این داستان تقدیم به شما

سر میز شام سرمو پایین انداخته بودم. جرئت نگاه کردن به ارباب رو نداشتم. ازینکه فقط با سوتین و شورت سر میز نشسته بودم ، معذب میشدم. مخصوصا که رامین با لباسِ کامل رو به روم نشسته بود. پامو روی پام انداخته بودم و به هم فشار میدادم.
چشمام فقط بشقاب غذامو میدید که فقط تونسته بودم با چنگالم ، جای کلم بروکلی های کنار غذا رو جابه جا کنم. گلوم کاملا بسته شده بود. آب دهنمو به زور میتونستم قورت بدم ، چه برسه به یه تیکه گوشت!
دستمو سمت قلاده ی مشکی رنگی که به گردنم بسته شده بود بردم. با انگشتم سعی کردم کمی گشادش کنم، ولی ناخودآگاهِ ذهنم که متوجه نگاه ارباب بهم شده بود، جلومو گرفت.
هول شدم و دوباره چاقو چنگالمو دستم گرفتم.
لاک دستام تازه بود. رنگشو رامین انتخاب کرده بود. رامین ازین مدل دوسپسراس که دوس داره تو همه چیِ من دخالت کنه… البته خب منم رمز گوشی و اینستا ایناشو داشتم و این اعتماد، تو رابطه ی ما متقابله!
تازه آفتاب گرفته بودم ، پوست بدنم حساس شده بود و کوچیک ترین خراش آزارم میداد. از بند سوتینم که سفت بود و سینه هامو بالا نگه داشته بود تا سگک پشتش که روی تنگ ترین حالت بسته شده بود.
رامین چشاشو تنگ کرد. «نمیتونی تنهایی غذا بخوری؟»
ترسیدم ، «میتونم ارباب»
«نه مثل اینکه نمیتونی!»
بهم اشاره کرد. از اشارش متوجه شدم که باید جلو پاش زانو بزنم. خواستم پا شم که گفت : «گربه ها مگه راه میرند؟»
تو حالت نشسته صندلیمو عقب دادم و زیر میز چار دست و پا شدم. فاصله ی زیاد با پاهای ارباب نداشتم. پاهاشو از هم باز کرده بود. صندلیشو عقب داد ، باعث شد سرم از پهنای میز بیرون بزنه و درست بین پاهاش قرار بگیره.
نفس که میکشیدم ، هوای بازدمم تو صورتم برمیگشت و داغ میشدم.
از بالا بهم نگاه میکرد ، منو بین پاهاش میدید ، طوری که صورتم دقیقا هم راستا با زیپ شلوارش میشد. به چشمای هم دیگه نگاه میکردیم. میخواست تحقیر شدنمو ببینه.
«خوبه! همینجا جاته! دقیقا جلوی کیرم!»
دستامو مشت کرده بودم ، مفصل انگشتام و زانو هام سردی و سختی پارکت رو حس میکردند.
زیپ شلوارش رو باز کرد، شورتشو هم پایین زد و کیرشو بیرون انداخت. خوابیده بود. نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم اگه صورتمو جلوتر میبردم ، میتونستم کیرشو رو صورتم حس کنم!
به غذا خوردنش ادامه داد. زانو هام بیتابی میکردن ، دلم میخواست کمرمو صاف کنم و از طرفی مطمئن بودم تو این حالت کاملا خیس شده بودم. نیمه برهنه ، جلوی کیر ارباب ، درحالتیکه ارباب بدون توجه به حضور من کارشو انجام میداد… منم آماده برای امرش که بهش سرویس بدم و باعث لذتش بشم… معلومه خیس شده بودم!!!
بازیم گرفته بود ، گاهی اوقات نفسامو تندتر میکردم که شاید تغییری حس کنم ولی به همون حالت مونده بود. دلم میخواست زبونمو بیرون بیارم و حداقل سرشو یه لیس بزنم! ولی همچنان ساکن موندم. باید مطیع ارباب میبودم.
«تو چرا شروع به خوردن نمیکنی کیتی؟ نکنه گشنت نیس؟»
بدون کنترل خودم ، سرمو به کیرش مالیدم و بعد خیلی آروم دهنمو با سر کیرش تنظیم کردم و کم کم وارد دهنم کردمش… داغ بود ، هنوز کامل نخورده بودم که تموم دهنم پر شده بود. سرمو عقب عقب بردم که دوباره حرکتمو تکرار کنم. صدای برخورد محکم چنگالش با بشقاب باعث شده یه کم بپرم و دندونم به کیر ارباب برخورد کنه. صندلی رو بیشتر عقب داد منم همزمان باهاش جلوتر رفتم. حالا بیشتر از نصفم از زیر میز بیرون بود. موهای بازمو تو دستش جمع کرد و سرمو عقب داد. دهنم خالی شد. یه چک محکم باعث شد صدای زوزه مانندی ازم خارج بشه…
«اول اینکه حواست کجاس؟ دوم اینکه وقتی کیر اربابو میخوری ، باید تا ته بخوری!»
«چش…» وسط حرفم یه چک دیگه بهم زد.
«گربه های خونگی حرف نمیزنن! حتما باید دهنت پر باشه تا بفهمی؟؟»
صورتمو به جلو هل داد ، اتوماتیک وار دهنمو باز کردم و کیرش تا ته فرو رفت ، تنگ شدن حلقمو حس میکردم ، اینم حس میکردم که اگه عقب بکشه یا چند ثانیه دیگه اونجا بمونه ، بالا میارم! چشام پر اشک شده بود و به صورتش نگاه میکردم. تخماش به چونم میخورد. کار از حالت تهوع گذشته بود ، میخواستم بالا بیارم که بیرون کشید. نفس نفس میزدم. محتویاتی هم که تا مریم بالا اومده بود رو به زور قورت دادم. نفسام صدا دار شده بود، میدونستم این صداها حشریش میکنه. مخصوصا وقتی به این فکر میکرد که باعث و بانیش خودش بوده!
بعد از چندبار تکرار این حرکت ، همچنان بالا نیورده بودم ولی صورتم از اشک و تف خیس خیس بود. چندبار با کف دستش موهامو ناز کرد و عقب زد.
«آفرین پیشی کوچولو.» میدونم ازم راضی بود. دوس داشت وقتی حلقم دور کیرش تنگ بشه و تو دهنم تلمبه بزنه… درست مثل یه سوراخ، انگار یه زن ۳ تا سوراخ برای خدمت به مردها داره. برای لذت دادن به ارباب… اونم اربابی که دوسش دارم و دوسم داره! رامین تنها مردی بود که دوس داشتم و حاضر بودم جلوش تحقیر بشم و باهام مثل یه وسیله ، یه ابزار برای خالی شدن نیازای جنسی مردونه رفتار شه… تنها مرد!!
نگاهش رو اندامم رفت. «یه حیوون خونگی همیشه باید لخت باشه! پشت به من بشین!»
از زیر میز بیرون اومدم،پشت به رامین روی زانوهام نشستم. دستشو آروم رو کمرم حرکت میداد، تمام تنم میسوخت ، مخصوصا که اندفعه به پشت بیشتر خوابیده بودم و کمرم بیشتر آفتاب گرفته بود…
سگک سوتینمو که باز کرد، احساس راحتی کردم. از جلو درش آوردم. با حرکت انگشتاش ، بهم فهموند که باید چار دست و پا شم. امر رو انجام دادم و همزمان شورتمو هم درآوردم. لیزی بین پام باعث شده بود اصطکاک بین لبه های کسم کم بشه. تو خونش با کفش میگشت. یه پاشو دراز کرد. پوزیشنم طوری بود انگار روی ساق پاش خیمه زده بودم. پاشو که بلند کرد ، کفشش به کسم برخورد کرد. انقدر حشری شده بودم که ناخودآگاه خودمو عقب جلو کنم و روی کفش ارباب بمالم…
فهمیده بود. کوچک ترین حرکت منو همیشه میفهمید. لبخند زد.
«پیشی شیطون!»

نمیدونم چرا با حرفش خجالت کشیدم. ساکن و بیحرکت موندم. از تو جیبش زنجیر نازک فلزی ای رو درآورد. به حلقه‌ی جلوی قلادم بست. همونطور منو تا اتاق خواب ، روی تختش کشید. روی تشک حالت سگی بودم، سینه هام آویزون بودن. صدای باز شدن کاندوم رو شنیدم و بعد از چند ثانیه با یه حرکت تو خودم حسش کردم. خیلی سریع تلمبه میزد، ناله میکردم ، از قبل خیلی تحریک شده بودم… وسطای تلمبه زدنش بود که لرزش خفیف پاهام و اون حس فوق العاده رو حس کردم. ارباب ادامه داد. کمی اذیت میشدم ولی باید برای لذت ارباب ادامه میدادم و تحمل میکردم چون من وسیله ای برای ارضای خواسته های ارباب بودم! رامین سینه هامو گرفت و با آخرین تلمبه ی محکم روی من ، روی تخت افتاد و با آهِ مردونش که جذاب ترین حالت صداش بود ارضا شد.
من یه دختر عادی ام. عادی با مردم، زن و مرد حرف میزنم، عادی راه میرم ، عادی با رامین بیرون میرم، مثل خیلی از دخترای دیگه با مادر و پدرم و خانوادم ارتباط برقرار میکنم… ولی پشت این دخترِ عادی ، یه دختر با تمایلات عجیب مخفی شده که فقط جلوی «رامین» میتونه از اون پشت بیرون بیاد و بازی کنه. چون بهش اعتماد داره، چون دوسش داره!
نوشته : آرزو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *