این داستان تقدیم به شما
من نوا هستم. من توی یه خانواده ی نسبتا اوپن بزرگ شدم. نه اینکه ول بودم ولی خب مامان بابام بهم اعتماد داشتن و خیلی بهم گیر نمیدادن. از بچگی درسم خوب بود و همش شاگرد اول کلاس بودم و تو راهنمایی تیزهوشان قبول شدم و با نمره های عالی تو اون مدرسه درس خوندم. اما همییشه عاشق هنر بودم. مخصوصا گرافیک. به خاطر همین دبیرستان از مدرسه تیزهوشان زدم بیرونو رفتم هنرستان. خانوادم هم مخالفتی نکردن چون میدونستن که با هنر خوندن از زندگیم لذت میبرم. اما خب خودم با خودمم درس کار میکردم چون همیشه از زیست خوشم میومد. دوره ی دبیرستانم تموم شد و وارد دانشکده شدم. خب حالا یه ذره از ظاهرم بگم دختری با قد متوسط 169 وزن 62. هیکل بدی ندارم چون خیلی ورزش میکردم و دوس داشتم اندامم مث ساعت شنی باشه. موهامم بلند و تا وسط باسنمه و مشکیه. سینه هامم 85. پوستم سبزست و چشام عسلی روشنه لبای نسبتا درستی هم دارم.
من دوران نوجوونی پر هیاهویی نداشتم و هیچ وقت دختر شیطونی نبودم. حتی تو دانشگاه هم به کسی پا نداده بودم. شاید چون از هیچ کدومشون خوشم نیومده بود.
تو سن 23 سالگی درسم تموم شد و فوق لیسانس گرافیکم رو گرفتم. و بلافاصله توی یه شرکت تبلیغاتی به عنوان گرافیست مشغول به کار شدم.
شرکت خوبی بود و حقوق خوبی داشتم. جمع همکارا هم صمیمی بود و تقریبا خوش میگذشت. فقط تنها مشکلش مدیرعامل شرکت خانم قربانی بود که مث سنگ میموند و وقتی وارد جمع میشد همه مث چوب خشک میشدن سریع خودشونو جمع میکردن. توی شرکت با دختری به نام مهتا اشنا شدم که زود با هم صمیمی شدیم و بیشتر از همه کارام با اون گره میخورد. اما بعد از پنج ماه بهش خبر رسید که باباش که توی المان زندگی میکنه سرطان ریه گرفته و اونم تصمیم گرفت بره المان پیش پدرش و کارش رو ول کرد.
شرکت طلب نیروی جدیدی کرد و تقریبا بعد از یک هفته پسری به نام ایمان جای مهتا رو گرفت. ایمان یه پسر با پوست گندمی و چش ابرو مشکی. موهای حالت دار قشنگی هم داشت. قدشم تقریبا 185 بود.
پسر تو دل برویی بود و همیشه لبخند رو لباش بود. مثل من عاشق کارش بود و ازش لذت میبرد. به خاطر همین خوب باهم میساختیم و همکاری میکردیم طولی نکشید که باهم صمیمی شدیم.
احساس خوبی بهش داشتم. شجاع بود. چون دیدم ک چند بار تو روی خانم قربانی وایساده بود.
تقریبا دو ماه و خرده ای بود ک همو میشناختیم ک یه روز ک رفتم سر کار بهم گفت خوشحال میشه که بعد از ساعت کاریمون (یعنی ساعت 5) باهم بریم کافی شاپ و گفت ک میخواد باهام حرف بزنه. از این حرفش خوشحال شدم و خیلی کنجکاو بودم ک بدونم چی میخواد بهم بگه. ایمان مگان داشت و به نظرم میومد ک وضع مالی بدی نداشته باشه. وارد کافه ک شدم سفارشامون رو دادیم و منتظر وایسادیم.
-نوا، بهت گفتم بیایم اینجا چون میخواستم یه مسئله ای رو بهت بگم.
-میشنوم.
-امممم،راستش رو بخوای فک کنم دارم…فک کنم دارم بهت علاقه مند میشم و دوست دارم ک بیشتر یاهم باشیم و اشنا شیم.
-فک نکنم منم بدم بیاد.
-عاااالیه
بعد از اون روز همیشه وقتایی که باهم نبودیم چت میکردیم و انگاری وصل گوشی میشدم.
مطمئن بودم هیچ وقت به کشی همچین حسی نداشتم و خیلی از تایما به فکرش بودم.
از اون به بعد هر چهارشنبه ک کارمون زود تر تموم میشد و خیلی خسته نبودیم باهم میرفتیم بیرون. کافی شاپ، رستوران، خرید، پارک…
همیشه از بودن با ایمان لذت میبردم. هیچ وقت نشده بود ک باهام بد برخورد کنه. به خاطر همین اعتماد منو به خودش جلب کرده بود.
یه روز تو شرکت غرق یه پروژه ی بزرگ جدید با ایمان بودم ک دیدم ساعت از تایم اداری گذشته. خانم قربانی اومد بالا سرمونو گفت:
– نمیخواین برین؟
– فک نکنم الان برم هنوز کارم مونده
– منم میمونم به خانم رحیمی کمک میکنم.
– باشه. خوشحالم میبینم انقدر به کارتون اهمیت میدین.
– ممنون.
– موقع رفتن به سرایدار بگین درارو قفل کنه.
– حتما.
خانم قربانی هم رفت و من و ایمان تو شرکت تنها شدیم.
هیچ وقت با یه پسری ک دوسش داشتم تنها نبودم. شاید به همین دلیل بود ک ضربان قلبم تند شده بود.
– خوبی نوا؟
– اره، چطور؟
– انگاری رنگت پریده میخوای برو یه ابی به دست و صورتت بزن.
– اوکی.
مقنعه ی کوفتی رو برداشتم و رفتم تو دستشویی صورتمو اب زدم.
– دقت کردی تاحالا بدون شال ندیده بودمت؟
– خب چون همش بیرون پیشم بودی.
– اره.
– موهات هنوز اندازه اون عکس پروفایلت بلنده که جمعشون میکنی؟
– اره.
– واااای خداا من عاشق موی بلندم.
بهش لبخند زدم.
– میشه موهاتو باز کنی؟
– باشه.
– واااای خیییلی قشنگن
– ممنون.
یجورایی خجالت کشیده بودم خیلی داشت ازم تعریف میکرد.
– فک کنم گیسش خیلی قشنگ شه. رو موهای مامانم یاد گرفتم چجوری گیس کنم میشه امتحانش کنم؟
اولش میخواستم بگم نه ممنون ولی خب بعدش دیدم خیلی ذوق داره و نخواستم بزنم تو ذوقش.
پشت کردم بهش و اون شروع کردم به گیس کردن موهام موهامو که گیس کرد بوشون کرد و بعد گیسمو انداخت جلو به گردنم یه بوسه زد…
وقتی لبای داغش به پوستم برخورد کرد جا خوردم. و همون برخورد کوچیک لبش با بدنم برام خیلی تحریک کننده بود. خداروشکر کردم که توی دید دوربین نبودم.
– ایمان نکن.
– خب چیه یهویی دلم خواست ببوسمت.
– اخه تو شرکت؟
– جای دیگه ای سراغ داااری؟!!
– اوووو چه پرروو هم هست.
خندم گرفته بود. اونم خندید.
بعدش گفتم
– من اصن میخوام برم خسته شدم. بای.
– به سلامت امیدوارم ناراحتت نکرده باشم.
– مشکلی نیست.
فردا سرکار ک رفتم ایمان بهم گفتم ک اخر هفته (یعنی فردا!!) تولد یکی از دوستاشه و نمیخواد ک تنها بره و میخواد با من باشه. میدونستم قراره به عنوان پارتنر یا همون دوس دخترش باهاش برم.
– وا دیوونه شدی؟ من لباس خوب ندارم. بعدشم ادم انقدر دیر میگه؟
– مگه میخوای شق القمر کنی؟ ناز نکن دیگه. بعد کار میریم خرید.
– نه نمیشه.
راستش خیلی میخواستم برم. ولی بلاخره یه ذره ناز کردن گاهی اوقات خیلی نیازه.
– خواهش میکنم دیگه.
– فکرامو میکنم.
میدونستم جواب فکرامو میکنم اره ست.
– لطفا تا اخر ساعت کاری جواب نهایی خویش را اعلام فرمایید.
– باشه اقای گزارشگر.
– خب یک ربع مونده به اخر تایم کاری. تصمیم خودتون رو گرفتید؟
– بله.
– ایا افتخار با من بودن در جشن تولد دوست خویش را به من میدهید؟
– وای ایمان تو چقد دیوونه ای اخهه. عین ادم صحبت کن نمیاد بهت.
– واای میای یا نه؟
– میام.
– مرررسی ک قبول کردی.
– خو حالا تشکر نمیخواد.
– هر چی خرید امروز داری مهمون من.
– لازم نکرده دست و دل بازی کنی.
– خب تو قبول کردی میخوام جبرانش کنم.
بعد ساعت پنج ک کارمون تو شرکت تموم شد رفتیم تو یه پاساژ واسه خرید پیراهن. فروشگاه با کلاسی بود و مطمئنا قیمت لباساش بالا بود. ولی انگار واقعا برای ایمان قیمت مهم نبود.
داشتم لباسارو نگاه میکردم که ایمان دست گذاشت رو یکیشون و به من نشونش داد.
– وای مطمئنم تو این خیلی عالی میشی.
– بیخیااال.
– وا چرا؟
– خیلی بازه.
– خب باشه.
– وای خب من سایزم یجوریه همه چیم میریزه بیروون اینو بپوشم.
خودشو نزدیکم کرد اومد نزدیک گوشم اروم گفت:
– منظورت از سایزت سینه هاته دیگه؟
ایندفعه دیگه داشت در گوشی باهام حرف میزد صداش پایین تر اومده بود.
– اینجوری خواستنی تر میشی.
راستش بدم نمیومد با ایمان باشم. وقتی ازم تعریف میکرد خیلی خوشحال میشدم. حرفاش یجورایی تحریکم میکرد.
سرمو انداختم پایین، زیر چشی نگاش کردم و لبامو گاز گرفتم.
– گازشون نگیر دلم میریزه پایین.
بهش لبخند زدم ولی چیزی جواب ندادم.
– خب نمیخوای لباس رو بپوشی؟
– باشه.
پوشیدی صدام کن تا بیام ببینم.
– اوکی.
رفتم توی اتاق پروو. خیلی بزرگ بود انگار میخواستن توش زندگی کنن. لباس رو پوشیدم. لباسش خیلی شلوغ نبود ولی قشنگ بود. بالا تنه ش مشکی بود ( تا بالای ناف) از بالای ناف تا کمر تور مشکی بود و یه دامن کوتاه پفی سفید داشت. خیلی مدلش فانتزی و ناز بود لباس رو پوشیدم و ایمان در زد.
– پوشیدی؟
– اوهوم.
در رو باز کرد و از سر تا پام رو نگاه کرد. اومد نزدیک و رفت سمت گوشم و گفت:
– از قبلا هم سکسی تر شدی.
بعدش لاله و گوشم رو بین لباش گرفت و ناخودآگاه یه آه از دهنم در رفت. دیگه فهمیده بودم خوب بلده با کارای کوچیک و یهویی ادمو تحریک کنه.
وای دختر تو چقد خوبی اخه.
– خوبه خوبه. نمیخواد انقد الکی تعریف کنی. برو بیرون میخوام لباسمو بپوشم.
– چششششم.
لباسمو عوض کردم و اومدم بیرون که دیدم ایمان حساب کرده. ازش تشکر کردم و از مغازه اومدم بیرون. بعد از خرید رفتم تو ماشین ایمان نشستم.
– نوا فردا ساعت چند بریم؟
– نمیدونم تو چی میگی؟
– هفت و نیم بیام دنبالت خوبه؟
– اوکی. فقط خونه ی خودمون نیستم.
– کجایی پس؟
– میرم خونه ی دوستم دلارام. ارایشگره. میرم پیشش موهامو درست کنه. میخوام مامانمینا هم بپیچونم بگم میخوام برم تولد دوست اون.
– اوکی هرجور راحتی.
– ادرسش رو برات میفرستم.
– باشه.
منو رسوند خونه و رفت.
خیلی هیجان زده بودم برای فردا شب.
فردا از ساعت چهار رفتم خونه ی دلارام تا بهم برسه. کلی کار داشتم. مانیکور، پدیکور، ارایش، مدل مو، ماسک صورت،… به خاطر همین لباس و وسایل هامو برداشتم و رفتم اونجا.
– سلااام دلی جوووونم.
– سلااام نوااای من.
– خوبی؟
قربونت.
– چخبرا؟
– هیچی سلامتی. نگفتی تولد کی میخوای برس انقد داری به خودت میرسیا.
– تولد دوست همکارم.
– کدوم همکارت؟ همون مهتا؟
– نه. مگه بهت نگفتم اون رفت المان.
– نه نگفتی حالا اسم این همکارت چیه؟
– ایمان.
– اوهوووو. ایمااان. پس دوست پسرته.
– حالا نه اونجووری.
– بدو عکسشو نشون بده ببینم.
عکس ایمانو بهش نشون دادم.
– وااای دختر عجب تیکه ای تور کردی.
– بیخیال.
– خب دیگ واجب شد امشب خیییلی خوشگلت کنم.
بعد از سه ساعت ساعت هفت و ربع بود ک اماده شدم.
– الو نوا؟
– جانم.
– پایین بیا.
– وایسا اومدم.
– سلام.
ایمان هیچی نمیگفت و زل زده بود بهم.
– وای نوا خیییلی خوشگل شدی خیییلی.
لبخند زدم و تشکر کردم. قند تو دلم اب میشد وقتی اونجوری نگام میکرد.
تولد تو یه ویلای خیلی بزرگ بود. وقتی وارد حیاط ویلا شدیم پر از ماشینا مدل بالا بود. رفتم تو ویلا و کف کردم. خییییلی بزرگ بود و پر از دختر پسر بود. همه جا هم مشروب سرو میکردن. فهمیدم که قراره خییلی خوش بگذره.
– نوا باور کن امشب خیلی خوش میگذره.
– اره معلومه.
اومد در گوشم و گفت
– فقط لذت ببر عشق من
عششق من؟؟!! جا خوردم ولی خیلی از این حرفش خوشم اومد. منم واقعا دوسش داشتم و داشتم بهش عادت میکردم.
تو مهمونی با دوستای ایمان اشنا شدم. بچه های باحال و خوبی بودن. باهم شام خوردیم، مشروب خوردیم، رقصیدیم…
– ایمان اینجا اتاقی هست برم یه رژ بزنم غذا خوردم پاک شده.
– وایسا از بچه ها بپرسم کدوم وره.
رفت از میزبان پرسید و اومد پیشم.
– گفت بری طبقه ی بالا. بیا بگم کجا.
– باشه.
رفتیم طبقه ی بالا و سمت چپ یه راهرو بود که دو تا اتاق دو طرفش بود.
ایمان جلو میرفت و من پشت سرش وقتی که تو راهرو رفتیم ایمان وایساد و برگشت سمتم. منو سمت دیوار هل داد و نزدیکم شد. اولش از حرکت یهوییش جا خوردم. ولی بعد با برخورد بدنش به بدنم حرارت رو حس کردم. با صدای نفس نفس زنون و بریده بریده گفت
– نوا، شدی تموم زندگیم عاشقتم. هر لحظه که پیشمی حس خوبیه هر کاری که میکنی برام تحریک کنندست. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم. دلم اون لبای خوشگلتو میخواد. میشه ببو..
نذاشتم حرفاش تموم شه و لبامو گذاشتم رو لباش. با تمام وجودم میخواستمش. یه دستم دور گردنش بود و دست دیگم لای موهاش. دستشو گذاشته بود پشت کمرم و با ولوع همدیگر رو میبوسیدیم و انگار نمیخواستیم سیر بشیم. بعد ایمان رفت تو گردنمو و اونو مکید و گاز گرفت. با اینکاراش واقعا تحریک میشدم. خیلی زیاد. سرشو اورد پایین تر و بین خط سینم رو زبون زد. اروم اروم ناله میکردم. اومد بالا و تو صورتم نگاه کرد.
– وااای خدای من نوا وقتی حشری میشی خیلی جذاب تر میشیا قربون چشای خمار شدت بشم من.
بعدش یه ذره خم شد و دستش رو برد زیر باسنم و بلندم کرد.
یکی از درارو باز کرد و دید حمومه در رو بست و اون یکی رو باز کرد و یه اتاق خواب بود. وارد اتاق شدیم و در اتاق رو قفل کرد.
منو انداخت روی تخت و خودشم اومد روم. لبام رو میبوسید و گردن و گوشم رو مک می زد. در گوشم گفت:
– بدجوری میخوامت نوا بدجووووور.
از زیرش اومدم بیرون و گفتم:
– حالا دیگه نوبت منه.
پاشدم بهش پشت کردم تا زیپ پیراهنم رو باز کنه.
بازش کرد و بعد به کمک اون از تو تنم درش اوردم. حالا دیگه با یه شورت و سوتین ست زرشکی جلوش بودم.
– وای این رنگ خیلی پوستت رو جذاب کرده.
یه عشوه ای اومدم و افتادم رو تنش. لباش رو میبوسیدم و با دستام دکمه های پیرهنش رو باز میکردم. پیرهنش رو در اوردم و حرارت تن داغش رو حس کردم. دوباره رفتم سراغ لباش و اون سوتینم رو باز کرد. سینه هام که حالا نوکش برامده و سفت شده بود به سینه هاش برخورد میکرد. اومدم پایین بین پاهاش نشستم و کمربندش رو باز کردم. کیرش رو که حالا شق شده بود میدیدم. شورتم رو در اوردم و کسم که داغ و خیس شده بود رو روی شکم ایمان عقب جلو کردم. گفت:
– وووویی خیسم کردیا خانومی.
هیچی نگفتم و دوباره اومدم بین پاهاش. شورتش رو یه ذره پایین کشیدم و سر کیرش رو بوسیدم. بعد شورتش رو کامل در اوردم از تخماش تا سرش رو لیس زدم. بعد زبونم رو روش چرخوندم و کردمش توی دهنم و صدای اه ایمان رو شنیدم و فهمیدم که دارم کارمو خوب انجام میدم. وقتی داشتم براش ساک میزدم موهام که مدلش باز بود رو تو دستاش جمع کرد و به سرم جهت میداد. بعدش پاشد و منو خوابوند رو تخت و سرش رو برد بین پاهام. کسم دیگ کاملا خیس شده بود.
– قربون خیس شدنت بشم من.
زبونش رو از پایین تا بالای کسم کشید و بعد حساس ترین نقطه ی بدنم رو بین لباش گرفت. ناخوداگاه کمرم رو از رو تخت جدا کردم و بالاش اوردم. اه میکشیدم و یه لذت بی نهایت که اولین بار بود تجربش میکردم. من پرده داشتم و نمیخواستم تو اولین رابطم از دستش بدم. اونم اینو میدونست که الان امادگیش رو ندارم. به خاطر همین کیرش رو روی کسم گذاشت و روش بالا پایین برد و حسابی تحریکم کرد تا جایی که من قبل از اون ارضا شدم و یه لرزش خفیف تو کل بدنم و یه اه بلند نشونی اون بود. بعد از اون بهش گفتم بخوابه و من کیرش رو لای ممه هام گذاشتم و تند تند بالا پایین کردم و طولی نکشید که اونم ارضا
شد و ابش روی سینه هام ریخت. حالا دیگ هردومون اروم شده بودیم. تو بغل هم لبای کوچیک میگرفتیم.
– عالی بود عشقم.
با یه لبخند جوابش رو دادم و گونش رو بوسیدم…
نوشته: بارانا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید