این داستان تقدیم به شما
انگار اسمون میخواست واسه شب چله سنگ تموم بزاره. همچین برف میبارید که ادم میترسید اگه چند دقیقه یه جا ثابت بمونه ممکنه زیر برفا دفن بشه. چند کیسه میوه که اوستاش واسه شب چله بهش داده بود باعث میشد راه رفتن واسش سخت بشه و هر وقت پاهاشو رو برفا میزاشت حس میکرد که الانه زمین بخوره. اوستاش یه پیرمرد کج و کله بود که دقیقا هیچ نقش مثبتی تو اداره مغازه میوه فروشی نداشت و تنها کارش این بود که مینشست و غر میزد و اخر شب هم بعد از جمع کردن دخل چندرغاز میزاشت کف دستش. خدا میدونه چنتا مغازه و خونه داشت که اجاره داده بود اما صبح تا شب نگران این بود که یک ریال از دستش نپره. امشبم نهایت لطفش این بود که چند کیسه میوه ته جعبه ای رو که مونده بود بهش بده که واسه شب چله ببره خونه.
به خودش که اومد یه خیابون رو رد کرده بود. از زیر هر پنجره ای که رد میشدم به گرما و صدای خنده اهالیش حسودیش میشد. به این فکر میکرد که این مسیر چقدر امشب طولانی شده. تو همین فکرا بود که سر و کله یه ماشین پیدا شد. راننده خیلی با احتیاط میروند اما باز هم کون ماشین کج و معوج میشد مثل رقاصه ناشی که سعی میکرد با حرکات کونش جلب توجه کنه. ماشین نزدیکش ترمز زد و هیچی نمیتونست به اندازه این شانس غیر منتظره خوشحالش کنه. به طرف ماشین قدم برداشت. شنید که یکی از تو ماشین به راننده گفت وایسا برسونیمش شاگرد اشرفی میوه فروشه. راننده با دیدنش اونو شناخت و گفت ول کن بابا هر خری هست اگه دیر برسیم بابام بیچارمون میکنه. اینو گفت و گاز ماشینو گرفت. با خودش گفت حالا خوبه شناختمش پسر حسن دلاکه و اینطوری خودشو میگیره، بعد از انقلاب معلوم نیست چطوری به نون و نوا رسید و الان کمتر از اقا حسن بهش نمیگن و دهتا نوکر و کلفت تو خونشون کار میکنه.
بدجوری دلش به حال خودش سوخت. با خودش گفت چرا الان همه تو خونشون هستن و من تو خیابون و اصلا چرا خونه من همین نزدیکیا نیست. چرا همه یه صاحبکار درست حسابی دارند اما صاحبکار من یه کج و معوج خسیسه که از ترس اینکه گشنه نشه دو روز دو روز دستشویی نمیره. خدایا اگه منو دوست داری به حرفم گوش بده. من چشمامو میبندمو یه بسم الله میگم وقتی چشمامو باز کردم کاری کن که من در خونمون باشم. چشماشو بست و با ایمان کامل بسم الله گفت اما وقتی چشماشو باز کرد حتی یه سانتیمتر هم جا به جا نشد.
چند متر جلو تر کسی اسمشو صدا زد. اون طرف خیابون جواد قرتی یکی از دوستاشو دید. جواد هیچ کار و شغلی نداشت و تنها هنرش عیاشی و زن بازی بود. هیچ وقت نفهمیدن که خرج این کاراشو از کجا میاره. جواد به گرمی باهاش دست داد و احوالپرسی کرد. معلوم بود کیفش حسابی کوکه. بهش گفت که یه فاحشه خشگل پیدا کرده و داره میره خونش. ازش دعوت کرد که همراهیش کنه. بدش نمیومد بعد از این همه احساس بدبختی و فکر و خیال یکمی لذت ببره اما پولی نداشت که خرج یه فاحشه کنه. اینو به جواد گفت اما انگار شانس اون شب بالاخره بهش رو کرده بود. جواد گفت این یکی بی صاحبه و ارزون. نگران نباش من حسابت میکنم.
تصوری که از خانه ی یه فاحشه داست هر چیزی بود به غیر از چیزی که میدید. وسط حال دوتا بچه دفتراشونو پهن کرده بودن و داشتن مینوشتن. نحیف بودنشون بد جور تو چشم میزد. یه گوشه، رختخواب یه پیرزن پهن بود که هیچی نمیگفت و اصلا نمیتونست تکون بخوره. فقط با نفرت نگاهشون میکرد و سنگینی نگاهش فضارو غیر قابل تحمل میکرد. جواد رفت تو اتاق انگار قبلا هم اونجا رفته بود و میدونست واسه خالی کردن خودش کجا باید بره. دعا میکرد که زودتر کارش تموم بشه و نوبت اون بشه موندن تو اون خونه واقعاً عذاب اور بود. مادرش همیشه با وسواس تار عنکبوت هارو تمیز میکرد و اعتقاد داشت که تار عنکبوت نکبت میاره. اما هرچی به سقف اون خونه نگاه میکرد نمیتونست تار عنکبوتی ببینه پس دلیل این همه نکبتو نمیفهمید.
وقتی جواد از اتاق بیرون اومد چنتا اسکناس گذاشت رو زمینو ازش خداحافظی کرد و بهش گفت پاشو برو رفیق پول تورو هم حساب کردم حواست باشه تیغت نزنه. معلوم بود به خاطر معامله خوبی که کرده بود حسابی کیفور بود. جوادم مثل خیلی از جنده بازها بود. از صبح تا شب همه کلاه سرشون میذاشتن و جیکشون در نمیومد اما به محض اینکه سراغ یه فاحشه میرفتن تمام زرنگیشونو جمع میکردن که پول کمتری بدن یا حتی اگه بتونن با مادر قهبه بازی پول ندن. بعدشم داستانشو به عنوان یه سند افتخار تا مدت ها تعریف کنند و نشون بدن که چقدر زرنگ هستند. از جاش پاشد و در اتاقو باز کرد. اتاق بدون هیچ وسیله اضافه ای بود و تنها یه تخت کهنه توش گذاشته بودن معلوم بود اون اتاق کاربرد دیگه ای تو اون خونه نداره.
سلام داد و احوالپرسی کرد اما جوابی نشنید. انگار که روبروش یه جنازه رو تخت دراز کشیده. البته واسه کاری که میخواست بکنه احتیاجی به صحبت کردن نبود. لباسشو در آورد و زن لخت و بغل کرد. گرمای مطبوعی به بدنش منتقل شد که خیالشو راحت کرد که با یه جنازه رو یه تخت نخوابیده. همون گرمای بدنش برای راست شدن کیرش کافی بود و احتیاج به حرکت دیگه ای نداشت. یادش افتاد که مادرش تو خونه منتظر و امشب شب چلست. سعی کرد تا جایی که میتونه زودتر تو بدن زن عقب و جلو کنه تا کارش سریع تر تموم شه. خشکی کس زن واسش ازار دهنده بود اما واسه همچین ادمی این لذت هم غنیمت بود و سعی میکرد از تمام لحظاتش استفاده کنه. وقتی که ارضا شد سریع خودشو جم و جور کرد و از اتاق زد بیرون. حتی به پشت سرشم نگاه نمیکرد چون هنوز یکم ترس تو دلش بود که با یه جنازه خوابیده باشه. پاکت میوه هایی که دستش بود رو دید که بچه ها ریختن روش و دارن میوه های ته جعبه ای رو با چه لذتی میخورند. خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد. انگار زبونش لال شده بود. بیشتر از این تحمل موندن تو فضای اون خونه رو نداشت.
وقتی از خونه بیرون اومد احساس کرد که دیگه سردش نیست و طی کردن راه تا رسیدن به خونش به راحت ترین کار دنیا تبدیل شده. فاحشه ای که باهاش خوابیده بود یه زن خونه دار بود. این موضوع فکرشو بدجوری درگیر کرد. اینقدری که متوجه نشد کی به خونه رسیده. وقتی وارد حیاط خونه شد صدای مادر پیرشو شنید که میگفت امشب شب چلس میوه هم اوردی؟
نوشته: آب هویج
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید