داستان سکسی سيب

این داستان تقدیم به شما

“سامان بهت گفته بودم! اصلا خوشم نمیاد اینطور باهاشون گرم میگیرى!! “

الما شالشو پشت گوشش زد و براى سامان پشت چشمشو نازك كرد. سامان موبایل رو قفل كرد و روى داشبورد انداخت.
هوای تهران ابرى بود و بارون هى شدت میگرفت و هى نم نم میشد و طبق معمول خیابون ها قفل میشد!
موبایل براى بار پنجم اون شب زنگ خورد و الما مثل هردفعش اخماش تو هم رفت و زیرچشمى اسمى كه روى صفحه ى موبایل افتاده بود رو خوند : “زارع”
تردید سامان براى جواب دادن یا ندادن گوشى حتی از طرز نفس كشیدنش هم مشخص بود. تلفن ها از تو رستوران شروع شده بود. پنج شنبه شبى بود كه قرار بود فقط خودشون باشن ولى تلفن هاى كارى سامان رو نرو الما راه میرفت.
“برش دار دیگه! خانوم زارع رو منتظر نذار!!”
 
“اول اینكه چرا خانوم؟ دوم اینكه تا شب تلفنى رو جواب نمیدم!”
“جواب اول اینكه اكثرا خانومن بعد هم عمراً بتونی!”
سامان از تو آینه به ماشین عقبى كه دستشو رو بوق گذاشته بود چپ چپ نگاه كرد و دوباره نگاهشو به الما داد.
“میبینى حالا!”
“اصن شرط!”
“قبوله چون میدونم من میبرم.”
“اگه باختی هرچی من گفتم!”
“قبول! تو چی؟”
الما خواست بگه هرچی تو بگی كه حرفشو خورد.
“با صدف قطع رابطه میكنى”
با شنیدن اسم صدف الما جا خورد!
“تو هنوز تو اون جریانى؟”
“همین كه هس! شرط بسته شد.”
“باشه ولى دختر خوبیه كه…”
“آره! خودم شنیدم!!”
 
لحن تمسخرآمیز سامان ، الما رو قلقلك میداد كه جواب بده ولى از یه طرف میدونست اونه كه شرط رو میبره!
تهرانِ بارونى ، تهرانِ مورد علاقه ى الما بود. با اینكه ترافیك خستش كرده بود ولى دوست داشت بیشتر تو این هوا ، تو خیابون ها بمونه.
موبایل سامان رو برداشت و با یه رضایت خاصى انگشتشو روش گذاشت و با اثر انگشتش قفل باز شد. آهنگ رو انتخاب كرد، خواست play كنه كه موبایل زنگ خورد. شماره ناشناس بود. الما موبایل رو جلوى صورت سامان گرفت.
“نمیخواى جواب بدى؟”
سامان خواست یه نگاه سر سری به صفحه بندازه كه یهو چشماش گرد شد. زیر لب شماره رو گفت و موبایلو از دست الما قاپید. نمیتونست بفهمه بعد از این همه سال و جریان ها چرا دوباره بهش زنگ زده! سامانِ منطقى بهش میگفت ریجكت كن و گوشى رو اونور پرت كن! ولی سامانِ غیر منطقى گوشى رو برداشت.
“بله؟”
الما بیشتر از اینكه خوشحال باشه، متعجب بود چون سامان در حالت عادی هم شماره ی ناشناس جواب نمیداد چه برسه به شرطبندی و رو كم كنی! ذهنش آشفته شد. اون شماره ى كیه؟ تمام گیرنده هاى شنواییش روى صداى خیلى كمى بود كه شنیده میشد. كامل مشخص نبود ولى چیزى كه واضح بود این بود كه پشت خط یه دختر بود!!
سامان موبایلو طرف گوش چپش گرفت.
“مرسى ، كارتون؟”

 
الما تپش قلبشو توى گلوش حس میكرد. نكنه… نمیتونست تصور كنه ولى یكى داشت تو گوشش زمزمه میكرد كه “آره دیگه… تو براش كافى نیستى!” نمیتونست اون صدا رو خفش كنه! موبایلو از سامان گرفت و روى اسپیكر گذاشت. سامان خواست پسش بگیره كه الما دستشو دور كرد و انگشت اشارشو به حالت ساكت باش سمت بینیش برد.
“زنگ زدم ازتون بپرسم سفارش ها رو مثل قبل تحویل میگیرید؟”
الما از دختر هاى قبل از خودش خبر داشت ولى یلدا… یلدا فرق میكرد. یلدا با الما هم فرق داشت… یلدا با همه فرق داشت! براى همین سامان نمیتونست تمركز كنه.
“مثل قبل تحویل خانوم زارع میدید، خب؟”
“بله ار…”
گوشى از دست الما روى پاش افتاد. سامان خیلى سریع موبایلو از روى رون هاى الما برداشت. یه نفس عمیق كشید و خدافظى كرد.
الما تو شك بود. ارباب؟ بله ارباب؟!!!
جاى انگشتاى سامان كه به پاش خورده بود داغ شده بود. بى اختیار دستش سمت پوست هاى خشك لبش رفت و شروع به كندن كرد! سامان مثل همیشه دست هاى الما رو محكم گرفت و پایین آورد. “ششش… الما!”
“كى بود؟ ”
ماشین ها درست مثل افكار سامان به هم قفل بودن، طوریكه سرعت به ١ كیلومتر بر ساعت هم نمیرسید!
“مسول قنادى كه قبلا باهاش كار میكردیم و مثل اینكه دوباره داریم باهاشون ادامه میدیم.”
“ارباب؟!؟”
صورت یلدا و خاطراتش بعد از سال ها دوباره براى سامان زنده شدند. حرف نزدن هاى سامان الما رو دیوونه میكرد.
“با چند نفر تو شركت؟ ها؟”
سامان دست الما رو كه بین انگشتاش نگه داشته بود رو فشار داد.
“یه رابطه ی قدیمى بود و تمام شد!”
“همه رو میدونستم ولى از كاركنات نبودن!!”
 
سامان ترجیح میداد با سكوتش وقت بخره تا بتونه درست جواب بده ولى بخاطر سوال هاى رگبارى الما نمیتونست فرار كنه!
“یلدا با قبلى ها فرق داشت…”
اشك هاى الما میك آپ روى صورتشو شست و پایین اومد.
“چرا ولش كردى؟”
“چون وقتش تموم شده بود!”
الما آب دهنشو قورت داد و زبونشو به زور حركت داد: “وقت من كى تموم میشه؟”
لرزش تو صداش بود. سوالى كه همیشه وجدانش میپرسید رو حالا داره سامان جواب میده.
“زمانى كه من بمیرم!”
وجدان الما خفه شد. نفس عمیقى كشید و ادامه داد: “ازش برام بگو”
“چیزى براى گفتن نیست… یلدا ملكى كه ٢٧ سالش بود.”
” چرا بابقیه فرق داشت؟”
سامان از حرف زدن درباره ى اون دیگه كلافه نبود. ولى دوس نداشت الما خودشو با بقیه مقایسه كنه. از یه طرف دیگه قسمت دون ژوان شخصیتش دوباره داشت پیدا میشد.
“فرقى نداشت فقط دوز مازوخیسمش بالا بود!”
الما چشماشو بست. تصور اینكه سامان با یلدا بوده براش آزاردهنده بود.. جذاب بود… یه حس خاصى بود ، یه جوری بود كه داشت از درون میخوردتش ولى طورى بود كه دوس داشت اون حسِّ یه جورى كارشو ادامه بده!
“میخوام یكی از رابطه هات با یلدا رو با تمام جزئیات و حس هات برام بگى و این یه دستوره با توجه به شرط امروز!”
“هر كارى من میگم انجام بده” ى الما هیچ وقت این مدلى نبود. همیشه به خرید كفش یا تماشاى فیلم هاى رمانتیك موردعلاقش ختم میشد. نه میتونست به حرف الما گوش بده نه میتونست گوش نده! چون همه میدونن مرده و حرفش!
سامان علت درخواست الما رو میدونست. “رفتیم خونه، بعد از اینكه برناممو روت پیداه كردم، اگه باز هم خواستى ، برات تعریف میكنم!”
 
ضربان قلب الما تندتر شده بود. میتونست قبول كنه و هیچ وقت جریان یلدا رو نفهمه و یا اینكه به همین حد آزار قناعت كنه و زیاده طلبى رو كنار بذاره. “تعریف كن! میخوام طورى توصیف كنى كه انگار من هم اونجا بودم و دیدم!”
بحث كردن بى فایده بود. الما دقیقا مثل اون دختربچه اى بود كه همون باربى پشت ویترین كه درآوردنش سخته رو میخواست، نه اونى كه خوشگلتره!
“مثل همیشه سیف وردت رو میگى و من داستانو قطع میكنم!”
الما میدونست كه نمیگه…میدونست كه میخواد بشنوه! كاملا به طرف سامان برگشته بود ،طوریكه پاى راستشو روى پاى چپش كه مایل به سمت صندلى راننده خم شده بود ، انداخته بود. سامان سعى میكرد طورى رفتار كنه كه انگار اون زمانیه كه الما نبود و تو تنهاییش دختراشو مرور میكرد، حالا هم داشت یلدا رو براى خودش(!) یادآورى میكرد. دون ژوان كم كم داشت بیدار میشد. پنجره رو یه كم پایین داد، یه نخ سیگار برداشت و با فندك ماشین روشنش كرد. نخ اول….پك اول: “یلدا همیشه موهاشو دوطرفش میبافت و روی زانوهاش میشست…” تصویر یلدا كاملا توى ذهن سامان بود.
“زنجیرى كه به قلاده ى دور گردنش بسته شده بود از وسط سینه هاش رد میشد و چند دایره ى تو هم روى پاركت درست میكرد. استرسشو همیشه از حركت انگشتاش و سعى تو كندن پوست رون پاش میفهمیدم. اضطراب و ترسى كه اولش نبود و من، ارباب، بهش فهموندم كه حتى از اسمم هم باید بترسه! چه برسه به صداى قدم هاى پام زمانیكه چشماشو میبستم و دور اتاق راه میرفتم.”
الما دقیقا خودشو حس میكرد. همون استرس همون هیجان!!

 
“پوست سفید یلدا پر بود از كبودى هاى بنفش رنگ و زخم هاى كوچیك! زخم ها اكثرا كار خودش بود. اون اوایل قبل از اینكه حسش و رابط اى كه دنبالش بود رو بفهمم با هر بله رئیس گفتنش خودمو روش تصور میكردم كه زیرم دست و پا میزنه! تشخیص اینكه رفتارهاى مازوخیسمى داشت سخت نبود. اونجاش سخت بود كه باید بهش میرسوندم كه میخوامش، برسونم كه میخوام من اون نیاز لعنتیشو ارضا كنم…”
سیگار دوم پك سوم: “از ساعتى كه بهش مى گفتم دیرتر میرفتم، دوس داشتم وقتى تو خونم منتظرم میموند. منتظرم میموند تا شكنجش كنم و بعد لباس بپوشه و بره!”
افكار الما داشتن از درون میخوردنش. آشنایى با قسمت هاى دیگه ى سامان كار راحتى نبود! تو جنگ بین احساسات مختلفش به این فكر میكرد كه سامان الما رو منتظر نمیذاشت. “حركت هاى دستمو خوب بلد بود، با اشاره ام چهار دست و پا میشد. نگاهم روى بدنش میچرخید. دیدى یه نقاش وقتى نقاشیش تموم میشه چه طور بهش نگاه میكنه؟ من دقیقا همون نقاشى بودم كه انگار داشتم به قلم زدن هاى قبلیم نگاه میكردم. همون لبخند…همون رضایت! بدن سفید یلدا بومى بود كه ردپاى نقاشش روش مشخص بود.”
الما سامانو نگاه میكرد. گردن سامانو! اون تیكه هاى قرمز از پوستش كه از یقه ى باز پیراهن مردونه ى سفیدش مشخص بود. كى كی رو نقاشى میكرد؟ سامان الما رو ؟ یا الما اربابو؟
“یلدا هردفعه بیشتر از قبل میخواست. چیزاى جدیدتر میخواست ، من هم هردفعه براى تجربه هاى جدید تشنه تر میشدم!”
دون ژوان كاملا بیدار شده بود.
 
“با فنجون پر از آب جوش سمتش رفتم. رو به روى مبل حالت سگى به خودش گرفته بود، نشستم و لیوانو روى قسمتى از كمرش كه با زمین موازى میشد گذاشتم. صدایى كه از گلوى یلدا خارج شد برام مثل یه تضمین بود ، تضمینى كه دارم كارمو درست انجام میدم! دوس داشتم بدونم یلدا تا چه موقع میتونه ثابت بمونه و لیوان ارباب رو نشكنه!”
پك چهارم سیگار سوم: “سیف وردى براى رابطه ى بینمون وجود نداشت. هروقت دوس داشتم تموم میكردم. البته كلمه اى هم داشتیم كه اگه میگفت تا آخر شب فقط میكردمش!”
دود سیگار وارد ریه هاى سامان میشد. تلخى ته كام یادآور بعد هاى تلخ شخصیتش بود. تبادل توى كیسه هاى هوایى انجام میشد و بعد بازدم و خارج شدن دود!
“كمربند رو وقتی روی پوست پشتش میكشیدم ، نفس هاى یلدا تندتر میشد و وقتى كمربند پوست سفیدشو ترك میكرد ، حبس میشد.
چتری موهاش وقتى سرشو براى استراحتِ لحظه اى گردنش پایین مینداخت، تو صورتش میریخت. ضربه ى اول كمربند و تكونى كه به یلدا داد لیوان رو انداخت. لیوان ارباب شكسته بود!”
سكوت سامان براى الما كاملا به جا بود. نیاز داشت تا قبل از گفته شدن اتفاقات بعدش روى احساساتش تمركز كنه ، شاید هم همونقدر دونستن براش كافى بود. اون حسِّ یه جوریش به حس هاى مختلف تبدیل شده بود و یكى از كم رنگ ترین هاشون حسادت بود! حسودى به كى؟ به یلدا؟ به درسا؟ به اون دخترا؟ حسادت بى معنا بود ، كسى كه تو دستاش سامان رو داشت نه درسا بود ، نه خانوم زارع و نه یلدا كه به گفته ى خودِ ارباب با بقیه فرق داشت! یلدا یه زمان براى سامان با همه فرق میكرد ولى با گذشت زمان تنها چیزى كه میدونست این بود كه یلدا رو نمیخواد!
 
دون ژوان ضعیف شده بود و شدیدا میخواست با زنده كردن خاطرات بقیه دختراش تغذیه كنه. ولى براى سامان مرور یلدا كافى بود كه بفهمه الآن چه حسى داره… یلدا ملكى ، همون دختر ٢٧ ساله با قد متوسط و چشماى گربه اى كه بعد از دهم دى ماه سال ٩١ تاریخ انقضاش براى سامان تموم شد و براى رئیس هیچ فرقى با كاركنان دیگش نداشت!
سامان براى اولین بار از وقتى كه شروع به تعریف كرده بود به الما نگاه كرد.
الما هم چنان پوست لبشو میكَند. تیكه ى نسبتا بزرگى كه كنده شده بود و سردى هوا كه پوست لبشو خشك كرده بود باعث شده بود خون راه بیفته! سامان انگشت اشارشو روى لب پایین الما كشید.. دستش خونی شد و طرف دهن خودش برد. مزه ى خون تنها دخترش، طعم آهنى كه میداد رو مزه میكرد. همون چیزى كه تو رگ هاى عشقش جریان داشت الآن تو بدن خودش بود. الما سرشو بالا كرد و دست سامانو طرف لبش برد. بلندترین انگشتشو با زبون خودش خیس كرد و روى گردن ظریفش كشید. دست ارباب گردن الما رو رد كرد و سمت سینه هاش رفت. ضربان تند قلبش به ارباب قدرت میداد. كنترل قلب الما هم با سامان بود! بلوز آستین بلند استرچ سرمه اى رنگ پوشیده بود ، طوریكه خط سوتینش از روى بلوز مشخص بود. الما تكیشو به پشتى صندلیش داد و دست ارباب رو سمت نوك سینه هاش برد. چشماشو انقدر خمار كرده بود كه پلكاش روى هم افتاده بودن… وجدانش پشت هم حرف هاى تكراریشو تكرار میكرد ولى الما نه هیچ كدومو میشنید نه براش مهم بود! نوك سینه هاش بعد از تماس دست سامان حتى از روى مانتو سفت تر شده بودن. پاهاشو محكم به هم جفت كرده بود. نزدیك خونه بودن ، بارون شدت گرفته بود.
“الما شالت افتاده! ”
“میخوام موهامو ببافم ، براى شما، براى اربابم…”

 
 
نوشته : دختر حشری

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *