این داستان تقدیم به شما

کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهش میکردم،که پتو را بغل کرده و دمر خوابیده بود.
با آرامش!
آرامشی که مدیون این شهر بودیم،هر دویمان،شهری که هم دوستش داشتم هم نه.
دوستش داشتم،چون زن مغرور و زیبایی بود،که بوی دریا و آفتاب میداد و دوستش نداشتم،چون مجبور به زندگی کردن آنجا شدم.
و اجبار چیزی بود که قبلا یک زندگی را بخاطرش ترک کرده بودم.
همیشه همینقدر پیچیده است توضیح دادن ساده ترین مسائل،وقتی آدم از یادآوریشان فرار میکند.
سیگار میکشیدم و از نقاشی آفتاب و سایه روی بدنش لذت میبردم.
فنجان چایی ام را برداشتم،برق حلقه ام روی دیوار افتاد…
 
تافی،گربه پشمالوی تنبل ،که با چشمهای همیشه نیمه هشیارش مرا نگاه میکرد،براق شد.
لبخند موذیانه ای روی لبم نشست.توجهش را به انعکاس نور جلب کردم،میخواستم حسابی آماده باشد،کمی روی دیوار،حالا اینطرف تر،سرت را بچرخان دختر خوب،کمی بالاتر،روی پاتختی و هدف نهایی.
تافی ،چاق و پشمالو ،آن ژست شکارچی بزرگ که عاشقش بودم را به خودش گرفت،روی دو دست ثابت شد و پاها و باسنش را تکان داد و….
جیغ کشید و بالش را بطرفم پرت کرد:وحشی کرمو،نمیگی میترسم و تو خواب سکته میکنم؟
بالش را از روی زمین برداشت و رفتم روی تخت،مگر میشد صبح را بدون بوسه و آغوش من شروع کند؟پس برای چه اینجا بودیم؟
-:قربون اون نشونه گیری عالیت بشم،ببین،اگه کارمون رو از دست دادیم،تو میتونی مارو نجات بدی،تک تیر انداز ماهری میشی.
و چلاندمش،همانطور که او تافی را بغل میکرد و میچلاند.
خندید و فحش کش داری نثارم کرد.
فشارش میدادم و پوستش را با سر ناخون نوازش میکردم:زود باش خر خر کن دیگه وگرنه تافی رو بغل میکنما.
نیم خیز شد و سعی کرد توی هال را نگاه کند:تافی ،دخترکم،عشقم،ببخش جیغ زدم،بیا اینجا،بدو بیا.
-:هه!اونم اومد،تو این خونه دو تا وحشی هست عشقم،دو تا وحشی مغرور و خودسر،که یکیشون الان باید پاشه حاضر شه،دیرش شده.
این سادیسم در من بود،که با اذیت های کوچک لذت میبردم،یکدفعه هول شد و دنبال گوشی اش رختخواب را بهم ریخت:ساعت چنده؟چرا نمیگی خب؟
-:چی بگم؟مگه من ساعت گویام؟
از تخت بیرون رفتم،توی چارچوب اتاق شق و رق ایستادم و ادای مجری های تلویزیون را در اوردم:بسم الله رحمن رحیم،ساعت هشت و یکمیه صبح است و امروز تعطیل.
بالش که به در خورد،من داشتم زیر کتری را روشن میکردم. صدای غر غر خوشحالش را میشنیدم که همزمان تخت را مرتب میکرد.
میدانستم همین حالا از اتاق بیرون می آید و با صورت پف کرده و موهای وز شده،تافی را بغل میکند وحرفایی که مخاطبشان منم را به او میگوید.
زیر چشمی کتری را نگاه کرد ، به سمت تافی رفت:نفسم،گردالوی من،دلت میخواد بریم بیرون؟مثلا جزیره؟کل روز اونجا از آفتاب و آب لذت ببریم؟
-:تافی جان،بهش بگو‌ گربه ها از آب متنفرن.
-:تو که نیستی
و گردنم را محکم بوسید.
 
 
دیروز یه جایی خوندم کبودی خطرناکه،مخصوصا تو نواحی گردن،ممکنه منجر به سکته اینا بشه،نمیری یه وقت.
و خنده بلندش را سر داد،همان خنده ای که عاشقم کرد.همان خنده ایی که دیگران با غیظ و نچ نچ گویان نگاهمان کردند.
همان روزی که زیر باران،وسط پیاده رو،چندک زد و گفت:وای شاشیدم،بس کن.
من فکر کردم همزمان،اوج شادی خودش و بامزگی من را توصیف میکند.
همچنان به چرت گفتن درباره لباس های زشت و گرانقیمت توی ویترین ادامه میدادم،مثل همیشه جدی،بدون اینکه خودم بخندم.نشست روی پله جلوی مغازه،اشکش را پاک کرد:توروخدا خفه شو،باید شورتمو عوض کنم.
و با نگاه متعجب من،جا خورد و گفت:واااا،مگه تو تا حالا از خنده جیشت نریخته؟من بارها سرش کتک هم خوردم تو بچگی.
و بلندتر خندید.
من هنوز هاج و واج نگاهش میکردم،بلند شد،و دستم را گرفت:هااااا،مودب،با شخصیت،جنتل،قتل که نکردم،لباسمم تیره ست،آبروت نمیره نترس.
میای بریم خونه ما،باید عوضش کنم،اینطوری سختمه شام بخورم.
و همین شد که گاهی بهش میگفتم:عشق شاشوی من.
سرگرمی روزهای تعطیل ما،رفتن به جزیره بود،گربه ها را نوازش کنیم و در سکوت کوچه پس کوچه ها قدم بزنیم و مثل دخترهای دبیرستانی یکریز حرف بزنیم.
از ماجراهای سر کار،از گذشته،از اشتباهاتمان،از سختی راه و… ترس هایمان.
وقتی برایش از گذشته ام میگفتم،دستهایش را زیر چانه اش میگذاشت،زل میزد توی چشمهایم، اشکریزان قربان صدقه ام میرفت.
زندگی برای سایه به اندازه من سخت نبود.
اما من…قبل ازاینکه امتحانات ترم آخر را بدهم،شیرینی ام را خوردند.این اصطلاحی بود برای نامزدی،خانواده پسر بعد از خواستگاری و قبول،می آمدند شیرینی خوران ؛شیرینی خورده میشد و دختر نشان،با انگشتری النگویی چیزی،گاهی هم فقط حرف و سایه یک نام…یک مرد .
حسرت دانشگاه و تحصیلات و شغل را لابه لای جهازم به خانه شوهر بردم.
مادرم،با شرم و سربسته،چیزهایی برایم گفته بود،که خیلی شبیه خوانده هایم نبود.شب عروسی،وقتی دستم را توی دست داماد گذاشتند و به خانه تزئین شده با تور و روبان پا گذاشتیم،حاج خانوم،مادربزرگم،از زیر چادرش یواشکی چیزی را توی مشتم گذاشت و محکم دستم را فشار داد،و در گوشم گفت:سربلندمون کن!
استرس روانم را آزرده کرده بود، به خانه رسیدیم و دیدن تزئینات، به جز خجالت باعث ترسم میشد!
همسرم اما بسیار هیجان زده و شاد بود. دستمال ململ سپید را در دستم فشردم.
جلو آمد و شنل سپید را از روی شانه ام کنار زد. لمس دست هاش را نمیخواستم!
با لبخند کمی عقب رفت و سر تا پایم را نگاه کرد. روی قسمت سینه ام ک بند نازک شنل رویش بود، بیشتر مکث کرد. جلو آمد و بند پاپیونی شنل را باز کرد.
دلم استراحت میخواست! اصلا دلم هرچیزی جز این نگاه حظ کرده را میخواست..

 
به نخواستن هایم فکر میکردم که تماس داغیِ لب هاش با خط سینه ام، از جا پراندم‌.
محکم در برم گرفت و بوسه هایش روی سینه ام عمیق تر و شبیه به مک زدن شد‌.
صورتش خیلی نرم نبود! کمی زبر بود! و حالت تهوع و انزجار امانم را برید!
اسمش را صدا زدم و کمی عقب راندمش تا مجال نفس بدهد اما “جون” کشداری گفت و گاز ریزش از سینه ام جیغم را درآورد.
جیغ زدنم همانا و وحشیانه تر از قبل مک و گاز زدنش همانا… شاید فکر میکرد از لذت به خودم میپیچم!
پایش را بالا آورده بود و زانویش را به وسط پاهایم فشار میداد، تورهای دامنم مانع میشدند، لحظه ای درنگ کرد و با دستانش به باز کردن زیپ پشت لباسم مشغول شد.باید از او مهلتی برای تجزیه و تحلیل اوضاع میخواستم! انقدر همه چیز سریع بود که اگر خجالت مانعم نبود به عقب هلش میدادم.
با باز شدن زیپ لباس و افتادنش چشمانم را بستم و لب گزیدم، با صدایش که گفت: “جون! لب یادم رفته بود!”
چشمانم را باز کردم. فشرده شدن لب هایش و آن زبری ریش و سبیلش مشمئز کننده نبود؟!
بود!
حصار دستانش دور صورتم محکم تر از آن بود ک بتوانم عقب بکشم.
آن زبری! آن زبری!
لعنتی…
کجا شنیده بودم صورت زبر و ته ریش مردانه جذاب است؟ برای من فقط عذاب بود…همه چیز سریع پیش میرفت…
نفهمیدم کی عریان روی تخت افتاده بودم و او روبه رویم داشت سر آلتش را آبِ دهان میزد!
فقط و فقط و فقط انزجار یادم بود، یادم بود که از او خواهش کردم بگذارد یک شب دیگر، اما گفت همه منتظرند، گفت درد ندارد…
اما نمیدانست من از درد هراسم نیست، به حالتی از انزجار رسیده بودم که میگفت “قفل کردی از ترس!”
داخل شدنش همانا و جیغ و گریه هایم همانا، انگار که اصلا واژنم قرار نبود آلتش را جا بدهد، انگار برایش ساخته نشده بود…
تمام واژنم درد بود و خشک و لرزان…
زود کارش را تمام کرد و بدبو و چندش ترین مایعی که دیده بودم را روی شکمم ریخت!
دستمال مل مل را نمیدانم از کجا پیدا کرد و پاکم کرد. خونی که با عذاب از بدنم خارج شده بود را با افتخار نگاه میکرد…
من، زن شده بودم!
شنیده بودم از زن ها،هر چه خون بیشتر و غلیظ تر،بهتر،نجیب تر،دختر تر و من نجیب ترین بودم !
خانواده ام را سربلند کردم و همسرم با لبخند رضایت از مراسم مادرزن سلام به خانه برگشت.
اما چیزی این وسط درست نبود و من نمیدانستم چیست.
 
 
میتوانستم تصور کنم اگر به مادرم بگویم،لب میگزد و استغفارگویان میگوید:مگه ما زن نبودیم؟عادت میکنی،بچه که بیاوری درست میشود و نشد …
ماجرا از جایی شروع شد که شوهرم با مهمان به خانه آمد،یک زن و شوهر جوان که برای انجام پایان نامه شان به شهرستان آمده بودند.
روانشناسی و جامعه شناسی می خواندند.زن روسری و مانتواش را درآورد و نگاه متعجب و خیره من را با لبخند جواب داد:من کلاااا به حجاب اعتقادی ندارم اما اگر شما رو اذیت میکنه میپوشم.
اولین بار بود همچین زنی را میدیدم انقدر راحت و بی پروا؛ نمی توانستم نگاهم را ازش بردارم .
بعد از شام نشستیم به حرف زدن در مورد موضوع تحقیقش که برای من خجالت آور بود “لذت سکس و روابط زناشویی برای زنان”
در حین صحبت بازویم را لمس میکرد؛دستم را می گرفت و من حس عجیبی داشتم از این لمس های یکباره.
حرف به روابط زناشویی و دانش زنان در این زمینه رسید و من مسخ شده داستان خودم را بازگو کردم.
اشک در چشمش حلقه زد و بغلم کرد .نفسم بند آمد دوست داشتم زمان در همان لحظه بایستد.نفسش به گردنم میخورد و من با ترس پوست برهنه بازویش را لمس میکردم و تجربه لذت جدیدی در من شکل می گرفت.
حرفهایی که میگفت را قبلا نشنیده بودم ،برایم همه چیز را توضیح داد و روزی که رفت؛یکی از جزوه هایش را برایم گذاشت:امانته؛ هروقت دیدمت بهم پسش بده؛ گونه ام را بوسید و تنم گر گرفت.
آن شب زن دیگری متولد شد ،زنی که تازه داشت از پوسته اش بیرون می آمد.
یکسال از زندگی مشترکان میگذشت، سوال ها مدام بیشتر و بیشتر میشد.
مادر شوهرم گاهی کنایه میزد:کتاب خوندن مال بچه محصله،نه زن شوهر دار،دختر جان باید بچه تو بغل کنی دیگه.
و مادرم با نگرانی میپرسید:نکنه عیب و ایرادی داری مادر؟نکنه نمیاد پیشت ؟
شوهرم مرد آرامی بود،تقریبا با هم حرفی نمیزدیم،مگر اینکه چیزی میخواست،یا من سوالی میکردم.
برای بچه هم،نه پیشگیری میکردیم و نه برنامه ریزی،اما عادت ماهانه،هر ماه به من میفهماند که هنوز هم خبری نیست.
سرگرمی تمام وقت من،بعد از انجام کارهای خانه،شده بود رفتن به کافی نت و کتابخانه عمومی کوچک شهرمان.
از کتابخانه رمان های عاشقانه امانت میگرفتم،غرق در خلسه لحظات رمانتیکشان میشدم، در آن لحظات چیزی جز لمس پوست آن زن را به یاد نمی آوردم.
شماره اش را گرفته بودم،علاقه ام را به خواندن که دید،خودش پیشنهاد داد:برات یه ایمیل درست میکنم،خب؟و بعد مقاله و اینا میفرستم،نوشته هایی که تو این زمینه ها باشه و به دردت بخوره،هر چی بیشتر بدونی مادر بهتری میشی،و میتونی بچه آگاه تری رو تربیت کنی.
دلم میخواست بگویم مادری که لذت را تجربه نکرده باشد چطور میتواند فرزندش را آگاه به لذت بردن از طبعش و طبیعتش کند؟
به سختی کار با کامپیوتر را یاد میگرفتم،با تلاش زیاد یکی از ایمیل ها را جواب دادم:عزیزم،ممنون بابت مقاله ها.خیلی جالب هستن میخوام بازم بدونم هرچیزی که در این زمینه ها باشه.
همه متوجه تغییر رفتارم شده بودند،هر کسی به نحوی به رویم می آورد.
من،مالیخولیا وار،کارهایم را مثل همیشه انجام میدادم،اما چیزی در من فرق کردن بود،چیزی گنگ و کمی ترسناک.
از دکتر های شهرستان قطع امید کرده بودیم،باید میرفتیم پایتخت.
اولین سفر دو نفریمان بود:میریم هتل؟
-:نمیدونم،همکارم هی اصرار میکنه بیایین،میخوان جبران کنن.
از پشت گوش به طرف نخاعم،انگار مایع مذابی ریخته شده،داغ شدم.
گونه هایم به گز گز افتاد.
شوهرم با بدگمانی پرسید:چت شده؟
-:من؟ هیچی ،چطور؟
-:رفتارت عجیب شده،انگار تو این دنیا نیستی،الکی میخندی،مثل الان،اصلا شبیه زنی که میخواد مادر بشه و نمیشه.
راست میگفت!!! اصلا نگران نبودم،از اینکه مدام به دکتر دیگری حواله میشدیم،از اینکه جواب آزمایش ها منفی بود از اینکه مادر شوهرم مدام با طعنه حرف میزد و مادرم دنبال جادو جمبل و دعا نویس بود.
خودم را سرگرم بستن چمدان کردم:معلومه نگرانم،ولی کاری از دستم بر نمیاد.

 
به هوای چای دم کردن رفتم توی آشپزخانه،احساس میکردم افکارم با صدای بلند پخش میشود و شوهرم آنها را میشنود.
ازاینکه قلبا خوشحال بودم،عذاب وجدان داشتم.
در خانه را که باز کردند،باز همان مایع داغ از پشت گوشم تا کمرم ریخت،زن پیراهن بلند و بدون آستینی پوشیده بود،گشاد و رنگی.
مثل همان دیدار اول،گرم و صمیمی بغلم کرد،اینبار،کمی بیشتر بغلش کردم،بوی یاس میداد.
اصلا متوجه حرفهای سر میز نمی شدم ،دل توی دلم نبود که شام تمام شود و بتوانیم دو نفری حرف بزنیم.
اینجای داستانم که رسیدم سایه در حالیکه با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد فین فین کنان با چشمهای گرد پرسید :واقعا بهش گفتی؟
:اوهوم
محکم بغلم کرد :من به تو افتخار میکنم؛ تو واقعا شجاعی.
من خیلی شجاع نبودم تنها ناچار بودم…
با سینی چایی کنارم نشست:بدعادتم کردی خانوم،منم بلافاصله دلم چای میخواد بعد از غذا.
و ریز خندید.
دانه های ریز عرق روی گردنش،در چند جا موهایش را خیس و به پوستش چسبانده بود.گردنبند نازک و ظریفی ک برخلاف زنجیر من سفید بود با یک فرشته کوچک براق،آشفتگی موهایش که برای فرار از گرما بالا بسته بود،و راحتی و سبکی و رنگ های لباسش،همه و همه،زیباترین منظره دنیا بود.مطمئن تر شدم.
فنجان را با احتیاط به سمت لبش برد:خب چه خبر!
مقدمه چینی جایز نبود.مثل در آوردن چاقو از یک زخم دردناک،باید یک ضرب اینکار را میکردم.
-:من همجنسگرام.
دستش بین زمین و آسمان خشک شد،نگاهی به من انداخت،متعجب و کمی مشکوک،عرق سردی روی تنم نشست،گند زدم.
فکر کردم حالا قضاوتم میکند،شاید حتی به شوهرم بگوید،چه پیش خواهد آمد؟
حتی به این فکر کردم که شاید شب توی خیابان بمانم.
اما عجیب احساس سبکی میکردم،آن هسته بزرگ هلو که توی گلویم گیر کرده بود،آن بار بزرگ اعتراف،دیگر نبود،راحت شده بودم.
فنجان را توی سینی گذاشت،نزدیک تر آمد، بغلم کرد، گرم و طولانی،بدون هیچ حرفی ،دستهای آویزانم را دور کمرش حلقه کردم.
تمام وجودم پر از بوی یاس شده بود.
کمی عقب کشید و نگاهم کرد:پس چرا شوهر کردی؟
-:نمیدونستم،اینکه هیچ وقت به پسرا حسی نداشتم رو به حساب حیا و تربیت درست میذاشتم و حسی که به دخترا داشتم رو به حساب حسودی با خوندن مطالب تو بود که فهمیدم .
گونه ام را محکم بوسید و باز هم بغلم کرد.
آنشب تا دم صبح،حرف زدیم،از همه چیز،از تجربیاتمان،احساستمان،میخواست کمکم کند،هر طور شده.
پرسید:میتونم به شوهرم بگم؟
-:نمیدونم ،خجالت میکشم،لازمه بدونه!؟

 
چشمهایش برقی زد:یه نقشه دارم! نزدیک تر آمد: ببین،مشکل باید از تو باشه،فهمیدی،یعنی تو نازا باشی و نتونی بچه بیاری.
چشمهای گشاد مرا که دید،توضیح داد:مگه نمیگی مادر شوهرت همش طعنه میزنه؟خب!توهم که گرایشت اینه و میگی شوهرم مرد خوبیه و….،ببین،اگه تو شهرستان همچین موضوعی رو بفهمن،نه تنها برای تو و خونوادت،برای شوهرتم خیلی سخت میشه،عواقب سنگینی داره،باید یه کاری کنیم به نفع هر دوتون باشه.نقشه اینه،تو نازایی،شوهر من مدام تو گوش شوهرت میخونه و خونوادشم که بفهمن قطعا شاکی میشن،اونا نوه میخوان،شوهرت هم مرد دوتا زن گرفتن و این مدل زندگی نیست.پس چی؟نهایتا مجبور میشین جدا شین، همه هم میفهمن تو نازایی و این دلیل جدایی بوده و خانوادت اذیت نمیشن،اما بعد از اونم کسی حاضر نمیشه باهات ازدواج کنه،پس میتونیم راضیشون کنیم،بیایی اینجا،درستو ادامه بدی،کار کنی و یه پارتنر خوب هم پیدا کنی.
تمام اینها را یک نفس گفت،در سکوت به هم نگاه میکردیم،پقی زدیم زیر خنده،جلوی دهنمان را گرفتیم که صدا بیرون نرود:هیچوقت فکرشم نمیکردم از نازا بودن و طلاق انقد خوشحال بشم،نقشه ت عالیه…
سایه،مثل بچه ای که داستان تخیلی جن و پری را گوش میکند،چشم هایش برق زد،مدام با ذوق جیغ های کوتاه میکشید و گردنم را برای بوسه های صدا دارش فشار میداد…
بخت با من یار بود،نیازی به دکتر آشنا و رشوه و پارتی و این حرفها نبود.مشکل از من بود،شوهرم کاملا سالم بود.حالا وارد فاز دوم نقشه میشدیم.
مادرشوهرم در عرض دو ماه،پروژه را به نتیجه رساند،آنقدر صبح و شب،حضوری و تلفنی،با تهدید و اشک،گفت و گفت و گفت،که شوهرم راضی شد.
گفته بود:شما دخالت نکنین،خودم باهاش حرف میزنم.
برخلاف همیشه،ناراحت و معذب بود،میخواست سر صحبت را باز کند،از هوا میگفت،از اوضاع مملکت،از گرانی،کارهای اداره و…
دیدم اینطور نمیشد،باید کمکش میکردم:میدونم میخوای در چه موردی حرف بزنی،مادرت یه چیزایی بهم گفته.
براق شد:گفته بودم اونا کاری نداشته باشن،خودم حرف میزنم
-:چیز خاصی نگفت بنده خدا،حرفاش درست بود.
-:یعنی تو حاضری من یه زن دیگه بگیرم؟ناراحت نمیشی؟
-:من حاضرم تو یه زن دیگه بگیری،ناراحت هم نمیشم،این حق توئه که بچه داشته باشی،اما زنت نمی مونم،اینو نمیتونم تحمل کنم.
-:من نمیخوام تو رو طلاق بدم،مشکلی باهات ندارم.!
 
-:میدونم تو آدم خوبی هستی،اما واقعا یه مشکلی هست.منم به طلاق راضیم و مشکلی ندارم.
چند هفته طول کشید، بدون اینکه به خانواده ام چیزی بگویم،طلاق گرفتیم.مبلغی بعنوان مهریه،جهاز و لباس هایم را جمع کردم و به خانه برگشتم.
جنگ تازه شروع شده بود؛ اما چاره ای نداشتم،اگر میفهمیدند،مانع اینکار میشدند،مخصوصا مادرم با التماس هم شده،نمیگذاشت از آن خانه بیرون بیایم.
استقبال در خانه پدری گرم بود،پدرم با غیظ نگاهم کرد:دختری که سر خود طلاق بگیره و برگرده دیگه دختر من نیست،تف به حیثیتت که حیثتمونو بردی.
برادرم به حرف اکتفا نکرد و اگر مادرم با گریه و تمنا،دستش را نمیگرفت شاید زندگی ام تمام میشد.همینطور که مرا نفرین میکرد،قربان صدقه برادرم میرفت و التماس میکرد این بی آبرویی را ببخشد:دورت بگردم مادر،دست خودتو به خون این آلوده نکن،بخاطر این بی آبرو جوونیتو تباه نکن،اصلا فکر کن مرده،راحت.
همان شب من برای خانواده ام مردم،آنها هم برای من.
مدت کوتاهی که آنجا بودم،نه کسی با من حرف میزد،نه من با کسی،انگار که نباشم،مثل یک روح،مادرم کمی غذا ته قابلمه برایم میگذاشت،بعد از اینکه همه غذا میخوردند و میرفتند پی کارشان،توی آشپزخانه،یک گوشه که در دید نباشم،غذا را قورت میدادم،بعدش ظرف ها را میشستم،چای دم میکردم و باز گم میشدم.
پولی که شوهرم داده بود،خیلی به دردم خورد،شبی که خانواده ام دعوت شده بودند عقد کنان دختر عمویم و اکیدا سپرده بودند من نروم،هم بخاطر آبرویشان توی فامیل،هم بدشگونی حضور یک زن مطلقه در مراسم،از قبل با یک وانت هماهنگ کردم،وسایلم را که کارتن پیچ همانطور گوشه حیاط بود،بار زدم و برای همیشه، شهر و خانواده ام را ترک کردم.
هرگز به آنجا باز نگشتم، اگر گاهی دلم تنگ شد،یاد کتک های برادرم و حرفای مادرم تسکینم میداد.
تهران،این شهر شلوغ و ترسناک و قشنگ و خسته،من را هم در یک زیر زمین کوچک،در محله های پایین شهر پذیرفت
هر کس در زندگیش یک فرشته دارد،فرشته ناجی من،زن همکار شوهرم بود،با کمک و راهنمایی های او،دانشگاه رفتم،کار پیدا کردم،آدم های جدیدی را شناختم که چیزهای زیادی یادم دادند،و عشقم،گنج زندگیم را،توی گروهی که اسمشان را گذاشته بودند«پیله های رنگین کمان»پیدا کردم.
جمعی که مثل من بودند،متفاوت از تعریف های متدوال،زن و مردهای مهربانی که من را حمایت کردند،و نگذاشتند تنهایی را حس کنم.
سایه حتی اسمم را عوض کرد :اصلا باید برات تولد بگیریم ،تو انگار تازه بدنیا اومدی از اول شروع می کنیم ؛با هم.
مهمانی کوچکی برایم گرفت ،یک جمع دوستانه،مثل بچه ها ذوق کرده بود ،از چند روز قبل مشغول برنامه ریزی بود و مدام می پرسید:”جان من ؛اگر اون روز من از خنده خودمو خیس نمی کردم عاشقم نمی شدی؟خدایا شکرتتت؛ به این میگن شاش خوش شگون.
شب قبل از مراسم در رختخواب وول می خورد :سایه چته؟خوابت نمی گیره؟
-نه هیجان دارم
نیم خیز شد و روی آرنجش تکیه داد؛صورتم را چرخاند سمت خودش :میخوام فردا شب خیلی متفاوت باشی ؛یه زن دیگه.
-:میشم دیگه، میخوای اسممو عوض کنی ،چیکار کنم؟
-بگم می کنی؟
-:تا چی باشه!
-جون من بگو باشه
-:باشه عشقم،حالا چه خوابی برام دیدی؟
-فردا میگم
 
 
شب مهمانی ،آنقدر تغییر کرده بودم که هیچکس اصلا مرا نشناخت،موهای بلند و مشکیم را کوتاه کردم و بلوند.
لباس را که رو کرد معذب شدم:سایه اینو دیگه ازم نخواه ،خیلی سخته ،اصلا نمی تونم همچین چیزی بپوشم.
-ببین تو امشب آدم جدیدی میشی،یه زن دیگه ،پس از فعل گذشته استفاده نکن ،میدونی که عاشق پاهاتم تو باید یا کوتاه بپوشی یا مثه این چاکدار،حرفم نباشه.
شمع را که فوت کردم سایه دستم را آرام فشار داد :الان میام عشقم و در هیاهوی تبریک و دست زدن غیب شد.
جیغ سرخوشانه مهمانها؛ توجهم را به سمت در جلب کرد.
با یک گربه بزرگ خاکستری در بغل به سمت من آمد :تولد یکسالگیت مبارک “رها”ی من،اینم دخترمون.
من از شدت هیجان و خوشحالی خشکم زده بود ،گربه را دراز کرد،سمتم:نمیگیریش؟بذارمش توی خیابون؟صاحب بیشعورش اینکارو کرده بود ؛منم بیشعور شم؟
اشک می ریختم و یکی در میان سایه و گربه را می بوسیدم.
سایه رفت روی صندلی ،سرفه ای نمایشی کرد :خانم ها و آقایان؛معرفی میکنم؛عشق من رها خانم و عشق ایشون تافی خانم ،عشقم و عشق عشقم .
خم شد و پشت گردنم را بوسید :اوااا؛ کسی نمیخواد از این خانواده قشنگ یه عکس خوشگل بگیره؟
حالا من یک خانواده داشتم ،یک خانواده کوچک که خودم انتخابشان کرده بودم و عاشقشان بودم .
مثل کسی که جواهر گران قیمتی داشته باشد و از گم شدن یا دزدیده شدنش بترسد از نبودن سایه می ترسیدم …
هرروز با خودم فکر میکردم آیا تمام دختران با گرایش من به خوش شانسی من خواهند بود ؟

 
 
 
نویسنده : سپیده

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *