این داستان تقدیم به شما
سینا چمدونم رو گذاشت توی صندوق اتوبوس. همراهم اومد بالای اتوبوس و کمک کرد تا شماره صندلیم رو پیدا کنم. صندلیم وسطای اتوبوس بود. به خاطر بچه نمی خواستم کنار پنجره باشم. گاهی لازم بود راش ببرم. یه دختر جوون لاغر اندام اومد و نشست کنارم. ظاهرا خوشحال بود که کنار پنجره نشسته. سینا از من خداحافظی کرد و رفت. از اینکه حتی یک نگاه هم به بچه ننداخت برای خداحافظی ناراحت شدم. به صورت دختر شش ماه ام نگاه کردم. چقدر معصوم و پاک بود. و چقدر غریب بود. بلاخره بعد از کلی الاف شدن ، اتوبوس حرکت کرد. کمی از شهر دور شدیم که شاگرد راننده اومد نزدیک من و گفت: آبجی شما بچه داری. دو تا صندلی جلو خالیه. مشتری هم نداره. بیا اونجا با بچه راحت تری…
پیشنهادش رو قبول کردم. بچه اونجا راحت بود. فکر می کردم طاقت اتوبوس رو نداشته باشه و فقط گریه کنه اما ساکت بود. هیچی نمی گفت. خوابودندمش روی صندلی کنارم. یه دستم رو گذاشتم روش که اگه خوابم برد ، نیفته. وقتی بیدار شدم ، هوا کاملا تاریک شده بود. آهی کشیدم و هنوز تا صبح که برسیم کلی راه باید می رفتیم. بچه هنوز ساکت بود. حتی برای شیر هم گریه نمی کرد. پیش خودم گفتم: به هر حال گشنه اش که میشه… بغلش کردم. دکمه ی مانتوم رو باز کردم. تاپ و سوتینم رو در حدی که سر یکی از سینه هام بیاد بیرون کشیدم بالا. بچه انگار گشنه اش بود. با ولع شروع کرد به خوردن. به پنجره ی تاریک که هیچی از بیرون مشخص نبود خیره شدم. برای یه لحظه سرم چرخید به سمت جلوم. چشمم به آینه ی بزرگ جلوی راننده افتاد. فهمیدم که راننده چهار چشمی داره من رو نگاه می کنه. شاگردش هم کنارش نشسته بود و سرش رو خم کرده بود به سمت من. سریع خودم رو جمع و جور کردم. دستم رو گرفتم جلوی سر بچه و سینه ام. ترجیح دادم هیچ برخوردی نکنم….
محل ندادن و حساب نکردن آدما تو این مواقع بهترین تصمیم ممکنه. اما چشم هیز راننده و شاگردش ول کنم نبود. عصبیم کرده بودن. این بچه هم هنوز سیر نشده بود. انگار سیر مونی نداشت. بلاخره بعد از یک ساعت ، دست از شیر خوردن برداشت. سریع خودم رو مرتب کردم و دکمه های مانتوم رو بستم. بچه رو گذاشتم روی صندلی کنارم. کمی که گذشت ، راننده عوض شد. راننده ای که تا الان استراحت کرده بود جاش رو گرفت. موقعی که خواستن جاشون رو عوض کنن در گوش هم یه چیزی گفتن. راننده ی جدید برگشت و با پوزخند بهم نگاه کرد. مرد گنده و چاقی بود. با سیبل های بناگوش در رفته. تازه متوجه شدم که چرا من رو آوردن اینجا. به خاطر دلسوزی و مردونگی نبود. می خواستن چشمای هیزشون تا رسیدن به اصفهان سیراب بشه از دیدن من…
تا صبح خوابم نبرد. از استرس و عصبانیت به خاطر راننده و شاگردش. بلاخره ساعت سه صبح رسیدیم. از هولم بچه رو برداشتم و سریع پیاده شدم. هوا هنوز تاریک بود. نمی دونم دقیقا کجای ترمینال کاوه بودیم. برام غریب بود و تاحالا ندیده بودم اتوبوسا اینجا مسافر پیاده کنن. هم زمان که بچه به بغل بودم ، چمدونم رو به سختی برداشتم. اومدم برم که شاگرد راننده گفت: آبجی کیفت رو توی اتوبوس جا گذاشتی… به خودم اومدم و دیدم که راست میگه. از هولم روی صندلی جاش گذاشته بودم. بهش گفتم: میشه لطفا برام بیاریش… اخمی کرد و گفت: نه آبجی. بیخیال. الان برات بیارم یه چیزی ازش کم بشه ، برامون شَر میشه. بیا برو بالا خودت بردار. بذار این آخر سفری بی دردسر تموم بشه…
به کیفم نیاز داشتم. همه ی مدارک و پول و کارتام داخلش بود. چمدونم رو گذاشتم زمین و رفتم بالا که کیفم رو بردارم. تو نگاه اول ندیدمش. شاگرد راننده گفت: افتاده پایین آبجی. اوناهاش… افتاده بود پایین صندلی. بچه رو گذاشتم روی صندلی که بتونم قشنگ خم بشم برای برداشتن کیف. کیف رو که برداشتم از جام بلند شدم. اومدم بچه رو بردارم که دیدم نیست. سرم برگشت به عقب اتوبوس. بچه دست راننده ی اولی بود. داشت باهاش بازی می کرد و رو به من گفت: ماشالله چه خوشگله. به خودت رفته. شرط می بندم بزرگ که بشه عین مامانش یه کُس حسابی میشه… اومدم با عصبانیت سرش فریاد بزنم که شاگرد راننده با یه دستش جلوی دهنم رو گرفت و با دست دیگه اش یه چاقو گذاشت روی گلوم. راننده ی اولی هم یه چاقوی کوچیک دستش بود. اشکام سرازیر شد. با چشمام بهش التماس کردم که کاری با بچه ام نداشته باشه…
شاگرد راننده گفت: ببین آبجی اگه خانم خوب و حرف گوش کنی باشی ، کار به بچت نداریم. فکر کن هنوز یکمی مونده تا برسیم. اوکی یا همین الان سر بچه ات رو جلوی خودت گوش تا گوش ببره؟؟؟ شدت ریخته شدن اشکام چندین برابر شد. با سرم هر چی که گفت رو تایید کردم. حاضر بودم هر بلایی که تو دنیا هست سر من بیاد اما یه تار مو از بچه ام کم نشه. اون یکی راننده ی گنده بک چمدونم رو آورد بالا. جاش رو با شاگرد راننده عوض کرد. سریع با یه دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگه اش چاقو رو نگه داشت زیر گلوم…
شاگرد راننده رفت پشت فرمون و اتوبوس حرکت کرد. حالا من تو چنگال این گنده بک بودم. حتی با یه دستش می تونست گردنم رو بشکونه. نیازی به اون چاقو نبود برای تهدیدم. با صدای بم و ترسناک بهم گفت: اگه جیغ و داد راه بندازی هم خودتو به کشتن دادی و هم اون حروم زاده ات رو. فهمیدی یا نه؟؟؟ همچنان اشک ریزون هر چی که می گفتن رو تایید می کردم…
به آرومی دستش رو از روی دهنم برداشت. وقتی دید هیچ واکنشی نشون ندادم ؛ گفت: آفرین. حالا شدی دختر خوب. حالا بیا بریم ته اتوبوس که قراره حسابی با هم خلوت کنیم… بازوم رو گرفت. به خاطر بچه مقاومت کردم که نرم. می ترسیدم با اون راننده ی اولی که قیافه ی کریهی داشت ، تنهاش بذارم. راننده ی گنده بک بهم گفت: چیه می خوای جلوی چشمای بچت کُس بدی؟؟؟
به زور بازوم رو کشید و بردم به انتهای اتوبوس. اول خودش شروع کرد به لُخت شدن. من گوشه ی تخت انتهای اتوبوس خودم رو مچاله کرده بودم و همه ی تنم می لرزید. چقدر هیکل زشت و بد قواره ای داشت. نا خواسته چشمم افتاد به شکم گنده و بی ریختش. خط نگاهم رو دید و گفت: آره شنیدم از شیکم گنده ها خوشت نمیاد. اما چه کنیم. این یه بارو باید تحمل کنی. تند باش. وقت تنگه. لُخت شو ببینم…
از کجا می دونست من از شکم گنده ها بدم میاد؟! داشتم با دستای لرزون و به آرومی لُخت می شدم که با عصبانیت گفت: مگه من ناصرم که خوشم بیاد از آروم لُخت شدنت. تن لَشتو تکون بده بینم. تند باش بینم… تعجبم از اینکه ناصر رو می شناخت بیشتر شد. پوزخند زد و گفت: جون ، شنیده بودم بدنت تو پُره. به ظاهرت نمی خورد تو پُر باشی. کم پیش میاد زن جماعت ، لختش اینقدر خوشگل باشه. بی خود نبوده سرت دعوا بوده…
آخر جمله اش من رو با اسمی صدا زد که سالها بود دیگه کسی با اون اسم من رو صدا نزده بود. هر لحظه بیشتر شوکه می شدم و ترسم بیشتر میشد. این کیه که من رو کامل می شناسه. وقتی کامل لُخت شدم ، تکیه داد به پشت. با دستش به کیرش اشاره کرد و گفت: شنیدم تو ساک زدن شهره ی خاص و عامی. بیا ببینم شایعه ها درست بوده یا نه…
به آرومی دولا شدم و کیرش رو گذاشتم توی دهنم. وقتی داشتم براش ساک می زدم اون یکی راننده رو صداش زد و گفت: اون توله رو بیار با چشمای خودش ببینه که ننش چه جنده ی خوبیه. الحق که استادیه برای خودش… سریع بلند شدم و گفتم: نه نه تو رو خدا نه. اون بچه اس. نذار ببینه. نکن اینکارو… با عصبانیت بهم گفت: خفه شو بینم. تو کی باشی که برای من نه بیاری. اصلا هم توله شو بیار هم اون گوشیمو بیار تا از این جنده موقع خوردن کیرم فیلم بگیرم…
اون یکی راننده بچه مو آورد و بهش گفت: ببین چه مامان جنده ای داری. خوب نیگاش کن… گوشی رو داد به گنده بکه. هم زمان که دوربینش رو فعال کرد ، بهم گفت: دِ بخور دیگه… باز به گریه افتادم و به حالت التماس گفتم: تو رو خدا اینکارو با من نکن. من دیگه شوهر دارم. آبرو دارم. زندگی دارم. هر کاری بگی می کنم. فقط فیلم نگیر…
گنده بکه عصبانی شد و گفت: خفه میشی یا خودم به زور خفه ات کنم؟ یا بدم این توله تو خفه کنن. فکر کردی هر گُهی که دلت خواست خوردی و الفرار؟ فکر کردی فقط تو بلدی با آبروی بقیه بازی کنی؟ جنده خانم حالا برای من حضرت زینب شده. بخور می خوام فیلم ازت بگیرم جنده ی پتیاره. می خوام به همه ی اونایی که الان پیش شون جا نماز آب می کشی نشون بدم که چه جنده ای هستی. اصلا حیف کلمه ی جنده واسِ تو…
شدت گریه ام بیشتر و شد و همینجور بهشون التماس کردم. یه هو گنده بکه دوباره عصبانی شد و بچه مو از دست اون یکی گرفت. گلوشو محکم فشار داد و گفت: می خوری یا این حروم زاده رو خفه کنم… برای یه لحظه صدای خِر خِر گلوی بچه مو شنیدم. انگار نفسای آخرش بود. با همه ی وجودم جیغ زدم: ولش کن…
دستام توی هوا بود و داشتم جیغ می زدم. برای یه لحظه متوجه ی دختر لاغر اندام کناریم شدم که می گفت: چی شد خانم. بیدار شین. دارین خواب می بینن. بیدار شین… شبیه آدمی که از ارتفاع سقوط کنه از خواب پریدم. نفسم بند اومده بود. سرم داشت از شدت فشار می ترکید. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام. شاگرد راننده که یه پسر نوجوون بود با نگرانی اومد و کنارم ایستاد. یه لیوان آب به دستم داد و گفت: بخورین خانم. براتون خوبه…
ازش تشکر کردم. نفس نداشتم که آب رو یه نفس سر بکشم. به آروم و جرعه جرعه خوردمش. چند تا مسافر کنار و جلو و پشت سرم ، نگاهشون به من بود. حسابی آبرو ریزی کرده بودم. بلاخره بعد از یک ربع کمی حالم جا اومد اما همه ی بدنم هنوز رعشه داشت و سرم از درد داشت می ترکید. شاگرد راننده لیوان آب رو ازم گرفت و رفت. از دختر کناریم معذرت خواستم. از جیغ من ترسیده بود و رنگ اونم کمی پریده بود. چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد. گوشیم رو از توی کیفم برداشتم. هنوز چند ساعت مونده بود تا برسیم اصفهان. ترجیح دادم دیگه نخوابم…
شاگرد نوجوون تا موقع رسیدن چند بار اومد و حالم رو پرسید. چقدر پسر مهربونی بود. نگاه نگران و پر از غیرتش چقدر برام جالب بود. نکته ی دیگه در موردش چشم و ابروی مشکی و به شدت قشنگش بود. خیلی از دخترا و خانما آروزی داشتن این مُژه و ابروها رو دارن. برخورد راننده باهاش خوب نبود. طفلک فقط می گفت: چَشم… سریع هر دستوری که بهش می دادن رو انجام می داد. با حرص و عصبانیت به دختر کناریم گفتم: این پسر الان حداقل باید مشغول درس و مشق باشه. نه اینکه اینجا برای یه لقمه نون بخور و نمیر جون بکنه… دختر کناریم کمی فکر کرد و گفت: درست می گین. اصلا هم باهاش خوب رفتار نمی کنن. لعنت به این مملکت…
دلم برای شاگرد نوجوون خیلی سوخت. فقط بی کسی و فقر باعث میشه آدم تو این سن ، تَن به این کار بده. تازه باید خوش شانس باشه بلایی سرش نیاد. وقتی چمدونم رو برداشتم ، بهم گفت: شما حالتون خوب نیست خانم. رسم مردونگی میگه تا پای تاکسی چمدونتون رو بیارم اما به خدا راننده نمی ذاره و سریع باید بریم… دوست داشتم صورتش رو با دستام لمس کنم. بهش لبخند زدم و گفتم: مردونگیت ثابت شده اس عزیزم. مواظب خودت باش… از حرفم خوشش اومد و با لبخند سوار اتوبوس شد. یه مرد میانسال که فهمیدم پدر دختر کناریم هست ، اومده بود دنبالش. بهم تعارف کردن که منم باهاشون برم و تا یه جایی برسونم. ازشون تشکر کردم و ترجیح می دادم که تنها برم…
بعد از مدتها پامو توی این شهر لعنتی گذاشته بودم. به خاطر کابوس شب قبل ، هنوز توی دلم می لرزید و سرم داشت منفجر میشد. تاکسی دربست کردم و عقب نشستم. کیفم رو بغل کردم و برای یه لحظه خوشحال شدم از اینکه بچه ندارم. شاید کابوس دیشب یه تلنگر بود. یه یادآوری بود بهم. که تو لیاقت بچه داشتن نداری زن. اگه بچه ای بیاد معلوم نیست با توی عوضی چه سرنوشتی داره. تو همیشه بچه رو برای این می خواستی که مادر بشی. اما هیچ وقت فکر نکردی که اصلا لیاقت مادر شدن داری یا نه. مثل یه موجود خودخواه فقط به مادر شدن فکر می کنی. فکر اینکه پای یه موجود بی گناه رو توی دنیای لعنتیت باز می کنی رو نمی کنی. هیچ وقت فکر نکردی که اگه یه روز بچه ات بفهمه مادرش کی بوده ، چی میشه…
تنفرم از اصفهان ذره ای کم نشده بود. حتی حاضر نبودم بعد از این همه سال به خیابونا نگاه کنم. توی یه کاغذ آدرس رو نوشتم و دادم به راننده. به خاطر اول صبح ، هنوز ترافیک سبک بود و نسبتا زود رسیدیم. راننده چمدونم رو گذاشت دم در. پولش رو گرفت و رفت. بقیه ی شهر رو نمی دونستم چه تغییری کرده اما این کوچه و این خونه هیچ فرقی نکرده بود. نا خواسته یه نگاه به کوچه کردم. اومدم زنگ بزنم که دیدم هنوز دکمه ی زنگ خونه نیمه شکسته است. لبخند نا خواسته ای روی لبام شکل گرفت. با کمی مکث زنگ رو زدم. مثل همیشه طول می کشید تا در رو باز کنن. از صدای زن عمو فهمیدم که اون داره میاد که در و باز کنه. هنوز صدای راه رفتنش با دمپایی مثل گذشته بود. پیش خودم گفتم: چرا هیچی توی این دنیای لعنتی تغییر نمی کنه؟ چرا اینقدر زندگی ساکن و راکد پیش میره. حتی تو جزیی ترینا…
تو افکار خودم بودم که در باز شد. خیلی زود از فکری که کرده بودم پشیمون شدم. وقتی نگاهم به زن عمو که این همه شکسته و پیر شده بود افتاد ، حرف دلم رو پس گرفتم. متوجه ی نگاه خاص و پر معنی من شد. طاقت نیاورد و بغضش ترکید. بغلم کرد و گفت: چه خانم شدی عزیزم… منم بغلش کردم و مونده بودم چی بگم. می گفتم داغون شدی زن عمو. پیر و شکسته شدی. یا می گفتم دلم برات تنگ شده بود. اون وقت تو جواب نمی گفت اگه دلت تنگ شده بود چرا رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی…
ترجیح دادم منم فقط اشک بریزم و هیچی نگم. اشکاش رو پاک کرد. سعی کرد لبخند بزنه. اومد چمدونم رو برداره که نذاشتم. بهم گفت: هوا سرده عزیزم. بریم داخل تا سرما نخوردی… وارد خونه شدیم. وسایل خونه نسبتا همون وسایل قدیمی بود. به غیر از چند تا گلدون که دور و بر خونه بودن. زن عمو با خوشحالی گفت: عموت بیداره. دوست داره ببینت…
بهم گفته بودن عمو مریضه ولی در جریان جزییات مریضیش نبودم. چمدونم رو گذاشتم گوشه ی هال و همراه زن عمو رفتم داخل اتاقشون. کاش بزرگ ترین تغییر توی این خونه فقط پیر شدن و شکسته شدن بود. چیزی که دیدم قلبم رو از داخل فشار داد. عموم روی تخت خوابیده بود. یه ویلچر کنارش بود. خیلی سریع از صورتش که وا رفته بود ، فهمیدم سکته مغزی کرده. دوباره این اشکای لعنتی بودن که سرازیر شدن. بازم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. زن عمو چادر رنگیش رو درآورد. آویزون کرد روی چوب لباسی گوشه ی اتاق و بهم گفت: نصف بدنش کامل فلجه. نصف دیگه هم به سختی تکون میده. تو حرف زدن هم مشکل داره… بعد از تموم شدن حرفاش ، متوجه شدم که عموم می خواد یه چیزی بگه اما نمی تونست. با دستش به سختی اشاره کرد که برم نزدیک. رفتم کنار تختش. دو زانو نشستم و دستش رو گرفتم بین دو تا دستام. به چشماش خیره شدم و جز گریه کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. از یکی از چشماش چند قطره اشک اومد. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای یکی که دم در وایستاده بود به خودم اومدم…
شنیده بودم که عمو و زن عمو از بهزیستی یه دختر رو به سرپرستی قبول کردن. اما از سن و سالش و جزییات خبر نداشتم تا اینکه زن عمو بهم زنگ زد و ازم خواست برم اصفهان. بهم گفت: عموت مریضه. از اون طرف هم خواهر من تصادف کرده و باید برم شهرستان یه مدت پیشش. این دختره هم داره برای کنکور می خونه. اگه می تونی چند روز بیا اینجا… دم در ایستاده بود و بهم سلام کرد. برگشتم و هم زمان که داشتم اشکام رو پاک می کردم بهش جواب سلام کردم. چند لحظه نگام کرد و برگشت…
زن عموم بهم گفت: فعلا یکمی استراحت کن. خسته ای عزیزم… سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم. با لبخند بهش گفتم: حسابی توی اتوبوس خوابیدم. اصلا خسته نیستم. فقط بگو چیکار باید بکنم… زن عمو من رو برد توی آشپزخونه. سعی کرد جوری حرف بزنه که کسی نشنوه. بهم گفت: به خدا هیچ کس دیگه ای نبود. حال و روز عموت رو که دیدی. باید یه مراقب دائمی داشته باشه. معصومه هم که داره برای کنکور می خونه. خیلی زحمت کشیده. اگه من برم ، مجبوره عموت رو تر و خشک کنه و از درس و مشقش میفته. من فوق فوقش سه هفته ای بر می گردم. بازم شرمنده عزیزم… بهش اخم کردم و گفتم: تو کم برای من زحمت نکشیدی. هر کاری هم کنم جبران نمیشه. الانم بیا شروع کنیم و بهم دقیق بگو که باید چیکارا کنم…
تا شب همه چی رو دقیق برام توضیح داد. از نوع رسیدگی به عمو و غذاهایی که می تونست بخوره و داروهاش و چند مورد دیگه. در مورد معصومه هم گفت: خیلی بد غذاست. فقط اینایی که اینجا نوشتم رو می خوره. اگه براش چیزی درست نکنی ، اصلا لب به غذا نمی زنه. به خدا شرمندم خانمی… لبخند زدم و گفتم: بس می کنی یا نه؟؟؟ خندش گرفت و گفت: اصلا عوض نشدی. همونی بلا…
شب که شد تاکسی گرفت و رفت ترمینال. توی اتاقی که عموم رو نگه می داشتن یه جا برای خودم انداختم. دراز کشیدم و بلاخره وقت شد که یه سر به گوشیم بزنم. آقا سینا افتخار داده بودن و با یک پیام از اوضاع و احوالم پرسیده بودن. تو جوابش فقط سه تا نقطه نوشتم و سِند کردم. همینکه بدونه زنده ام بسه. شاید اصلا نیتش از این پیام همین باشه…
اومدم چراغ و خاموش کنم که بخوابم. متوجه شدم که عموم داره نگام می کنه. صورتش سر حال تر از صبح بود. بهش گفتم: خاموش نکنم؟؟؟ به سختی گفت: نه… لبخند زنان رفتم کنارش نشستم. دستم رو تکیه دادم به تخت و گفتم: چیه می خوای مثل همیشه بگی: چه خبرا؟؟؟ با یه طرف لبش لبخند زد. منم بهش لبخند زدم و گفتم: خب همچنان سر زندگیم هستم. هنوز شوهرمو نکشتم. البته اونم هنوز منو نکشته. خوب که دقت می کنم از روزی که از اینجا رفتم ، تکراری ترین روزای ممکن رو داشتم. نه اتفاقی. نه هیجانی. نه هیچ کوفت دیگه ای. یه مدت شدید افتادم دنبال بچه دار شدن که آخرش نشد. من و سینا هم مثل شما بچه دار نمی شیم. اما مشکل از منه. خب هر کاری کردم مشکل حل نشد. البته بازم دوست داشتم برم که آقامون نذاشت. و همین. آهان نه. یه چیز شده. یعنی بلاخره یه اتفاق افتاده. اونم اینکه آقامون یکاره تصمیم گرفته منتقلی بگیره. البته من از دهن دوستش شنیدم. جات خالی بود. چون یه دعوای حسابی باهم کردیم. هر چقدر دلم خواست سرش جیغ زدم. اما خب تهش اونی میشه که سینا می خواد. داره منو می بره تو یه شهری که فقط یه اسم ازش شنیدم. از شانسم و درست تو روزایی که داشتم نقشه ی قتل سینا رو می کشیدم زن عمو زنگ زد و گفت که اگه می تونم بیام اینجا. دیگه از این خلاصه تر نمی شد تعریف کنم…
عمو به خاطر لحن خاص و طنز گونه ی حرفام صورتش خیلی خندون تر شد. مطمئن بودم که اگه می تونست حرف بزنه ، مثل زن عمو می گفت: اصلا عوض نشدی دختر… دیگه خوابم گرفته بود. یه خمیازه ی طولانی کشیدم و گفتم: دیگه طاقت ندارم. خیلی خوابم میاد. اگه دوست داری چراغ و روشن می ذارم… بهم رسوند که خاموش کنم. وقتی رفتم زیر پتو ، اومدم طبق روال همیشه بلوز و شلوارم رو در بیارم که یادم اومد عموم هم توی اتاقه. از طرفی با این بلوز نمی تونستم بخوابم. برگشتم توی حال. رفتم سر وقت چمدونم. از توش یه تاپ برداشتم. اومدم عوض کنم که متوجه ی حضور یکی پشت سرم شدم. وقتی برگشتم و برق نگاه معصومه رو توی تاریکی دیدم ، نزدیک بود از ترس جیغ بزنم. نمی دونم اونجا وایستاده بود یا بعد از اینکه من اومدم توی هال ، اومد. برای اینکه یه چیزی گفته باشم ، بهش گفتم: نخوابیدی؟؟ جوابم رو نداد و برگشت توی اتاقش. نا خواسته دستم رو کشیدم توی موهای تازه کوتاه کرده ام. نا خواسته لبخند زدم و پیش خودم گفتم: انگاری بدجور از من بدش میاد. کارم تو این مدت در اومده…
صبح با زنگ گوشیم که خودم تنظیم کرده بودم از خواب بیدار شدم. باید قرصای عمو رو بهش می دادم. فهمیدم که باید ظرف استیل مخصوص دستشویی کردنش هم براش نگه دارم. خجالت می کشید که من دارم این کارو براش می کنم و داشت عذاب می کشید. با خنده گفتم: بله دیگه. آدم که پرستار خوشگل داشته باشه ، بایدم خجالت بکشه… به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا عوق نزنم. در کل خیلی سخت تر اونی بود که فکر می کردم…
صبحونه ی عمو رو دادم و رفتم توی آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم. برای منی که اکثر مواقع تا لنگ ظهر می خوابیدم و خیلی از روزا هم حس غذا درست کردن نداشتم و از بیرون غذا سفارش می دادم ، حالا این مدل بودن به شدت سخت بود. باید دو مدل غذا درست می کردم. یکی مخصوص عموم و یکی مخصوص معصومه. نزدیکای ساعت ده بود که متوجه شدم معصومه بیدار شده. بدون اینکه بهم سلام کنه اومد توی آشپزخونه. برای خودش چایی ریخت و رفت. طبق جدول غذایی که زن عمو برام نوشته بود ، صبحونه ی معصومه رو آماده کردم. اومدم ببرم توی اتاقش که دیدم توی اتاق عمو هستش. نشسته بود کنارش و داشت باهاش حرف می زد. انگاری داشت در مورد یه موضوع ساده از دوستاش می گفت. هم زمان هم داشت موهای عمو رو نوازش می کرد. به آرومی بهش گفتم: اینجا صبحونه تو می خوری؟؟؟ سرش رو چرخوند به سمت من. جوری بهم نگاه کرد که انگار ازم متنفره. با کمی مکث گفت: لازم نبود. خودم می اومدم تو آشپزخونه و صبحونه می خوردم… سینی صبحونه اش رو گذاشتم کنارش. بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون…
چهار روز گذشت. برای من تنبل که خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم ، حدودا سخت گذشت اما کم کم عادت کردم. پیش خودم گفتم: بچگیام چه جونی داشتم من. مثل کلفت ازم کار می کشیدن و صدام در نمی اومد…
رابطه معصومه با من اصلا خوب پیش نمی رفت. فقط هر روز بیشتر عمق نفرتش رو متوجه می شدم. به هر نحوی که شده می خواست بهم برسونه که نیازی به وجود من نیست. یا سعی می کرد خودش غذا درست کنه یا کارای عمو رو انجام می داد. داشت کم کم کلافه ام می کرد…
داشتم هال رو جارو دستی می کشیدم که گوشیم زنگ خورد. عمدا گذاشتم چند ثانیه بگذره و بعد جواب دادم…
+سلام…
-سلام…
+خوبی؟؟؟
-هه. داری شوخی می کنی؟؟؟
+زنگ نزدم دعوا کنیم…
-اما من دوست دارم دعوا کنیم…
+باشه دعوا کنیم…
-خوب نیستم. سخت تر از اونیه که فکر می کردم…
+عموت در چه حالیه؟؟؟
-اونم خیلی داغون تر از اونیه که فکر می کردم…
+چیزی کم و کسر نداری؟؟؟
-نه…
+مواظب خودت باش. خدافظ…
این تمام مکالمه من و شوهرم بعد از چهار روز دوری بود. همونجور دو زانو به گُلای فرش خیره شده بودم. یاد اون شبی افتادم که از دهن دوستش علیرضا فهمیدم که سینا قصد داره جابجا بشه و بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم. اینقدر عصبانی شدم که کنترل خودم رو کامل از دست دادم. خیلی حرفا که نباید جلوی علیرضا و نسیم می زدم رو زدم. هیچ کدومشون نمی تونستن آرومم کنن. اون شب بیشتر بهم ثابت شد که من چقدر اسیر سینام. یه اسیر بدون اختیار و اراده. حتی نکرده بود که خودش تصمیمش رو بهم بگه. از روی یه سوتی علیرضا باید می فهمیدم. چه برسه به اینکه ازم مشورت بگیره. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: مگه جنازه منو ببری… اما چند روز بعد و قبل از اومدن به اصفهان بهش گفتم: باشه بریم… آره همیشه همین بوده و هست. این دقیقا همون معنی عشق واقعیه. اگه کسی رو دوست داشته باشی باید تاوان بدی. باید بگذری. باید له بشی. باید حساب نکنی خودت رو…
تو حال و هوای خودم بودم که معصومه بهم گفت: من می خوام برم جایی. زن عمو گفته باید همرام باشی. عادت ندارن مسیرای طولانی منو تنها بفرستن… بغض توی گلوم رو قورت دادم. بهم فهموند که از روی اجبار داره من رو همراه خودش می بره. بهش گفتم: باشه الان قرصای عمو رو بدم. حاضر میشم بریم…
حتی ازش نپرسیدم کجا داریم میرم. اصلا دوست نداشتم پام رو توی این شهر لعنتی بذارم. اما چاره ای نبود. خواستم تاکسی در بست بگیرم که معصومه گفت: ترافیکه. فرق چندانی با اتوبوس واحد نداره… سوار اتوبوس واحد شدیم. خیلی شلوغ بود. قبلنا اینقدر شلوغ نمیشد. سعی کردم بیشتر نگاهم به کف اتوبوس باشه تا کمتر چشمم به شهر بیفته. دوست نداشتم تو این شرایط لعنتی ، با دیدن این شهر لعنتی که از هر جاش یه خاطره لعنتی دارم ، حال خرابم رو خراب تر کنم…
به خودم که اومدم توی همون محله و همون کوچه بودیم. با تعجب رو به معصومه گفتم: کجا داریم میریم؟؟؟ پوزخند زد و گفت: یه سری جزوه هام دست فاطی خانمه. برای خواهرش لازم داشت. خودش نمی تونست بیاد بگیره… یه نفس عمیق کشیدم. منظورش فاطی زن برادر بزرگم بود. برادر بزرگی که حالا توی خونه پدرم زندگی می کرد. واقعا معصومه می خواست جزوه بگیره یا یه فیلم و بازی جدید از سمت برادرم و زنش بود؟ این همه سال گذشته اما دست بردار نیستن. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. قبل از اینکه وارد خونه بشم ، به خودم گفتم: تو از پسش بر میایی. همیشه اومدی. بازم میایی…
وقتی وارد حیاط شدم نا خواسته سرم برگشت به سمت گوشه ی حیاط. جایی که حموم خونه بود. اما خیلی زود فهمیدم برادرم خونه رو باز سازی کرده. دیگه خبری از اون حموم و دستشویی دو طرف حیاط نیست. دیگه کلا خبری از اون خونه نیست. همه چی عوض شده بود. فاطی به گرمی باهام احوال پرسی کرد. بچه هاش بزرگ شده بودن. البته من قبلنا فقط یکیشون رو دیده بودم. وقتی فهمیدم برادرم نیست یه نفس راحت کشیدم. لازم نبود باهاش رو در رو بشم. مجبور نبودم بعد از مدتها آشغال ترین و نامرد ترین و عوضی ترین برادر دنیا رو ببینم…
معصومه اینقدر با فاطی گرم گرفت و با هم صمیمی برخورد کردن که به جواب سوالم رسیدم. حالا فهمیدم که چرا معصومه از من متنفره. بلاخره بعد از یک ساعت زجرآور ، معصومه بهم گفت: بریم دیگه. بابا رو بیشتر از این نمیشه تنها گذاشت… اومدیم از در حیاط خارج بشیم که برادرم دم در ظاهر شد…
من دیگه اون آدمی نبودم که با دیدنش به تته پته بیفتم. توی دلم بلرزه و بترسم ازش. درسته که تو دلم آشوب بود اما دیگه ازش نمی ترسیدم. این رو از سینا یاد گرفته بودم. سینا بهم یاد داده چطوری دیگه نترسم. یا اگه می ترسم ، ترسم رو به کسی نشون ندم. یاد اون روزی افتادم که برادرم می خواست ازدواج من و سینا رو به هم بزنه. سینا دقیقا همین جا ، جلوی در ایستاده بود. با ژست همیشگیش. دست چپش توی جیب شلوارش. خیلی خونسرد اما در عین حال محکم رو به برادرم گفت: پاتو از زندگی این دختر بکش بیرون. اگه نکشی خودم می کشم. اما قول نمیدم که سالم بکشم بیرون… برادرم آدمی نبود که جلوی تهدید به قول خودش یه بچه خوشگلی مثل سینا کم بیاره. اما سینا با همه ی وجودش به برادرم فهموند که این فقط یه تهدید ساده نیست. چشماش از عصبانیت به لرزه افتاد اما جوابی بهش نداد. حتی لحظه ای که داشتم از کنارش رد می شدم که برم سمت سینا ، هر لحظه احتمال می دادم ، من رو بگیره زیر مشت و لگد. درسته که من تهش اون کاری که می خواستم رو می کردم اما برای اولین بار توی زندگیم بدون تلفات و شکنجه به خواسته ام رسیده بودم. چون سینا رو داشتم. چون تنها نبودم. همون موقع هم می دونستم که سینا چقدر با بقیه فرق داره. چقدر متفاوته. یه ربات بدون احساس که فقط بلده مبارزه کنه. من انتخاب خیلی از مردا و پسرا بودم اما نه برای ازدواج. فقط یه موجودی مثل سینا می تونست من رو برای ازدواج انتخاب کنه…
با لبخند بهش گفتم: سلام داداش… به وضوح از خونسردی من تعجب کرد. حتی بعد از این همه سال عادت نداشت من رو اینجوری ببینه. بهم سلام سردی کرد و رفت داخل. عین یه غریبه. لبخندم به خاطر این حرکتش غلیظ تر شد. فقط من و برادرم معنی واقعی این حرکتش رو درک می کردیم. این یعنی یه نا امیدی کامل. یعنی تموم شد همه ی اون روزا. این یعنی نتیجه حضور سینا…
تو راه برگشت ، همچنان اتوبوس واحد شلوغ بود. با اینکه یک میله بین ما و آقایون بود اما معصومه از شدت فشار شلوغی ، کامل به میله چسبیده بود و منم پشت سرش بودم. فهمیدم که معصومه از یه چیزی ناراحته و هی داره میاد طرف من. با یه ذره دقت میشد فهمید که از آزار و اذیت یه مرد لاغر میانسال ناراحته. به آرومی بهش گفتم: بیا جای من… به سختی جامون رو عوض کردیم. تو صورت یارو یه نگاه کردم یه لبخند ملیح بهش زدم. اونم لبخند زد. دستم رو بردم طرف پهلوش. خوب بلد بودم و هستم که کجای پهلو رو اگه چنگ بزنی ، دردش غیر قابل تحمله. ناخونام هم نه در حدی بلند بود که بشکنه و نه کوتاه بود. اینقدر بود که بره توی گوشت تنش. کم کم صورتش قرمز شد و رو به سیاهی رفت. اینقدر شلوغ بود که نمی تونست دستش رو بالا بیاره و از خودش دفاع کنه. از شلوغی زیاد استفاده کرده بود برای افکار مریضش. حالا همون شلوغی به ضررش شده بود. از شانس بدش ، خیلی دیر به ایستگاه بعدی رسیدیم. همینکه رسیدیم به ایستگاه و کمی جا باز شد ، سریع رفت. من و معصومه ایستگاه بعدی پیاده شدیم. هنوز از کار من متعجب بود. وارد کوچه که شدیم ، بهش گفتم: هر چی بیشتر بترسی ، بیشتر خوششون میاد. هر چی بیشتر ضعف نشون بدی ، بیشتر اذیت می کنن. هر چی ضعیف تر باشی ، بیشتر لهت می کنن…
حدود یه ساعت درگیر کارای عمو شدم. بعدش رفتم آشپزخونه و سریع غذا درست کردم. تا موقعی که برنج دم بکشه ، فرصت خوبی بود که برم دوش بگیرم. آب ، تنا عنصری توی این دنیا که با تمام وجودم بهش اعتماد دارم. تنها عنصری که می تونم از طریقش خودم رو کنترل کنم. می تونم از طریق لمسش حس درونم رو یا کم رنگ کنم یا حتی از بین ببرمش…
حوله رو دور خودم پیچیدم. همونجوری رفتم تو آشپزخونه که غذا رو چِک کنم. دیدم که معصومه داره نون و پنیر می خوره. بهش گفتم: غذا درست کردم… جوابم رو نداد. موهای خیسم که یکمی توی صورتم بود رو با دستم زدم عقب. رفتم سمتش و به آرومی برش گردوندم سمت خودم. بهش گفتم: نمی دونم چیا در مورد من بهت گفتن. نمی دونم در مورد من چه فکری می کنی. فقط مطمئنم حتی یک دهم اون چیزی که من بودم رو بهت نگفتن. حتی نمی تونی تصور بکنی که من چی بودم. یا چیکارا کردم. حتی توی داستانا و فیلما هم نمی تونی نمونه شو بخونی یا ببینی. اما نهایتا این اهمیت نداره. تنها چیزی که مهمه تویی. آینده ی توعه. چون دانشگاه نرفتم و تو همون دبیرستان هم درس درست حسابی ای نخوندم ، از درس خوندن سر در نمیارم. اما فقط مطمئنم درس خوندن نیاز به تمرکز داره. تغذیه خوب و شرایط خوب می خواد. منم برای همین اینجام. لطفا بذار این مسئولیتی که قبول کردم رو تمومش کنم. همه ی ما چه در بلند مدت و چه در کوتاه مدت ، مجبوریم آدم یا آدمایی که ازشون متنفریم رو تحمل کنیم. فکر کن این یه تجربه ست. لطفا این مدت تحملم کن. ازت خواهش می کنم تا برگشتن زن عمو تحملم کن. خواهش می کنم برو توی اتاقت تا شامتو بیارم…
چهار روز دیگه گذشت. معصومه حداقل در ظاهر دیگه باهام سر جنگ نداشت. هیچ حرفی باهام نمی زد اما دیگه لجبازی هم نمی کرد. منم بیشتر به کارا عادت کرده بودم. مثل ساعت همه ی کارا رو راس ساعت مقرر انجام می دادم. نگاه های گاها متعجب عموم که می دید من چطوری دارم کارا رو دقیق و منظم انجام می داد ، باعث میشد بهش لبخند بزنم. یه بار بهش گفتم: حق داری تعجب کنی. کی فکرشو می کرد اون آدم بشه این آدم. خودمم فکرشو نمی کردم. چه برسه به تو…
نسیم چندین بار باهام تماس گرفت و پیام داد اما اصلا حوصله جواب دادن نداشتم. دوست داشتم از همه چی دور باشم. اسم این شرایط رو گذاشته بودم یه فرصت. فرصت برای بازسازی خودم. فرصت برای آماده شدن برای یه آینده ی مبهم دیگه. حتی دیگه پام رو توی شهوانی هم نمی ذاشتم. دوست نداشتم به هیچی که حتی مربوط به چند دقیقه قبل میشه وصل بشم. ناهار معصومه رو بردم توی اتاقش. گذاشتم روی میزش. اومدم برگردم که بهم گفت: مامان و بابا فکر می کنن تو آدم خوبی هستی…
پشتم بهش بود. وایستادم و نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم. این یعنی چراغ سبز برای یک رابطه خوب؟ یا یه حمله ی جدید تو یه سطح جدید؟ یه نفس عمیق کشیدم. برگشتم و به چشماش نگاه کردم. چشمای بادومی نسبتا کشیده. به آرومی گفتم: عمو و زن عمو دل دریایی ای دارن. از نظر اونا همه ی آدمای دنیا خوبن. خودشون خوبن که همه رو خوب می بینن… نگاهش یه جوری بود. شبیه آدمی که تردید داره و گیج شده. بهم گفت: یعنی تو آدم خوبی نیستی؟؟؟ چند ثانیه نگاش کردم و گفتم: من هیچ وقت آدم خوبی نبودم. گاهی وقتا سعی کردم باشم اما موفق نشدم. تو اون سالایی که با عمو و زن عمو زندگی کردم ، جفتشون خیلی سعی کردن بهم کمک کنن. اما نشد. من جنگیدن با خودم رو انتخاب کردم. هر دفعه هم تو این جنگ شکست خوردم. هر شکست ، سنگین تر از قبلی. با جراهات بیشتر. با صدمات بیشتر. با تلفات بیشتر. اینقدر که به شکست دادن خودم عادت کردم. همچین آدمی نمی تونه خوب باشه. حالا اونا تو رو انتخاب کردن. تو می تونی ضربه ای که من بهشون زدم رو جبران کنی. تو صد برابر بهتر از منی. مثل اسمت یه دختر معصوم و پاکی. می تونی با موفق شدنت و رسیدن به آروزهات ، بهشون خوشبختی بدی. بهشون انگیزه و هدف بدی. تو می تونی وقتی که دارن می میرن ، چشمای پر از امیدشون رو نگاه کنی. فقط تو می تونی این کارو بکنی…
به چشمام خیره شده بود و می تونستم تردید درون چشماش که بیشتر شده بود رو ببینم. اومدم برم که گفت: این اتاق تو بود آره؟؟؟ نا خواسته لبخند زدم و گفتم: آره. فقط این دراور جای تخت تو بود. من تخت نداشتم. اون گوشه همیشه جامو مینداختم…
معصومه با هیجان گفت: کشوی آخر هنوز وسایل تو هستش… تعجب کردم و گفتم: وسایل من؟؟؟ سرش رو تکون داد و گفت: آره. مامان ازم خواسته نگهشون دارم. هر وقت اومدی شاید بخوای ببریشون… رفت سمت دراور و کشوی آخر رو باز کرد و بهم گفت: بیا ببین… رفتم و دو زانو کنارش نشستم. اول از همه چشمم به حوله دست و صورت صورتیم که حالا حسابی رنگ و رو رفته شده بود ، افتاد. چند دست لباس تو خونه ای. تاپ و شلوارک مشکیم که ستاره های ریز سفید داشت. خیلی دوستش داشتم. همینکه چشمم به دفتر مثلا خاطراتم افتاد ، با تعجب و هیجان گفتم: وای فکر می کردم اینو گم کردم… معصومه وقتی اسم دفتر خاطرات رو آوردم اومد یه چیزی بگه که گفتم: عیبی نداره. بازشم کرده باشی ، چیزی سر در نمیاری… خندش گرفت و گفت: آره دقیقا… بازش کردم. پر از نقاشی های عجیب و غریب بود. فقط خودم می دونستم معنی اینا چیه. وقتی چند تا صفحه رفتم جلو بغض کردم. دوست نداشتم جلوی معصومه گریه کنم. دفتر رو بستم. بغضم رو قورت دادم. آینه آرایش کوچیکم رو برداشتم و گفتم: زن عمو اینم نگه داشته؟؟
معصومه بعد از کمی سکوت بهم گفت: از وقتی اومدم اینجا همه در مورد تو حرف می زدن. غیر از بابا و مامان همه ازت بدشون میاد. حرفای خیلی بدی در موردت می زنن. در مورد خودتو… پوزخند زدم و گفتم: خودمو مادرم؟؟؟ با سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: وقتی هم که ازدواج کردی رفتی و دیگه برنگشتی. حتی پشت سر شوهرت هم یه سری حرفا می زنن. همیشه کنجکاو بودم که تو دقیقا کی هستی. وقتی به عکسات نگاه می کردم ، هر بار یه حسی داشتم. یه بار اونی بودی که مامان و بابا می گفتن. یه بار اونی بودی که بقیه می گفتن. یه بار یه دختری رو می دیدم که شاید به خاطر بچه هوو بودن دارن باهاش دشمنی می کنن. یه بارم یه دختر خوشگل و خوشتیپ اما شیطون رو می دیدم که هر کاری از دستش بر میاد و چه کارایی که نکرده. اما با همه ی کنجکاویم ، دوست نداشتم تو بیایی اینجا. نهایتا یه تصور ترسناک ازت داشتم. یه آدمی که با بودنش دوباره بابا و مامان رو اذیت می کنه. حتی من رو اذیت می کنه. ازت می ترسیدم…
از حرفای معصومه کمی جا خوردم. چقدر تو دلش در مورد من پُر بوده. لبخند زنان بهش گفتم: هنوزم ازم می ترسی؟؟؟ کمی فکر کرد و گفت: نمی دونم. هنوز مطمئن نیستم که تو کی هستی دقیقا… یه نفس عمیق دیگه کشیدم. دفتر خاطراتم و تاپ و شلوارک مشکیم رو برداشتم. بهش گفتم: بقیه اش به درد نمی خوره. بندازشون دور. الکی کشوی دراورت رو پُر کردن. غذات سرد شد. برم گرمش کنم…
نزدیک به سه هفته گذشت. وقتی زن عمو برگشت و دید که خونه اش دسته گله و همه چی سرجاشه و مرتبه ، حسابی خوشحال شد. توقع نداشت که تا این حد منظم و دقیق خونه رو براش اداره کنم. بعد از اون مکالمه ام با معصومه دیگه با هم حرف خاصی نزدیم. بقیه حرفامون عادی بود. حداقلش این بود که یا دیگه ازم متنفر نبود یا خیلی کمتر بود. وقتی راننده آژانس چمدونم رو گذاشت صندوق عقب ماشین. من برگشتم که با زن عمو خداحافظی کنم. دیدم که معصومه هم اومده دم در برای خداحافظی. موقع خداحافظی بهم گفت: این مدت خیلی زحمت کشیدی… با مهربونی بهش لبخند زدم و گفتم: تو هم باید با موفق شدن جبران کنی… زن عمو گریه اش گرفت. بغلش کردم و گفتم: گریه نکن زن عمو. به دخترت افتخار کن. معصومه سربلندتون می کنه…
از قبل با شرکت تعاونی توی ترمینال تماس گرفته بودم. با نشونی هایی که از اتوبوس و راننده داده بودم ، برای برگشت همون اتوبوس رو انتخاب کردم. وقتی همون پسر نوجوون شاگرد رو دیدم ، خوشحال شدم. موقع گرفتن چمدونم ، من رو شناخت. با خوشحال گفت: عه شمایین… بهش لبخند زدم و گفتم: آره. دنیا خیلی کوچیکه…
بلاخره فرصتی که دنبالش بودم رو گیر آوردم. اکثرا خواب بودن. به پسره رسوندم که بیاد نزدیکم. اومد نزدیک و بهم گفت: بفرمایید خانم… دستش رو گرفتم و سرش رو آوردم نزدیک. به آرومی بهش گفتم: برای چی توی این سن داری کار می کنی؟ مگه الان نباید سر درس و مشقت باشی؟؟؟ از سوالم شوکه شد. با کمی مکث و به آرومی گفت: مجبورم خانم. نون بیار خونه فقط منم. بابام بدهی داره. تا نده تو زندانه. تا نیادم من باید کار کنم… چند لحظه فکر کردم و گفتم: بابات آدم کاری ای هست یا نه؟؟؟ سریع گفت: آره خانم. به خدا بدشناسی آورد. از سادگی سرش کلاه رفت. بابام به خدا آدم خوبیه. هر بار میرم ملاقاتش کلی گریه می کنه که چرا من دارم کار می کنم…
دوست داشتم یه بار دیگه این پسر رو ببینم و بفهمم که داستانش چیه. به هدفم هم رسیدم. موقع رفتن باهام یه خداحافظی گرم کرد. سینا اومده بود دنبالم. توی راه بهش گفتم: هنوز توی اصفهان دوست و آشنایی داری که بشه بهش اعتماد کرد؟؟؟ سینا گفت: آره چطور؟؟؟ بهش یه برگه دادم. مشخصات کامل پسره و پدرش. بهش گفتم: توی اتوبوس با یه پسر نوجوون آشنا شدم. از خودش و زندگیش برام گفت. ازش بخواه در مورد این پسر و باباش تحقیق کنه. اگه راست گفته باشه ، می خوام بهش کمک کنم…
سینا کمی فکر کرد و گفت: چطوری؟؟؟ سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و گفتم: تو که بهتر از همه می دونی. من هیچ وقت به اون پول دست نزدم. بمیرم هم دست نمی زنم. ارث برای همه از شیر مادر حلال تره اما برای من نه. چندین ساله که همینطور تو حسابمه. حتی با اون حساب کار هم نمی کنم. همشو بده برای آزاد شدن پدر این بچه. اصلا هر چی هست بده بهشون…
من رو جلوی خونه پیاده کرد. خودش کار داشت و رفت. طبق معمول رفتم زیر دوش. ایندفعه می تونستم بعد از خشک کردن خودم ، همینطور لُخت روی تختم دراز بکشم و مجبور نبودم سریع لباس تنم کنم. خودم رو مچاله کردم و چشمام رو بستم. برای گوشیم یه اس ام اس اومد. بازش کردم. نوشته بود: تو بهترین آدمی هستی که می تونستم توی زندگیم بشناسم و داشته باشمش. باید سر این جابجایی باهات مشورت می کردم. کنسلش می کنم… تو جواب براش نوشتم: کنسلش نکن سینا. ما با هم انجامش می دیم. ما از پسش بر میاییم. همیشه از پسش بر اومدیم. بازم میاییم…
پایان
نوشته: ایلونا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید