این داستان تقدیم به شما
اسم من اروینه
داستان برمیگرده به یک ماه پیش که واسه من اصلا روز خوبی نبود من تک فرزند هستم و پدرمم تو تصادف از دست دادم تنها چیزی که واسم مونده مادر عزیزم هست مادرم خیلی خوشگل و زیبا و خوش اندام هست ما کاملا خانواده نرمالی بودیم و همه چیز خوب بود تا اینکه یه روز تو اینستا دایرکت یکی بهم پیام داد و گفت تو پسر ….. هستی؟ گفتم بله شما؟ اون شخص اسمش عرفان بود و حدودا 4 سال از مامانم کوچیک تر بود اما به شدت یه ادم روانی بود
جواب داد گفت من عرفانم گفتم از کجا میشناسیش؟
گفت اروم باش تا تعریف کنم من میخوام با مامانت ازدواج موقت کنم و بیام خونتون از حالا میتونی بابا صدام کنی!
تا اینو شنیدم عصبی شدم و به فحش ناموس کشیدمش و بلاکش کردم
فردا مامان اومد وارد اتاقم شد گفت شنیدم که با اقا عرفان اشنا شدی
منم واقعا خشکم زد تا دیروز فکر میکردم عرفان داره چرت و پرت میگه اما تازه فهمیدم که داشته راستشو میگفته بعدشم من اون همه فحش دادم به عرفان نمیدونستم اونا هم گفته بهش یا نه ولی ابروم میرفت منم به مامان گفتم اون یه ادم نفهم هستش ترو خدا باهاش حرف نزن
مامان گفت مگه چی شده؟
منم گفتم بهش یا با مرد های غریبه دیگه چت نمیکنه یا من میرم از خونه واسه همیشه مامانمم قبول کرد…
و از اون روز کسی مزاحمت ایجاد نمیکرد نمیدونستم مامانم واقعا قبول کرده یا نه مطمعن نبودم برای همین بعضی روز ها میپرسیدم ازش و میگفتم از اون موقع که دیگه چت نمیکنی با اون عوضیا؟ مامان گفت نه
خیالم از این بابت راحت شد تا اینکه یه روز خواستم به یکی از دوستام زنگ بزنم که بریم بیرون گوشیم شارژش تموم شده بود تلفن خونه هم بدهی داشتیم از مامانم خواستم یه لحظه گوشیشو بهم بده تا به دوستم زنگ بزنم مامانم کاملا با حجاب مشکل داره و اعتقادی هم نداره و تو خونه هم لباس هایی مثل دامن کوتاه و تاپ و شلوارک میپوشه
منم عادت کرده بودم و واسم مهم نبود وقتی زنگ زدم به دوستم جواب داد گفت همین الان بهت زنگ میزنم قطع کن منم قطع کردم که یهو چشم رفت به صفحه بالا گوشی که دیدم یکی به مامانم پیام داده و میگه امشب وقت داری؟ وارد موبوگرام مامانم شدم
دیدم یکی نیستن خیلیا هستن که بهش عشقم یا نفسم میگفن
اون لحظه حالم خیلی بد بود یه جورایی دیگه احساس نمیکردم اون کسی که مامان صداش میکنم مامانمه
ظاهرا اون کثافتا هم خوششون میومد و دوسش داشتن منم نمیتونستم به اونا چیزی بگم چون نمیشناختمشون اما میتونستم به مامان بگم که از این کارا دست بکشه
مامانمم که فهمید گوشیشو چک کردم بهم گفت خاک تو سرت اونا دوستامن گفتم چطور دوستایی که اینطوری حرف میزنن مگه تو شوهر نداشتی؟ بابا شوهرت نبود؟ مامانمم بدجوری عصبی شد و از جاش بلند شد و منو انداخت تو اتاق خودم درش هم قفل کرد من کلی گریه کردم و بعد یک ساعت خوابم برد تا اینکه بیدار شدم و گوشیم برداشتم بازم بهم پیام داده بودن یکی نوشت مواظب مامانت باش اوردمش خونه یکی دیگه هم نوشته بود نرخش چنده اون یکی نوشته بود دیروز با یکی دیدمش داشت باهاش حال میکرد …
اینارو که خوندم دیگه با مامان کاری نداشتم و گفتم هرچی باشه از من بزرگتره خودش بهتر میدونه چیکار کنه و از اون شب دیگه با مامان قهر کردم برنامه رفتن با دوستم به بیرونم لغو شد بیچاره تا
خونه ما اومد مامانم بهش گفت خوابیده که مثلا بره .
من خودمو راحت کردم اما این موضوع پیام دادن اونا و حرفاشون عصبیم میکرد میخوندم ولی جواب نمیدادم و هنوزم تا به امروز وضیعت همینطوری هست شما فکر میکنین چیکار کنم ؟ در ضمن مامانم سعی میکنه با من صمیمی بشه یه بار که از حموم اومدم بیرون دستشو از لای پام رد کرد تخمامو ناز کرد و وقت نیگاش کردم با خنده گفت من مامانتما اشکالی نداره. نمیدونم تو فکرش چیه بهم بگین چیکار کنم؟
نوشته: اروین
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید