تجاوز به دخترش خودمو سبک کردم. همهء این رجزخوانی های ذهنی ختم شد به نوشتن یادداشتی با مضمون عذرخواهی از این که شاید در وقتی نامناسب پردهء اتاقم کنار بوده، با امید به رفع سوء تفاهم.
زنگ رو که زدم در رو دختری باز کرد که در حد انتظارم شیک و پیک نبود و سنش هم کمتر از اونی که خیال کرده بودم.
– ببخشید خانم، لطفا” این نامه رو بدین آقای مهندس.
برخورد دختره که منو شناخته بود برعکس اونی بود که انتظار داشتم، حتا رد خنده ای که شرم سعی می کرد پنهانش کنه توی صورتش دیده می شد .
وقت برگشتن از این که در عالم خیال به همچین دختر سمپاتیکی تجاوز کرده بودم شرمنده شدم ولی سماجتم برای دید زدن از لای پرده بیشتر شد. در نهایت کشف کردم زیرزمینی که خیال می کردم گلخونه یا انباری باشه اتاق خواب همون دختره ست. یه دفعه که باغچه رو آب می داد متوجه شدم زیرچشمی پنجرهء منو می پائید.
یک شب برخورد سنگریزه به پنجره چرتمو پاره کرد. از لای پرده همون دختره رو دیدم که یه چیزی دستش بود.
– آقا، آقا، این مال شما نیست؟ افتاده بود این طرف.
یه پیرهن مردونه بود: اگه می شه بندازین این طرف تو روشنی ببینمش.
این ترفندی بود برای طولانی تر کردن گفتگویی که ازش خوشم اومده بود. پیرهن رو پرت کرد تو حیاط خلوتی که بین ما فاصله می انداخت. سریع آوردمش بالا: نه، مال ما نیست. خیلی ممنون که خبر دادین، می اندازمش طرف خودتون.
بعد از انداختن پیرهن انتظار داشتم دختره بره ولی نرفت. در حالی که پیرهن رو جلوی سینه ش گرفته بود گفت: به آقای مهندس گفتم که از شما چیز بدی ندیدیم. از من بپرسی کار دخترشه، سنش رد کرده، اخلاق و اعصاب نداره.
ریز خندید. با خودم گفتم یعنی این دختر مهندس نیست؟ پس کیه؟ واقعا” می خواسته بدونه صاحب این پیرهن کیه؟ این وقت شب؟ سمج تر از این سوالا که جوابش خیلی هم ناروشن نبود حسی بود که برانگیخته شده بود نسبت به اون دختر. دلم می خواست بیشتر کشفش کنم. یه قدم جلو رفتم: پدرتون سلیقهء گلکاری خوبی داره.
دوباره ریز خندید: پدر من صد فرسخ دورتر ده ساله منتظره آبِ زمینش برگرده تا مجبور نباشه دخترشو بفرسته خونه شاگردی.
تازه متوجه شدم لهجه ای داره که به طرفای کرمان می خوره. با تصور کویری که همیشه توش ویلون بودم فکر کردم به هم نزدیکتر شدیم: درس هم می خونی؟
– خوندن و نوشتن بلدم. کاغذی که واسهء مهندس دادی دیدم. خوب نوشته بودی، باهات همدلی کردم. می دونستم آدم بدی نیستی.
همدلی یه دختر چیز کمی نیست، مخصوصا” برای کسی که نمرهء ارتباطات جنسیش ضعیفه. با تصور معلم شاگردی گفتم: ممنون، دلت می خواد درس بخونی؟
– ها که می خوام، ولی دلتنگ مدرسه نیستم، دلتنگ خونهء خودمم. اینجا قومی ندارم باهاش حرف بزنم.
بعد آروم تر انگار با خودش حرف بزنه: انگار تنهایی خُلم کرده که دارم با یه مرد غریبه درد دل می کنم.
از شنیدن لقب مرد نیشم باز شد. با نگاهی از بالا به پایین دلم به حالش سوخت. حس همدردی و این که می تونستیم هم صحبت باشیم، و شایدم بیشتر، خوشایند بود.
– هروقت خواستی همین جوری خبرم کن با هم حرف بزنیم. منم خیلی دوست و رفیق ندارم. خوشحال می شم.
با روشن شدن چراغ داخل خونه مثل گلوله شلیک شد طرف ساختمون.
دوست دختری که همیشه برای خودم مجسم می کردم یه موجود ترکه باریک بود اهل هنر و ادبیات. حالا دلم برای دختری پر می زد با سوادی در حد خوندن و نوشتن و اندامی که ترکه باریک نبود. اما یه برتری داشت: واقعی بود با رفتاری ساده و زلال مثل آب، مایهء حیاتی که نبودش در ولایت آبا و اجدادیش اون رو پرت کرده بود بیست متری پنجرهء من. عجب، یه دختر از دهسالگی تا بیست سالگیش رو در تبعیدگاهی جلوی چشم من بوده و تازه می بینمش.
بدون این که از پشت پرده تکون بخورم منتظر بودم برگرده. شاید یک ساعت هم نکشید که به لونه ش برگشت بدون این که نگاهی طرف اتاق من بکنه. چراغ اتاق رو خاموش و روشن کردم. دوباره و سه باره. وقتی اونم چراغش رو خاموش و روشن کرد. دلم آروم گرفت، درواقع به تپش افتاد. به پشت افتادم تو رختخواب غرق فکرهای شیرین و پرسش های بی جواب.
یه هفته کارم شد انتظار ولی نه دیداری شد و نه حرفی. خاموش و روشن کردن گهگاهیِ چراغ تنها ارتباطی بود که داشتیم و اگر این هم نبود چقدر مایهء سرخوردگی بود. حالا من دنبال اون بودم و نه برعکس، با این سوال که چرا دیگه نمیاد؟ ترسیده؟ کسی مواظبشه؟
آخر هفته سر شب خانوادهء مهندس و دوست یکبار دیدهء من با هم رفتن بیرون. با تاریک شدن خونه دلم گرفت. چرا همون دفعه قبلی، قرار بعدی رو نگذاشتیم؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم براش پیغام بذارم. خطرناک بود ولی راه دیگه ای به فکرم نرسید.
نوشتم: “سلام خانمم. دلم برات تنگ شده. اگه اونطور با من همدلی نمی کردی اینطور دلتنگت نمی شدم. امشب منتظرم بیایی نزدیک پنجره با هم حرف بزنیم. ببخش که بی اجازه تا اینجا اومدم.”
با ترس و لرز از دیوار پایین رفتم و پاورچین پاورچین تا در اتاقش که بسته بود. خواستم بازش کنم ولی منصرف شدم. شاید نخواد یه چیزایی رو ببینم. کاغذ تا شده رو لای در گذاشتم.
مدتی که منتظر بودم اضظراب بود و هراس. نکنه نامه رو نبینه یا یکی دیگه قبل از اون ببینه؟ اگه نیومد چی؟ یعنی خلاص، برو پی کارت؟
بالاخره دیروقت چراغای خونه روشن شد. از راهرو اومد توی تراس و از پله های منتهی به حیاط به اتاقش رسید. چراغ رو روشن و خاموش کردم. یک دقیقه بعد پشت شیشهء زیر زمین صورتش رو دیدم و نامه که تو دستش بود. مجسم کردم صورتش همون جلوه ای رو داره که بار اول درِ خونه شون دیدم. به جایی رسیده بودم که هیجان زیادی داشت: نقطهء تعیین تکلیف.
توی تاریکی نشستم و سیگار دوستم رو که جا گذاشته بود روشن کردم. اگه می خواست بیاد باید صبر می کرد چراغا خاموش بشه. نوع برخوردش تا حدی جواب سوالامو داده بود، ولی این کافی نبود.
طرف دیگه سوالای آزار دهنده تری صف کشیده بودن که هرچی بیشتر پسشون میزدم بیشتر سمج می شدن: چی از جون این دختر بی نوا می خوای؟ با حرفای خوشکل دلشو ببری بعد بشه معشوقهء مخفی ت؟ اگه واقعا” دوستش داری و براش ارزش قایلی چرا هنوز به بهترین دوستت چیزی ازش نگفتی؟ هان، دیدی؟ بدبخت، هزار ادعا داری ولی دنبال یه چیز دیگه ای، اونم از نوع مفت، آسون و مخفی!
زنجیرهء سوالهای آزاردهنده وقتی بریده شد که معشوقهء شرمگین با پیرهن روشنی که باهاش از بیرون اومده بود پایین پنجره حاضر شد.
گفتم: سلام، کاش پیرهن تیره پوشیده بودی، این تو تاریکی داد می زنه.
– دوست دارم همین تنم باشه، بزار داد بزنه. می ترسی کسی بشنوه؟
یک ضربهء دیگه. دختر بی نام از رابطه با من نمی ترسید و من… باید سر فرصت خدمت خودم می رسیدم ولی حالا باید به کار دیگه ای می رسیدم.
– اسم من مهرداده، اسم این دختر نترس که اون پاینه چیه؟
– نترس نیستم، از چی بترسم؟ چکارم می کنن؟ پس می فرستنم دهات؟ این که از خدامه. ها، پرسیدی اسمم چیه؟ هر وقت از اون بالا اومدی پایین می فهمی.
دوباره نخودی خندید. شاید فقط خواسته بود سنگ بندازه جلو پام با این فکر که جرئت نمی کنم برم اونطرف دیوار. ولی با حرفی که زد اگه بهش عمل نمی کردم دیگه غروری برام باقی نمی موند. مثل شوالیه ای سیلی خورده باید برای اعادهء حیثیت دوئل می کردم، البته با ترس خودم.
– یه دقیقه صبر کن.

نمی تونستم از راه حیاط خلوت برم چون سر و صدا می شد. تنها راه، اتاق بغلی بود که باید از پنجره ش آویزون می شدم و می پریدم رو دیوار مشترک. خطری بود که باید می کردم.
– اسم من صنمه، آقا مهرداد. رو راست بگو چرا خواستی منه ببینی. خیالاتی داری؟
صنم در فاصلهء یک متریم بود. دختری دور و بر بیست با صورتی معصومانه، صدایی مهربون ولی جدی. چشمهای سیاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد. ترکیبی ناشناختنی که به رغم نزدیکی انگار فرسنگها دور ایستاده. باید مثل خودش رک می بودم.
– خیالات، اگه منظورت اینه که دستت رو بگیرم، ببوسمت و همدیگه رو بغل کنیم و از این کارا. آره، چرا که نه، اگه تو هم خواسته باشی چه عیبی داره؟ ولی فقط خیالات نیست.
– ها راست می گی، دلتنگی و تنهایی هم هست.
– و خیلی چیزای دیگه که گفتنی نیست.
دستشو گرفتم: بریم پشت اون شمشادا که دیده نشیم.
– دستمو گرفتی بعدش می خوای بوسم کنی، نه؟
– خواستن که می خوام، خدا نکرده من پسرم تو دختر. ولی باید تو هم خواسته باشی.
– بعدش چی، همدیگه رو بغل می کنیم؟
– جوابشو که می دونی، چرا می پرسی؟
دستشو از دستم کشید بیرون و انگار دوباره صد فرسخ پرت شد اونطرفتر. با لهجهء محلی چیزایی تو این مایه گفت: “همو شو که گپ زدیم فهمیدم نِمباست همچی می کردم. خو کارد به استخونم رسیده، دست خوم نَبید. گفتم هی صنمو چه گا وَر سر چو کردی، تو میبا زنِ چوپونی، فَعله ای بشی، تو رِه وَر بچه شهری چه؟”
بعد به خودش اومد، توی چشمام نگاه کرد. صد فرسخی رو که رفته بود برگشت: “مهردادورَم عذاب دادم. ای کار ما به جای خوبی راه نمی بره، می فهمی که؟”
نمی فهمیدم، نمی خواستم بفهمم. یعنی چه که دوتا آدم نتونن به هم برسن؟ چون یکی دهاتیه یکی شهری؟ چون یکی سواد داره یکی نه؟ مرده شور ببره همشو! من که می دونم صنم فقط سوادش از من کمتره. اون بود که به من یاد داد نترس بودن و روراست بودن چقدر بهتره.
آتشی که جگرم رو سوزونده بود از دهنم زبونه کشید: صنم، نمی دونم راجع به من چی فکر می کنی، فقط می دونم که فکر بدی نمی کنی. اصلا” بلد نیستی فکر بد بکنی. فقط بدون که برام مهمی، دلم می خواد هم صحبتی مثل تو داشته باشم. ازت می خوام اجازه بدی باز هم ببینمت و با هم حرف بزنیم.
دستم رو که ول کرده بود دوباره گرفت: مهردادو، زخم وَر جگرم می زنی.
در سیاهی شب که همه چیز رو تو خودش حل می کنه سرامونو گذاشتیم رو شونهء هم. پاهامون قوت ایستادن به تنهایی رو نداشت، به هم تکیه دادیم که نیفتیم. کاش زمان از حرکت می ایستاد و لذت این لحظهء ناب تا ابد ادامه پیدا می کرد. ولی جیغ گربه ای مست یادمون آورد که زمان اگر لحظه های تلخ رو با خودش می بره لحظه های شیرین رو هم جا نمی ذاره. هراسی ناشناختنی ما رو از هم جدا و به لونه های خودمون پرت کرد.
دقایقی بعد تو رختخوابم مچاله بودم. رویایی داشتم که نمی خواست رویا بمونه. مجبورم می کرد زودتر تکلیف خودمو با خودم روشن کنم: بگو تا کجا می خوای جلو بری؟ رابطهء جنسی هم جزوشه یا نه؟ بعد، نخود نخود هرکه رود خانهء خود؟ جگرشو داری باهاش ازدواج کنی؟ یا به قول شاعر فقط می خواهی از این چمن گلی بچینی.
به صنم گفته بودم فقط با هم حرف می زنیم ولی مگه می شه عاشق و معشوق فقط حرف بزنن؟ گیرم من جلو خودمو بگیرم، اگه اون خواست چی؟ بعدش چی؟ اون که فرنگی نیست که رابطهء آزاد براش عادی باشه، هرچی هم بی کله باشه. یه کلام بگو: بعد از رابطهء جنسی می گیریش یا نه؟
سوال سختی بود. صنم اینقدر می ارزه که به خاطرش رابطه مو با خانواده و محیط زندگی فعلیم زیر سوال ببرم؟ گیرم همهء اونارم گذاشتم کنار، این رابطه اونقدر قدرت داره که اختلاف فرهنگی و طبقاتی رو بپوشونه؟ یا همینا باعث می شه همه چی به هم بخوره، از هم جدا شیم، هر دو سرخورده و جدا افتاده از محیطی که قبلا” توش بودیم.
صبح با چشمای ورم کرده بلند شدم. سوال هنوز توی سرم سنگینی می کرد. کاش مثل بقیهء حیونا محتویات جمجمه سرراست در خدمت تنازع بقا بود و این زندگی کوفتی این همه دنگ و فنگ نداشت.
سه شبانه روز بی خوابی و بدخوابی و کج خلقی رو تحمل کردم تا بالاخره تسلیم دلم شدم: می رم جلو و اگر کار به رابطهء جنسی کشید باهاش ازدواج می کنم.
امروز که سالها می گذره تردید ندارم که فقط احساسات و غرور جوانی پشت این تصمیم بود نه هیچ عقل و منطقی. و همین جا می خوام فریاد بزنم که مردشور ببره این عقل و منطقی رو که معیارهای ناب انسانی رو با مصلحت سنجی های احمقانه و بی ارزش جایگزین می کنه.
دل در نبرد با سر برنده شده بود فقط با یک سلاح: خواستن!

تصمیمی که گرفته بودم به زندگیم گرما و روشنی داد. بهم حس داد. تحرکی پیدا کردم. دیگه به سر وضعم می رسیدم. زود جوشی نمی شدم.
باعث همهء اینا فقط این نبود که دوست دختری پیداکرده بودم. بلکه خصوصیات دختری ساده بود که به منم سرایت کرده بود و بهم انرژی می داد. اولش خودمو بالاتر از صنم می دیدم، بعد اون رو بالاتر از خودم دیدم، آخر سر حس می کردم در یک سطح هستیم، سطحی که فقط قواعد سادهء انسانی بهش حاکمه.
از این رابطه لذت می بردم. صنم هم لذت می برد. به هرچیزی می خندیدیم، فقط حیف که باید به نجوا و خندهء بی صدا رضایت می دادیم.
– مهردادو، دیگه بوی سیگار نمی دی. ازش خوشم میومد، یاد چپق بابا می افتادم.
– با دوست سیگاریم بهم زدم، وگرنه من که سیگاری نیستم. مخالف دوستی من و تو بود.
می گفت خروس شهری افتاده دنبال مرغ روستایی.
خندید: فکر می کنی کار خوبی کردی با سیگاریو ور هم زدی؟ می فهمم که تو از حرفش خوشت نیومده ولی رفیقت بی راه هم نگفته: منم می گم یه چیزی ای وسط جور در نمیا. اگه حرف رفیقته بزنم، منم ول می کنی؟
– اگه تو رو ول کنم یا تو منو ول کنی که می میرم.
خودشو پرت کرد تو بغلم، توی گوشم گفت: دیونه! وَخی بریم تو اتاق.
مثل بره ای چسبیده به مادر تاریکی رو شکافتیم و به سمت اتاقش. لب تخت چوبی نشستیم. در حدیث عشق نیازی به روایتگر نیست. دست، خودش می لغزه روی پوست، بدنها خود به خود بهم می چسبن و لبها توی پیدا کردن و قفل شدن بهم به راهنما احتیاج ندارن.
گر گرفته بودم ولی جرئت جلوتر رفتن نداشتم. صنم نفس نفس می زد. با آرامشی که فقط از صنم برمیاد بُلیزش رو و بعد شلوارش رو در آورد و به پشت دراز کشید. با این دعوت آشکار، دست غریزه، منم نیمه لخت کرد و بهم پیچیدیم. عشق بازیِ دو موجود ناشی که خجالت می کشیدن خواستشون رو عریان تر کنن.
چقدر لذت داره لمس و کشف ذره ذرهء جسم کسی که از ته دل می خواهیش. پوستی نرم و گرم و صاف عین صاحب گرم و ساده و ملایمش. آیا صنم هم نسبت به من همچین حسی داشت؟
شب های دیگه و اغلب تا نزدیکای صبح این دیدارها تکرار شد. زمانی که مثل برق و باد می گذشت. شیرین تر از هر ماه عسلی.
صنم هنوز دختر بود. برای رد شدن از این مانع هر دفه بهانه ای میاورد.
– هنوز می ترسی نگیرمت؟ خیلی بی انصافی اگه همچین فکری داری. من از اولش تو رو غیر زن خودم ندیدم.
– مهردادو، ولله می فهمم راست می گی. نه، ای حرفا نی.
– پس چیه؟
– یه خوردو دندون وَر جگر بِل.

بالاخره شبی فراموش نشدنی صنم سنگ تموم گذاشت. تا صبح قربون صدقهء هم رفتیم و همه کار کردیم. از آخرین مرز هم گذشتیم. برای اولین بار عشق بازی واقعی رو تجربه کردیم. همخوابی کامل دختر و پسری که هنوز عقد نکردن. راهی که رفته بودیم به نقطهء غیرقابل بازگشت رسیده بود و من اصلا” پشیمون نبودم، برعکس، خیلی هم خوشحال.
– بهت افتخار می کنم. امیدوارم لیاقت تو رو داشته باشم.
– اینم که نبید مهردادو از خوم بید، وَر همیشهء خدا.
جوش خورده بهم خوابیدیم تا صبحِ صادق. هوا کم و بیش روشن شده بود ولی خیالی نبود. بذار همه بدونن. صنم هنوز خواب بود با صورتی روشن تر از آفتاب مثل فرشته ای در خواب. با بوسه ای آروم که بیدارنشه ازش جدا شدم. بدون نگرانی، توی روشنایی سحری طول حیاط رو طی کردم و بالاخره توی اتاق خودم بودم.
سبک خوابیدم ولی کابوسی این سبکبالی رو نمی خواست. موجودی چندش آور که از وسط پیشونیش آلت جنسی بیرون زده بود بهم پوزخند میزد: هی، خوب از پسش بر اومدی. ماسک هامو بده می خوام برم. دیگه بهشون احتیاج نداری…
حقایق تلخ هنوز با شیرینی های زندگیم دست و پنجه نرم می کردن. فعلا” که دست بالا با شیرینی بود. به هیولای کابوس خندیدم.
تا شب پرسه زدم و برای این که چطور همه رو غافلگیر کنیم نقشه کشیدم: هرطور شده شناسنامهء صنم رو گیر میاریم، عقد که کردیم همه جا جار می زنیم. قبلش نه، ممکنه نذارن. منتظر شب که نقشه رو به صنم بگم.
امشب سیگاری دود می کنم که بوی آشنا صنمو خوشحال کنه.
شب ولی چراغ اتاق صنم روشن نشد. دیروقت که شد نگران شدم. خانوادهء مهندس که جایی نرفته بودن. یعنی چه! وقتی چراغای خونه مهندس خاموش شد و باز از صنم خبری نشد دلم شور زد. فقط یه راه مونده بود: سری به اتاقش بزنم بلکه چیزی دستگیرم بشه.
سر دیوار میخکوب شدم: کاغذ تا شده زیر یه سنگ چه پیغامی داشت؟ روشنایی به قدری بود که بشه خوندش:
مهردادو، مو رفتم ولایت. ببخش بی خداحافظی. نه که خاطرت برام عزیز نبید، ورعکس، خدا شاهده که هشکی، هشوقت جاته نمی گیره، نتونه بگیره. هشوقت شک نکردم که تو منه نمی خوایی، هشوقتم شک نمی کنم، تو هم به من شک نکن. اَ جون و دل می خوامت ولی گریختم، نمی تونم، سختم بید ولی گریختم چون سخت ترم ای بید که زندگیت ور خاطر من ناخوش بشه. عزیز دلم، فکرشه بکن، از خونه و قوم خویشت، دوست و رفیقت ببری ور خاطر من. مهردادو بی کس و کار بشه ور خاطر کی؟ یه دُختو که غیر بشور و بساب بارش نی؟ خدا صنموره نیست کنه اگه اینه بخوا. صنم غیر تو و خوشی تو هچی نمی خوا. قدری که میباست مزه خاطرخواهیه بچشم چشیدم، تا عمر دارم یادم نمی ره. تو هم به خوشی از صنم یاد کن. یه وقت نبینم ور خاطر من لب ور بچینی، خروس شهری!
مرغ روستایی، صنمو
– نه، این یه شوخیه، یه شوخی بیجا، واقعیت نداره.
مثل پلنگ تیر خورده از دیوار خودمو پرت کردم و مثل برق رسوندم به اتاقش. قفلی که به در آویزون بود اصلا” شوخی نبود. واقعی بود، به سردی آهنی که ازش ساخته شده بود.
دلی که فکر می کردم برندهء بازی بود به شعور صنم باخت. از همون اول به این رابطه شک کرد، فقط زورش نرسید منو مجاب کنه. نمی تونست به آدم کور از خواست خودش چیزی نشون بده. با نقشه کار کرده بود. صبر کرده بود تا روز رفتنش قطعی بشه. اوج خاطرخواهی رو گذاشته بود برای شب قبل از جدایی. خوب شد بچه درست نکردیم.
چه مدت به منگی و افسردگی گذشت تا زمان آوار سنگینی رو که روم هوار شده بود سبکتر کنه خدا می دونه. زمان برام فراموشی نیاورد، فقط با نشون دادن مداوم جای خالی صنم مجبورم کرد واقعیت رو باور کنم.
دوست داشتنی ترین انسانی رو که هرگز به مثلش برنخوردم، به همین راحتی از دست دادم. هیچوقت شک نکردم که صنم انسان برتری بود. باشعور، شجاع و صمیمی. زلال مثل آبی که هر روز باید بیشتر و بیشتر دنبالش گشت.
صنم بهم نشون داد که با ظاهر ساده ش پیچیده ترین آدمه، اونقدر پیچیده که می تونه نذاره همین رو بفهمی. حتی اگه به اندازهء من بهش نزدیک شده باشی.

نوشته: مد وزا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *