داستان سکسی تقدیم به شما
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
دوری که در او آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
یک اتاق چطور می تواند روح داشته باشد؟ آن هم در این دنیای بی روح و پر از تناقض؟ اما اتاق اهورا حالا می تواند چشم داشته باشد چرا که برای شخصی مثل اهورا، اجسام بیشتر از موجودات اطرافش ارزشمند هستند. اهورا میتواند ساعت ها به سقف آن خیره شود و هیچ اعتراضی نشنود. پس از ملاقات با آن پسرک در آن کافه ی منحوس و مشاهده ی گونی و محتویاتش حالا زندگی اهورا به سمت غرق شدن در دیوار های این اتاق پیش می رفت. او با دنیای اطرافش قطع ارتباط کرده بود و تنها از طریق این پنجره ، این دریچه ی زشت و بد ترکیب و بدون هدف، با جهان اطرافش ارتباط داشت. زرق و برق دنیا هیچ زیبایی برایش نداشت و تنها زیبایی در نظر او حبس شدن در این چهار دیوار بود. شب و روز تنها کارش شده بود خوردن مشروب و خوابیدن. باران غیرمنتظره و مسخره همچنان می بارید و به شیشه پنجره برخورد میکرد. حال و روزش شبیه جسدی شده بود که فقط الکل می خورد و می خوابید. بعد بیدار میشد و فقط به خاطر احتیاجات مسخره ی خوردن و تخلیه کردن از اتاقش خارج میشد. این احتیاجات زشت و پست و نامانوس ، وابستگی را در ذات خود دارند. گویا انسان ها محکوم هستند به خوردن و تخلیه کردن و حد فاصل این دو یعنی زندگی! تناوب آزاردهنده ای که هیچ چاره ای ندارد. برای اهورا این اتاق شبیه رحم مادری شده بود که ساعت ها را در آن به حالت مستی و فراموشی سپری میکند. اهورا لخت شده است. دوست داشت لخت و عریان باشد . لباس برایش حکم یک نیروی سانسورکننده و سرکوب کننده را داشت که فقط لایق موجودات اطرافش است. اما در این اتاق نباید اثری از سرکوب های مسخره و اخلاقیات قراردادی، باشد. متوجه شد که وقتی به سمت این بطری می آید باید به تمامی عریان شود. تهی از همه چیز. بدن موزون و دست نخورده ای که هر روز به استقبال شراب میرفت. اهورا نمیخواست به هیچ چیز فکر کند. اصلا چرا باید فکر کرد؟ مگر نه اینکه فکر کردن تنها برای راحت کردن همین زندگی زجرآور است؟ مگر نه اینکه فکر کردن بین خوردن و دستشویی رفتن اتفاق می افتد؟ پس طبیعی است که این تفکر تنها حول و حوش همین نیازها بچرخد. گویا تفکر تنها شامل آسان کردن این دو کار است… هر گاه افکار اهورا متوجه دنیا و امور پست آن می شد جرعه ای از آن باده را می مکید و بیهوش بر کف اتاق می افتاد و افکارش به کلی محو میشد. مدرسه را به کلی فراموش کرده بود. پدر و مادرش هیچ اعتراضی به او نمی کردند چرا که کماکان مشغول تماشای فیلم های خود بودند. هر بار که هوشیاری خود را به دست می آورد مقداری از آن مایع فراموشی را میخورد و بیهوش میشد. این فراموشی از خروار ها آگاهی و دانش که جهان پیرامون را احاطه کرده است، ارزشمندتر است. این فراموشی میتواند خاطرات بهشت گمشده ای را زنده کند که تنها در رحم مادرش آن را تجربه کرده بود. یادش آمد از وقتی که او را از مادرش جدا کردند رنگ و روی آرامش را به خود ندیده است. همان موقع که دکتر های احمق او را گرفتند و بی رحمانه به لجنزار زندگی پرتاب کردند. اما اهورا حالا میتوانست به وسیله ی این مشروب خودش را به آن محیط گرم و سرخ رنگ، نزدیک کند. تنها ایراد این اتاق پنجره هایش بودند. همانطور که تنها ایراد رحم مادرش، بند نافش بود که او را با دنیای اطراف مرتبط میکرد. در اوقات مستی ، این پنجره حکم همان بند ناف را برایش داشت و ای کاش این پنجره و بند ناف از اپتدا نبودند تا بتواند راحت در این محیط غوطه ور شود و به کلی با کائنات قطع ارتباط کند. اما افسوس که این پنجره و پرده های نازکش به همراه باران مسخره، پایدار بودند.
بطری مشروبش خالی تر از قبل شده بود و تنها میتوانست بیهوشی مدت کوتاهی را تضمین کند. معلوم نبود که بعد از تمام شدن آن چکار خواهد کرد. در این چند روز که خود را در اتاقش حبس کرده بود باران هم به شدت می بارید و انگار قصد بند آمدن را نداشت. اهورای لخت، آخرین جرعه از شیشه را نوشید و آن را به کناری انداخت. حالا چکار کند؟ آیا باید از اتاقش خارج شود و به طرز احمقانه ای راه برود؟ اصلا او نمیتوانست بار دیگر لباس بپوشد. چرا که می دانست در خیابان های شهر هر کسی را که لخت باشد، دستگیر می کنند و به جرم عریان بودن، عریانش می کنند! چه تناقض مضحکی! متوجه شد که این گوساله ها ارزش لخت بودن را نمی دانند. متوجه شد لخت بودن برای این احمق ها ها یعنی لذت های زیرشکمی. متوجه شد که تا آخر عمرش باید در این اتاق بماند. متوجه شد که دیگر نمیتواند به جمع این گوساله ها برگردد. فهمید که دیگر نمیتواند مانند آنها راه برود و صحبت کند و او را تا آخر عمرش به عنوان یک بیگانه تلقی خواهند کرد. اهورا خجالت می کشید که از اتاقش خارج شود. اگر یکی از همین موجودات در چشمان اهورا خیره می شد و میگفت: “سلام” در این صورت معلوم نبود که اهورا چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد. اصلا او نمیتوانست سنگینی حضور یک موجود دو پا را در کنار خودش تحمل کند. متوجه شد که اگر با کسی رو به رو شود ، از خجالت خواهد مرد.
اهورا از طرفی نمیتوانست لباس بپوشد و از اتاق خارج شود از طرف دیگر بطری ، خالی شده و در گوشه ی اتاقش افتاده بود. گویا تمام دنیا دست به یکی کرده اند که او را محدود به این اتاق کنند. نگاهش به پنجره خیره بود. ناگهان زوایای این پنجره تکان خوردند و با حرکات کج و معوج ، به اهورا نیشخند زدند. پوزخندی که معنایش این بود که راه فراری نیست. صدای خنده ی مشمئزکننده ی این پنجره قطع نمیشد. و اهورا هر کاری میکرد نمیتوانست صدای آن را قطع کند. شاید هم اهورا هیچ کاری نکرد ! شاید از درون لذت می برد از آن صدای غریب. پنجره گویا به اهورا خیره شده بود و با این نگاه خود تمام تن اهورا را به رعشه می انداخت. در این لحظه احساس عجیب و شیطانی به او دست داد و ناگهان در اتاقش باز شد. یک پسرک قد بلند با چهره ای بچگانه وارد اتاقش شد. این پسرک زیر بغل خود چند تیکه تخته و میخ داشت. حرکات بچگانه و بوی ضعیف الکل ، از این پسرک یک حالت آشنا و غریب می ساخت. پسرک وارد اتاق شد و با چهره ی بی رمق خود به اهورای لخت خیره شد. اما اهورا اصلا در حضور او خجالت نمیکشید بلکه یک حالت ناپایدار از رحم مادرش را به یاد می آورد. پسرک تخته ها را به گوشه ای گذاشت و بدون اینکه به اهورا نگاهی کند، اتاق را ترک کرد و رفت. اهورا سر جایش خشکش زده بود و اصلا نمیتوانست به یاد آورد که این پسرک را کجا دیده است. اما حالت چهره و بی خبر آمدن ها و بی خبر رفتن هایش ، آشنا به نظر میرسیدند. باز هم یک نوع غم عجیبی سرتاسر وجودش را فرا گرفت که گویا ناشی از دیدن دوباره ی آن پسرک بود. او اصلا که بود؟ اگر قرار بود برود پس چرا آمد؟ باز صدای خنده های غیر منتظره ی این پنجره را شنید. متوجه شد که این پنجره از روز ازل ساخته شده است که فقط به احوالات اهورا بخندد. از جنس همان خنده هایی که روزی بند ناف در رحم مادرش میدید. دیگر هیچ راه چاره ای برایش نمانده بود. ناگهان نگاهش به تخته هایی افتاد که در گوشه ی اتاقش افتاده بود. این تخته ها از کجا آمده بودند؟ اهورا اصلا نمیتوانست بفهمد که این ها را چه کسی آورده است. در این لحظه فکری به سرش زد. بلند شد و تخته ها را برداشت و آن ها را با حوصله ی مخصوصی به پنجره ی اتاقش میخکوب میکرد. به طوری که دیگر هیچ نوری نتواند به داخل نفوذ کند. با دقت فراوان این کار را ادامه داد جوری که کم کم صدای خنده های پنجره ضعیف میشد. اهورا آخرین تخته را زد و حالا تمام پنجره را تخته کرده بود. صدای خنده ها دیگر قطع شد. دیگر هیچ نوری حق ورود به اتاقش را نداشت. متوجه شد که تنها تاریکی مطلق، حقیقت دارد. تنها تاریکی است که زیباست. یک نوع تاریکی سیال و غلیظ که نظیرش را تا حالا ندیده بود. اگر روزی بند ناف او را بدون اجازه بریدند پس چرا او نتواند پنجره را تخته کند؟ چرا که این پنجره حکم همان بند ناف را داشت. این کار قطعا بزرگترین موفقیت در زندگی اش بود که شادی زیادی را به همراه داشت. برای اولین بار خندید. خنده ای که دیگر هیچ کس نمیتوانست آن را ببیند. به خاطر تاریکی پای اهورا به چیزی گیر کرد و به زمین افتاد و زانویش کمی درد گرفت. چه درد لذت بخشی! یعنی واقعا اهورا از درد لذت می برد؟ دست خود را مشت کرد به زمین کوبید و متوجه شد که توانایی این را دارد که از درد لذت ببرد. چند بار به زمین مشت زد و خود را به در و دیوار می کوبید که لذت خاصی را تجربه کند. درست در لحظه ی برخورد یک نوع فراموشی را تجربه میکرد. گویا اهورا به عمق درد نفوذ میکرد. حالا لذت ناشی از درد جایگزین لذت ناشی از مشروب شده بود. مشروب؟ بطری؟ فکری به سرش زد. در آن تاریکی به صورت چهار دست و پا در کف اتاقش حرکت کرد تا بطری خالی مشروب را پیدا کند. بعد از پیدا کردنش آن را به زمین کوبید و شکست. صدای شکسته شدن شیشه ، او را بیشتر در انجام کارش مسمم تر کرده بود. او فقط میخواست درد را تجربه کند. تکه ی شیشه ی شکسته شده را برمیدارد. مطمئن شد که شیشه ی شکسته یعنی فراموشی. احساس کرد که در حال نزدیک شدن به رحم مادرش است . رحمی که دیگر بند نافی ندارد و مادری که دارد تلوزیون تماشا میکند! تکه شیشه را محکم نگه میدارد و یه سرعت روی مچ دست چپش میکشد و در همان لحظه بزرگترین لذت زندگی را تجربه میکند. او فقط میخواست فراموشی را تجربه کند. نبودن را تجربه کند. احساس کرد که بدنش درحال از دست دادن مایعی است که زمانی احمق های اطرافش به آن میگفتند: “خون” چه کلمه ی مسخره ای! اصلا این عادت آن گوساله هاست که برای هر چیزی، اسمی مسخره انتخاب کنند . اهورای عریان روی زمین دراز میکشد و حس میکند که در حال ناپدید شدن است. افکارش از بین میروند و به جایش یک خلا عمیق در حال شکل گرفتن است. چهره ی آن پسرک را میبیند. آن حرکات بچگانه… آن چهره ی لطیف… راستی این پسرک که بود؟
فردا صبح جسد عریان و بی جان اهورا را از اتاقش خارج میکنند. باران بند می آید و مردم به زندگی شاد و مفرح خود ادامه میدهند.
پایان
نوشته: earthless
نوشته های مرتبط:
دانستن چیزی…(3)
دانستن چیزی…(2)
دانستن چیزی…(1)
ضربدری، چیزی که فکر کردم، چیزی که شد (۵ و پایانی)
ضربدری، چیزی که فکر کردم، چیزی که شد (۴)
ضربدری، چیزی که فکر کردم، چیزی که شد (٣)
ضربدری، چیزی که فکر کردم، چیزی که شد (٢)
ضربدری، چیزی که فکر کردم، چیزی که شد (۱)
داستان زندگی. دانستن یک حقیقت
به چیزی که میخواستم رسیدم
میشه یه چیزی بگم؟
هر چیزی سر جای خودش (۳)
هر چیزی سر جای خودش (۲)
هر چیزی سر جای خودش (۱)
چیزی به اسم خود (۲)
چیزی که کم بود (۳ و پایانی)
چیزی که کم بود (۲)
چیزی به اسم خود (۱)
چیزی که کم بود (۱)
اصرار به چیزی که نیست
چیزی که من می خوام
اولین چیزی که تو کونم رفت
یک بیغیرت یا همچین چیزی
چیزی که دوست داشتم شد
تو چیزی از شبهای من نمیدونی (3 و پایانی)
تو چیزی از شبهای من نمیدونی (2)
تو چیزی از شبهای من نمیدونی (1)
حامد عجب چیزی بود
یه چیزی تو خونمون کمه!
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید