این داستان تقدیم به شما

این شاه کوسی که کردم همین پنج شنبه هفته گذشته بود ، چهارده دی ماه هزاروسیصد و نود و شش .. دوست داشتم بنویسمش و بزارمش اینجا برای یادگاری.. علت اینکه با یکهفته تاخیر هم مینویسمش اینه که مسافرت بودیم و این ماجرای بکن بکن هم تو همین مسافرت اتفاق افتاد…

***

هفته ی گذشته خانواده ما با خونواده آقای عباسی که از دوستان خانوادگی هستن؛ بنابه دلایلی، از جمله آفری(تخفیف و قیمت ویژه) که از یکی از هتلهای شمال، به دست آقای عباسی، که پست بالایی تو یکی از وزارتخانه ها داره، رسیده بود، اونها و خانواده ما تصمیم گرفتن تو این سرمای زمستون، دو روز از محل کارهاشون مرخصی بگیرن و بچسبوننش به پنجشنبه و جمعه و چهار روز برای استراحت و تفریح و مخصوصا برای فرار از هوای کثیف و گند اینروزهای تهران؛ دوتا خونواده با هم برن شمال…
 
حالا مقدمات و مخلفات سفر و معرفی آقای عباسی و زنش و بچه هاشون؛ دخترکوچیکشون سحر، که تازه لیسانس گرفته بود و پسر بزرگشون که همون دوست منه، سامان و خونواده خودم و بقیه و اینها رو فاکتور میگیرم که داستان طولانی نشه ولی همینقدر درمورد مامان سامان بگم که یه زن تقریبا چهل و دو ساله فکر کنم؛ قد متوسط، کمی تپل با سینه های گنده و کون خوش تراش و معرکه که از حتی زیر چادر هم آدم دهنش آب میفته بالا پایین رفتنش رو نگاه کنه و صورت ملیح و فوق العاده لوند و جذاب و کمی هم شیطون و متلک گو و حاضرجواب و درمجموع شیرین و جذاب و لوند و خوردنی و یه زن حاجی چرب و چیلی تمام عیار… و جالبتر از همه هم اینکه، فکر کنم بخاطر شغل شوهرش چادری هم بود… من سامان رو خیلی وقته میشناسم و تقریبا دوست صمیمی منه و خونه شون هم بارها رفته ام و مامانش تو خونه وقتی آقای عباسی بود که با چادر بود؛ ولی وقتی شوهرش نبود بی حجاب و با کلی غمزه و عشوه و بفهمی نفهمی سکسی لباس میپوشید و مثلا با دامن و پای لخت یا مثلا پیرهنی که چاک سینه های تپلش معلوم بود و غیره… به منم فکر کنم نظر داشت و دوستم داشت و کلی تحویلم میگرفت و توی نشون دادن پر و پاچه اش به من خسیس نبود… البته نمیدونم فقط با من اینجور بود یا با همه و راستشو بخواین منهم همیشه با اینکه سامان رفیق صمیمیم بود، همیشه طوری که سامان متوجه نشه یواشکی دیدش میزدم، که البته مامانش خودش متوجه میشد و میفهمید.. حتی آرزوی کردنش رو داشتم؛ ولی خب مطمئن بودم که نمیتونم بکنمش، چون واقعا شرایطش جور نبود و نمیشد و بهمین خاطر کلا بی خیالش بودم و حتی فکرشم نمیکردم… تا اینکه اون مسافرت پیش اومد و اون شب فراموش نشدنی…
 
اونشب شب سوم ما توی هتل بود.. تو اون سه روز گذشته مامان سامان تا تونسته بود قر ریخته بود و شیطنت کرده بود و حتی دو سه باری هم که با خانواده رفته بودیم کنار دریا و توی شهر و موقع خرید و غیره تونسته بودم چندبار باهاش تماس فیزیکی برقرار کنم و مثلا یه بار جوری که مثلا حواسم نیست دست زده بودم به کونش و اون هربار متوجه میشد ولی با خنده و عشوه چیزی نمیگفت و رد میشد…
اونشب توی سالن تجمعات هتل که پشت هتل بود، یه مراسم جشن و سرگرمی بود که همه مهمونای هتل اومده بودن و با اینکه فصل مسافرت و تعطیلات هم نبود سالن شلوغ بود و ما دوتا خونواده هم تقریبا ردیفهای وسط سالن نشسته بودیم.. من کنار دست سامان نشسته بودم، اونطرفم خواهر سامان بود، کنار خواهرسامان باباش آقای عباسی بود و اونطرف آقای عباسی هم مامان سامان بود.. خونواده منم اینطرف کنار سامان بترتیب نشسته بودن… مامان سامان یه دوربین هندی کم کوچیک همراش بود که از همه چیز فیلمبرداری میکرد.. هرچی بهش میگفتیم بابا دوربین دیگه قدیمی شده و با همون موبایلت میتونی فیلمبرداری کنی و بهش می خندیدیم، گوش نمیکرد و میگفت میخوام وصل کنم به تلویزیون و با این راحتترم.. خلاصه اونشب دوربینش هم همراش بود و برنامه داشت شروع میشد که یهو دیدم رو کرد به دخترش، خواهر سامان، که ای وای این باطری دوربین شارژ نداره و بهش گفت بلندشو برو تو اتاق از تو چمدون باطری اضافه رو بردار برام بیار.. خواهر سامان که نمیخواست از جاش بلندشه شروع کرد به غرغر کردن و گفت نمیرم و دو سه دقیقه بین این مادر و دختر بگو مگو شد و آخرشم مامانش با عصبانیت گفت باشه خودم میرم میارم ولی میدونم بعدا باهات چیکار کنم… و با اخم کلید اتاقو از آقای عباسی گرفت و بلند شد رفت… برنامه هم در همین حین شروع شد و صدای موسیقی و سر و صدا و چراغها خاموش شد که یهو یه فکر بنظرم رسید و از همه پرسیدم که من دارم میرم برای خودم یه نوشابه بگیرم، کسی چیزی میخواد؟ که کسی تحویلم نگرفت و سریع بلند شدم و از سالن زدم بیرون و توی محوطه شروع کردم دویدن تا به ساختمون هتل رسیدم و مامان سامان رو دیدم که تازه رسیده بود پشت در آسانسور و دکمه رو زد و منتظر آسانسور شد که نفس نفس زنان خودمو رسوندم بهش و کنارش وایسادم و سلام کردم.. اون که از دیدن من تعجب کرده بود با خنده گفت: ااا تو اینجا چیکار میکنی؟ گفتم من موبایلمو تو اتاق جاگذاشتم میرم بیارمش..

 
 
اتاقهای ما توی هتل دوطرف یک راهرو و طبقه هشتم بود.. تو آسانسور بهش گفتم: امشب خیلی خوشگل شده بودیا… از همه سر تر بودی.. یه خنده ای کرد و یه کم چادرشو باز کرد و دوباره بست و گفت: الکی نگو.. ولی خب خیلی ممنون.. چشات قشنگ می بینه.. گفتم نه واقعا آرایشی که کرده بودی بهت میومد.. انگار قند تو دلش آب شده باشه هی ریز ریز میخندید و تشکر میکرد..
تصمیم کردنش به هرقیمتی رو گرفته بودم.. از آسانسور که اومدیم بیرون بهش گفتم بیا اول بریم اتاق ما من موبایلمو بردارم بعد بریم اتاق شما برای باطری.. دلیل مسخره ای بود ولی هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.. خودشم خنده اش گرفته بود و گفت برای چی بیام اتاق شما؟ گفتم بیا حالا بهت میگم، همین موقع رسیدیم جلو در اتاق ما، سریع در رو باز کردم و خودم رفتم تو و گفتم بیا تو زود باش.. یه لحظه وایساد جلو در و گفت آخه بیام تو برای چی؟ گفتم بیا تو اینجا دوربین مداربسته هست می بینن شک میکنن و فرصت بهش ندادم جواب بده و از توی همون اتاق دستشو گرفتم و کشیدمش تو و در رو بستم…
 
انگار اصلا بیخیال همه چیز شده بودم و فرمان عقلم رو داده بودم دست کیرم و بدون برنامه و فی البداهه همه اینها اتفاق افتاد تا یهو خودمو پشت در با مامان سامان تو بغلم تنها دیدم… اتاق تاریکه تاریک بود…صداشو یه کم بلند کرد و گفت چیکار داری میکنی؟.. گفتم ببین دیگه کار از کار گذشته، خیلی وقت نداریم، شک میکنن، من عاشقتم، فقط هم میخوام یه ماچت کنم، تو رو خدا اذیت نکن.. منتظر جوابش نشدم و همینجور پشت در بغلش کردم و همینجور که داشت تو بغلم وول میخورد صورتمو آوردم جلو که ماچش کنم ولی نمیزاشت و هی میگفت نکن چیکار داری میکنی؟… چادرش افتاده بود زیر پامون و تو بغلم بود که با هر زحمتی بود تو اون تاریکی لب شو پیدا کردم و لبمو گذاشتم رو لبش… اول همکاری نمیکرد، ولی وقتی سینه هاشو از رو لباس گرفتم یه کم رام شد و خودشو سپرد دست من.. از این لباسهای خال خالی سیاه و سفید سرتاسری که دامنش تا زیر زانوهاش بود تنش بود.. سینه هاشو وحشیانه چنگ میزدم… لبشو ول کردم شروع کردم گردنشو ماچ کردن و اومدن پائین طرف چاک سینه هاش.. دست راستمو از رو سینه اش برداشتمو و شروع کردم رفتن بسمت پائین و همونجور که سینه و شکمش رو میمالیدم یهو دستمو بردم لای پاش و کوسش رو از رو لباس گرفتم.. نفس نفس میزد و هیچی نمیگفت و فقط آه و اوه میکرد.. کوسشو که گرفتم یه آخخخ بلند گفت و دولا شد که دستم لای پاش بیاد بیرون ولی انگار زورم ده برابر شده بود.. کوسشو ول نکردم و بیشتر تو بغلم فشارش دادم.. یکی از تخت های اتاق که نزدیکتر بود رو مامان سامان رو تو همون حالت کشیدمش طرف تخت و خودش نشست لبه تخت…لبم از لبش جدا نمیشد و همونجور که لبه تخت نشسته بود با یه فشار خوابید رو کمرش و پاهاش از لبه تخت آویزون بود و درحالیکه هنوز لب تو لب و دستم لای پاش و کسش رو میمالیدم افتادم روش.. تو همون حال با دست چپم کمربندمو باز کردم و شلوار و شورتمو کشیدم پائین…

 
 
دوتا پای مامان سامان رو آوردم بالا و سرم رو بردم لای پاهاش…با دهنم رفتم سراغ کسش و تند تند کس شو از رو شرت می لیسیدم و کناره های رونش رو که عرق کرده بود ماچ میکردم… کوسش بوی بهشت میداد و جلو شورتش خیسه خیس بود… دست انداختم که شورتش رو که توری مشکی بود دربیارم .. اول نزاشت شورتشو دربیارم ولی نتونست مقاومت کنه و شورتشو کامل درآوردم و انداختم اونطرف و پاهاشو گذاشتم رو شونه هام و کیرمو گذاشتم رو کوسش و دوباره افتادم روش و بوسیدن لبهاش و ازبالای یخه ش سینه هاشو مالیدن و کیرمو رو کوسش کشیدن..از فرط هیجان و تقلا عرق کرده بودم و داشتم دیگه ارضا میشدم… خودمو کشیدم عقب و کیرمو که از آب خودم و خودش لیزه لیز شده بود و دیگه احتیاج به خیس کردن نداشت، سر کیرمو گذاشتم در کوسش و با یه فشار همه شو تا ته کردم تو کوسش… یک آن یه آه بلند کشید و کمرشو بحالت قوسی درآورد و روی کمرش بلند شد، ولی جفت پاهاش و اون رونهای خوشگلش هنوز توی بغلم بود و سفت چسبیده بودم بهش و با شدت می کوبیدم تو کوسش.. حالا دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و با همون نور خیلی کمی که از پنجره میمود داشتم می دیدمش که درحالیکه لباسش تا نزدیکیهای سینه هاش اومده بود بالا، چشماشو بسته بود و لب پائینی شو گاز گرفته بود و با پائین تنه لخت و پاهای باز و اون رونهای خوشگل و سفید که تو بغل من بود و منم لای پاش و کیرم تا ته تو کوسش و داشتم میکوبیدم لای پاش… که یهو آبم مثل سیل اومد و محکم چسبیدم بهش و کیرمو تا ته فرو کردم تو کوسش و همه آبمو خالی کردم ته کوسش و مثل یه تخته سنگ افتادم روش…
همه اینها از آسانسور به بعد شش هفت دقیقه بیشتر طول نکشید و مامان سامان رو به شدیدترین حالت تو این چنددقیقه کرده بودم.. اونم چه کردنی..

 
مامان سامان همینکه نفسش جا اومد از همون زیر به من گفت برو کنار ببینم… ببین چیکار کردی.. فقط میخواستی یه بوس کنی آره؟ و منو هل داد و انداخت کنار و بلند شد و خودشو مرتب کرد، ولی هرچی گشت تو اون تاریکی نتونست شرتشو پیدا کنه؛ بمن گفت، گفتم برای برق اتاق باید کارت قفل اتاقو بزاریم تو اون جای مخصوصش تا برق وصل بشه و چراغ روشن بشه، تو حالا سریع برگرد تو سالن تا شک نکردن، من خودم بعدا پیداش میکنم و برات میارم… تو برو منهم بعد از تو میام… مامان سامان هم تا دم در کورمال کورمال رفت و چادرشو که همونجا افتاده بود برداشت و سرش کرد و از اتاق زد بیرون…
 
 
بعد از چنددقیقه منم بلند شدم و اون برق لعنتی رو که نگذاشته بود مامان سامان رو لخت ببینم، مخصوصا اون کونش رو که عاشقش بودم، وصل کردم و تازه تونستم شرت مشکی و توری مامان سامان رو که افتاده بود پائین گل میز کنار تخت پیدا کنم…هنوز خیس بود.. شرت رو برداشتم و بو کردم، “بوی خوش زن” یا بعبارتی بوی کوس میداد..! اونو تا کردم گذاشتم توی جیب بغل کوله پشتیم و از همونجا یه نخ سیگار برداشتم و رفتم کنار پنجره و روشنش کردم و درحالیکه دودش رو فوت میکردم طرف دریای زیبای خزر، به این فکر میکردم که عجب کوسی کردم… اینقدر تخلیه و سبک شده بودم که میتونستم از همون پنجره پرواز کنم بیرون.. بهتر از همه هم این بود که کوس مامان دوستم رو کرده بودم که خونه شون نزدیکیهای خودمونه و میتونم از این به بعد دائم بکنمش… یاد شورتش افتادم که میتونه بهونه خوبی باشه برای دوباره دیدن مامان سامان.. تا وقتی که از مسافرت برگشتیم مامان سامان چندبار یواشکی تو موقعیتهای مختلف با خجالت ازم پرسید شرتمو پیدا کردی؟ بدش بمن… بهش گفتم پیداش کردم ولی وقتی برگشتیم بهت میدم الان نمیشه… و بهش ندادمش!… الان هم که دارم اینها رو تایپ میکنم اون شرت توری مشکی مامان سامان روی تختم و درست کنار دستم هست و زل زده بهم و داره نگام میکنه… این شرت بلیط دفعه بعدم هست که برم و مامان خوشگل سامان رو اینبار توی نور و از کوس و کون بکنم…
 
 
.
نوشته: لیمو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *