این داستان تقدیم به شما

سلام اسم من حمید است تهران ۲۹ ساله موضوع مال ۱۰ سال پیشه که ما پایین خونمون یک مغازه ‌کوچک داشتیم پدرم اینو کرایه داده بود به یکی به اسم حسن .
 
حسن کافی نت داشت منم اون سال ۱۸/۱۹ساله بودم چون حسن از کامپیوتر سر در می اورد میرفتم پیشش یه چیزای یاد بگیرم حسن خیلی با ادب و با شخصیت بود کم کم با هم خوب شدیم حسن خانوادش شهرستان زندگی میکردن خودش چند خیابان پایین تر خونه گرفته بود هروز میرفتم پیش برای یاد گیری چند روزی بود مغازه نیامد زنگ زدم ببینم کجاست گفت مریض بودم بهتر شدم چون نزدیک امتحان بود گفتم اموزشم عقب افتاده گفت باشه حلش میکنم نیم ساعت دیگه دیدم امد در خونه زد گفت بیا بریم خونه من تا ادامه بدیم رفتیم دیگه هروز غروب میرفتم خونش اخر شب برمیگشتم خونه یه روز حسن گفت شب بمون منم تنهام دیگه خیلی باهم خوب صمیمی شده بودیم همش منو قشنگ صدا میکرد با ادب و با شخصیت منم قبول کردم چون دیر وقت بود منم لباس نبرده بودم میخواستم با شلوار لی بخوابم حسن گفت بزار برات شلوار راحتی بیارم
 
رفت کمی کشت بعد چند دقیقه امد گفت شلوار داخل ماشین لباسشویی خیسه گفتم عیب نداره با همین میخوابم گفت نه بابا اذیت میشی این حرفا اخرش گفت اگه روت نمیشه من برق خاموش میکنم تو شلدارت در بیار با شرت بخواب منم دیدم زیاد اسرار میکنه واز طرفیم بهش اعتماد داشتم قبول کردم برق خاموش کرد منم شلوار لی دراوردم خابیدیم حدودا نیمه شب بود که احساس کردم کمکم داره دردم میاد بیدار شدم دیدم حسن لخت شرت منم کشیده پایین میخواد بکنه میخواستم بلند بشم برم خونه حسن گفت اگه بری ابروت میبرم میگم تو همش اینجا به من میدادی در ضمن شلوارم پیدا نکردم بعد گفت این بار بده تموم مجبور بودم دیر وقت بود شلوارم نبود قبول کردم خوابیدم ولی تو دلم از حسن بدم میامد شروع کرد کم کم فشار میداد من درد شدیدی داشتم بعد همش قربون صدقه من میرفت لامصب انقدر کیر کلفت داشت که نگو اون شب گذشت صبح رفتم خونه تا چند روز سوراخم درد میکرد حسن هروقت منو میدید این چند روز بهم میگفت بهتری عزیزم

 
حدودا یک هفته گذشت باز حسن گفت بیا بریم خونه من منم قبول نردم عروب بود دستم گرفت برد داخل مغازه گفت تقریبا ۲۰ روز دیگه میخواد خونه تحویل بده گفت اگه نیای به همه میگم میرم از این محل چاره ای نبود باز رفتم اینبار بهتر بود درد کمتری داشت حسن قربرن صدقه من میرفت کم کم گفت هر شب بیا منم دیگه هم مجبور بودم هم دیگه اذیت نمیشدم وسایلم جم کردم گفتم نهایت یک هفته بزار تموم بشه بره حسنم میره از اینجا رفتم کلا خونه حسن موندم حسن رفت بیرون یه دوساعت دیگه امد دیدم لبا زنونه خریده گفت این چند روز تو بشو زن من این لباس بپوش سوتین شرت ساپورت تیشرت زنونه منم به روی خودم نمی اوردم ولی خودم تقریبا ۱۴/۱۵روز داشتم میدادم دیگه هم عادت کرده بودم هم خوشم امده بود با ناز این حرفها پوشیدم وای دیگه از شبی که اونها میپوشیدم کم کمش شبی ۳ بار منو میرد دیگه واقعا زنش شده بودم بعض وقتها پیش خودم میگفتم کاشکی نره اخه هم عادت کرده بودم هم حسن همیشه باعشق با من حرف میزد حمیده جان حمیده جان از دهنش نمی افتاد

 
دروغ نگم لذت میبرم تا این که روز موعود سر رسید حسن گفت میتونی بری خونتون عزیزم ببخشید اگه اذیت شدی از یک طرف خوشحال بودم از طرفی ناراحت شدم با ناراحتی وسایل جمع کردم تو این مدت اصلا به حسن نگفته بودم منم از این رابطه لذت میبردم حسن دید نراحتم گفت اگه دلت میخواد اخرین بارم زنم بشو منم سریع لباس زنونه پوشیدم گفتم از خدامه شروع کرد مثل همیشه عشقم عزیزم میکرد کارش که تموم شد دلو زدم به دریا گفتم میشه نری بمونی پیشم زنت میشم خندید و گفت اصلا قرار نبود برم منم گفتم خیلی نامردی بعد خیالم راحت شده بود انگار دنیا بهم داده بودن گفتم واقعا نمیری خانومت لباس در نیاره گفت نه از لباسها خوشت میاد اولین بار داشتم اعتراف میکردم گفتم اره گفت پس بریم بیرون رفتیم بیرون باورم نمیشد برام مانتو خرید روسری شلوار ساپرت ویک کلاه گیس امدیم خونه براش پوشیدم اقا در جا پاهام رفت بالا بگذریم چند روز گذشت روزها من درس مدرسه حسنم سر کار غروب که می امدم خونه دوش میگرفتم لباس زنونه میپوشدم منتظر شوهرم حسن جون میشدم یک شب حسن گفت بریم بیرون بااین لباسها گفتم نمیشه اسرار اسرار قبول کردم گفت هرچی شد با من گفتم پس اخر شب بریم
 
ساعت ۱۱ رفتیم خیلی استرس داشتم تقریبا جاهای خلوت میرفتیم چون کلاگیس داشتم حسن باهام بود کسی زیاد توجه نمیکرد مانتوم خیلی کوتاه بودساپروت داشتم گفتم حسن حس میکنم دارن نگام میکنن گوفت دیونه من آوردم که ببین من چی مینکم خدید منم خودمم زدم به بیخالی دیگه عادت شده بود مثل زنو شوهر واقعی شده بودیم دیگه هر وقت میخواستم بهش میگفتم اونم ترتیب منو میداد دوسال گذشت به این روال تا اینکه پدر حسن فوت کرد حست مجبور شد بره شهرستان بمونه اخه مادرش وخواهرش تنها بودن دنیا رو سرم خراب شده بود انگار واقعا شوهرم از دست داده بودم تا چند وقت خیلی حالم بد بود الان حدودا ۶/۷ماه میگذره تو این ماه گفتم میرم با کسی دیگه ولی مثل این زنها دیدم نمیتونم با کسی باشم…فقط کیر حسن رو میخوام

 
این بود داستان غم انگیز من
 
حمیده

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *