داستان سکسی تقدیم به شما
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
این داستان: امیر بهادر
در پهنه جلگه ایِ سرزمینهای زیبای شمال، جایی که شهر کوچک من واقع شده، اکسیر حیاتِ برخاسته از اعماق جنگل، هوا رو برای مرده و زنده تازه میکنه.
در چنین منطقه ای، شما میتونید برای یک لحظه در امتداد جاده توقف کرده
و مناظر مفرح و روح نوازش رو تماشا کنید و درک کنید که در این سرزمین دلفریب، رخدادهای زیادی میتونه پیش بیاد که در هیچ جای دیگه اتفاق
نمی افته.
قرار بود تعدادی از دوستان دانشگاهیم برای تعطیلات آخر هفته بیان خونه من. هیجان انگیز بود که بعد از مدتها دیدار رفقای قدیمی میسر میشد.
به واقع، خاطره انگیز ترین بخش حضور این دوستان، یک سوغاتی فوق العاده بود، از طرف یکی از بچه ها که به تازگی از سفر خارج برگشته بود.
یک معبد کوچک، ساخته شده به سبکِ یه خانه چینی، با یک گنبد کوچک مدور شکل، قرار گرفته بر روی مربعِ مرکزیِ سقف، به همراه تزئینات سرخ رنگِ اطراف آن و یک مجسمه زیبای “بودا” درون معبد، به رنگ طلائی.
با گذشت زمان، این مجسمه به دوست و یار اوقاتِ تنهاییم بدل شد. ما با هم حرف میزدیم و یکدیگر را می فهمیدیم.
اگر کسی بخواهد به داستان زندگی من، خرده بگیرد و ملامتم کند این حق را دارد، ولی نمی تواند مرا بخاطر سخن گفتن با “بودا” سرزنش کند، چرا که این گفتگو، برآمده از ندای درون و صدای وجدان من است.
علیرغم ساعات کاری طولانیِ طبابت در بیمارستان، در مطب هم بیماران رو ویزیت میکردم، بویژه اول بخاطر مردم کم بضاعت، و دوم بخاطر اشتیاق محبوبه که به عنوان منشی و کمک بهیار، امور مطب رو بخوبی مدیریت میکرد.
موقع زایمان زن محمود فرا رسید. بچه رو خودم دنیا آوردم. هر وقت نوزادی رو بدنیا میآوردم، در قلبم برای خوشبختیش دعا میکردم، اما در این مورد خاص وقتی قیافه لکنتیِ محمود جلو چشمم میومد، واقعا اینکار برام سخت میشد.
محمود بیرون از اتاق زایمان مثل درخت چنار، منتظر وایساده بود.
منو که دید اومد جلو
-دکتر حالشون چطوره؟
-مادرِ بچه حالش خوبه
-پس بچه چی؟ سالمه؟
-از هر نظر سالمه فقط حیف از اون بچه که باباش یکی مثل توئه
محمود عصبی شد، زیر لب غرید و گفت:
-کی میتونم بچه رو ببینم؟
-بزودی پرستارا، مادر و بچه رو میارن بیرون
تو خونه به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد من هم یه بچه داشتم، دستشو میگرفتم می رفتیم بیرون براش خوراکی میخریدم.
صدای “بودا” رو شنیدم که گفت:
-بهادر، در این مورد ریش و قیچی دست خودته
-به این سادگیا هم نیست
-به محمود نگاه کن، یه قدم از تو جلوتره
دو شب بعد دیدم محبوبه همراه با مادر محمود، اومدن خونه من. بچه داشت گریه میکرد. مادر محمود گفت:
-ببخشید آقای دکتر من نمیدونم چرا این بچه بیش از حد بیتابی میکنه؟ به نظر میاد که بچه مشکلی داره.
-مادر بچه حالش خوبه؟
-بله آقای دکتر استراحت میکنه.
یه نگاهی به “بودا” کردم و گفتم:
-میبینی این محمود چقدر پررو شده!! مرتیکه نسناس،
داره از همسایگی سوء استفاده میکنه. حالا خواهر و مادرش رو فرستاده جلو.
بودا گفت: بهادر، تو وظیفه پزشکیت رو انجام بده
شروع به معاینه بچه کردم. بچه تپل مپل و سفیدی بود.
به مادر محمود گفتم:
-خب حاج خانوم اسم بچه رو چی گذاشتید؟
-محمود اسم بچه رو گذاشته ” امیر تحوت”. نامِ “امیر” انتخابِ مادر بچه اس، و اسم “تحوت”، هم انتخابِ محمود. فردا هم داره میره شناسنامه بچه رو بگیره
-“تحوت” یعنی چی؟
-“تحوت” نام یکی از خدایان بزرگ مصر باستانه. محمود معتقده که این بچه با نامِ “تحوت” در آینده میتونه به بزرگی برسه و به خلقِ عالم سروری کنه.
-بسیار خوب پس این بچه رو ببرید پیش یه پزشک مصری معاینش کنه
از روی صندلی بلند شدم و دستامو که مثل یه بیل، بزرگ بود بهم چفت کردم و با چهره ای مصمم به دیوار روبرو خیره شدم.
هر دو تا زن، مات و مبهوت به من نگاه کردند و بدون کوچکترین حرفی بچه رو برداشتند و رفتند.
پس از رفتنشون، “بودا”، با ناراحتی گفت:
-بهادر، تو هیچ فهمیدی چکار کردی؟
-نشنیدی این مردک، چه اسم مسخره ای روی بچه گذاشته؟
-میتونستی اینو به زبانِ بهتری بهشون بگی، اما تو یه پزشکی، اگه این بچه همین الان براش اتفاقی بیفته مسئولیتش مستقیما به عهده توئه. مطمئن باش محمود میاد سراغت.
-چرا باید اتفاق بدی واسه اون بچه بیفته. اون مثل یه گل، تر و تازه اس.
رفتم در خونه رو باز کردم و برگشتم تو هال منتظر شدم. دو دقیقه بعد محمود عین یه گراز وحشی از راه رسید و فریاد زد:
-این چه چرندی بود به مادرم گفتی؟
به بودا نگاه کردم و گفتم:
-میبینی، آدم اینهمه نیت خیر داشته باشه بعد باهاش اینطوری برخورد کنن
-خودتو بذار جای محمود. رفتارشو نمیشه تایید کرد ولی میشه درکش کرد.
به محمود گفتم:
-بچه معاینه میشه ولی نه با این اسم مزخرف
-اصلا به تو چه مربوط. نکنه خیال کردی واسه خودت کسی هستی. من پدر بچه ام و تشخیص میدم چه اسمی براش مناسبه. اونوقت تو این وسط چکاره ای؟
-وقتی پدر بچه بیشعوره، باید یه آدم عاقل تصمیم بگیره
محمود در حالی که آستین های پیراهنش رو بالا میزد گفت:
-بهادر، یادت باشه ضربه زیر شکم نداریم وگرنه منم یه صندلی برمیدارم
-مطمئن باش همون بالای شکم کارتو میسازم
اینو گفتم و بلافاصله ضربه اول رو گذاشتم زیر گوشش
هر دو تنومند بودیم با عضلاتی نیرومند و آهنین. ضربات ما صفیر کشان هوا رو میشکافت و به صورتهامون اصابت میکرد. محمود مانند گوساله حمله میکرد ولی برای من که یه بوکسور بودم، محمود چیزی بیشتر از یه کیسه سیب زمینی نبود. پس از پنج دقیقه نبرد خاموش و خشمناک صدایی شنیدم که گفت:
-بهادر، یه چپ بزن به فکش
ضربه رو وارد کردم و محمود نقش زمین شد. محکم و با صلابت بالای سرش ایستاده بودم. محمود دیگه خیال جنگ نداشت. لباسامو مرتب کردم و کیف پزشکیم رو برداشتم. محمود نشسته بود کف هال و چونه اش رو میمالید. بهش گفتم:
-خب، اسم بچه رو چی بذاریم؟
محمود زیر لب با غیض گفت: اسمشو میذاریم بهادر
-نه بذاریم “امیر بهادر”. مادرش نامِ “امیر” رو انتخابِ کرده. یه بهادر هم که کنارش بیاد، تو خنثی میشی.
آن شب، پس از معاینه نوزاد، به خانه برگشتم.
“بودا” لبخند زد و هر دو با آرامش بخواب رفتیم.
صبح فردا محبوبه اومد خونه من.
-بهادر، دیشب از روی صورتهای تو و محمود میشد حدس زد چی شده
-اشکالی نداره، به نتیجش می ارزید
-البته، اینطوری هر وقت برادر زاده ام رو صدا میکنم، انگار که تو رو کنارم دارم.
سپس محبوبه اومد روی پای من نشست و خودشو رها کرد توی بغل من و لبهای گرمش رو گذاشت روی لبهام. برای چند دقیقه بدنهای همدیگر رو میفشردیم بدون اینکه لبهای ما از هم جدا شود.
محبوبه رو بغل کردم بردمش روی تخت. تک تک سلول های ما، درون دیگری قفل شده بود. ابتدا محبوبه لباسهای منو درآورد، سپس من بدن قشنگ و خوش فرمش رو لخت کردم. محبوبه با اشاره دستش، روی سینه ام، فرمان داد تا دراز بکشم. نشست روی من و کیر منو گذاشت زیر کوسش و شروع کرد به مالش کیرم با کوسِ نرم و مرطوبش. داشتم دیوونه میشدم که دیدم محبوبه کیرمو فرستاد تو کوسِ پر آبش. دستاشو گذاشت روی شونه هام و شروع کرد به حرکت کردن روی کیرم. موهای بلندش، دو طرف صورت زیباش ریخته بود. فقط به چشمهای همدیگه نگاه می کردیم. محبوبه ارضا شد و حرکات او آرامتر. میتونستم آرامش و لذت رو در چشمان او ببینم. دستامو حلقه کردم دور کمرش و خیلی محکم او را روی کیرم بالا و پایین میکردم. هیچ حرفی نمیزدیم، فقط صدای نفس های ما بود که فضای اتاقو پر کرده بود. در یک لحظه چشمامو بستم و آبمو تو کوس خیس محبوبه خالی کردم. سپس معشوقه زیبای من به نرمی روی سینه ام دراز کشید. چقدر عشق او زیبا بود.
بعضی وقتا آدم آرزو میکنه که میتونست زمان رو متوقف کنه. چه میشه کرد که هر لحظه سلولها، پیر تر میشن و به وداع نزدیکتر.
محبوبه رفت، و من دوباره در دنیای کوچکم تنها شدم.
ادامه دارد…
نوشته: SILAXX
نوشته های مرتبط:
پزشک وظیفه شناس (۱)
مامور وظیفه شناس (۲)
مامور وظیفه شناس (۱)
دختر فراری و افسر وظیفه
کون شناس (۵ و پایانی)
کون شناس (۴)
کون شناس! (۳)
کون شناس! (۲)
کون شناس! (۱)
ساده، مهربان، پزشک
ماجراهای جنسی یک پزشک (۱)
کون دادن به دکتر پزشک قانونی
سکس با دکتر پزشک قانونی
بهترین پزشک
خاطره ی پزشک میسترس و برده اش
خاطرات جنسی یک پزشک (قسمت ۳ و پایانی)
خاطرات جنسی یک پزشک (۲)
خاطرات جنسی یک پزشک (۱)
دستیار پزشک
کون دادن مامانم به پزشک رادیولوژیست
منشی دندون پزشک درحال طلاق
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید