این داستان تقدیم به شما

هم‌بازی بچگیام بود، سارا رو می‌گم…

از وقتی که خونمون رو عوض کردیم و پامونو تو محله ستارخان تهران گذاشته بودیم، نتونسته بودم دوستی صمیمی‌تر و باوفاتر از اون پیدا کنم. گرچه اخلاقای دخترونه خاص خودش رو داشت، اما تو وجودش خبری از لوس‌بازی‌های حوصله سربَر و ادابازی نبود. دست رد به سینه هیچ‌کدوم از بازیای پسرونه نمی‌زد، با هم فوتبال بازی می‌کردیم و یادمه انقدر زمین می‌خوردیم، همیشه سر زانوهامون زخم یا کبود بود. خیلی خاکی بود و همیشه حد و حدود خودشو می‌دونست، اصلا همینا بود که باعث شد 13 سال تو تهران بهترین لحظات کودکی‌مون رو رقم بزنیم.

سعید، پدر سارا مامور خرید یکی از شرکت‌های سنگ‌آهن بافق یزد بود که به خاطر ماموریت‌ها و مسافرت‌های زیادی که داشت، متاسفانه توی جاده جون خودش رو از دست داده بود. این اتفاق انقدر زود رقم خورده بود که سارا به جز یه‌سری تصاویر دهنی خاکستری، چیز دیگه‌ای از پدرش به یاد نداشت. مریم خانم، مادر سارا تو سن خیلی کمی باردار شده بود، به همین خاطر فاصله سنی زیادی با ما نداشت، اما از اونجا که شاغل بود و اکثر وقتشو به کار می‌گذروند تا بتونه زندگی رو اداره کنه، شناخت خیلی زیادی ازش نداشتم. فقط اونقدری بهم اعتماد داشت که که به واسطه رابطه خوب و قدیمیش با مادرم، حتی
تو سن 15 – 16 سالگی با سارا تو خونه تنهامون بذاره. مشاور یکی از شرکت‌های هواپیمایی بود و حقوق خوبی هم می‌گرفت، طوری که هیچ‌وقت لنگ پول نبودن. تو اوج شیطنت‌های دوران بلوغ، با این‌که به عالم و آدم نظر داشتم و سرتاپاشونو برانداز می‌کردم، اما سارا رو به چشم دیگه‌ای می‌دیدم. انگار جادو یا جنبلی همراه خودش داشت که هیچ‌وقت باعث نمی‌شد حسی خارج از چارچوب دوستی بهش داشته باشم. یا به خاطر استقامتش توی زندگی، انقدر براش ارزش قائل بودم که حاضر نمی‌شدم به خودم اجازه بدم پارو فراتر بذارم..
چندسالی گذشت و اوضاع خیلی فرق نکرد. من دوست دخترای خودم رو داشتم و اونم با این که خیلی اهلش نبود، اما هرازگاهی وارد رابطه می‌شد که بازم به خاظر اخلاق خاصش به نقطه مطلوبی ختم نمی‌شد و خیلی زود همه چیز به هم می‌ریخت. شاید درس خوندنمونم مزید بر علت شده بود، چون دیگه اعصاب و جونی واسمون نمی‌موند که بخوایم برای یه ارتباط عاشقانه و معقول پا پیش بذاریم. رابطه‌های خود منم خیلی جدی نبودن و معمولا به شبکه‌های مجازی و نهایتا دو – سه بار بیرون رفتن و دستمالی کردن تو سینما و … ختم می‌شد، نه بیشتر!
از اوایل دوره دبیرستان تصمیم گرفتیم که برای به دست آوردن بورسیه تحصیلی و مهاجرت برای ادامه تحصیل تمام تلاشمون رو بکنیم. از اونجا که همه کارامون رو با هم انجام می‌دادیم، سوئد رو به خاطر سیاست‌های نه چندان سخت‌گیرانه برای محصلان مهاجر برای این هدف انتخاب کردیم و با حمایت‌های خانواده و تلاش‌های خودمون، بالاخره به هزار ضرب و زور خواسته‌مونو عملی کردیم و به فاصله یک ماه از هم، خودمونو به اینجا رسوندیم. قبل از این که به اینجا برسیم، شنیده بودیم که غربت حس خیلی بدی داره و آدم رو افسرده می‌کنه، اما انقدر هیجان رسیدن این هدف سخت کورمون کرده بود که به ای
ن چیزا توجه نمی‌کردیم. همین که پامونو تو این خاک گذاشتیم، حس کردیم تموم زندگی‌مون رو از دست دادیم. مطمئن بودیم اگه همدیگه رو نداشتیم، قطعا ادامه زندگی‌مون توی این کشور محال بود. همین شد که وابستگی‌مون به هم بیشتر شد.
اوایل توی یه خوابگاه خیلی کوچیک زندگی می‌کردیم، من تو بخش پسرا و سارا تو بخش دخترا بود. به جز زمان خواب، همیشه پیش هم بودیم. وقتی یکی‌مون نبود، انگار یه چیزی گم شده بود، ته دلمون خالی می‌شد. اوایل همه‌چیز خوب بود و کاری به کار کسی نداشتیم اما بعد از چند وقت متوجه جو سنگین و طرز رفتار نامناسب همکلاسی‌ها و هم‌دانشگاهی‌ها شدیم. خود اون غربت کم آزاردهنده بود، حالا این طرد شدن شده بود قوز بالا قوز! سارا موضوع رو با مادرش در میون گذاشت و بعد از کلی سر و کله زدن و مشورت، به یه نتیجه خوب رسیدیم. قرار شد از خوابگاه انصراف بدیم و توی یکی از دهکده‌های حومه شهر
یه خونه اجاره کنیم. بعد از این که مریم خانم تونست پول رو از طریق بازخرید کردن خودش جور کنه و به حساب سارا ریخت، فورا دست به کار شدیم و یه جای نسبتا خوب پیدا کردیم.
من و سارا 3 ماه توی اون خونه تنها زندگی می‌کردیم. کارمون شده بود درس خوندن، پلی استیشن بازی کردن. جز این دوتا کار، کار دیگه‌ای ازمون برنمیومد. مدتی به همین منوال گذشت تا مریم خانم بازنشست شد و به درخواست سارا، برای این که تنها نباشیم زندگیش رو فروخت و اومد پیش ما. با اومدنش نه‌تنها ماشین‌دار شدیم و رفت و آمدمون به دانشگاه راحت‌تر شد، که خیلی از هزینه‌های از سرمون باز شد. اینجا دیگه کاری نبود که مریم خانم بتونه انجام بده، به‌خاطر همین از پس‌اندازش می‌خورد و همین که خونه می‌موند باعث می‌شد تا بیشتر باهاش آشنایی پیدا کنم. زن خیلی مهربونی بود اما در عین حال بسیار بسیار جدی. فکر می‌کنم جدی بودنش به‌خاطر این بوده باشه که از سن خیلی کم تموم بار زندگی روش دوش خودش بوده و این باعث شده از خیلی از لطافت‌های زنونه‌اش فاکتور بگیره. برامون غذا درست می‌کرد و به کارامون رسیدگی می‌کرد. احساس می‌کردم اگه تا چند وقت پیش براش فقط حکم دوستِ دخترش رو داشتم اما الان جزوی از خانوادشم. تو ایران لباسای پوشیده‌تر می‌پوشید جلوم اما اینجا اوضاع فرق می‌کرد و خودشم آدم راحت‌تری بود، به خاطر همین به تی‌شرت آستین کوتاه و شلوار چسبون با شلوارک بسنده می‌کرد.
من و سارا چون رشته‌هامون فرق می‌کرد، بعضی از کلاس‌های تخصصی‌مون از هم جدا بود و همین باعث می‌شد که گاهی اوقات تنها به دانشگاه بریم. برای رفتن به دانشگاه باید با ماشین تا ایستگاه راه‌آهن می‌رفتیم و از اونجا با قطار حومه‌ای خودمون رو به مرکز شهر و بعد، دانشگاه می‌رسوندیم. اگرچه یکم سخت بود اما از تحمل جو داخل خوابگاه خیلی بهتر بود.
توی یکی از روزای ترم تابستونی که چند واحد درس تخصصی برداشته بودم، با سارا مشغول پلی‌استیشن بازی کردن بودیم. تقریبا دو ساعتی می‌شد که چشممون رو از روی تلویزیون برنداشته بودیم و تکون نخورده بودیم. صحبت می‌کردیم و بازی… کارمون همین بود. داشتیم از عطش می‌مردیم که دیگه با اعتراض سارا از جام بلند شدم تا از آشپزخونه نوشیدنی بگیرم و برگردم. مریم خانم هم معمولا وقتش رو پای ماهواره یا کتاب می‌گذروند و تو اتاق خودش بود، به خاطر همین فکر نمی‌کردم وقتی پام رو توی آشپزخونه می‌ذارم با کسی مواجه بشم اما مریم رو دیدم که غرق در کتاب آشپزی‌اش داشت صفحات رو مرور می‌کرد.
«ااا.. سلام، ببخشید ندیدمت. تشنه‌مون بود، اومدم یه چیزی برای نوشیدن ببرم.»
«اشکالی نداره، هرچی دوست داری بردار. واسه شام می‌مونی؟ آخه دارم انتخاب می‌کنم چی درست کنم.»
«فکر نکنم به شام برسم. ساعت 6 باید سوار قطار شم. هنوز کلاسای دانشگاهم تموم نشدن.»
«خیله ‌خب، لااقل کمکم کن یه چیزی از این تو انتخاب کنم.»
رفتم جلوتر تا بتونم صفحه‌های کتاب رو ببینم. برای این که زاویه داد بهتری داشته باشم، مجبور بودم پشت سرش بایستم. وقتی داشتم صفحه‌های کتاب رو نگاه می‌کردم ناخودآگاه به خودم اومدم، دیدم فقط چند تار مو با گردنش فاصله دارم. حس خیلی عجیبی داشتم، انگار از مغزم یه ماده‌ای به تموم بدنم تزریق می‌شد. تا دیروز هیچ حسی بهش نداشتم، حتی مثل مادر خودم می‌دونستمش اما نمی‌دونم چی شده بود که الان همه چیز به‌نظرم جدید میومد. فکرهایی به ذهنم میومد که نباید! به چندتا از صفحه‌ها نگاه کردم اما نتونستم تمرکز خودمو معطوف اونا کنم… پاک تمام حواسم رو از دست داده بودم. دستا
م بدون کنترل، خود به خود به سمت بدنش کشیده شدن، دستم رو آروم آروم از پشت داخل جیب‌های شلوار جینش کردم. مریم که اصلا توقع مواجه شدن با همچین موقعیتی رو نداشت، با چشمای از حدقه بیرون زده برگشت و تو چشمام نگاه کرد. بهت‌زده و تو یه چشم به هم زدن خودمو ازش جدا کردم.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد، گفتم: «ببخشید، نباید این کارو… حتی نای تموم کردن جمله‌‌ام رو نداشتم.»
سرش رو با حالتی از ناراحتی و از دست دادن اعتماد تکون می‌داد. «معلومه که نباید… بعد سعید دست احدی به من نخورده. خودتو جمع کن، من نه چیزی دیدم و نه چیزی متوجه شدم. قبل از اینکه سارا متوجه چیزی بشه برو بالا، آبمیوه‌ها رو یادت نره.»
بی‌وقفه دوتا لیوان و پاکت آبمیوه رو برداشتم و با سرعت از آشپزخونه خارج شدم. احساس می‌کردم پوستم مثل کوره داغ شده. قبل از این که از پله‌ها بالا برم، برگشتم و یه نیم‌نگاه به مریم انداختم. چیزی که می‌دیدم رو باورم نمی‌شد. برخلاف انتظارم، هیچ خبری از ناراحتی توی چهره‌اش نبود. حتی می‌شد یه حس رضایت نامشهودی رو توی چهره‌اش مشاهده کرد. وقتی متوجه نگاهم شد با دستش به نشانه این که عجله کن و برو، به سمتم اشاره کرد.
«اومدی؟ چرا انقدر لفتش دادی؟» هنوز از روی کاناپه‌ای که روش لم داده بودیم، تکون نخورده بود. بی‌چاره از بس تشنه‌اش شده بود، به محض این که آبمیوه رو تو لیوانش ریختم با یه نفس همه رو قورت داد.
«ببخشید، داشتم تو انتخاب غذای امشب کمک مادرت می‌کردم.»
«اوه، جدا؟ حالا چی داریم آقای گارسون؟»
«نمی‌دونم. من چندتا غذا پیشنهاد دادم اما نمی‌دونم کدوم رو درست می‌کنه.»
«مثل همیشه، تا دقیقه 90 مشخص نیست.»
دو ساعت به حرکت قطار مونده بود. مثل همیشه سرمون رو با پلی‌استیشن و صحبت کردن در مورد آینده، دانشگاه و روابط اجتماعی‌مون گرم کردیم. واقعا دوسش داشتم، اما یه قاعده نانوشته داشتیم که باعث شده بود توی سه سال گذشته هیچ رابطه عاطفی و عاشقانه‌ای بین‌مون شکل نگیره. راستش رو بخواید، خیلی در مورد فکر می‌کردم اما این رابطه دوستانه ناب و خالص موجب شده بود تا نتونم بحث شروع رابطه عاطفی رو پیش بکشم. پیشش حس خیلی خوبی داشتم، خیلی بهم خوش می‌گذشت، اما دوباره تیک تاک ساعت زمان رفتن رو نشون می‌داد.
به گوشیم نگاه کردم، ساعت نیم ساعت از پنج گذشته بود، وقت زیادی برای خداحافظی و رسیدن به قطار نبود. همین که می‌خواستم از سارا درخواست کنم من رو تا ایستگاه راه‌آهن برسونه، مریم در زد و وارد اتاق شد. تمام تلاشمو به کار بستم تا باهاش چشم تو چشم نشم، اما می‌دونستم که این کارای عجیب و غریب رو نمی‌تونم تا ابد ادامه بدم. کاری کرده بودم که هیچ وقت گریبانمو رها نمی‌کرد.
«مگه نگفتی ساعت 6 بلیت قطار داری؟»
«چرا، باید راه بیفتم.»
«می‌خوام برای خرید سبزیجات به فروشگاه شهر برم، فکر کنم بتونم تو رو هم تا یه جاهایی برسونم.»
برق از سرم پرید. سرم رو بالا گرفتم و می‌خواستم با چشمام بهش بفهمونم که محاله! اما جلوی سارا نمی‌تونستم تابلو کنم.
«وای، عالی میشه، تا یک دقیقه دیگه آماده‌ام، فقط باید چندتا چیز رو توی ساکم بذارم.»
«مرسی مامان، لطف می‌کنی. بیا اینجا سامان.»
به سرعت رفتم و سارا رو در آغوش گرفتم، اما این اون چیزی نبود که من می‌خواستم. همیشه تو فکرم انتظار بیشتری داشتم، اما می‌دونستم که این رابطه بیشتر از این جلو نمیره.
سوار ماشین مریم شدیم و به سمت شهر به راه افتادیم. جاده زیبا و بسیار ساکتی بود، همیشه از عبور از این جاده لذت می‌بردم، اما این بار اوضاع کاملا متقاوت بود. تا نیمه‌های راه صدا از پیچ و مهره‌های ماشین دراومد، اما از ما نه! به نقطه‌ای رسیدیم که انتهای یک جاده فرعی رو نشون می‌داد. مریم بدون این که کلمه‌ای حرف بزنه، دور زد و به سمت جاده فرعی رفت. ماشین رو خاموش کرد و با حالتی که معلوم نبود جدیه یا نرمال، زل زد تو چشمام.
«سارا نباید از اتفاقی که امروز افتاد چیزی بدونه، خب؟ باید بهم قول بدی، هر اتفاقی که می‌افته نباید به گوش اون برسه.»
اصلا متوجه نمی‌شدم چی داره می‌گه، فقط با حالتی بهت‌زده داشتم به گندی که زده بودم، نگاه می‌کردم و الکی سرمو به نشونه تایید تکون می‌دادم. به جای شنیدن این لحن و حرفا، انتظار جیغ و داد و شکایت داشتم. فکر می‌کردم قصد داره پامو برای همیشه از خونشون ببره.
دلم می‌خواست در ماشین رو باز کنم و سرش داد بزنم که نمی‌تونم این کارو کنم، اما مثل همیشه زور شهوت به وجدان غلبه کرد. احساس کردم کیرم داره دکمه‌های شلوارمو پاره می‌کنه. فکرشم نمی‌کردم که یه روزی کار به اینجا بکشه، اما حالا که کشیده بود و خود مریم هم داشت بهترین استفاده رو از این موقعیت و نقطه‌ضعف من می‌کرد، دلیلی برای مقاومت نمی‌دیدم.
«سارا چیزی نمی‌فهمه، قول می‌دم.»
مریم سری تکون داد و کمربند ایمنی‌شو باز کرد. «پس فکر نکنم به قطارت برسی.»
از جسارتی که به خرج می‌داد جا خوردم. اما معلوم بود که اونم دلیلی برای استفاده نکردن از این موقعیت نمی‌بینه، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، خودم بند رو آب داده بودم! سعی کردم یکم خودمو جمع‌وجور کنم. «اشکالی نداره، نهایتا با قطار بعدی خودمو به دانشگاه می‌رسونم.»
فکر این که دو کیلومتر اون‌ورتر خونه‌ای بود که سارا، بهترین دوستم، کسی که همه دلخوشیم تو این غربت بود داخلش زندگی می‌کرد، برام آزاردهنده بود. اون بی‌چاره از هیچ کدوم از این اتفاقات خبر نداشت. اگر بویی از این ماجرا ببره، تکلیف اون همه دوستی و صمیمیت و اعتماد چی میشه؟ این فکرها برای هجوم به مغزم یک به یک صف کشیده بودن اما برای این که بیشتر از این حس غیرقابل‌وصفی که در لحظه شکل گرفته بود رو سرکوب نکنم، به سرعت از ماشین بیرون رفتم. ماشین مریم دوتا صندلی داشت و کابین عقب خیلی بزرگی داشت. انگار فکر همه‌جا رو کرده بود. دیگه وقتی برای تلف کردن نمونده بود. بهسرعت لباس‌هامون رو درآوردیم.
پریدم پشت ماشین و سعی کردم کنترل موقعیت رو دست خودم بگیرم. تو یه چشم به هم زدن تی‌شرت گشادی که تنم بود رو درآوردم و پرتش کردم روی سقف. مریم از من هول‌تر بود… تی‌شرت و سوتینش رو درآورده بود. شهوت از چشماش می‌بارید، دیگه چیزی برای خجالت کشیدن نمونده بود، همه پرده‌های بین‌مون دریده شده بود. برای این که از غافله عقب نمونم، دستم رو بردم سمت کمربندم و سگکشو باز کردم، اما انگار حتی طاقت نداشت چند ثانیه معطل شه. به سرعت اومد سمتم تا خودش اوضاع رو به دست بگیره.
«اول تو، همه‌شو، همه‌رو دربیار.»
چاره‌ای به جز اطاعت کردن نداشتم. کمربندمو باز کرد و شلوار و شرتم رو همزمان کشید پایین.
اتفاقات یه صبح تا ظهر چی به سرم آورده بود که لخت مادرزاد جلوی مامان بهترین دوستم وایساده بودم؟ سر تا پامو برانداز می‌کرد و معلوم بود از چیزی که می‌بینه بدش نمیاد. طولی نکشید تا دست به کار شد و کمربندشو باز کرد و شلوارشو کامل کشید پایین. لباسامون همین‌طوری دور و بر ماشین روی زمین افتاده بودن که مریم کابین عقب ماشین رو باز کرد. اونقدر بزرگ بود که بتونه از دوتا آدم تا حد مرگ حشری پذیرایی کنه.
نیازی به استفاده از کلمات نبود، دیگه تلف کردن زمان برای براندازی همدیگه هم جایز نبود. مریم حتی اجازه نداد کف کابین ماشین جامو مشخص کنم، خزید روم و کیرمو گرفت و با یه حرکت به داخل کس خیس و تنگش هدایت کرد. با این که توی ایران زیاد سکس داشتم اما می‌تونم به جرات بگم که هیچ وقت کسی به خیلی کس مریم تو عمرم تجربه نکرده بودم. همین موقعیت کافی بود تا مثل دارکوب تو کسش تلمبه بزنم.
می‌دونستم با اوضاعی که پیش اومده بود نمی‌تونستم خیلی خودمو نگه دارم، اما خیالم راحت بود که حال مریم هم تفاوتی با من نداره. نگاهاش از عطش و خواستن به حرکات دیوانه‌وار و گاها احمقانه تبدیل شده بود. زیر تلمبه‌های بی‌امانم ناله می‌کرد، جیغ‌های کوتاه می‌کشید و هرازچندگاهی پشتم رو به شدت چنگ می‌زد. هیچ کدوم از دوست دخترام تا حالا به این زودی به ارگاسم نزدیک نشده بودن، اما روند جیغ و ناله‌های مریم نشون می‌داد که برای ارضا کردنش با مشکل خاصی روبه‌رو نیستمف گرچه زمان زیادی تا ارضا شدن خودمم نمونده بود.
شدت تلمبه‌هامو بیشتر کردم، با تموم قدرتم تلمبه می‌زدم، یه حسی بهم می‌گفت باید از موقعیت به وجود اومده بهترین استفاده رو کنی. همین شدت کافی بود تا حرفایی که از دهن هیچ زنی نباید شنیده بشه رو از دهن مادر بهترین دوستم بشنوم.
«بکن منو، بکن، ادامه بده، منو مثل یه جنده بکن.»
شدت و سرعت تلمبه‌هام داشت کنترلم رو ازم می‌گرفت. از تکون‌های شدید مریم می‌تونستم بفهمم که دوباره نزدیک به ارضا شدنه. بدنش رو که با دستام از پهلو گرفته بودم، سفت شد و تک تک عضلات بدنش مثل آهن سخت شدن. صداش تبدیل به یه زمزمه جیغ‌مانند کاملا نامفهوم شده بود که به آه و ناله ختم می‌شد، انگار مجاری تنفسیش از یه فشار خیلی شدید جون سالم به در برده بودن، با تموم قدرتش هوا رو به بیرون بازدم می‌کرد. بعد از تکون‌های شدیدی که داشت، عضلات دست و پاش دوباره شل شدن.
می‌دونستم اگه همین طور به تلمبه زدن ادامه بدم، دوباره هوس ادامه دادن به سرش می‌زنه. با تموم قدرتم سه بار تو کسش تلمبه زدم اما دیگه نمی‌دونستم توان اینو دارم که کیرمو از کسش بیرون بکشم یا نه. کیرمو که در شرف منفجر شدن بود رو بیرون کشیدم و خودمو به سمت جلو هل دادم تا بتونم بخوابونمش کف ماشین. رشته‌های آبم که انگار تمومی نداشتن رو روی شکم لخت و لابه‌لای سینه‌هاش ریختم.
همین‌طوری بی‌حال افتادم روش. چند دقیقه لازم بود تا حالمون جا بیاد. یکم که سرحال شدیم به همدیگه نگاه کردیم و تازه فهمیدیم توی این جنگ تن به تن چه بلایی سر همدیگه آوردیم.
«نمی‌تونم باور کنم که اجازه دادم منو بکنی.»
خندم گرفت. «منم باورم نمیشه.»
«توی این چند سال، هیچوقت خودمو دست یه مرد نسپرده بودم.»
«جدی میگی؟!»
«نباید این رو بهت بگم، اما حالا که تا اینجا پیش رفتیم، شاید موقعیت خوبی باشه. سارا خیلی خیلی دوست داره که تو همین کاری که با من کردی رو با اون هم بکنی. از اخلاق و رفتارش می‌تونم بفهمم که چقدر دوستت داره.»
تا مغز استخون کونم سوت کشید! «اگه چیزی که میگی واقعیت داشته باشه، تو پنهون کردنش کاملا استادانه عمل کرده.»
«واقعیت داره، اما مطمئنم که جرات بیان کردن احساسش رو نداره. باید ازش بخوای که به عنوان یه قرار ملاقات رسمی باهات بیرون بیاد، جدی میگم. ازت می‌خوام که این کارو بکنی، اون به یه مرد خوب مثل تو تو زندگیش احتیاج داره.»
سرمو با حالت شرمندگی پایین انداختم، اصلا تو موقعیتی نبودم که بتونم لقت «مرد خوب» رو تو قامت خودم ببینم. به نظر می‌رسید مریم فکرمو خونده.
«اتفاقی که اینجا و الان افتاد به این معنی نیست که تو مرد بدی هستی. بعدشم، ما توافق کردیم که از این اتفاق چیزی به دیگران نگیم، پس عملا هیچ اتفاقی نیفتده. من و تو این راز رو بین خودمون نگه می‌داریم. اگه پررو نمی‌شی باید اعتراف کنم که خیلی به این راز احتیاج داشتم. اگر در مورد من فکر بدی نکنی، منم در مورد تو بد فکر نمی‌کنم. دفعه بعد که سارا رو دیدی به شام دعوتش کن یا حداقل تو تلگرام بهش ابراز احساسات کن تا این قفل بینتون شکسته شه.
«چشم.»
 
نوشته: مارگلت

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *