این داستان تقدیم به شما
سال اول بود که اومدم دانشگاه آزاد، کارشناسی ناپیوسته بودم 2 سال قبل کاردانی رو یه دانشگاه دیگه خوندم و بعد از گرفتن فوق دیپلم بلافاصله برای گرفتن لیسانس به این دانشگاه اومدم. در کل چند سال دیر اومدم دانشگاه و از اکثر بچه های کلاس بزرگترم ولی به دلیل صورت بچه گانه و قدِ نه چندان بلند به سختی دیگران تشخیص میدن چند ساله هستم. یه همکلاسی پسر دارم که خیلی با هم صمیمی هستیم و با دخترا هم رابطه خوبی دارم. رشته معماری بیشتر بچه ها دختر هستن. ترم دوم که بودم همون روزهای اول سر یکی از کلاس ها نشسته بودم و یه خانم بسیار زیبا وارد شد، خانمی با چشمهای رنگی، موهای بور، پوست به سفیدیِ برف! و اندام و صورتی پرُر و گوشتی… خدایا چطوری میشه یه انسان انقدر زیبا؟! شاید هم به چشمهای من انقدر زیبا میومد، کلا ترکیب صورت دخترهای ترکمن رو خیلی دوست دارم.
خلاصه هرچی که بود بدجوری دل منو برد. خیلی زود سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم و طی چند روز آینده فهمیدم که از من بزرگتره، خانه شان در شهر کناری نزدیک دانشگاهه و از همه مهمتر اینکه شوهر داره! بعد از این بود که معنی اون شیء گرد بالای سرش(زیر مغنعه) رو فهمیدم و متوجه شدم اون شیء به معنی متاهل بودنِ(مخصوص خانم های ترکمن)
ترم دوم بعضی از کلاس هامون با هم بود و من سعی میکردم باهاش ارتباط خوبی برقرار کنم و تا حدودی جواب گرفتم، من نمره الف معماری بودم و این امتیاز مثبتی بود برای اینکه بتونم توی درسها و بعضی کارها کمکش کنم. مثل اینکه قبلا عمران میخوند و تونست یه سری درسها رو تطبیق بزنه و تابستان هم واحد برداشت و با اینکه 1 ترم از من دیرتر شروع کرده بود به من رسید و ترم سوم به جز 1 کی 2 تا درس بقیه درس هارو با هم همکلاس بودیم و دیگه با هم جور شده بودیم. خیلی وقت ها که بیکار بودیم قبل شروع کلاس نزدیک هم می نشستیم و سفره دلش رو باز میکرد و شروع میکرد به درد و دل کردن، از اینکه شوهرش اونو فقط برای برطرف کردن نیازهای جنسی میخواد و اصلا عاطفه ای نداره و … بیچاره انقدر بهش سخت میگذشت که فقط به شنیدن ((دوست دارم)) هم راضی بود، من هنوز جرات نمیکردم جلوتر پیش برم ولی از توجهاتم بهش و کمک کردن های بی دلیل و صمیمیتم میتونست چیزهایی بفهمه…
درس اصلی ما درس طرحِ که هر ترم داریم و تابستان طرح ارائه شده بود و لیلا پاس کرد و ترم سوم طرح 4 بودیم و باید بیمارستان طراحی میکردیم که کاری بسیار سخت و روابطی بسیار دقیق و حساس داره. بعد از گذشت چند هفته کار من مقدار زیادی جلو رفت و کار لیلا خیلی عقب بود. استادِ سخت گیری داشتیم و پیش بردن کار بسیار سخت بود. استاد بعد از چند هفته کار رو گروهی کرد و لحظه ای که استاد گفت میتونید گروه های دونفره بشید لیلا فقط به طور مظلومانه ای برگشت و به من خیره شد، منم از خدا خواسته گفتم اگه میخوای با هم گروه بشیم، از شدت خوشحالی داشت بال در میآورد.
دو روز در هفته طرح داشتیم و یه روز استاد اومد و گفت برای راحت تر شدن کار و وقت بیشتر برای بچه ها، از این به بعد دو گروه میشین و بعضی ها شنبه میان و بعضی ها سه شنبه میان. دیگه لازم نیست همه تون هردو روز بیاین گروه ما سه شنبه رو انتخاب کرد.
آخر هفته بود یه شب پی ام داد و بعد از یه خورده چَت کردن گفت اینطوری که نمیشه شما همه کارهارو انجام بدی من فقط استفاده کنم اینجوری نمیشه. من فکر میکردم داره ادا در میاره زیاد جدی نگرفتم گفتم اشکال نداره من در هر صورت باید این کارهارو انجام میدادم چه شما توی گروه من بودی چه نبودی فرقی نمیکرد. ولی اصرار میکرد که میخواد به من کمک کنه. بلاخره منم قبول کردم. خودش گفت باشه پسفردا(شنبه) میبینمتون با هم کارو پیش ببریم!!!! یه چند دقیقه مکث کردم بعد گفتم شنبه که دانشگاه کلاس نداریم فقط طرح داشتیم که اونم افتاد سه شنبه من دانشگاه کلاس ندارم شنبه. جواب داد : حتما که نباید دانشگاه باشیم!! من نمیدونستم الان اگه بهش بگم بریم خونه ما چه عکس العملی نشان میده. با یکم دلهوره بهش گفتم خونه خواهرم نزدیک دانشگاهه، خواهرم بارداره خونه ما میمونه و شوهرش هم روزها سر کاره میتونیم بریم اونجا اگر هم مشکلی هست میتونیم هرجا که شما میگین بریم. بعد از چند دقیقه پی ام داد آدرسش رو بفرست.. وای باورم نمیشد قراره با هم بریم توی یه خونه… قراره ما ساعت 9 صبح خونه خواهرم بود، با دامادمون هم هماهنگ کردم. صب زود اومد و وقتی از سه طبقه پله مجبور شده بود بالا بیاد کل صورتش گل انداخته بود و نفس نفس میزد. میگفت چرا آسانسور ندارین؟خونه بساز بنداز بوده یارو آسانسور رو هم کار نذاشته بود :/
خیلی عادی برخورد کردیم و تنها فرقش با دانشگاه این بود که مانتوشو در آورده بود و منِ هیز همش توی هر فرصتی اندامش رو دید میزدم، فهمیده بود نگاهش میکنم ولی به روی خودش نمیآورد. بعد از چند ساعت کار و خستگی رفتم روی مبل نشستم و اومد کنارم نشست، یه خورده شوخی و خنده بعدش بحث خانواده رو وسط کشیدم و دست گذاشتم روی نقطه حساسش، شروع کرد به شکایت از شوهر و خانواده شوهرش که خیلی آروم اولین قطره اشکش اومد روی گونه اش، دیگه نتونستم تحمل کنم خودم رو بهش چسبوندم و سرش رو گذاشتم روی سینه م شروع کردم به نوازش کردن و بوسیدن سرش، اشک هاش که بند اومد صورتش رو آوردم بالا و بهش گفتم دوست دارم، همین یه جمله کافی بود برای به آتیش کشیدن جفتمون چشم هاشو بست و آروم لبهامو بوسید و دوباره تکرار کرد، مدت طولانی توی بغل هم وول خوردیم و همه جای صورت همدیگه رو بوسیدیم و خوردیم، رو سریش افتاده بود پایین دستشو گرفتم و بردمش توی اتاق، روی تخت ولو شدیم و دوباره شروع به مکیدن لبهای همدیگه، موقع لب و لب بازی تمام لباس هاشو در آوردم و خودمم لخت بودم، اون توی یه دنیای دیگه ای بود و به جز خوردن صورت و لب های من به چیز دیگه ای توجه نمیکرد.. اومدم پایین و سینه های بزرگ و بلورینش رو میمکیدم، صدای آه و ناله ش در اومده بود و حسابی لذت میبرد…
دوباره برگشتم روی لب هاش و دستم رو بردم پایین و بین پاهاشو میمالیدم، انگشت هامو توی کسش که خیس شده بود میکردم از خود بی خود شده بود صداش بلند شده بود. کشیدمش لبه تخت پاهاشو دادم بالا و کیرم و خیلی آروم گذاشتم توی کسش وشروع کردم به عقب و جلو، وقتی داشتم میگاییدمش انگار از تمام وجودم لذت میبردم، چشم های لیلا بعضی وقتا باز میشد و رو به بالا میرفت کاملا مشخص بود لذت میره، یه دختر سفید برق تپل با سینه های بزرگ و گوشتی زیر من بود. بعد از چند دقیقه ارضا شدم و کیرم و در آوردم و آبم رو روی شکم سفیدش ریختم، وسط های سکس با انگشت با سوراخ کونش بازی میکردم چیزی نمیگفت، بعد از سکس شروع کردم به بازی با سوراخ کونش، آب کیرم رو مالیدم به سوراخش و آروم کون تنگ سفیدش و با انگشتام باز کردم، وقتی انگشتم تو میرفت خودشو میکشید عقب و یه صدای آه ه ه ه ه میکشید، مشخص بود تجربه شو نداره.
کیر کم دوباره سیخ شده و گذاشتم توی کسش و دوباره شروع کردم.. بعد از چند دقیقه کیرمو درآوردم و آروم به عقبش فشار آوردم خیلی آروم گفت نه ه ه ولی مقاومت نکرد. سر کیرم رفت تو و بیشتر نمیرفت، با کلی فشار و زور تونستم نصفش رو توش کنم و با همون خودمو ارضا کردم، وقتی کیرمو بیرون کشیدم آبم با یه مقداری خون بیرون اومد و فهمیدم کونشو پاره کردم…بعدا فهمیدم لیلا به شوهرش نگفته کلاس شنبه کنسل شده و تا آخر ترم شنبه ها خونه خواهر من مشغول کار روی طرح…
نوشته: انوره دو بالزاک
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید