این داستان تقدیم به شما
از در كه وارد شدم تو آشپزخونه بود. به ندرت پيش مياد كه آشپزى كنه اما اون شب… احتمالا اين پاداش شروع دوبارهى جلسات مشاورهام بود!
شال و پالتوم رو در آوردم و رو كاناپه انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم. نيمه لخت جلوى گاز وايساده بود و دماى فر رو تنظيم ميكرد. صداى آهنگ مورد علاقش هم زياد بود و همزمان باهاش زمزمه ميكرد. توجهم به شيشهى مشروب رو كابينت جلب شد و اخمام تو هم رفت. قول داده بود كه تنهايى نخوره! بعد ياد زنگ نزدن خودم افتادم و ترجيح دادم كه سكوت كنم. با قدمهاى نامطمئن بهش نزديك ميشدم و بدون هيچ واكنشى مشغول كارش بود. متوجه برگشتنم نشده بود؟! شايد هم ميخواست اين طور فكر كنم.
به طرفش رفتم و در حالى كه دستاى يخزدمو دور تن داغش حلقه ميكردم گفتم “تو سردت نميشه؟! چطورى فقط يه شلوار پوشيدى؟!” بعد كتفش رو كه جلوى صورتم قرار گرفته بود رو بوسيدم و سرم رو روش گذاشتم.
دستامو تو دستاش گرفت و نوازش كرد تا گرم بشم و با لحنى جدى گفت “هيچ معلوم هست كجايى؟! مگه قرار نبود بعدش بهم زنگ بزنى؟!” چشمامو بستم و بوى تنش رو عميق نفس كشيدم. بايد چى ميگفتم؟! فقط تونستم زمزمه كنم “ببخشيد”
به طرفم برگشت و با لحنى جدى گفت “جواب من ببخشيد نيست سوفيا! خيلى نگرانت شدم! خيلى!!! ميفهمى؟!” سرم رو پايين انداخته بودم و هيچ حرفى براى گفتن نداشتم، هيچ توجيهى براى ديدن و جواب ندادنم به ميسكالهاش نبود… “جواب منو بده سوفيا! هيچ معلوم هست از ساعت ٥ تا حالا كجايى؟!” به خودم اومدم و سرم رو به طرف ساعت رو ديوار نشيمن برگردوندم. به همين زودى ساعت نه شده بود؟! چهار ساعت بعد از جلسه ى مشاور رو كجا بودم؟! تمام مدت رو رانندگى كرده بودم اما اصلاً فكر نميكردم كه اينقدر طولانى شده باشه! از مدرس به همت، بعد صياد، كردستان و…. و تمام مدت ميدونستم كه بعد از تموم شدن جلسه بايد بهش زنگ ميزدم، ميدونستم كه بهش قول دادم نتيجهى جلسه رو بهش بگم اما خودم هم دقيقاً نميدونستم كه چرا اين كارو نكردم.
دستش چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد، بعد با لحنى كه اثرى از عصبانيت چند لحظه قبل توش نبود گفت “گريه كردى؟!” دستامو دور گردنش حلقه كردم و سرمو رو سينش گذشتم و با بغضى كه دوباره سر و كلش پيدا شده بود گفتم “آدم ميره مشاور كه گريه كنه ديگه! مگه نه؟!”
دستاش دورم حلقه شد و لبهاش، موهامو بوسيد. اشکهام شروع به ريختن كرد و ميون موهاى كم رو سينش گم شد. كمرم رو نوازش كرد، موهام رو. چند دقيقه بعد، وقتى كه گريم تموم شد سرش رو پايين آورد و تو گوشم زمزمه كرد “كوچولو! از اين لحظه به بعد ديگه گريه نميكنى و اين يه دستوره!” پيشونيمو بوسيد و بعد دستاش رو كمرم پايينتر رفت و به باسنم رسيد. خنديدم و زمزمه كردم “شيطون!”
بعد در حالى كه اصلاً انتظارش رو نداشتم از زمين بلندم كرد و روى كابينت گذاشت. فرصت اعتراض بهم نداد و با لبهاش وادارم كرد كه سكوت كنم. نفسش بوى مشروب نميداد، لبهاش هم طعمش رو نميداد! زيرچشمى به شيشهى مشروب نگاه كردم و سعى كردم كه به ياد بيارم كه دفعهى آخر تا كجاى شيشه پر بود! نميدونستم كدوم بهتره،اين كه قولش رو شكسته باش؟ يا اين كه با وجود اين كه من زير قولم زدم، مشروب نخورده باشه!؟
صورتش رو عقب برد و غم تو چشماش رو واضحتر از هر حسى ديگهاى درک كردم، نگرانيش رو… “ديگه اينقد نگرانم نكن سوفيا! لطفاً!” شرمنده و بىجواب سرم رو پايين انداختم، دستامو مشت كردم و ناخنهامو به كف دستام فشار دادم. عذاب وجدان داشت ديوونم ميكرد! چطور نفهميدم؟! چرا انقدر خودخواهانه رفتار كردم؟! دستامو تو دستاش گرفت و به نوبت بوسيد، دونه به دونهى ناخنهام رو، كف دستام… دستام رو ازش گرفتم و دو طرف صورتش گذاشتم. نشستن رو كابينت باعث شده بود تا تقريباً همقد بشيم. صورتش رو به طرف لبهام كشيدم و پيشونيش رو بوسيدم، چشماش رو، ابروهاش، ته ريش زبرش، …
لبهاش! لبهاى لعنتيش! لبهاى هميشه خشكش آدم رو وسوسه ميكنه تا خيسشون كنه! لبهايى كه بيشتر و بهتر از هر آرامبخشى اثر ميكنه… لبهاش رو با ولع ميمكيدم كه زبونش كه وارد دهنم شد. مكيدمش و لبهامو دورش حلقه كردم. سرم رو جلو عقب ميبردم طورى كه انگار به جاى زبونش،….
دلم ميخواستش! يكى از دستام رو دور گردنش انداخته بودم و با دست ديگه برجستگى جلوى شلوارش كه كمكم داشت بزرگ ميشد رو لمس ميكردم. لبم رو گاز گرفت و دستاش زير لباسم رفت. نوک انگشتاش رو كمر و سينههام حركت ميكرد و من بى طاقت بودم. نفسم داشت بند ميومد، دلم ميخواست زودتر لخت بشم. گرمم شده بود، حركت دستاش رو سينههام و فشار دادن نوكشون كه سفت شده بود، دماى بدنم رو بالا برده بود. بلوزم رو به طرف بالا كشيدم و در آوردم بعد بىطاقت زمزمه كردم “ديگه نميتونم!”
سرش رو سمت گردنم برد و بدون هيچ جوابى لبهاى خيسش رو گردنم نشست. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو لاى موهاى كوتاهش بردم. بوسههاش به گوشم رسيد، لالهى گوشم رو گاز گرفت و همزمان فشار انگشتاش كه نوک سينههام رو بِينشون گرفته بود بيشتر شد. نفسم لرزيد و براى چند ثانيه حبس شد. درد لذت بخش اين حركاتش نتيجهى شناخت و آگاهى كاملى بود كه از تکتک تمايلات و ليميتهام داشت.
دستم روى كمربندش گذاشتم و خواستم كه بازش كنم اما نگاهش متوقفم كرد و دست راستش هر دوتا دستم رو بالا و بعد پشت سرم برد. دست ديگش رو هم دورم حقه كرد و منو به طرف خودش كشيد تا كمكم كنه از كابينت پايين برم. پاهام كه به زمين رسيد، وادارم كرد تا بچرخم و پشت بهش وايسم. اما همون ثانيههاى كوتاه هم كافى بود تا برق لذت رو تو چشماش ببينم، لذتى كه جسمى نبود و نتيجهى كنترل كردنم بود. بدون اين كه دستامو ول كنه، خم شد و از كشو دستمال آشپزخونه ى تميزى برداشت و دور دستام گره زد. نه اونقدر محكم كه اذيتم كنه و نه اونقدر شل كه بتونم حركتش بدم يا بازش كنم.
خواستم اعتراض كنم كه دستاش دكمه و زيپم رو باز كرد و شلوار و شرتم رو پام پايين كشيد، بعد با فشار دستاش ميون زانوهام نشونم داد كه پاهام رو چقدر باز كنم. سكوتش جذاب تر از هر حرفى بود كه تو اون حال ميتونستم بشنوم، نگاه جدى و با تمركزش، لبهاش كه لبخند محو رضايت رو نشون ميداد،… طبق معمول! انگار كه تو ذهنش برنامهاى ميچيد و طبق اون پلهپله پيش ميرفت…
ناخودآگاه ذهنم به عقب برگشته بود و داشت روز اول و رو مرور ميكرد كه دست ضمخت و جذابِ مردونش اولين ضربه ى اسپنك رو روى باسنم نشوند. از جا پريدم و ميون نفسهاى بريده بريدم گفتم “يک!”… ازم خواسته بود كه بشمارم؟! نخواسته بود؟! چرا شمردم؟! قرار بود تنبيهم كنه؟! خنديد و گفت “دوست دارى تنبيهت كنم؟! كه عذاب وجدانت واسه بىخبر گذاشتنم از بين بره؟!”… دوست داشتم؟! آره! اين دقيقاً چيزى بود كه دلم ميخواست! دلم ميخواست ضربههاى پىدرپى دستش رو پوست قرمز شدهى باسنم بشينه و ذهنم رو آروم كنه….
بعد در حالى كه انتظار ضربهى بعدى رو ميكشيدم، كمرم رو هل داد تا تنم رو سنگ سرد روى كابينت قرار بگيره و بعد صداى باز شدن كمربندش و بلافاصله باز شدن زيپ شلوارش تمام تصوراتم رو بهم ريخت. خودش رو بين پاهام قرار داد و با فشار كمى وارد شد.
سردى سنگ، تنِ گُر گرفتم رو مور مور ميكرد و ذهن آشفتم به هر ضربهى عميق و محكم كمرش آشفتهتر ميشد. حس ميكردم پاهام تحمل وزنم رو نداره، به همين خاطر تمام وزنم رو روى سنگ كابينت انداخته بودم. يكى از دستاش شونم رو گرفته بود تا مانع برخورد سرم با ديوار بشه و دست ديگش لاى پاهام رفت تا با تحريك كردن مضاعف من، يه قدم به اورگاسم نزديك ترم كنه. اسمش رو ميون نفسهاى بريده بريدم صدا ميكردم و ميدونستم ديگه كه اين كار رو چقدر دوست داره.
چقدر گذشته بود؟! چند دقيقه؟!
دلم از برخورد با لبهى كابينت درد گرفته بود و نيمه ى بالايى بدنم از قرار گرفتم روى سنگ، يخ زده بود. قاعدتاً نبايد لذت ميبردم اما هيچ كدوم از اين ها نميتونست مانع لذتى كه قرار گرفتن تحت سلطش بهم ميداد بشه، لذتى كه حركت تند و عميق كمرش تو تنم پخش ميكرد و…
و چند ثانيه بعد در حالى كه اورگاسم شديدى رو تجربه كرده بودم و توان راه رفتن نداشتم، از زمين بلندم كرد و به اتاق خواب برد…
نوشته: سوفی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید