این داستان تقدیم به شما
اسمم شیماست والان 25 سال سن دارم. خاطره ای که میخوام براتون بگم برمیگرده به حدود ده سال پیش یعنی پونزده سالم بود. شاید دردناک باشه اما تا الان بجز یکی دوبار هیچ وقت سکس از روی علاقه نداشتم و همش بخاطر رفع نیازهام یا یه جوری رفع عقده هام تو بغل این و اون خوابیدم. اگه بگم لذت نمیبردم خب دروغ گفتم اما اینکه آدم برا پول تن فروشی کنه درد زیادی داره…
با اینکه تو یه خانواده فقیر بدنیا اومدم و نمیتونستم خرج بر و روم کنم اما همیشه از هم کلاسی هام جذاب تر بودم. نمیخوام از خودم تعریف کنم اما خب خیلیا دنبالم بودن. لاغر بودم اما از خوشکلی چیزی کم نداشتم.
سرتونو درد نمیارم، اینایی که گفتم به کنار ،همیشه از همه عقب بودم کلا هیچی نداشتم بابام نمیتونست خرج مارو بده و من کم کم به سرم زد دنبال کار بگردم. اما همه تون میدونید برا یه دختر پونزده ساله کار نیست هرجا میرفتم اصلا منو جدی نمیگرفتن. توی همون گیر ودار بود که ندا دوستم لب تاپ خرید. چقدرم باهاش کلاس میزاشت و مدام به رخم میکشید تصمیم گرفتم به هرقیمتی شده پول جور کنم و یه بهترشو بخرم تا روشو کم کنم. اما چطور ممکن بود؟
من بزور از مادرم یه پولی میگرفتم برا تو جیبم … لب تاپو کجای دلم بزاشتم…..
فردای اون روز که ندا حسابی حالمو گرفته بود زودتر از مدرسه اومدم بیرون و رفتم سمت پاساژ پل… جاییکه فقط مغازه موبایل فروشی و لب تاپ فروشی داشت.
توی اولین مغازه که رفتم فروشنده یه مرد تقریبا سی و هشت ساله تا چهل ساله بود. در مورد قیمتا پرسیدم. مغزم سوت کشید. قیمتا خیلی بالا بود. چندتا مغازه دیگه هم رفتم اما قیمتا همون بود. ناامیدانه داشتم تو پاساژ میچرخیدم و لب تاپا رو با حسرت نگاه میکردم که یه نوشته نظرمو جلب کرد (به یک فروشنده خانم نیازمندیم)
مغازه موبایل فروشی بود چرا حالا فروشنده خانوم. !!
رفتم داخل یه مرد مسن پشت میز نشسته بود در مورد شرایط کار پرسیدم. نگاهی به فرم مدرسه م انداخت و گفت به شما نیاز ندارم. بغض کردم و با حالتی التماس گونه گفتم تورو خدا… قبول کنید پیشتون کار کنم بعدهم عین احمقا همه چیو براش تعریف کردم که باید حتما لب تاپ بخرم پول نیاز دارم(یه جوری التماس میکردم انگار قضیه مرگ و زندگی بود). مرده هیچی نمیگفت وقتی حرف زدنم تمام کرد گفت برو بیرون پشت پاساژ یه پژو نوک مدادی هست اونجا وایسا تا بیام. حس خوبی داشتم فک کردم قراره یه راهی جلو پام بزاره فرقی نمیکرد چی باشه شاید برام کاری در نظر داره. از در پشتی رفتم و کنار ماشینی که گ
فت ایستادم طولی نکشید که اومد. از پشت میز مشخص نبود چقدر ورزیده و خوش هیکله با اون سن و سال اصلا شکم نداشت. سوار ماشین شد و اشاره کرد منم بشینم. نشستم عقب و ماشین به حرکت در اومد اصلا حرف نمیزد و انگار یکم هم عصبی بود .
ذهنم درگیر بود گفتم ببخشید کجا میریم؟ گفت مگه دنبال کار و پول نبودی. گفتم خب کجا میریم چجور کاری هست؟ گفت خانومم دست تنهاست ببرمت خونه کارا رو کمکش انجام بده پول خوبی هم بت میدم. دلم به درد اومد. با پول کلفتی چطور میشد لب تاپ خرید؟
گفتم ممنون منو پیاده کن باید زود برگردم خونه. وقت این کارا رو ندارم
لبخندی زد و گفت سرو تهش یک ساعته عوضش پول خوبی میدم
ساکت شدم حالا پولش ب لب تاپ نرسه به یه زخم دیگه میزنم.
به خونه که رسیدیم سوت و کور بود . یه آپارتمان تو طبقه ی سوم یه مجتمع بزرگ.
لامپا همه خاموش بود. پس خانومش کجاست؟ تا به خودم اومدم بغلم کرده بود و در گوشم میگفت فقط آروم باش یه لبتاپ در حد نو همین الان بهت میدم.
دست و پام شروع کرد به لرزیدن. تو بغلش گم شده بودم . با ترس گفتم نمیخوام ولم کن. اما گریه نکردم با خودم گفتم اگه ببینه ترسیدم بیشتر جری میشه. اما با وعده لب تاپ خامم کرد. تو دلم گفتم فوقش از کون میکنه. از سکس چیزی نمیدونستم اما بخاطر لب تاپ خطرشو به جون میخریدم.
تا به خودم اومد لختم کرده بود از خجالت پاهامو جفت کرده بودم اخه موهای کوسمو شیو نکرده بودم .اونایی که بخاطر پول تن دادن میدونن آدم تو این وضعیت یه بی خیالی و بی تفاوتی عجیبی داره میگه هرچه باداباد.
اما بدنم از هیجان لرزش خفیفی گرفته بود. لباسای خودشم در آورد و کنارم خوابید. بدن ورزیده ای داشت انگار سالها بدنسازی کار میکرد . لباشو چسبوند رو لبام یه چند دقیقه ای لبامو خورد. صورتشو پس زدم و گفتم فقط زود باید برگردم خونه.
انگار خورد تو ذوقش اما باز هیچی نگفت . در گوشم گفت نمیخواد خجالت بکشی من موهای کوستم دوست دارم. ته دلم خالی شد چه بی پرده حرف میزد.
ادامه داد و در حالیکه یه دستشو گذاشته بود زیر سرم و با یه دستش کوسمو میمالید گفت:
سه ساله زندانم و کوس ندیدم تو غنیمتی. شروع کرد گردنمو خوردن. بهم گفت برام میخوریش و کیرشو گرفت تو دست. تازه چشمم به کیرش افتاد چقد بزرگ بود چشامو بستم و گفتم نههههه بدم میاد. افتاد روم نفسم داشت بند میومد. فهمید یکم خودش کشید بالا و درحالیکه لبامو میخورد کوسمم میمالید یکم خوشم اومد اما وقتی یادم افتاد بخاطر پوله باز ذوقم کور شد. داشت کیرشو به کوسم میمالید که یه ترس بزرگی به دلم چنگ انداخت نکنه بزارش تو کوسم . گفتم بزار برگردم هیچی نگفت تاب خوردم. شروع کرد به گاز گرفتن باسنم… درد داشت اما درد شیرینی بود . تحمل کردم
کمرمو زبون زد تا رسید پشت گردنم یه دفعه وحشی شد کیرشو گذاشت لای پام و گردنمو میخورد. بد میخورد. دردم گرفت. داغونم کرد. بعد از, چنددقیقه مث دیوونه ها باز منو برگردوند. صورتمون مقابل هم بود لبامو میخورد
چه ابهت مردونه ای داشت. اما مرد من نبود فقط بخاطر پول بود.
پاهامو باز کرد و سر کیرشو گذاشت در کوسم. ترسیدم. خودمو جمع کردم اما تن ضعیف من حریف قدرت مردونه ش نشد. گفتم نکن من دخترم
لبخند تلخی زدو گفت بس کن جان مادرت. برا یه کون که قرار نیست بهت لب تاپ بدم . کوستو میخوام. شوکه شدم
گفتم چی میگی؟ نکن توروخدا . ولم کن اصلا لب تاپ نمیخوام. گوه خوردم. اما شروع کرد به بوسیدنم
انگار هیچی نمی شنید. فقط داشت حال میکرد. کیر کلفتشو بزور کرد تو کوسم. انگار بین زمین و هوا بودم. نفهمیدم چی شد. فقط درد بود که حس میکردم. خیلی جیغ کشیدم اما اون بی خیال بود حتی ترس اینو نداشت که صدامو کسی بشنوه. چقد عجیب بود تو کمتر از یک ساعت زن شدم و به چه راحتی کوسمو پاره کرد. خیلی طول کشید برای من که انگار ده سال گذشت تا اینکه یهو کیرشو در آورد و آبشو ریخت رو سینه م
داشتم از درد به خودم می پیچیدم درد بدبختی و فقر و بیچارگی. چقد زود از هرچی لب تاپ تو دنیاست متنفر شدم. چیزی که بیشتر از همه عذابم میداد خونسردی اون بود انگار نه انگار یه دخترو بیچاره کرده بود. بوی منی اون و خونی که ازم راه افتاده بود حالمو بد کرد همونجا روی تخت بالا آوردم. تکونی ب خودش داد منو بلند کرد و کمکم کرد برم سمت دستشویی. جرات نداشتم به خودم آب بریزم فقط با دستمال کوسمو پاک کردم. آبی ب سروصورتم زدم و اومدم بیرون اما باز یه باریکه ی خون روی رونم راه افتاده بود جلوم ایستاد. خدایا با این سن و سال چقد جذاب بود بهش نمیومد اینقد پلیدو پست باشه رفتم تو اتاق باز خودمو با دستمال تمیز کردم سرم گیج میرفت اما باید سر پا می ایستادم و زود بر میگشتم خونه لباسامو پوشیدم. چندتا دستمال گذاشتم توی شرتم. خدا میدونه نای راه رفتن نداشتم.
یکم نشستم لبه ی تخت. باید چیکار میکردم دیگه زن شده بودم به همین راحتی و بخاطر یه لب تاپ.
نشست کنارم و یه کیف لب تاپ تو دستش بود گفت مال خودمه چیز خاصی توش ندارم باشه برا تو. شارژرش هم تو کیفه. نگاهی به لب تاپ انداختم حالم ازش بهم میخورد گفتم ببرش اونور تا خوردش نکردم. گذاشتش گوشه ی تخت و خودش بلند شد. خیلی تشنه م بود گلوم خشک شده بود و بخاطر جیغایی که زده بودم میسوخت.
بلند شدم کوله م و کیف لب تاپ رو برداشتم و خواستم از خونه بیام بیرون که دیدم هنوز در قفله. صدامو بردم بالا و گفتم بیا این درو باز کن. اومد و در حالیکه یه نخ سیگار گوشه لبش داشت قبل از اینکه درو باز کنه دستی به صورتم کشید من فقط نگاهش میکردم موهامو مقنعه مو مرتب کرد و گفت کاش فرصت داشتم همه نیازاتو برطرف کنم. دلم میخواست فحشش بدم توف بندازم تو صورتش اما حالشو نداشتم بزور سر پا ایستاده بودم. آروم و بریده بریده گفتم درو باز کن. گفت راحت میتونی جمعش کنی یه عقد سوری که فقط اسم یکی بیاد تو شناسنامه ت حله. باز داشتم بالا میآوردم. چقد در عین ابهت و جذابیت چندش و
کثیف بود. دروباز کرد و من پا به یه دنیای جدید گذاشتم. دنیایی که توش با تن دادن به همه چی میرسیدم. فقط دیگه باید آرزوی ازدواج و مادر شدن رو به گور ببرم.
یک هفته گذشت تب و لرز شدیدی داشتم نتونستم برم مدرسه حتی برای یکبارم نتونستم لب تاپ رو روشن کنم. خوشبختانه بخاطر بی پولی منو بیمارستان نبردن چون همش میترسیدم منو ببرن بیمارستان و خلاصه بفهمن چه مرگمه
بعد از یه هفته تصمیم گرفتم برم سراغش . و هرچی رو که اونروز نتونستم بش بگم رو بگم و دلمو خالی کنم مگه میشه به من تجاوز کنه و بره پی زندگیش . اما وقتی رفتم یه دختر تو مغازه بود گفتم حتما فروشنده گرفته… مسخره نیست؟ من تسلیم مردی شده بودم که اسمشم نمیدونستم فقط گفتم با صاحب مغازه کار دارم . گفت خودمم بفرمایید. گفتم نه ا ون آقاهه که اون روز اینجا بود وقتی مشخصاتش رو گفتم گفت برادرمه. گفتم کجاست؟ کارش دارم اما همش میگفت اینجا نیست خارج از شهره و از این حرفا. وقتی یکم صدامو بالا بردم با حالتی خواهش گونه گفت تورو خدا آروم باش.من آبرو دارم با بدبختی خودمو بین ا
ین همه مرد حفظ میکنم . اون برادرمه الان زندانه اومده بود مرخصی ..
دیگه هیچی نگفتم. اصلا چی باید میگفتم. مقصر خودمم. حماقت کردم. باید خفه میشدم و تنهایی با دردام سر میکردم.
اصلا چی میتونستم بگم؟ به کی باید میگفتم؟ خانواده م اینقدر غرق در مشکلات و بدبختی بودن که هیچ وقت نپرسیدن این لب تاپ از کجا اومده. فقط یه بار خواهر کوچیکم پرسید منم بلند جوری که همه بشنون گفتم از دوستم قرض گرفتم اما حتی نگفتن کدوم دوستت؟ حتی بعد چند ماه نپرسیدن چرا دوستت لب تاپ رو پس نگرفت .
وقتی با لب تاپ رفتم مدرسه چشم ندا در اومد. اما این راضیم نمیکرد و تازه شروع تن فروشی برای بدست آوردن چیزای دیگه بود. من چیزی برای از دست دادن نداشتم و تو سن پونزده سالگی از این دست به اون دست داده میشدم و پول میگرفتم به مادرم گفتم به بچه ها درس میدم و پول میگیرم و مادرم چه خوشحال بود که میتونستم خرج خودمو در بیارم.
بعد از اون اتفاق من چندین ماه تو شوک بودم اولاش ترس آبرو داشتم اما کم کم به این نتیجه رسیدم که زندگیم دیگه تباه شده و چیزی برای از دست دادن نداشتم. به قول معروف آب که از سر بگذره چه یه وجب چه صد وجب.
نزدیکای عید بود که برای خرید عید رفتیم بازار. چه خریدی ؟مامانم همش توی حراجیا میگشت و با این حال بازم نمیتونست یه دست لباس خوب برامون بخره. همش دست رو لباسایی میزاشت که آه من و خواهرم بلند میشد. اون موقع بود که خواهرم با اینکه سنی نداشت حرفی زد که اعصابمو خراب کرد و بخاطر اتفاقی هم که برام افتاده بود یکم حساس شده بودم . اون گفت آدمی که بتونه و دزدی نکنه احمقه. نا خواسته زدم تو دهنش. اشکش در اومد و گفت خب چرا میزنی؟ مگه نمی بینی مامان همش دور این آت و آشغالا میگرده. مامان از حرف خواهرم دلش شکست. کاملا معلوم بود حتی صدای شکستنش رو هم میشه شنید.
با خودم گفتم اگه یه کاری نکنم سرگذشت خواهرم هم مث من میشه بخاطر عقده های درونی و فقر و بدبختی اسیر دست یه گرگ دیگه میشه. من تنها بسوزم بهتره. همون روزا بود که با اینکه طنازی و ادا اطوار بلد نبودم و تازه کار بودم راه افتادم سمت پاساژای گرون قیمت شهرمون. بی هدف میرفتم برنامه ای نداشتم اما فروشنده ها البته بعضیاشون خودشون مثل گرگ گرسنه تو کمین بودن و میخواستن مخ بزنن. خیلی به خودم نرسیدم اما سادگیم و اینکه تنها بودم خودش جلب توجه میکرد
یه ساعتی تو پاساژ چرخیدم که متوجه شدم یه پسره دنبالم میاد و تو شلوغیا بیشتر نزدیک میشد و خودشو بهم میمالید. بخدا قسم اصلا استقبال نمیکردم خوشم نمی اومد دستمالی بشم اما من هیچ اراده ای از خودم نداشتم و ناچار بودم تحمل کنم. یکم که گذشت خسته شدم نمیتونستم به ترسم غلبه کنم اصلا این کاره نبودم. سر پله برقی بودم داشتم پایین میومدم که از پاساژ خارج بشم پسره اومد دقیق پشتم ایستاد و گفت میرم پارکینگ روبروی پاساژ بیا اونجا کارت دارم. از پاساژ که اومدم بیرون روبرو رو نگاه کردم یه پارکینگ عمومی اونجا بود که تا قبل از این متوجه ش نشده بودم. پولدارا اون مناطق رو بیشتر از فقرا میشناختن. رفتم اونور خیابون. دم در پارکینگ ایستاده بود با دیدن من رفت سمت یه پاترول. اون موقع ها پاترول تنها ماشین شاسی بلند زمان خودش بود . قدش تقرییا بلند بود چهارشونه و خوش تیپ.
نشست تو ماشین رفتم جلو شیشه رو داد پایین. گفتم چیه؟ چی میخوای؟ لبخندی زد و گفت حالا چرا اینقدر شاکی هستی؟ بپر بالا بریم یه دوری بزنیم.
گفتم مگه من بیکارم. برو بابا.
حکایت من شده بود حکایت اونی که میگن با دست پس میزنه با پا پیش میکشه. چون هم دلم میخواست هم جراتشو نداشتم. اما اون پسره که بعدا فهمیدم اسمش مرتضی ست ب یخیال نشد و بالاخره راضیم کرد سوار بشم. گفت میخواد دور بزنیم باهم اما وقتی جلوی یه خونه پارک کرد فهمیدم چی در انتظارمه
گفت من میرم داخل. یکم بعد تو بیا. گفتم یعنی چی؟ تو که گفتی دور بزنیم .گفت بابا یکی می بینه منو خیلیا میشناسن بیا تو نترس. لج کردم و گفتم نمیام. یعنی درواقع دنبال یه فرصت بودم که بهش بگم پول میخوام اما روم نمیشد. تا اینکه خودش گفت بیا پایین دنبالم بیا هرچی خواستی بهت میدم. گفتم هرچی؟ گفت نه هرچی اما راضیت میکنم.
خوب بود. رفت داخل خونه منم دنبالش رفتم. تقریبا ظهر شده بود اما میدونستم کسی نگرانم نمیشه پس خیالم از این بابت راحت بود.
خونه بزرگی بود حیاط با صفایی هم داشت. بگذریم از اینکه چقدر وسایلش لوکس بودن.
خیلی دلم گرفت. یکم از این پولا مال بابای من بود به کجای قانون جهان برمیخورد.
تا به خودم اومدم لختم کرده بود و سر تخت خوابش باهام ور میرفت. نه من چیزی میگفتم نه اون. منو به شکم خوابوند و اومد پشتم. بعد از اینکه کلی کیرشو به سوراخ کونم مالید و گردنمو گوشمو خورد سر کیرشو توف زد و سعی کرد کیرشو بکنه تو کونم درد وحشتناکی داشت خودمو جمع کردم و آخ بلندی گفتم آروم قربون صدقه م میرفت و میگفت ببخشید اما یکم تحمل کنی جا باز میکنه. گفتم شاید راست میگه دوباره توف زد و باز سر کیرشو رو سوراخ کونم فشار داد دردش خیلی زیاد بود اصلا نمیتونستم تحمل کنم کیرش خیلی بلند نبود اما کلفت بود و برا من که بار اولم بود تحملش غیر ممکن بود به هرزوری بود کردش تو کونم. جیغم به هوا بلند شد. گفتم نکن آفرین. تو روخدا درش بیار. گفت بابا تحمل کن چقد سوسولی
. دست خودم نبود. اصلا تو بغلش معلوم نبودم جثه م ریز بود و در مقابل کیر اون سوراخ کونم خیلی تنگ بود. نا خودآگاه گفتم آفرین درش بیار بزارش جلو. یهو از تقلا ایستاد. بلند شد و دستشو گذاشت زیر شکمم و منو هم بلند کرد . گفت مگه دختر نیستی. آروم گفتم نه.
چشماش گرد شد و برق خاصی زدن. گفت یعنی چی؟ مگه چند سالته؟ گفتم پونزده. گفت چطور ممکنه؟ پس این کاره ای؟ اشک اومد تو چشام. گفتم این کاره چیه؟ نه بخدا بار دوممه. گفت همون بار اول زن شدی؟ پوزخندی هم زد که از چشمم دور نموند.
عصبی شدم گفتم اصلا تو چیکار داری؟ کارتو بکن. گفت یعنی میشه از جلو کرد..
گفتم آره. خیلی خوشحال شد. این بار منو به کمر خوابوند و مستقیم اومد سراغ لبام. ول کن نبود خیلی طول کشید تا بی خیال لبام شد سرشو برد تو گردنم و بعد از اینکه گردنمو کمی بوسید و لیسید رفت سراغ سینه هام. کوچولو بودن اما حسابی خوردشون. دیگه از خود بیخود شدم برخلاف بار اول اینبار داشتم حال میکردم. کوسم حسابی خیس شده بود اما زانوهام و دستام میلرزیدن. ..
دل تو دل مرتضی نبود. سریع پاهامو از هم باز کرد اما وقتی متوجه شد دارم میلرزم دوباره خم شد و لبامو بوسید. گفت نترس اذیتت نمیکنم. لبخندی تحویلم داد و باز پاهامو از هم باز کرد سر کیرشو به کوسم مالید آهم در اومد. زیر لب گفت: آخه کی دلش میاد به تو دست بزنه. یه لحظه تو فکر رفت اما انگار باز شیطون رفت تو جلدش. خم شد روم و در حالیکه گردنمو میخورد کیرشم با فشار کرد تو کوسم. درد داشت اما نه زیاد. بیشتر از درد هیجان داشت. چشماش خمار خمار شده بودن. و آروم تلنبه میزد و وقتی آه و ناله میکردم میپرسید درد داری؟ معلوم بود دلش میسوخت برام اما نمیتونست بی خیال بشه. یهو یه حس عجیبی اومد سراغم عین این بود که جریان برق از پاهام بیاد بره تو سرم. بدنم لرزید و نا خودآگاه کمرشو چنگ میزدم. اونم انگار خوشش اومده باشه سرعت تلنبه زدنشو بیشتر کرد. نفسم دیگه بالا نمی اومد اونجا بود که برای اولین بار ارضا شدم. دلم میخواست پرتش کنم اون ور اما نتونستم. کمی بعد اونم آبش اومد کیرشو آورد بیرون و ریختش رو شکمم یکمش هم سر خورد رفت لای پاهام.
بی حال بی حال مثل جنازه ها افتاد کنارم. منم دست کمی از اون نداشتم. داشت خوابم میگرفت که از جام بلند شدم با دستمال خودمو تمیز کردم و از تخت اومدم پایین. تند تند لباسامو پوشیدم. آروم چشماشو باز کرد و با اشاره ازم میخواست برم تو بغلش. منم بدم نیومد اما وقت نداشتم دوباره کنارش دراز کشیدم . سرمو گذاشتم روی بازوش و به قفسه ی سینه ش نگاه میکردم قلبش خیلی تند میزد. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اون لحظه دلم آغوش مردانه شو برای ابد میخواست اما شدنی نبود. با خودم گفتم کارش تمام شد دیگه مثل آشغال میندازتم دور. اما اینطور نبود وقتی سرحال اومد بلند شد و لباساشو پوشید. رفت سمت آشپزخونه و با دوتا چای نبات برگشت. چاییش تازه نبود اما خیلی چسبید. . نشست کنارم و گفت واقعا باور کنم بار دومت بود؟ سرمو انداختم پایین و گفتم آره بخدا. گفت بار اول چجور شد؟ دوست نداشتم درموردش حرف بزنم. گفتم حالا هرجوری که بود تو چیکار داری؟ من باید برم. چهل تومن پول گذاشت تو کیفم با یه شماره تلفن. چهل تومن ده سال پیش خیلی زیاد بود ته دلم راضی شد.
گفت ثابت کن این کاره نیستی. فقط با من باش هرچی بخوای بهت میدم. نمیزارم کمبودی حس کنی. به قولش هم وفا کرد خیلی پول به پام می ریخت یه گوشی موبایل هم برام خرید تا مرتب در تماس باشیم. اما به یک سال هم نکشید. عاشق یه دختر دیگه شد و نامزد شدن و خیلی محترمانه از هم جدا شدیم…
نوشته: شیما
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید