این داستان تقدیم به شما
درود به همه ی قربانیان اسلام ناب محمدی این دین کیری که مدل دسته سوم یهودیته و جز گاییدن عمر انسانها خاصیت دیگهای نداره . ریدم تو این دینها که کیر من رو با ختنه ناقص کردن.
…
من ( متاسفانه ) محمد هستم و به سن 25 سالگی وارد شده بودم، چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه آزاد مدرک مهندسی کامپیوتر گرفتم متوجه شدم که توی کشور مثل پشگِل گوسفند لیسانس و مهندس کامپیوتر ریخته رو زمین و نتونستم کار و شغل مناسبی پیدا کنم (شانس آورده بودم که پدرم خرجمو میداد، ما یه سوپر مارکت داریم و از بابت مالی دستمون به دهنمون میرسه و فقیر نیستیم، البته ثروتمند هم نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود!) بعد از اینکه کار گیرم نیومد تفریحم این شد که مثل دوران دبیرستان و سربازی دوباره برم باشگاه کشتی و بدنسازی، همینجا بگم که در زمان سربازی عضو تیم کشتی سربازها بودم و در سطح کشوری مدال هم گرفته بودم، 182 قدمه، عضلانی و چهرهایی سبزه با صدای مردونه، یه زن عمو دارم به اسم سمانه که دوازده سال از خودم بزرگتر بود و هرچی از خوشگلیش بگم کم گفتم، قیافه و چهره با مونیکا بلوچی مو نمیزد، باسن خوش فرم، کمر باریک، چشمهای خمار که با عشوه صحبت میکرد. عَموم رانندهی ترانزیته و همونجور که الان درست متوجه شدید داستان از جایی شروع شد که عمو حسن خونه نبود.
عمو حسن هر موقع که بار می برد اروپا یا چین، حداقل یک ماه طول میکشید تا برگرده. و زن عمویِ جیگرم، عشقم، زندگیم که همیشه به یادش جق میزدم با پسر کوچیکش تنها بودن. عمو و زن عمو چهارده سال قبل ازدواج کرده بودن، اما به دلیل پزشکی بچه دار نمیشدن و هیچ وقت هم متوجه نشدیم که ایراد از عمو حسن بود یا سمانه !!! بالاخره هر چند دیر اما بچه دار شده بودن ، حالا یه پسر بچهی هفت سالهی شیرین زبون، وُروجک و شیطون داشتن به اسم امیر طاها.
خوب اگر تعریف از خود نباشه، من برای دخترها و زن ها جذابیت داشتم، اما در رابطه با جنس مخالف دل و جرات نداشتم، بلد نبودم چه جور مخ بزنم و تک و توک دوست دختر داشتم، از سن بلوغ به این طرف(تقریباً 9 سال قبل) تعداد دوست دختر و سکس هایی که داشتم به عدد ده هم نرسیده بود!!! عاشق سمانه بودم اما جرأت نمیکردم بهش بگم، هم ترس و هم اینکه زن عموم بود و تنها در رویاها و خواب و خیال بهش فکر می کردم و در خیالات خودم یک رابطهی عاشقانه و فوق العاده سکسی باهاش داشتم و همیشه با خجالت با سمانه صحبت میکردم.(اما از هر فرصتی برای دید زدنش استفاده می کردم، که فکر کنم خودشم متوجه شده بود) از شانس خوبم، عمو حسن تو یکی از سفرهای خارجی که چین رفته بود یه پلی استیشن 5 برای امیرطاها آورد و منم خوراکم کامپیوتر و پلی استیشن بود. عمو حسن یه روز به بابام زنگ زده بود که محمد و بفرست بیاد پلی استیشن و برای امیرطاها راه بندازه.
بابام که اینو گفت، داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، همیشه با دیدن زن عمو سمانه حالم خوب میشد ، خوب بهش دقت میکردم همه چیز یادم بمونه تا در اولین فرصت بتونم با تمرکز به یادش جق بزنم… توی خیالاتم سینه های برجستهی زن عمو رو میک میزدم ، زن عمو یه دستشو حلقه می کرد دور گردنم و با اون یکی دستش سینشو میزاشت توی دهنم و میگفت بخور عزیزم، همشو بخور… منم دو تا دستم روی کون زن عمو بود و اونو روی کیرم بالا پائین میکردم…اما افسوس که همش خیالات و تصور بود.(به قول خارجیا دریم و ایمیج بود)
خلاصه بعد از ظهر رفتم خونه ی عمو حسن… در زدم و زن عمو درو باز کرد، زن عمو سمانه همیشه یه شال روی سرش بود و توی جمع لباس های ناجور نمی پوشید و به خاطر کون قُلبه و خوش فرمش همیشه لباس هایی می پوشید که روی کونشو کامل بپوشونه و کمتر توی دید باشه! اون روز اما یه شلوار پوشیده بود که یه وجب بالای مچ پاش بود،ماهیچه های ساق پای زن عمو کامل توی دید بود و پابند طلایی که به پای راستش بسته بود این زیبایی رو چند برابر کرده بود، البته یه دونه پیراهن مردانه بلند پوشیده بود که دکمه هاشو نبسته بود و زیرش یه تیشرت تنگ پوشیده بود که قشنگ چاک سینش معلوم بود…دوباره نگاهم اومد پائین تر، هرچند سمانه ساپورتی که پوشیده بود ضخیم بود و نمی شد متوجه رنگ شورتش بشم، اما کوس قُلمبهی زن عمو از روی ساپورتش هم قابل تشخیص بود، کمی پائین تر پای زن عمو واقعا سکسی بود و آدم دهنش آب می افتاد ، سرم پائین بود و نگاهم میخ کوب شده بود به ساق پای گوشتی و مچ کلفت زن عمو، (یه لحظه سریع تصور کردم که دارم با سمانه سکس میکنم و این پاهای خوشگل حلقه شده دور کمرم) البته زن عمو اصلا چاق نبود کمر باریک مثل ساعت شنی، اما کون ، رون و ساق پاش گوشتی بود، کمر باریک بود تا می رسید به سینه ها که دوباره پهن میشد، میرفت بالاتر یه گردن کشیده و صورتش که دیگه هرچی بگم کم گفتم از خوشگلیش ، لباش قرمز بود و چشماش مثل چشم گربه کشیده و پر از ناز بود، با موهای شرابی رنگ و بلندی که تا روی گودی کمرش می رسید که هایلایت های طلایی و زیتونیِ لابه لای موهاش این زیبایی طبیعی رو بیشتر کرده بود. زن عمو که متوجه شده بود حواسم به پاهای سکسی و کوس تُپُلش هست، با یه لبخند بهم گفت: محمد! کجایی زن عمو ؟!، حواست کجاست پدرسوخته؟!
به تِ تِ پِ تِ افتادم گفتم ببخشید زن عمو حواسم جایی نبود، عمو گفت بیام پلی استیشن امیرطاها رو راه بندازم. خلاصه رفتم داخل و امیر طاها تا منو دید شروع کرد به بالا پائین پریدن، تخم سگ همیشه از سروکولم بالا میرفت. آقا نشستیم پلی استیشنو راه انداختیم و شروع کردیم بازی کردن و هر موقع زن عمو میومد داخل اتاق من حواسم پرت میشد. دیگه کامل تابلو شده بودم، این اولین بار بود که تنها پیش زن عموی نازم بودم، قبلش همیشه مادرم یا پدرم یا عمو حسن بودن، اینجور تا حالا تنها نشده بودیم. زن عمو هم مثل اینکه میخواست اذیتم کنه، وقتی رفت روی مبل نشست جوری این کارو کرد که پاچهی ساپورتش بیشتر بالا بره و ساق پای خوش تراش و گوشتیش کامل دیده بشه . . . ، دیگه تقریباَ پاچه ی شلوارش رسیده بود نزدیک زانو ، به خصوص چونکه پاشو انداخته بود روی هم، قلمبگی کونشم بهتر دیده میشد. من یکی دو بار به بهانه ی اینکه عذر خواهی کنم که پشتم بهش هست، برگشتم و در حالی که پاشو دید میزدم گفتم: زن عمو ببخشید پشتم به شما هست. اونم لبخند میزد و میگفت راحت باش عزیزم، گل پشت و رو نداره. بعدش یکی دو بار اون صدام میزد و دربارهی پلی استیشن ازم سوال میپرسید و در حال صحبت کردن، روی ساق پاش دست میکشید و منو نگاه میکرد و چشماشو هم خمار کرده بود. …من دیگه کنترلمو از دست داده بودم و همینجوری زل میزدم به سمانه، فکر کنم برای اون خیلی هیجان انگیز بود که یه پسر در حالی که دوازده سال از خودش کوچیکتره اونجوری با علاقه داره نگاهش میکنه و من بعدها متوجه شدم اکثر خانم های متاهل همینجوری هستن ، از سی و چند سالگی به بعد عاشق این هستن که پسرای کوچیک تر از خودشونو جذب کنن. این براشون یه جور افتخار هست که برای یه پسر جَون جذاب تر از یه دختر بیست ساله هستن. من که عاشق خانم های بالای سی سال (35 تا 40 سال) هستم، مثل زردآلوی شیرین و رسیده هستن، برخلاف دخترای هم سن و سال و یا کوچیک تر از خودم که مثل زرد آلویِ کال و خشک هستن موقع سکس بلد نیستن چه جوری دلبری کُنَن. . . بگذریم.
دیگه زن عمو کاملا حشری و با شهوت صحبت میکرد، صحبت های خیلی معمولی ، همون صحبت هایی که درباره ی پلی استیشن گوشی و کامپیوتر بود، اما با ناز و عشوه سؤال میکرد، منم عرق کرده بود، گاهی زل میزدم به چاک سینه یا رون و لمبرهای کونش که از دو طرف خود نمایی میکرد، همزمان از موسیقی صدای سمانه و از صحبت کردنش لذت می بردم. صدای سمانه مثل صورت و اندامش واقعا زیبا و گوش نواز بود، این ترکیبو در ذهنتون مجسم کنید زنی با صدای دلنشین و تحریک کننده که کونش ژله ایی، خوردنی و کَردَنی هست، که بالاتر به کمر باریک ختم میشه، با سینه های درشت و تُپُلی که به دلیل فشار سوتین بین دو تا سینه خطی زیبا و شهوتناک ترسیم شده و معلومه که حتی کلفت ترین کیر هم به راحتی بین دو تا سینش جا میشه، البته بعضی وقتا تاب دیدنِ اون همه زیبایی رو نداشتم و سرمو مینداختم پائین. امیر طاها گرم بازی بود و من همش میباختم، … امیر طاها خوشحالی میکرد و میگفت: مامان محمد سوخت… زن عمو هم با یه حالت خاصی در حالی که بهم نگاه میکرد گفت: آره معلومه سوخته…
چند دقیقه بعد زن عمو رو به امیر طاها گفت: مامان جان دیگه بازی بسه، زیاد جلوی تلویزیون بشینی چشمِت درد میگیره، بهت پول میدم با امیر علی برو برای خودت بستنی و هر خوراکی که دوست داشتی بگیر ، به مامان امیرعلی هم زنگ میزنم که بری حیاط خونشون دوچرخه سواری… توی دلم گفتم ای جان، قربون زن عمو برم معلومه میخواد خونه رو خالی کنه.
امیر طاها با خوشحالی از خونه بیرون رفت و حالا من و سمانه برای اولین بار تنها موندیم… باید این زن عمو رو از نزدیک دید تا متوجه بشید چه فرشته ایی هست، من عکس های دوران 20 تا 25 سالگیشو دیده بودم، بعد از این همه سال نه تنها شکسته نشده بود که اتفاقا جذاب تر شده بود، به قول قدیمی ها تازه استخون ترکونده بود، نمیدونم چه دلیلی داره که بعضی از خانم ها از سی سالگی به بعد سکسی میشن. این زن عموی عزیزم دقیقا همینجوری بود…
بعد از رفتن امیر طاها میخواستم پلی استیشنو خاموش کنم که زن عمو جونم گفت نه خاموش نکن، منم میخوام یاد بگیرم که بعضی وقتا با عموت بازی کنم. تا اومدم جواب بدم اومد و بغل دستم نشست، جوری که گرمای بدنشو احساس میکردم. در حالی که گردنشو کج کرده بود و چشماشو هم یه کمی ریز کرده بود گفت: . . . خوب الان به نظرت باید چکار کنم؟! من هنگ کرده بودم، توی فکرم هم نبود که یه زمانی من و سمانه تنها توی خونه با همدیگه باشیم . …چه بوی خوبی داشت زن عمو، چه لبای خوردنی داشت، دوست داشتم بگم باید دراز بکشی و بزاری از نوک انگشت پا تا نانازتو حسابی لیس بزنم.
آب دهنمو قورت دادم و با کمی لُکنَت گفتم: زن عمو جان کدوم بازی رو دوست داری برات بیارم…؟!
زن عمو یه مقدار اومد جلوتر، دیگه علاوه بر گرمای بدن، نفسشو هم احساس میکردم، همینجوری خُمار داشت بهم نگاه میکرد و گفت: اون بازی که خودت دوست داری و بیار.
گفتم من فوتبال دوست دارم
اومد جلوتر، دیگه یه وجب بیشتر بین صورتمون فاصله نبود، گفت: مطمئنی بازی دیگه ایی رو دوست نداری
با همون لکنت گفتم: …مَ …من همیشه فیفا بازی میکنم
سمانه گفت: خیلی وقته حواسم بهت هست، تو از من خوشت میاد، همیشه با نگاهِت میخوای منو بخوری . . .
چند ثانیه خشکم زد، زمان متوقف شده بود… نمیدونستم باید چی بگم، بریده بریده گفتم: نه به خُـ… بِ …به خدا … مَـ …ـن
نذاشت حرفم تموم بشه، وسط حرف لبشو گذاشت روی لبم و لبمو آروم بوسید، مثل این بود که بهم برق وصل کردن، یه ارتعاش در کسری از ثانیه توی بدنم با سرعت چرخید، نمیتونستم تکون بخورم، دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه، من قبلا زیاد دوست دخترامو بوسیده بودم، حتی سکس هم داشتم، اما سمانه یه چیز دیگه بود… خوشگل بود و سکسی پر از ناز، پر از هوس و شیطنت، لبمون همون جوری روی هم بود، بدون اینکه به همدیگه دست بزنیم، دوباره لبمو بوسید، کمی به خودم اومد و جسارت پیدا کردم، منم لبشو بوسیدم… چشمامو بستم گفتم، زن عمو میخوام دستتو بگیرم، اجازه میدی؟!
اومد جلوتر، دیگه کامل بهم دیگه چسبیده بودیم، مثل تنور از زن عمو آتیش و حرارت بلند شده بود، گرمِ گرم بود، بهترین گرمایی که توی عمرم حس میکردم، یه دستمو انداختم دور کمر سمانه، اونم دستشو انداخت دور گردنم، خودمو به سمتش جلو کشید و آروم به پشت روی زمین دراز کشید، دستم زیر کمرش بود، کمرشو آورد بالاتر، دستمو از زیر کمرش بیرون آوردم و گذاشتم روی صورتش، چه گرمایی چه لطافتی، ، همزمان که لب های گرم و قرمزشو میمکیدم اون یکی دستمو گذاشته بودم روی سینش و فشار میدادم ، یه آهی کشید که کیرم راست شد، ایکاش با نوشته میتونستم صداشو شبیه سازی کنم، که متوجه بشید اون آه چقدر لبریز از شهوت و عشوه بود، با دست سرمو به سمت پائین هول داد که متوجه شدم باید کوس نازشو بخارونم چونکه معلوم بود کوس زن عموی نازنینم خارش داشت. قبل از کوس لیسی تازه یادم اومد که هنوز آمار عمو حسن و نگرفتم که کجا هست و کی میاد که اگر اون موقع میرسید هر دوتامونو گوش تا گوش سر می برید.
گفتم: زن عمو جان
جواب داد: جون دِلم
: عمو حسن کِی میاد
_ نمیدونم، شاید الان توی راه باشه
: چکار کنیم اگر بیاد
آروم با یه صدایی که از شهوت میلرزید گفت: به نظرت چیکار کنیم؟
نمیدونستم باید چکار کنم، یهو از ترس کیرم خوابید و شد دونهی لوبیا… متوجه شد که ترسیدم، با دوتا دستاش سرمو کمی آورد بالاتر ، توی چشمام خیره شد، اولین بار بود که میتونستم با دقت و بدون خجالت مستقیم توی چشماش نگاه کنم، چقدر چشماش قشنگ بود… به زور چشماشو باز نگه داشته بود… همیشه چشماش خُمار بود، از اون چشم و نگاه هایی داشت که می گفت بیا منو بُکُن، همراه نگاه خُمارش یه لبخند زد و گفت: نترس، عموت امشب نمیاد
گفتم: پس چرا اونجوری گفتی؟
در حالی که پاهاشو دور کمرم حلقه میکرد و منو به سمت خودش میکشید گفت: دوست داشتم اذیَتِت کنم
اینبار به جای لب چشماشو بوسیدم و گفتم: آخه چرا دختر، مگه آزار داری؟!
دو تا دستشو هم حلقه کرد دور گردنم و گفت: آره ، همیشه دوست داشتم اذیَتِت کنم، مطمئن بودم چشمت دنباله منه، خیلی تابلو هستی،
سرمو بردم طرف لالهی گوشش و همونجور که میبوسیدمش آروم گفتم: زن عمو خیلی دوسِت دارم، میگی چکار کنم؟!
لبم روی لاله ی گوشش بود و اونم آروم زیر گوشم گفت: میخوای بیای رو تخت خوابم… ؟!
باورم نمیشد این رویا بود یا واقعیت؟!، سمانه داشت منو دعوت می کرد برم روی تختش
گفتم از خدامه
دوباره سرمو داد عقب تر و گفت: من که زانوهام شل شده محمد، نمی تونم راه برم . . . باید بغلم کنی.
دیگه یخم باز شده بود: گفتم: به روی جفت چشمام زن عمو جون
صورتمو بوسید و گفت: سمانه ، … بهم بگو سمانه
منم قبل از اینکه جملش تموم بشه گفتم: هرچی تو بگی سمانه جون، توی همین چند دقیقه اندازهی یه عمر عاشقت شدم.
خندید، …چه خندیدنی، ناز، پر از دلبری پر از نیاز، خدای عشق بازی و ناز و کرشمه بود.
بهش گفتم محکم بهم بچسب که میخوام بلندت کنم عشقم.
دستشو دوباره حلقه کرد دور گردنم ، نیم خیز شدم، دستمو انداختم زیر کون نرم و خوش فرمش و مثل پرِ قو از روی زمین بلندش کردم، پاهاش دو طرف کمرم بود، دستمو زیر کون گرمش قلاب کرده بودم، لب روی لب، همونجوری که زبونشو میمکیدم راه افتادم به طرف اتاق خوابش، دوست نداشتم اون مسیر زود تموم بشه، آروم آروم میرفتم بعضی جاها مکث میکردم و به کونش فشار میاوردم، سمانه هم خوب باهام هماهنگ بود و با هر فشار من، زبونشو بیشتر تو دهنم میچرخوند و آه میکشید… سنگین بود اما دوست نداشتم بزارمش زمین، ولی ناچار شدم سرعت حرکتمو بیشتر کنم، رسیدم توی اتاق خواب و آروم گذاشتمش روی تخت. خیس عرق شده بودم، سمانه گفت: عزیزم، خسته شدیا، و بدون اینکه من چیزی بگم، پیرهنشو در آورد و با همون پیراهن عرق صورتمو پاک کرد… وای اون چیزی که میدیم، باعث شد دوباره عرق روی پیشونیم بشینه، یه بدن برنزه، بازوهای تراشیده، کمر باریک… یه مانکن به تمام معنا بود.
جلوی روش نشستم و گفتم: سمانه تو چرا اینقدر خوشگل هستی؟
سمانه روی سرم دست کشید تا رسید به زیر چونم و گفت: تو که خودت دوست دختر به اون خوشگلی داری مگه تا حالا خوشگل ندیدی؟!
دستمو بردم به سمت سینه های برجسته و قُلُمبَش که داشت سوتینشو از زیر تاپ پاره میکرد… سعی کردم نوک سینشو از روی سوتین پیدا کنم، پیدا کردم و آروم فشار دادم…
همونجوری با ناز و دلبری گفت: آخ چیکار میکنی پدر سگ؟
گفتم: به خدا تا حالا هیچ دختری رو که مثل تو اینقدر خوشگل و دوست داشتنی باشه ندیدم
با همون عشوه و دلبریه خاصش گفت: واقعاَ … راست میگی؟
لبمو گذاشتم روی لاله ی گوشش و آروم گفتم: به خدا کِ خوشگل ترین دختر هستی
بهم نگاه کرد، لبمو بوسید، چند بار بوسید و گفت: اینو برو به اون عمویه خانم بازت بگو
بغلش کردم: محکم بغلش کردم و گفتم: زن عمو، بعضی از مردا جنده پسند هستن.
همونجور که توی بغلم بود گفت: خیلی وقته که مجبوری باهاش سکس میکنم، اگر دست خودم بود هیچ وقت پیشش نمی خوابیدم.
دوباره بوسیدمش
بهم گفت: مگه قرار نبود بهم بگی سمانه
: ببخشید عزیز دلم یادم رفت
_اگه میخوای باهات باشم، باید من دوست دخترت بشم
: دوست دختر چیه، بالاتر از دوست دختر، عشقمی
از بغلم بیرون اومد، بهم نگاه کرد، دستشو انداخت زیر تیشرتم و اونو به سمت بالا کشید و از تنم بیرون آورد و پرت کرد اونطرف…
دست کشید روی بدنم با موهای سینم بازی کرد و گفت: جوون چه هیکلی، کیف میکنی چه پسر خوشتیپی تور کردم و بعد خم شد روی کیرم و شروع کرد به ساک زدن، جوری میک میزد که نزدیک بودن از اون طرف رو تختی بره توی کونم. منم روی بدنش نیم خیز شده بودم و با لمبرهای کونش بازی بازی میکردم… آخ خدایا چه کونی چه کوسی جه زن خوشگلی…
: سمانه جون اجازه بده شروع کنیم، میترسم الان آبم میاد
_ محمد الان اگر آبت بیاد به خدا میرم سر کوچه به اولین مردی که ببینم میدم، حواست باشه که آبت نیاد
با گفتن چشم زن عمو جونمو عشقمو به کمر روی تخت دراز کش کردم و رفتم لای پاهای برنزه خوش تراشش، کوسش خوش عطر بود، بوی سیب تازه میداد، یه شورت بنفش توری پوشیده بود، از این شورت های فانتزی که اندازهی چهار انگشت بیشر روی کوسو نمیپوشونه، با لبو زبون مثل سگ تونستم شورتو بدم کمی کنار بدم و زبونمو برسونم به کوسِش، بعدها یه روز دیگه که در حال معاشقه بودیم بهم گفت: اونروز که شورتمو با دهن و زبون دادی کنار و خودتو رسوندی به نازی خیلی کیف کردم.
از کوسش بخوام بگم، گوشتی بود با لبه های شبیه غنچهی گُل ارکید و به رنگ صورتی، این زن واقعا تمام و کمال بود، همه چیزش سکسی بود،
سمانه به خودش پیچ میخورد و صداهای نامفهوم از دهنش بیرون میومد، که نمی فهمیدم چی میگه، یه لحظه خودشو عقب کشیده و گفت: محمد کیرتو میخوام، نازیو بُکُن، دیگه کوس خوری بسه آقا پسر میترسم رو دل کنی، هر دو تا خندیدیم و گفتم به روی چشم رئیس، بلند شدم، پاهای سمانه رو گذاشتم دو طرف شونه هام و کیرمو با کوس ناز و گرم سمانه ی عزیزم تنظیم کردم و در حالی که به سمانه نگاه میکردم آروم گفتم: اجازه میدی بیام داخل، سمانه لب بالاِیشو گاز گرفت معلوم بود اونقدر شهوتش بالا رفته بود که نمی تونست حرف بزنه و فقط چند بار سرشو به نشانه رضایت تکون داد ، منم آروم آروم کیرمو دادم داخل کوسِ عشقم، کوس سمانه گرم و لیز بود و مثل جارو برقی تمام کیرمو کشید داخل و اگر تخمام نبود فکر کنم خودمو هم می کشید داخل، ناخودآگاه و بر حسب غریزه هر دو آه کشیدم . . . آهی بلند و از عمق وجود ، آه سمانه از اعماق کوسِ پنبه ئیش بالا میومد و آه من از نوک کیرم… تو همون حالت موندم، کیرم توی کوس عشقم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمی خوردیم، بعد از مدتی که فکر کنم یک دقیقه بود، سمانه به کمرش قوس داد و کونشو مثل رقص های عربی کمی چرخوند، متوجه شدم که باید تلمبه زدنو شروع کنم از آروم به تند شروع کردم
. . . جلو …عقب
جلو . . . عقب
تمام حواسم به کوس و سینه های سمانه بود، سینه های شق شده با نوک صورتی پُر رنگ که مثل دریا موج برداشته بود، پاهاشو پائین آوردم و روی بدنش خیمه زدم، به نوبت نوک سینه هاشو میخوردم ، سمانه هم دستشو گذاشته بود روی کمرم و سرعت عقب جلو شدن کیر توی کوسشو کنترل میکرد… زن های سی ساله به بالا خیلی از سِکس با پسری که از خودشون چندین سال کوچیکتر است لذت میبرن، با جرأت میگم که حتی مذهبی ترین زن هم اگر پا بده از این کار بدش نمیاد، یعنی عملی هم اینکارو انجام نده توی رویاها و خیالات خودشو زیر یه پسر که درشت اندام هست و به لحاظ سنی از خودش کوچیکتر هست تصور میکنه و من رویای سمانه بودم که به واقعیت تبدیل شده بودم، سمانه هم برای من رویایی بود که به واقعیت تبدیل شده بود، شبیه این بود که هر دو در سرزمین خیال و رویا مشغول سکس هستیم…
ناگهان صدای زنگ در ورودی آپارتمان طنین انداز شد، مثل برق گرفتگی سریع به سمت عقب کشیده شدم و کیرم همون جوری سیخ مثل شمشیر از نانازِ زن عموم بیرون اومد…
: سمانه جون بدبخت شدم عمو حسن
_ چی میگی بابا، عموی کوسکِشِت الان رسیده به وارنا، یا همسایه هست یا امیر طاها، تو همین جا باش تکون نخور، وقتی من از اتاق بیرون رفتم، درو از پشت قفل کن، با سرعت شلوارشو پوشید و یه تیشرت هم پشت بندش پوشید و از اتاق خواب بیرون رفت. درو قفل کردم و با تپش قلب گوشمو گذاشتم روی در که ببینم کی در زده. . . . ای توله سگ، تو روح پدرت، . . . امیر طاها بود!
امیر طاها: مامان … مامانی من میخوام با داداش محمد پلی استیشن بازی کنم
سمانه: باشه مامان جان برو دستو صورتتو بشور تا مامان بهت بگه باید چیکار کنی
امیر طاها به حرف مادرش گوش داد و رفت دستو صورتشو شست و اومد داخل سالن، لبخند به لب داشت، سمانه پسر هفت سالشو بوسید . امیر طاها با تعجب گفت مامان چرا اینقدر عرق کردی؟
سمانه: کشوی میز توالتم خراب شده، داداش محمد اومده تو اتاق بهم کمک کنه که کشوی میز مو خوب جا بندازه…
امیر طاها: منم میخوام بیام ببینم
سمانه: نه مامان جان اتاق شلوغه روی زمین میخ و چکش هست، خدای نکرده میخ میره توی پای پسرم، نمیشه بیای وسط دستو پای داداش، حواسش پرت میشه و اونوقت کشوی میز مامان خوب تو نمیره. تو با پلی استیشن بازی کن ، تا مامانم برم به داداش محمد کمک کنم… پسر خوبی باشی یه جایزه بهت میدم
امیر طاها: آخ جون جایزه ، چشم مامان
سمانه: آفرین پسر گِلَم
امیر طاها: مامان به داداش محمد چی؟ ! به اونم جایزه بده، خدایی بچهی خوبیه
سمانه: ای مامان قربون شیرین زبونیت برم، باشه عزیزم، به محمد هم میدم
امیر طاها: دستِ گُلِت درد نکنه مامانی
سمانه: ای خدا… این جمله هارو از کی یاد گرفتی؟
مامان دوباره امیر طاها رو بوسید و رفت به سمت اتاق خواب
امیر طاها هم رفت طرف تلویزیون تا پلی استیشنو روشن کنه
سمانه رسید پشت در و آروم گفت، درو باز کن پهلوون
درو آروم باز کردم و سمانه جلدی اومد داخل، سریع درو قفل کردم و سمانه رو بغل کردم.
سمانه می خندید و گفت: سکته کردیا
محمد: آره به خدا ، هم خودم هم کیرم هر دو تا سکته ی ناقص زدیم
سمانه» آخ آخ… الی ، بمیرم واسه اون کیر کِلُفت و خوشگل، الان حالشو جا میارم
اینارو که می گفت با تف دستشو دور کیرم حلقه کرده بود و جلو عقب میکرد. . . کیرم دوباره سیخ شده بود و نبض میزد، کیرم بی قرار بود که دوباره با کوسِ عشقم بازی کنه! سمانه رو لخت انداختم روی تخت و دوباره شروع کردم به بوسیدن سر و صورت و لب های سمانه
به سمانه گفتم، عشقم دورت بچرخم، می خوام از نوک پا تا فرق سر ببوسمت، خواهش می کنم مخالفت نکن…
سمانه با ناز و اَدا بهم گفت محمد جونم خیلی هم خوبه ولی کیر میخوام، اونو چکار کنیم، ناناز گشنشه تشنشه، مگه تو دوست پسرش نیستی؟
حواسم به نازی جون هست، دستام که نشکسته حسابی بهش ماساژ میدم
سمانه سرشو بالا آورد و لباشو با حرص و طمع محکم روی لبام گذاشت، همزمان با دوتا دست دور گردنم حلقه درست کرد و شروع کرد به مکیدن لبهام، اوه خدا با، چه وحشیانه لبامو میخورد، منم باهاش همکاری می کردم و زبونشو میمکیدم، و با یه دست کوس و چوچولشو نوازش میکردم و فشار میدادم … مثل آهویی که توی دام افتاد باشه، مدام به کمر و کونش پیچ و تاب میداد ، با زحمت سرمو عقب کشیدم و رفتم پائین زیر پاش نشستم و گفتم: زن عمو جون چشماتو ببند و بزار من حسابی زنی رو که سالهاست در آرزوش بودم غرق بوسه کنم،
زن ها توی این سن عاشق شنیدن جملات رمانتیک هستن، چونکه توی این سن معمولا سالهاست که از ازدواجشون گذشته و سالهاست که حسرت یک مکالمهی عاشقانه اینکه یکی قربون صدقشون بره، روی دلشون باقی مونده و چه لذتی بالاتر از این که یک جوان که چندین سال هم از خودشون کوچیکتره، نازشونو بکشه و قربون صدقشون بره . . .
سمانهی عزیزم مثل یک بچهی حرف گوش کن چشماشو بست، حالا من شده بودم بزرگ تر و اون مثل یک دختر دبیرستانی حشری به حرفام گوش میداد… نمیدونم چقدر گذشت یه ربع یا نیم ساعت، تمام بدنشو با دقت بوسیدم و لیسیدم، روی کوسش که رسیدم، دیگه از حال رفت، لای رون های خوشگلش خیسِ خیس شده بود و آب از کوسش راه افتاده بود… چشماشو باز کرد ، دوباره همدیگه رو بوسیدیم و ازم تشکر کرد و گفت خوب حالا نوبت منه که آبتو بکشم بیرون، داگی شد خیلی هنرمندانه کونشو قُنبل کرد به طرفم و گفت، بیا عشقم، این کوس مال توئه نه عموی بی لیاقتِت . . . !، منم روی زانو به طرف کونش که قمبل شده بود حرکت کردم و گفتم، عزیزم میخوام با عشق بُکُنَمت…
سمانه: وای آخ جون کیر عاشق، مرسی محمدم . و من شروع کردم به تلمبه زدن در کوس اسفنجی سمانه ، کوسی که مثل ساحل دریای خزر مرطوب و مثل دریای جنوب گرم بود. وحشیانه شروع کردم به تلمبه زدن، خایه هام پُشت کیر میخورد به کوس خیسِ سمانه و شالاپ شلوپ راه انداخته بود…دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم، یک ساعت از شروع معاشقه، لب تو لب شدن و کوس کردنم گذشته بود، تمام آبم توی کوس عشقم خالی شد، اولین بار بود که اینقدر آب ازم خارج میشد، ناخواسته بلند آه کشیدیم، … سمانه به پهلو روی پام دراز کشید و کیرمو فرو کرد داخل دهنش تا باقی موندهی آب کیرو بخوره که مبادا حتی یک قطره اسراف بشه! من و سمانه اونقدر بلند آه کشیده بودیم که به گوش امیر طاها رسیده بود، صدای پاهای امیر طاها که به طرف اتاق خواب می دوید به گوش هر دوتامون رسید
امیر طاها: مامان …مامان … چی شد؟!!، میخوام بیام پیش داداش محمد
سمانه: دستم بنده پسرم نمیتونم درو باز کنم، چیزی نشد مامان جان، منو داداش محمد داشتیم کار میز توالتمو انجام میدادیم، داداش محمد اونقدر فشار داد که بالاخره کشو جا خورد، منم داشتم کمکش میکردم که هر دو تا از خستگی آه کشیدیم…
امیر طاها: داداش محمد، کشوی مامانمو جا زدی؟
محمد: آره داداشی مگه میشد اینکارو نکنم،
امیر طاها: هورا … هورا … داداش محمد قهرمانه … داداش محمد قهرمانه
امیرطاها پشت در شادی میکرد و بالا و پائین میپرید و منم این طرف موهای عشقمو نوازش می کردم . . و همچنان از نگاه کردن و تماشای این الههی زیبایی لذت می بردم!
سمانه برگشت و گفت: خسته نباشی قهرمان!!! و هر دو تا زدیم زیر خنده . . .
محمد قهرمان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید