این داستان تقدیم به شما
تا حالا زیر آب،چشماتو باز کردی یا به صداها دقت کردی که چطور مبهم و محو میشن؟منم موقع تشنج اونجوری ام…کم کم همه چی برام محو میشه ولی اولشو شنیدم که گفت:”از تخت نیفته؟”
وقتی هوشیار شدم هنوز روی تخت بودم پس احتمالا نیفتادم.تو بیمارستان مث خونه نمیتونم از روی ساعت بگم چقدر طول کشیده.تو بیمارستان همه چیز ثابته.حتی سقفش هم با خونه فرق میکنه.فک میکنم برزخ هم همین شکلی باشه.ثابت و پر از رنگ سفید.انقدر که تو سیاهی بودیم باعث میشه تو سفیدی اذیت بشیم.
دستاشو روی سرم و گونه ام حس میکردم.لعنتی جان روی لپم نگهش دار لطفا!
ته گلوم خشکه.حس و حال حرف زدن هم ندارم.با نهایت توان دستمو بالا آوردم و کف دستشو جلوی لبم نگه داشتم.حس اینکه زبونم رو روی لبم بکشم هم نبود.کف دستشو بوسیدم و بعد نوبت تک تک انگشتاش بود.صورتش تلفیقی از جدی بودن و یسری احساسات عجیب و غریب بود که اسمشونو نمیدونم.کف دستشو رو لپم گذاشتم.عضلات صورتم فرم لبخند گرفت.حداقل خودم اینجوری فک میکردم!
راستی اینایی که سکته مغزی میکنن چجوری لبخند میزنن؟یعنی میفهمن لبخندشون کجکی شده؟
احساس من دچار سکته شده!میدونم که نباید تو بطن جامعه باهاش “خودم” باشم ولی عضلاتم و فکرم و احساسم نمیتونن باهم هماهنگ عمل کنن.
من نمیفهمم باید چیکار کنم یا چی بگم.
از اتاق رفت بیرون.به ممد گفتم برو دنبالش…
رفته بود دنبالش و تو یه قسمت از حیاط پیداش کرده بود که تکیه داده به یه بلوک سیمانیه و کف دستشو میسابه به اونجا.بهش گفته بود آروم باش و اونم کمی باهاش حرف زده بود.فقط همینارو به من گفت!
بعدا که اومد پیشم دیدم کف دستش خراشهای ریز برداشته.مث دست بچه کوچولو وقتی که میفته روی آسفالت نو!حتما همونجوری هم عکس العمل نشون داده.کاش من اونجا بودم و میتونستم مث مامان یه بچه بغلش کنم و فشارش بدم و بگم هیچی نیس…
پرستاره نمیتونست رگ پیدا کنه.امیر که رسید تو اتاق سرش داد زد:”کارتونو بلد نیستید بسپاریدش دست یکی دیگه.آبکشش کردید!”
آبکش شده بودم؟
“ایشالا تو عروسیت با آبکش آب بیارم”..
من گفته بودم.به خواهرم گفته بودم.کلی اصرار کرد که شب عروسی من بیا.نرفتم،دوس نداشتم کسی رو ببینم.شب عروسی خواهرم پیش سیاوش بودم.دوس داشتم تا خود صبح سکس کنم.با انگشتش رو شکمم ماه و خورشید و ستاره میکشید.منم رو بازوش ابر کشیدم!
برگشت و پشتش قلب کشیدم.
با همون انگشت رفتم پایینتر و به سوراخش رسیدم.گفتم اینجا باید نقطه بذارم!
نقطه سر خط…انگشتم که خوب بازش کرد افتادم روش.بدن خوش تراش و یکدست برنزه.تا قبل اینکه بهم بگه سولاریوم میره فک میکردم این شکلاتی خوش رنگ،رنگ پوست طبیعیشه.
کیرمو بدون واسطه فرستادم تو بدنش.همونجا نگهش داشتم.اینکه رو تختی رو چنگ میزد و عضلات کتفش منقبض شده بود بیشتر حشری ام میکرد.با دو دستم روی پشتش یه قلب متقارن نقش کردم.
حالا نوبت ایفای نقش من بود.سرمو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم.
نگاه کردن به سقف وقتی یه مرد کیرشو تو بدنت فرو کرده با زمانی که تو کیرتو توش کردی فرق داره!فرقشون از زمین تا همین سقف بالای سرمه!
از بیمارستان که مرخص شدم شب تو تخت خودم خوابیدم و به سقف زل زدم و یاد محو شدن و چرخیدن تو لوور افتادم.زیباترین سقفی که تو عمرم دیدم.
پاریس دوس داشتنی!جایی که اولین بار صورت یه مردو با شهوت بدون در نظر گرفتن نگاه مردم بوسیدم.
بعد از چند دور چرخیدن حول خودم،افتادم تو بغلش.حتی اونجا هم میترسیدم لبهای یه مرد و ببوسم!برام عجیب بود ولی همراهی اون کمکم کرد بیشتر خودم باشم.بیشتر “گی”باشم…
ترس لعنتی همیشه همراه ما میمونه.ما رنگین کمونیم. پدیدار بعد از هر بارش و ناپایدار برای همیشه!
امیر امیر امیر…غلامحسین ساعدی از بزرگترین نویسندگان معاصر عاشق دختری بنام طاهره بود. ساعدی درطول 13سال 41 نامه بیجواب به او نوشت!یکی از نامهها چیزی جز بیش از 300 بار تکرار نام طاهره نیست!
من 300 بار اسمشو ننوشتم ولی بارها براش نوشتم:” به اندازه تمام دوستت دارم هایی که تمام عاشقا بهم گفتن دوستت دارم.مث بچه ای که وقتی ازش میپرسن چندتا دوسم داری.انگشتاشو باز میکنه..”
خوابم برد.امشب دورم شلوغ بود و جسمم خسته شده بود.فکر نمیکردم بازم خواب ببینم.
انگار رفته بودم بهشت زهرا سر خاک عموم،همه بودن،تمام بستگان نسبی و سببی!
منم سرخاکش بودم،وای متنفرم از این صدا،از این بوی خاک و مردن.از رفتاری که گورکن با جنازه داره بدم میاد.
بوی مردن تو بینی ام پیچیده بود،چقدر آشناس.همه جا سیاه و سفید بود و هیچ رنگی وجود نداشت،چقدر دنیا بدون رنگ زشت تر به نظر میاد.شاید برزخ بدون رنگه؟
اون ماری که تو گلوم زندگی میکنه بازم داشت به انتهای حنجره ام نیش میزد…باز هم فضا عوض شد،رفتم تو خونه ای که توش به دنیا اومدم،یهو رنگی شد خیلی پررنگ.
عموجانم در خونه رو باز کرد و نون داد به دستم،عشقش نون تافتون بود واسه همینم ماه رمضون واسش نون تافتون خیرات کردم!
یهو یادم افتاد!عه این که مرده!نکنه منم مردم؟چه شانس تخمی دارم من!بعد از مرگم هم باید تو این خونه باشم و از دست عموم نون بگیرم؟!
نون از دستم افتاد،داغیش دستمو سوزونده بود.نکنه خواب نیستم؟گفت:” سامان حواستو جمع کن!”
از معدود کسانی که سامان صدام میکرد!
نشست رو زمین و گفت نونا رو اینجوری ببر،از شیارهای خود نون،باریک باریک…
از خواب پریدم،قلبم داشت تند تند میزد،تو جام نشستم،امیر گفت:”خواب دیدی؟”
“آره.خواب بوده،برزخ نبود.زنده ام هنوز،بخواب.”
من و کابوسهام…
از وقتی یادم میاد کابوس میدیدم مخصوصا شبهایی که با دعوا و کتک میخوابیدم یا وقتایی که استرس کاریو داشتم،امشب دعوا که نبود ولی استرس داشتم.
به خاطر توهم از دست دادن کسی که دوستش داشتم.
اون شب دستشو بالش سرم کرد.میخواستم وزن زیادی رو دستش نندازم،مهمون داشتیم و بالش کم داشتیم،از اونجایی که من بالش نرم و نازک میذارم گفتم بالش منم بده بره من رو دستت میخوابم،البته اینو یواش در گوشش گفتم و خندید و گفت بخوابیا!
سرمو پایینتر بردم که بازوش خسته نشه با تحکم خاصش گفت بیا بالا!
شیطنتم گل کرده بود،اصلا از سرشب گل کرده بود و حتی گرده افشانی هم کرده بودم!
گفتم :”بیام بالای خودت؟روت بیام ینی؟”
چشماشو باز نکرده گفت:” میخوابی یا بخوابونمت توله؟”
“اممم دوس دارم بخوابونیم،نمیتونی که!”
چشمای قهوه ایش باز شد.
“مهمونا بیرونن،یکاری نکن یه کاری کنم فردا صب نتونی راه بری!”
دمر شدم و دستمو گذاشتم زیر چونه ام و نگاهش کردم و اداشو در آوردم “یکاری نکن…”
تو یه حرکت پشتم نشست و دستاشو زیر بغلم حرکت داد تا به تیشرتم رسید و درش آورد،رو تخت نشستم.
“امیر آنال که نمیشه الان،دوس دارم ولی نمیشه.یادته که دکتر چی گفت،ساک بزنیم؟”
“چرا آنال نمیشه؟”
“تو که میدونی من از خدامه.ولی…”
دستشو رو لبم گذاشت و گفت:”من دلم هوای تورو کرده،دلم میخواد مث یه تابلو نقاشی نگات کنم.”
“الان؟”
“همین الان…”
اینو گفت و دراز کشید رو تخت،برای آماده کردنش باید تمام بدنشو میلیسیدم…
این حس هرچی بود برزخ نبود.به سقف نگاه کردم.اگه نیاد رو سرم یعنی بیدارم! زمزمه کردم:”بی تو آوارم و در خویش فرو ریخته ام…ای همه سقف و ستون و همه آزادی من!”
گفت:”من و ته!”
نوشته: سامی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید