این داستان تقدیم به شما

اولین باری که ندا رو دیدم هیچ توجهی بهش نکردم. زنی نبود که دست و دلم رو بلرزونه. یک زن چادری بود با قیافه معمولی. البته نه از زن های چادری سنتی، بلکه از اون هایی که خوب به خودشون می رسن، آرایش ملایمی می کنن و همیشه ظاهری آراسته دارن.

من تازه به اون آپارتمان نقل مکان کرده بودم و از همسایه ها کسی رو نمیشناختم. اولین برخوردم تو اون ساختمون با ندا و شوهرش بود. صبح زود بود که از خونه بیرون اومدم تا برم مغازه رو باز کنم. تو راهرو شوهر ندا منتظرش بود. سلام کردم و بخاطر مزاحمتی که بابت اسباب کشی و سر و صدا ایجاد کرده بودم عذرخواهی کردم. مرد با خوشرویی جوابم رو داد و گفت که هر چیزی خواستم تعارف نکنم. ظاهر مرد مذهبی بود. ته ریشی داشت و عینک زده بود. یه نمه تپل مپل بود و قد کوتاه و چهل سالی داشت. تیپ مون به هم نمی¬ خورد، من آدم آزاد و بی قیدی بودم، بدون ریش و موهای ژل زده و مرتب، با این حال برخوردمون با هم خوب بود. وقتی داشتم به سمت آسانسور می رفتم برای یک لحظه چشمم به ندا افتاد. خیلی توجهم رو جلب نکرد، فقط تو نگاه اول بنظرم اومد خیلی جوون تر از شوهرش هست و قدش هم از اون بلند تر بود..
 
من تو اون زمان با دختری بودم به اسم شهره. شش ماهی می شد با هم رابطه داشتیم اما هر دو داشتیم کم کم به این نتیجه می رسیدیم که رابطه مون ایده آل نیست. البته شباهت هایی با هم داشتیم، مثل اینکه هر دو یک ازدواج ناموفق رو پشت سر گذاشته بودیم. اما تفاوت هامون بیشتر از شباهت هامون بود. شهره دختر سردی بود و خیلی درونگرا، من اما گرم بودم و اهل معاشرت. هر دو داشتیم اذیت می شدیم و با هم توافق کرده بودیم که به مرور از هم فاصله بگیریم.
حدودا یک ماه از برخورد اول گذشته بود که باز با ندا روبرو شدم. تو آسانسور بودم و در آسانسور داشت بسته می شد که صدایی از راهرو گفت:«میشه نگهش دارید؟»
آسانسور رو نگه داشتم و ندا خودش رو رسوند. تشکر کرد و داخل شد. بیست ثانیه هم طول نکشید که آسانسور به طبقه همکف رسید اما همین زمان هم برای من کافی بود تا ندا رو نگاه کنم. به چهره اش می خورد کمی بیشتر از سی سال سن داشته باشه. صورتش جاذبه¬ زیادی نداشت اما در کل زن شیکی بود. ناخن هاش رو بلند و براق نگه داشته بود، چشم و ابرو رو سایه ملایمی انداخته بود و بوی خوشی می داد. کفش پاشنه بلندی پوشیده بود و چادرش هم از این چادرهای چسب بود که بدن رو تا حدی نشون می داد. زن خوش اندامی بنظرم اومد.
چیزی که توجه ام رو بیشتر از ظاهرش جلب کرد، راحتی اش بود. اصلا خجالت نمی کشید و سرش رو پایین نمی انداخت. یکی دو بار چشم تو چشم شدیم اما نگاهش رو ندزدید. راحت نگاهم می کرد و حتی خیره. اصلا معذب نبود. و حتی اگه میخواستم می شد راحت باهاش حرف زد.
 
به مرور زمان، برخوردهای من و ندا بیشتر شد. تقریبا دو سه بار در هفته برخوردهایی کوتاهی تو راهرو یا آسانسور بین مون شکل می گرفت و هر بار هم نگاه هامون به همدیگه بی پروا تر شده بود. تا اینکه بالاخره یک روز با هم حرف زدیم.
باز هم تو آسانسور بود. این بار اون آسانسور رو برام نگه داشت. سرم پایین بود و داشتم با موبایلم ور می رفتم که یهو گفت:«ببخشید، آستین کت تون پاره شده»
نگاه کردم دیدم راست میگه، انگار به میخ یا یه جور تیزی برخورد کرده بود و پاره شده بود.
خندیدم و گفتم:«میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره همینه»
خندید و با تعجب گفت:«یعنی چی؟»
گفتم:«بوتیک دارم و وضع لباسام اینه»
خنده بلندی سر داد و گفت:«بوتیک دارین؟»
«بله»
«لباس های زنونه هم دارید؟»
«بله»
«کجاست بوتیک تون؟»
کیفم رو از جیب عقب بیرون آوردم و کارت ویزیت مغازه رو بهش دادم.
گفت:«مزاحم میشم»
گفتم:«در خدمتم»
دو روز بعد پیداش شد. وقتی اومد مشتری تو مغازه بود. کمی خودش رو با لباس ها مشغول کرد تا مشتری ها برن. وقتی رفتن حسابی تحویلش گرفتم. برای خودش چرخ می زد تو مغازه و لباس ها رو ورانداز می کرد. از بین لباس های آویزون به دیوار یکی رو نشونم داد و گفت:« رنگ مشکی ش رو دارین؟»
با تعجب گفتم:«آره» و فورا لباس رو براش آوردم.
تعجبم برای این بود که لباسی که انتخاب کرده بود لباس شب بود. یک لباس نازک که از سرشونه ها تا سینه ها توری بود و خیلی هم کوتاه بود، بطوری که تا بالای ناف می رسید. اسمش رو خودش بود، لباس شب و یک لباس سکسی محسوب می شد.
گفت:«می تونم امتحان کنم؟»
«حتما»
رفت توی اتاق پرو و در رو بست. وقتی اومد بیرون لباس رو گذاشت رو پیشخوان و گفت:«لطفا حساب کنید»

از اون روز به بعد بیشتر از همیشه ندا رو می دیدم. اغلب توی آسانسور. همیشه وقتی من از خونه بیرون می اومدم اون هم چند ثانیه بعد پیداش می شد. شک کرده بودم که از چشمی در آپارتمان نگاه میکنه که من کی میام. توی آسانسور مدام بهم نگاه می کرد و سعی می کرد باهام حرف بزنه. در شرایط عادی این موقعیت ها رو از دست نمی دادم اما مشکل این بود که اون شوهر داشت.
یک شب دیدم یک شماره ناشناس از تلگرام پیغام داد:
سلام
سلام. شما؟
ندا هستم
به جا نمی آرم
همسایه تون.
سلام خانم، بفرمایید در خدمت تونم
همیشه اینقدر رسمی حرف می زنی؟
امرتون؟
این لباسی که به من دادی یک خرده تنگه، بدنم رو اذیت میکنه، بخصوص سینه هام رو
بیاریدش عوض میکنم
الان بیارم؟
الان که تو خونه ام، فردا بیاریدش، ببخشید شماره من رو از کجا پیدا کردید؟
قربون حواس جمعت خودت کارت دادی
درسته، شب بخیر
می بینمت فردا

برام واضح بود که می خارید. گفتم که ازش بدم نمی اومد. اما شوهر داشت و من نمی خواستم سراغ زن شوهردار برم.
فرداش اومد تو بوتیک. لباس رو گذاشت جلوم و اون یکی رو برد تو اتاق پرو که امتحان کنه. یک دقیقه بعد گفت:«ببخشید، یک لحظه می آی؟»
فکر کردم در باز نمیشه. اما در باز بود. ندا جلو روم بود با همون لباس توری که تنش بود. موهاش لخت تا شونه هاش می رسید. از شانه تا بالای سینه هاش پیدا بود. وقتی من رو دید که جا خوردم گفت:«این خوبه بنظرت؟»
گفتم:«برو بیرون»
انگار جا خورد:«چی؟»
«برو بیرون از مغازه من، زنیکه فاسد»
چشم هاش دریده شده بود. انگار باورش نمی شد. چادر رو گذاشت سرش و زد بیرون.
شب دوباره پیغام داد:
من فاسد نیستم، اینقدر الاغی که نمیفهمی ازت خوشم میاد؟
به هر حال رفتارت درست نبود. تو شوهر داری. دیگه بهم پیام نده

پیام نداد، به جاش عکس خودش رو برام فرستاد در حالیکه همون لباس توری مشکی تنش بود. سینه های بزرگش داشت تور رو پاره می کرد. کون خوش تراشش داخل یک استرچ سفید بیرون زده بود.
احساس کردم تنم داره داغ میشه
ندا رو تا چند روز ندیدم. سر خودم رو شیره می مالیدم که چه بهتر اما از درون دلم می خواست ببینمش. روز نهم یا دهم بود که تو راهرو دیدمش. با هم سوار آسانسور شدیم. منتظر بودم حرف بزنه یا نگاهم کنه اما سرش پایین بود و حتی یک کلمه هم نگفت. این بی محلی های ندا تا چند روز ادامه داشت.
اون روز بارون می اومد. حوصله نداشتم برم بوتیک. اما هر طور بود از خونه زدم بیرون. باز تو آسانسور ندا رو دیدم. مطمئن بودم زمان رفتنش رو با من هماهنگ میکنه. اصلا نمی دونستم که این وقت صبح کجا میره؟ دانشگاه یا سر کار؟ اون روز خیلی زیبا شده بود. ناخن هاش رو جلا زده بود و به لب هاش رژ صورتی محوی مالیده بود. بوی سرد و تلخی هم می داد. خیلی زور زدم باهاش حرف بزنم. اما نتونستم. چاک چادرش رو عمدا باز گذاشته بود و ران هاش معلوم بود. می خواست تحریکم کنه، واضح بود. وقتی آسانسور به همکف رسید دستم رفت رو دکمه ها و دوباره شماره 4 رو زدم. ندا با تعجب نگاهم کرد. آسانسور دوباره آروم خزید بالا. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. یک قدم برداشتم طرفش و یک قدم دیگه. حالا تو یک قدمی اش بودم.
 
صورتم رو نزدیک کردم به صورتش. صورتش رو برگردوند. دست بردم زیر چونه اش. سرش بالا اومد. آروم لبم رو نزدیک کردم اما دوباره سرش رو عقب برد. آسانسور رسید به طبقه 4. دوباره دکمه همکف رو زدم و آسانسور برگشت پایین. دوباره لبم رو بردم سمتش و دوباره خودش رو عقب کشید. واقعا تحمل نداشتم. صورتش رو گرفتم و لب هام رو گذاشتم رو لب هاش. سعی کرد کنارم بزنه اما محکم گرفتمش. آسانسور رسید به همکف و دوباره دکمه 4 رو زدم. محکم می مکیدمش. وقتی آسانسور رسید طبقه 4 ندا رام شد. حالا اون هم من رو می لیسید. این بار اون دکمه همکف رو فشار داد. آسانسور مدام از طبقه همکف به 4 می رفت و من و ندا همدیگه رو می لیسیدیم. آخرین بار که آسانسور رسید طبقه 4 ندا دکمه خروج رو زد. دستم رو گرفت و گفت:«بیا، دیگه نمیتونم» من رو کشید طرف آپارتمان خودم.
 
در رو باز کردم و ندا در رو بست. اومد تو بغلم. دست بردم سمت کمرش و با خودم بردمش روی کاناپه توی پذیرایی. نشست رو پام. با یه دستم کمرش رو می مالیدم و با دست دیگه م سینه اش رو. چادرش رو تو همون حال وا کرد و پرت کرد رو زمین. دستم رو حلقه کردم و خوابوندمش رو کاناپه. خوابیدم روش و شروع کردم به لیسیدن گردنش. لب هاش طعم شیرینی داشت. فشار ناخوناش روی بازوم عجیب لذتبخش بود. یکی یکی لباس هاش رو در آوردم. سینه های درشت و نرمش رو مکیدم و زبون کشیدم روی نافش. شلوار و شورتش رو بیرون آوردم. کسش کمی مو داشت اما اونقدر شهوت زده بودم که تاثیری روم نداشت. سرم رو بردم بین پاهاش و مشغول زبون کشیدن شدم. موهام رو چنگ می زد و پاهاش رو به صورتم فشار می داد. دو سه دقیقه کسش رو لیسیدم و بلند شدم و نشستم بین پاهاش. ساق پای چپش رو گذاشتم رو شونه راستم و پای دیگه ش رو دادم کنار. کیرم رو به زور از شلوارم در آوردم و بدون اینکه برام ساک بزنه کرد تو کسش. راحت بود. درد نمی کشید لذت می برد. بعد چند دقیقه آخ و اوف شروع شد. اما از درد نبود از لذت بود. مدام می گفت بکن منو، جرم بده، پاره ام کن و من با هر بار شنیدن صداش کیرم رو محکمتر تو کسش می کردم. پنج دقیقه ای تو اون حالت کردمش. خسته شده بودم. تکیه دادم به کاناپه و سرش رو فشار دادم سمت پایین. کیرم رو گرفت و با زبون سرش رو خیس کرد و بعد مثل یک گاز بزرگ از موز کیرم رو بلعید. دندوناش اذیتم می کرد اما لذت هم می بردم. داشت آبم می اومد و این رو نمی خواستم. چنگ زدم به موهاش و برش گردوندم.

 
می خواستم به حالت سگی بکنمش. برگشت و سرش رو داد پایین و کونش رو بالا. پا شدم و کیرم رو روی کسش تنظیم کردم و آروم فرو کردم. محکم ضربه می زدم و تماس شکمم با کونش صدای خوبی می داد و تحریکم می کرد. از همون حالت خم شدم و جفت سینه هاش رو گرفتم و چنگ زدم. حالا واقعا داشتم دیوونه می شدم. مثانه ام سنگین شده بود و کیرم مدام قرمز تر می شد. ندا هم داشت لب هاش رو گاز می گرفت. بهش گفتم:«دارم میشم»، گفت:«بریز تو»، گفتم:«چی؟»، «بریز تو بچه دار نمیشم» تازه می فهمیدم چرا بچه ندارن.
یکی دقیقه دیگه هم گاییدمش و آبم رو خالی کردم تو کسش. دیگه جون نداشتم. همونجا روی ندا پهن شدم و سرم رو گذاشتم روی موهاش. بوی خوبی می داد. تن نرم و سفیدش زیر مچاله شده بود و هر دو نفس نفس می زدیم.
من همیشه از زن شوهر دار فرار می کردم اما اصلا فکر نمی کردم که گناه اینقدر لذت بخش باشه. از اون به بعد مدام با ندا رابطه دارم. شریکی بهتر از اون تو زندگیم نداشتم. ندا و شوهرش دارن از هم جدا میشن. اگه این اتفاق بیفته شاید دیگه سراغ ندا رو نگیرم. چون تازه می فهمم هیچ لذتی تو دنیا بالاتر از کردن زن شوهر دار نیست.
 
 
نوشته: اشکان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *