این داستان تقدیم به شما
خاطره ی شب حجله ی شیرین
***
عزیز همیشه میگفت؛ دختر كه رسید به بیست باید به حالش گریست، وقتی اخمام میرفت تو هم با خنده ادامه میداد حالا تو چرا اخم میكنی مادر تو كه شوهر داری.
آره راست میگفت؛ تازه هنوزم به بیست نرسیده بودم،هفده سالم شده بود و نشون كرده بودم.
اون زمونا جرأت نداشتیم رو حرف آقامون حرف بزنیم، كسی ازمون در هیچ موردی نظر نمیخواست نه از من نه از آبجیام،حرف حرف آقاجون بود.
یه روزم تصمیم گرفت من عقد آقا محسن بشم. پسر دوست صمیمیش، كه باباش مثل آقام حجره داشت و تو كار فرش بود.
ثروت حاجی حناچی از یه طرف و زبون چرب و نرم و برو بیای آقام تو بازار از طرف دیگه باعث میشد این دو تا بیشتر بخوان دل به دل هم بدن و باهم شریك بشن.
روزی كه با اهل خونه اومدن خواستگاری مثل همین دیروز جلوی چشمامه، مادرم هراسون وسط حیاط وایساده بود و فرمون میداد كه از دور تا دور بگیر حوض تا دم پنجدری رو آب و جارو كنن.
خودشم گلدونای شمعدونی دور حوضو آب میداد. میوه های خوش رنگ روی آب شناور بودن و بوی اسپند عزیز جون كل اتاقای دور تا دورو پر كرده بود.
من خجالت زده توی اتاق كوچیكه نشسته بودم،هیكلم لاغر بود، آقام همیشه میگفت زن باس یه پرده گوشت به استخونش باشه، دختر بخور جون بگیری. آبجی بزرگم شهناز مدام دورم میگشت و قربون صدقه م میرفت، یه بلوز دامن آهار دار صورتی تنم بود كه پارچه شو مادرم واسه عیدم داده بود مهین خانم خیاط بدوزه و روی اون یه چادر نازك زمینه سفید با گلای ریز و درشت صورتی سرم بود.
دفعه قبلی كه با شهره و شهناز رفته بودیم حموم سر میدون، زن حاجی و دختراش بدجوری وراندازم میكردن، كم مونده بود با چشماشون لنگو از تنم بكنن و حتی كس و كونمم یه دید اساسی بزنن
همون شب شهره آبجی وسطیم كه همین پارسال زن پسر كوچیكه آ میرزا شده بود، بهم حالی كرد كه خبراییه و آبجیای محمد هم قبل عروسی خیلی تو حموم شهره رو ورانداز میكردن.
اون شب فقط از توی مطبخ كه زیر پنجدری بود یه چیزایی به گوشم میرسید یا اینكه شهره و شهناز بهم میرسوندن كه قضیه چیه و چی میگن و میشنون.
اولین بار وقت چایی بردن با دست و پای لرزون چشمم به محسن افتاد.
یه جوون جدی و لاغر چشم و ابرو مشكی با ریش و سبیل كوتاه و كت و شلوار یقه خرگوشی طوسی و پیرهن سفید، كه شنیده بودم به سیاق آقاش اونم خیلی مذهبیه و دم حجره باباش وایمیسه و از اونجایی كه پارسال با خانم والده رفته بودن حج، حالا تو بازار معروف بود به حاجی كوچیكه.
وقتی تو چشام نگاه كرد و اول استكان كمر باریك و بعد نعلبكی رو برداشت لرزه به تنم افتاد ، از نگاه نافذ و جدیش ترسیدم.
آهسته سینی رو جلو بردم و گفتم: قند!؟
-دس شما درد نكنه قند نمیخورم.
این اولین و آخرین مكالمه من و محسن تا روز عروسی بود.
چه حسی میتونستم بهش داشته باشم وقتی حتی تو دو كلمه حرف ازش نشنیدم؟
خیلی میترسیدم،یعنی اون شب باید تو بغل اون غریبه میخوابیدم؟ بقچه مو برمیداشتم و میرفتم تو یكی از اتاقای خونه ی حاج حناچی با خودش و زن حاجی و دو تا دختر و یه پسر دیگه ش كه هنوز عذب بود زندگی میكردم؟
تو همین فكرا بودم كه خواهرای محسن اومدن پی ام كه راهی شیم حموم.
توی حموم از خجالت آب شدم، كبری خانم دلاك همه جای بدنم واجبی مالید و دور تا دور كسمو خوب ماساژ داد كه هیچ مویی جا نمونه.
من داشتم از خجالت میمردم و همه كل میزدن، بعد از یه كیسه كشی مفصل با سفیداب برگشتیم خونه.
دخترا دور اتاق جمع بودن كه شهناز داد زد خلوت كنین آرایشگر اومده عروسو بزك كنه.
همینطور كه حرف میزد اومد توی اتاق و یه آینه بزرگ گذاشت جلو روم و همه شروع كردن كل كشیدن و دست زدن.
اشكام مثل ابر بهار میریخت نمیدونم از درد كنده شدن موهای صورت و ابروهام بود یا از اضطراب و استرسی كه از روز خواستگاری تا اون شب همراهم بود.
اون موقع آرایش عروس اینجوری بود كه تا میتونستن صورتو سفید میكردن و لب ها و گونه ها رو سرخ.
یه خط سیاهم روی چشمات میكشیدن و ابروهاتم پر رنگ میكردن.
یه لباس توری آستین پفی ساتن مثل سیندرلا تنم كرده بودن كه حتی نمیتونستم با اون فنر و بند و بساط بشینم.
زن حاجیم با هزار قربون صدقه یه سرویس طلای زر زری كلفت و زرد رنگ انداخت گردنم.
عروسیام مثل حالا نبود، تو خونه برگزار میشد ، تو ساختمون خونه میشد مجلس زنونه و حیاط مردونه.یا اگه خونه كوچیك بود خونه همسایه رو میكردن مجلس مردونه.
یه خطبه میخوندن و عروس و یه مشت زن و دختر كوچولو تو اتاق مینشستن و دوماد و مردای دیگه تو حیاط.
كم كم صدای پچ پچ خواهرای محسن و عمه هاش برام واضح شده بود، داشتن مشورت میكردن كه شب كی در حجله وایسه.
حالم واقعا بد بود به شهناز اشاره كردم و آروم تو گوشش گفتم آبجی، تو رو خدا نزار كسی امشب دم حجله وایسه یه جور ردشون كن.
شهناز با شرم سرشو پایین انداخت و گفت؛ وا آبجی خدای نكرده فكر میكنن عیب و ایرادی داری، زشته مگه میشه؟
وقتی خواهر خودمم با اونا همراهی میكرد چیكار میتونستم بكنم،؟
یادمه شب عروسی شهناز خیلی بچه بودم و وقتی مادر و عزیز جون چادراشونو تا كردن و گفتن الهی شكر به خیر گذشت فكر میكردم منظورشون عروسی بوده نه دستمال خونی شهناز.
با كل و سوت و جیغ منو وسط حجله نشوندن، قلبم مثل گنجشك میزد، میدونستم خیلیا پشت در وایسادن،وقتی محسن وارد شد صدای هلهله اومد.
احساس بی كسی میكردم اینجا انگار سر پل سراط بود كه كسی به دادم نمیرسید،محسن آروم بود اینقد آروم كه انگار قرار نبود هیچوقت به روش بیاره كه اتفاقی بین ما خواهد افتاد.
كتشو دراورد و كنار طاقچه آویزون كرد، من روی تخت چوب گردوی بزرگی كه با عود و هل و گلبرگ تزئین شده بود و به نظرم بوی متعفنی داشت نشسته بودم.
محسن آروم كنارم نشست و با دست صورتمو بالا گرفت ، ناخود آگاه اشك از چشمام جاری شد، صدای پچ پچ ناواضحی پشت در میومد.
محسن اروم منو به خودش چسبوند، یه آرامش خاصی بود، بهش علاقه نداشتم، حس میكردم تو اون حال هركسی بود همین حسو پیدا میكردم و آروم میشدم.
یواش در گوشم گفت؛ خیلی خوشگلی خانومم.
ته دلم یه طوری شد، جوابی ندادم. دوباره تكرار كرد:میترسی از من؟
میخواستم بگم آره خیلیم میترسم ولی باز سكوت كردم. فقط اشك میریختم. بی صدا.
با نوك انگشت اشكامو پاك كرد و گفت كمكم كن تا این جماعت مزاحمو رد كنم برن پی كارشون.
آروم و لرزون گفتم:چطوری؟
گفت: با یه جیغ بلند از ته گلو.
گفتم: یعنی جیغ بزنم؟ همینطوری الكی؟
گفت: آره خانومم كاریت نباشه.
دكمه های پیرهنشو باز كرد و موهای سرشو یه كم به هم ریخت، بهم اشاره كرد كه جیغ بزن،
منم با شرم سرمو انداختم پایین و با صدای بلند گفتم: آآآآآاااااااااااااااااآی ی ی ی ییییییی
كه صدای كل و هلهله شدت گرفت.
محسن از جیب كتش یه دستمال كه یه كم خونی بود و خونش خشك شده بود بیرون آورد و از پارچ آب بالای تخت یه نم آب به دستمال زد كه خون یه كم تازه شد.
بی صدا از كنارم بلند شد و در اتاقو باز كرد و دستمالو تحویل داد.
همه داشتن جیغ و سوت و هلهله میكردن كه با لحن تندی به آبجی كوچیكش گفت بسه دیگه جمع نشید اینجا خسته ایم میخوایم بخوابیم.
آروم رو تخت دراز كشید، توی دلم اینقد ازش ممنون بودم كه انگار تا آخر عمر نمیتونستم جبران كنم.
یواش كمرمو گرفت و گفت حاج خانوم كوچیكه میخوای كمكت كنم درش بیاری؟
روم نمیشد جواب بدم، اینقد نمیشناختمش كه با عابر تو خیابون فرقی نداشت.
خودش دست به كار شد و زیپ لباسمو كشید و تور سرمو درآورد.
شلوار و پیرهن خودشم همینطور.
چشمامو بسته بودم كه فقط نبینم داره باهام چیكار میكنه.
منو به خودش چسبوند، صدای نفساش تو گوشم اولین حس لذت جنسی تو عمرم بود.تو گوشم گفت اگر خیلی هول هولی و با اینهمه آدم پشت در اینكارو میكردم خیلی اذیت میشدی، ولی آروم میكنم كه اصلا دردت نیاد خوشگلم.
بازم ناخودآگاه اشكم اومد.
_نترس خانومم، قربون حیا و نجابتت برم خجالت نكش من شوهرتم.
+اون دستمال از كجا اومد؟
– مال گوسفند بدبختی بود كه جلو پای عروس خانم كشتن.
از استرس و صورت رنگ پریده ت سر عقد فهمیدم چی میگذره تو دل كوچولوت، خواستم نجاتت بدم بد كردم؟
+خیلی میترسیدم،هنوزم میترسم.
-نمیزارم بترسی عشق حاجی.
دستشو آروم برد تو سوتینم و گفت چه لیموهای نورسی، منم داشتم آب میشدم.
حاج محسن گفت درسته تو دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده ای هستی ولی واسه شوهرت باید چشم و گوشتو باز كنی، كم ثواب نداره.
كیرشو از شورت دراورد و گفت: بخور عزیزم ضرر نمیكنی، كیرش زیاد كلفت نبود ولی خیلی دراز بود به هیكل لاغرش نمیخورد ولی مثل سینه های پشم و پیلی دارش كیرشم خیلی مو داشت.
با اكراه رفتم سمتش و شروع كردم خوردن، رنگ رژ لبم افتاده بود رو كیرش، چند بار دندون زدم كه صداش درومد: آخخخخ نباید با دندون بخوری خانم میك بزن مثل خروس قندی…
كیر خوردنم یاد گرفتم خلاصه ، كم كم پاهامو وا كرد و شرتمو تا نصفه داد پایین
سرشو گذاشت رو شیار كسم و گفت ممممممم بوی بهشت میده..
وقتی شروع كرد به خوردن تازه معنی لذتو فهمیدم و آه و ناله م رفت هوا،
صدای مادرشوهرم از پشت در واضح شنیده میشد؛ قباهت داره والا ، بزار برسی بعد شبی دو سه بار، قبلا عروس روش نمیشد سر بالا كنه بعد از زفاف.
اینقد رو ابرا بودم كه حالیم نبود چی میگه، به یه جا رسیده بودم كه دلم میخواست بكنتم.
محسن كیر شق شده شو شلاقی رو كسم میزد و من ناله میكردم، لای چاك كسم خشاب كشی میكرد و داشتم از شهوت میمردم كه یهو به سرعت فرو كرد تو كسم، دردش زیاد نبود بیشتر لذت میبردم ولی ناخوداگاه كه كیر خونیشو دیدم اومدم جیغ بزنم كه دستشو گذاشت رو دهنم و گفت همه بیدار میشن هیسسسس….
شروع كرد تند تند كردن، ملحفه رو چنگ میزدم كه صدا نكنم و درد توی كسم پیچیده بود و همزمان لذتم میبردم. محسن با سیلی روی سینه هام و كسم میزد و غلیظ میگفت جوووووون….
از این در كه رفتی بیرون بی چادر نبینمت عشق حاجی، فقط تو این اتاق واسه شوهرت بی چادری،یهو با لذت تمام گفت: بی چادر بی دامن، بی شرت…
واسه حاجیت باید همه جوره خواستنی باشی و هركاری خواست بكنی بگو چشم.
تو اوج لذت و شهوت گفتم چشم حاجی هرچی بخوای .
دوست داشت تو سكس بهم فحش بده كه حس كنه برتره؛ میگفت جوووون جنده ی حاج محسنی تو، تنگ حاج محسنی تو… جنده ی منی آره؟
از این كلمه شرمم میشد ولی وقتی با سیلی محكم زد رو شیار كسم با ناله گفتم:
+بله حاج محسن جنده ی شمام.
از اون شب معتاد سكس با محسن شده بودم حتی بهش كون میدادم یا انگشتشو میكرد تو كونم و كسمو میكرد، یا یه برس كلفت میكرد تو كسم و از كون جرم میداد.
مادرشوهرم هر روز صبح بهم سركوفت میزد انگار شبا پشت اتاق فال گوش وایمیساد…
خلاصه دختر چشم و گوش بسته ای بودم كه شدم جنده ی حاجی…
با اینكه ندید باهاش ازدواج زوری كردم شب اول دلمو به دست آورد و جنده ی درون منو آزاد كرد…
نوشته
مانیا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید