این داستان تقدیم به شما
باسلام خدمت همه دوستان اسمم حسین ۳۱ ساله متاهلم یدونه پسر خوشگل و بازیگوش دوساله دارم.داستانم در مورد زنداداش خوشگل و سکسیمه…
اسم زنداداشم مژگان هستش و ۱۳ سال از من بزرگتره.من تقریبا ده سالم بود که داداش بزرگم ازدواج کرد و یه دختر خوشگل و تو دل برو به خانوادمون اضافه شد.خونمون دوتا واحد مجزا بود داداشم اینا پیش خودمون ساکن شدن زندگیشون جدا بود ولی واسه وعده های غذایی میومدن پایین پیش خودمون من از همون رازی اول از مژگان خوشم میومد ینی دوسش داشتم مثل بقیه ی اعضای خانوادم.منم کوچکترین عضو خانواده بودم.اینقد خوشحال بودم از اینکه مژگان منو دوس داره و همش منو میبوسه دوس داشتم تمام وقتم بااون بگذره واقعا هم همینجوری بود دائم پیشش بودم کمکش میکردم انگار بچه اونام اون دوسالی که مژگان اینا پیشمون بودن همیشه خوش بودم.شبا بعد از شام منم باهاشون میرفت خونشون ولی مادرم نمیذاشت پیششون بخوابم.خلاصه خدا بهشون یه دختر خوشگل و ناز داد. هروقت مژگان به دخترش شیر میداد بهش خیره میشدم و اون سینه ی خوشگل و سفیدشو نگاه میکردم البته نه از روی هیزی فقط فقط کنجکاوی باعثش بود.بالاخره بعداز دوسال داداشم اینا از پیشمون رفتن و دوتا کوچه پایینتر خونه اجاره کردن منم باز دائم اونجا بودم و دیگه شبا پیششون میخوابیدم بااینکه به خونه خودمون خیلی نزدیک بودن ولی شبا میموندم پیششون و با برادرزادم بازی میکردم .بعضی وقتا با مژگان کشتی میگرفتم و لذت میبردم باور کنید اصلا هیچ حسی جز علاقه به یه عضو خانواده وجود نداشت اصلا اینقد بچه بودم که عقلمم نرسه.بعضی وقتا میخوابیدم سرمو میذاشتم رو پاش و لذت میبردم همینجوری روزا میگذشت و منم داشتم تو بغل مژگان بزرگ میشدم و علاقمم بیشتر وشدیدتر میشد تا دوران دبیرستان که یواش یواش داشتم دختر بازی میکردم و بخودم میرسیدم چندتا دوس دختر هم داشتم و داشت تو وجودم یه احساساتی نسبت به جنس مخالف شکل میگرفت تو کوچمون یه دختری بود که بدجوری دوس داشتم مخشو بزنم اونموقعها مثل الان گوشی همراه رایج نبود کارت تلفن و مخابرات و تلفن ثابت بوداین دختره هم همش خونه بود و بیرون نمیشد دید و مخشو زد خلاصه باهربدبختی باهاش دوست شدم که بعدا داستان اونم میذارم که واسه همین دوسال پیشه.از داستان دور نشیم.من دیگه بزرگ شده بودم و تقریبا جوون ولی کماکان با مژگان راحت و خوش.بغلش میکردم و به هربهونه ای لمسش میکردم مخصوصا زمانی که دخترش تو بغلش بود یا داشتن باهم بازی میکردن منم خودمو قاطی میکردم که بتونم به سینه و کونش دست بزنم.مژگان دیگه یه زن جاافتاده و جذاب شده بود سینه ۸۰ و قدشم اندازه.نه شاسی بلند نه کوتوله…
چهرشم که قربونش برم جذاب و خیلی خوشگل تا حدی که هنوزم از سه تا عروس دیگه خانواده خوشگلتره حتی اززن خودم . من واقعا دوسش داشتم و خیلی فکرم درگیرش بودو دوس داشتم مثل بچیگیام بتونم بغلش کنم ببوسمش اونم منو ببوسه میخواستم دوس دخترم باشه هرچند با هیچ دختری کاری نکرده بودم و فقط در حد لاس زدن بودن.یسری به بهونه اینکه چاق شده گفتم زنداداش داری چاق میشیا!بازوشو گرفتم گفتم ببین گوشتت داره شل میشه.بااینکه یه عمر پیشش بودم ولی چون حسم فرق کرده بود وقتی بازوشو گرفتم چنان هیجان زده بودم که دستو پام یخ کرده بود و داشتن میلرزیدن.یبارم خونه خودمون داشت پرده هارو در میاورد رو چهاپایه بود ازم خواست که چهار پایه رو نگه دارم که یوقت چپه نشه یه لحظه سرمو گرفتم بالا چون دامن پاش بود ازچیزی که میدیدم داشت چشام سیاهی میرفت.دامن پاش بود وقتی نگاه کردم دیدم اون پاهای سفید و صافش تا ته معلومه و یه شرت قرمز پاشه.از اون روز یک هفته تماااام صحنه از جلوی چشام کنار نمیرفت.دیگه برام مهم نبود که زنداداشمه و ناموسم حساب میشه اصلا هم به تهش فکر نمیکردم فقط میخواستم مال خودم باشه از طرفی هم دوسش داشتم.یشب که واسه خواب پیششون موندم اخرشب جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم فیلم میدیدم مژگان چراغارو خاموش کرد و کنارم نشست منم دراز کشیده بودم خواستم جابجا بشم دستمو گذاشتم رو دستش خیلی ناخواسته بود ولی دستمو برنداشتم چنددیقه تکونش ندادم و یواش یواش دستشو گرفتم و شروع کردم به نوازش کردن بعد دودستی دستشو گرفتم و فقط محکم فشارش میدادم حس قشنگی داشتم دیگه اصلا فیلمو نگاه نمیکردم تو اوج لذت بودم که به شدت دسشوییم گرفت بلند شدم رفتم رفع حاجت کردم و اومدم دیدم دستشو گذاشته روپاش بازم دراز کشیدم کنارش و دستمو گذاشتم رو دستش اولین لحظه ای که دستم رونشو لمس کرد قلبم وایساد از نرمی بدنش انگار دستم خورده به پنبه،جسارتمو بیشتر کردم بازم دودستی دستشو گرفتم ایندفعه پشت دستم روی رون نرمش بود دیگه نفهمیدم کی دستشو ول کردم یواش یواش داشتم رونشو نوازش میکردم و میرفتم تا نزدیک زانو و میاوردم بالا تا ده سانتی کسش.شاید نیم ساعت این کارو کردم یبار خواستم دستمو برسونم به لای پاش دستمو گرفتم و نذاشت هل داد به سمت زانوش همینجوری ادامه دادم تا فیلم تموم شد میدونستم الاناس که بلند شه بره سرجاش .تا اون لحظه سکوت کامل بینمون بود بهش گفتم زنداداش گوشتو بیار یچیزی بهت بگم گفت خب بگو دیگه .گفتم نه گوشتو بیار وقتی صورتشو نزدیک دهنم اورد بخخخخدا نمیدونم چی میخواستم بگم که از هیجان یادم رفت اصلا هم نقشه ای نبود که از قبل کشیده باشم!
یهو لبامو گذاشتم رو گونش و خیلی عاششششقانه بوسیدمش.بخودم که اومدم دیدم مژگان چنان مات و مبهوت داره نگام میکنه و عصبانیت از چشاش معلوم بود بدون هیچ حرفی با عصبانیت از کنارم بلند شد و رفت تو اتاقشون.منم مثل سگ پشیمون بودم از کارم.هیچ ترسی نداشتم که به کسی بگه ینی اصلا برام اهمیت نداشت فقط از اینکه باعث شدم ناراحت بشه داشتم بخودم فحش میدادم و خیلی پشیمون بودم.بالاخره به هرزحمتی بود رفتم پیشش به غلط کردن افتادم و اینکه زنداداش بخدا دست خودم نبود ببخشید غلط کردم اشتباه کردم مژگان فقط یجمله گفت حسین من فقط خواستم مثل بچگیات یشب باهات راحت باشم ولی تو حد خودتو ندونستی و با ناراحتی رفت پیش شوهرش دراز کشید.منم رفتم سرجام نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدارشدم تو اشپزخونه بود اشپزخونشون اوپن نداشت شبیه اتاق بود رفتم پیشش سلام دادم دیدم تحویلم نمیگیره باور کنید تا غروب فقط سعی کردم از دلش دربیارم و معذرت خواهی کردم که بخدا من دوست دارم و فقط میخواستم مثل بچگیام ببوسمت و بغلت کنم باشه دیگه تکرار نمیکنم فقط منو ببخش.دیگه وقت رفتنم بود نزدیک غروب گفتم زنداداش بگو منو بخشیدی که بتونم برم دیدم خندید یکی دوتا شوخی کردم باهاش دوباره اون خنده های خوشگلش منو سرحال کرد گفتم حالا که اشتی کردی میذاری ببوسمت؟ دیدم بازم خندید منم رفتم جلو فکرکرد گونشو میبوسم ولی من ازش لب گرفتم هیچی نگفتم دست دادم و خداحافظی کردم اومدم تو حیاط نتونستم دل بکنم بازم رفتم داخل و بی مقدمه یدونه دیگه لبای خوشگلشو بوسیدم و زدم بیرون.از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم انگار صاحب دنیا شدم هرروز میرفتم پیشش تابستون بود طبق معمول تو اشپزخونه خیلی گرم بود گفتم چقد گرمه خیلی عرق کردیا!گفت کو گفتم اینجات خیسه عرقه به چاک دیوانه کنندش اشاره کردم و یهو انگشت اشارموفرستادم لای سینه هاش و در اوردم که مثلا چک کنم که عرق کرده یانه. دفعه بعد بیشتر پیش رفتم تا جایی که دیگه شدیم دوس پسردوس دختر همش سینه هاشو میگرفتم و ازش لب میگرفتم از پشت بغلش میکردم خداییش هیچ وقت اون ازم لب نمیگرفت انگار فقط میخواست منو خوشحال کنه ولی هیچ وقت اجازه نمیداد کسشو لمس کنم.تا اینکه یشب با مادرم و دو تا خواهرام شام رفتیم پیششون بعد از شام مادرم اینا یه اتاق منم جلوی تلویزیون جا انداختم فیلم میدیدم.اینم بگم زمانیکه کسی پیشمون بود مژگان دامن میپوشید ینی باشلوارای خوشگل و جذبی که زمان تنهایی میپوشید نمیگشت.خلاصه چراغا خاموش شد مژگان اومد کنارم نشست طوری که یپاش زیر کونش بود (قهوه خونه ای) چند دیقه بعدش یکی از ابجیام اومد بیرون گفت خوابم نمیاد اونم نشست روبروی تلویزون کنار مژگان.ینی مژگان وسط منو ابجیم بود منم یواش یواش دستمو بردم زیر دامنش وشروع کردم به مالیدن ساق پاش یواش یواش رفتم بالاتر و رونشو لمس میکردم که چیزی نمونده بود از حال برم از نرمی صافی بدن نازش…
همینکه خواستم کسشو لمس کنم پاشو جمع کرد و حالم گرفته شد ولی میدونستم جلوی ابجیم نمیتونه خیلی تقلا کنه بالاخره به هرزحمتی بود دستمو رسوندن به کسش که یه لحظه یه اهی کشید که شهوتم صدبرابر شد کسش چنان اب افتاده بود که کل شرتشو خیس کرده بود یادمه پیش خودم گفتم خب کسخل تو که از من بدتری چرا نمیذاری اخه!خلاصه فک کنم نیم ساعتی از روی شرت نوازش کردم اون کس تپل مپل و داغشو بعد زدم کنار شرتشو و انگشتمو یواش یواش فرو کردم تو کسش و جلو عقب کردم اینقد ادامه دادم که یلحظه نگاش کردم زیر نور تلویزیون دیدم چشاش بستس و داره تو ابرا سیر میکنه فیلم تموم شد و ابجیم رفت که بخوابه مژگانم رفت تواشپزخونه منم سریع رفتم دنبالش و همینکه رسیدم بهش چسبیدم و شروع کردم لب گرفتم دیگه اونم همراهی میکرد داشت لبامو میخورد قشنگ معلوم بود که نتونسته جلوی شهوتشو بگیره و همزمان سینشو فشار میدادم طوری بهش چسبیدم که کیرم قشنگ گرمای کسشو حس میکرد دامنشو دادم بالا و شرتشو کشیدم پایین کیرخودمم دراوردم اینقد مبتدی و بیتجربه بودم فک کردم سرپا میشه از جلو کرد توکسش خیلی تقلا زدم ولی نشد اخرش مژگان خودش یه پاشو اورد بالا و گذاشت روی کابینت و کیرمو خودش گرفت و گذاشت جلوی سوراخش منم بی تجربه یهو کیرمو تاته فرو کردم تو کسش که اگه تنها بودیم احتمالا اربده میکشید منم از گرمای کسش نهایت لذتو میبردم فک کنم به ۳۰ ثانیه نرسید که ارضا شدم و خالی کردم تو کسش مژگان از گرمای ابم فهمید که ارضا شدم وقتی کشیدم بیرون ابم از کسش راه افتاد ریده شد به موکت اشپزخونه.همه اینا شاید به دو دیقه هم نرسید ولی واسه من بهترین لحظه عمرم بود خوشحال از اینکه بالاخره به ارزوم رسیدم و خوشحالم رفتم خوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم مادرم اینا شال و کلاه کردن دارن میرن ولی من نرفتم.هیجان داشتم که اگه تنها بشیم چه اتفاقی قراره بیفته مژگانم چشاش داشت داد میزد که هیجان زدس.خلاصه مادرم اینا رفتن همینکه در خونه بسته شد چسبیدم بهش و شروع کردم به لب گرفتن نوازش کسش.تو حال دراز کشیدیم و اینم بگم که برادرزادم صبحونه خورده بود و بامادرم اینا رفته بود خلاصه دراز کشیدیم و فقط لب میگرفتیم و منم تمام بدنشو لمس میکردم و نوازش میکردم و فقط میگفتم مژگان بالاخره به ارزوم رسیدم زنداداش جونم میخوامت یواش یواش دکمه های پیرهنشو وا کردم و وااااااای که همین الان کیرم راس شده چه بدن سفیدی داری زنداداش از لب شروع کردم به خوردن و اومدم پایینتر گردن و گوشش که یهو چنان پیچو تاب خوردکه کمرش از زمین جداشد منم همینجوری ادامه دادم و اومدم پایینتر تا اون سینه های بلورین یکیشو میخوردم و زبون میزدم اونیکی رو با دست میمالیدم و فشار میدادم همزمان دامنشو دادم بالا دیدم شورت پاش نیس نمیدونم کی دراورده بود خلاصه حال کردم از اینکه از قبل خودشو اماده کرده یه ده دیقه ای کسشو مالیدم بعد خودمم فقط شلوار شرتمو دراوردم و اومدم روش.اصلا واسه همو نخوردیم مژگان کیرمو با سوراخ کسش میزون کرد و منم ایندفعه یواش یواش فرو کردم الان که استرس نداشتم تازه متوجه شدم که چقد تنگ و داغه و چقد لذت بخشه.بازم دو دیقه ای ابم اومد که ایندفعه سریع کشیدم بیرون و ریختم رو شکمش .یدونه ازش لب گرفتم و ازش تشکرکردم کلی هم قربون صدقش رفتم بعدش به پیشنهاد خودش کس خوشگلشو اینقد مالیدم و انگشتمو تو کسش جلو عقب کردم که بالاخره ارضا شد.از اون ببعد هرچی بیشتر جلو رفتیم سکسمون کاملتر شد و من مهارتم بیشتر شد.الان مژگان دوتا پسر دیگه هم داره یکی نهمه یکی پنجمپسر بزرگش خیلی شبیه خودمه خیلیم دوسش دارم اونم منو دوس داره.منو مژگان هردومون احساس میکنیم پسر بزرگش مال من باشه ولی سعی میکنیم درموردش حرفی نزنیم.خلاصا الان تقریبا ۱۴ ساله که داریم از همدیگه لذت میبریم و همین دیشب پیشش بودم ولی سکس نکردیم.اگه خوشتون اومد بگید کاملترین سکسمونو براتون بذارم یا اون دختربچه محلمو بذارم.
ممنون
نوشته: حسین
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید