این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان …

من 22 سالمه و جقیم و کلا نه اهل دختر بازیم و نه اهل اینستاگرامو اینا! فقط دو سه بار از توی همین سایت  پسر کردم اونم 27 ساله و توی همین رنجا بودن!!! مثل همه میشینم پای کامپیوتر و پامو میندازم رو میز و شبا سوپر جق روزا هم سیگار و کانتر پای کامپیوتر! خلاصه اینا رو گفتم فضای ذهنتون از شخصیتم شکل بگیره… من یه دوستی دارم که همیشه با هم بیرونیم. منظورم هر شبه. میریم با هم تخته بازی میکنیم و چای میخوریم… ولی این دوست ما بر خلاف خودم به شدت اهل دختر بازیه… به شدت!!! منم همیشه بهش گیر میدم که خب از اینا یکی بیار منم باهشون دوست شم, گوش نمیداد! تا اینکه یه روز اومد جلو خونمون با ماشین, گفت اشکان یه دختر دبیرستانی پیدا کردم سن پایین حدودا 17 18.. عکسشو تو گوشیش دیدم… لاغر سفید, خوشگل… یکم صورتش بلوغی بود… ولی در کل لطافت بی نظیر این سن رو داشت تو چهرش… من بهش گفتم بابا کسخل باید با این دختره عروسیک بازی کنیم! این چیه آخه؟! دردسره! گفت نه از طریق این دختره میرسیم به همکلاسیاش و دوستاش… گفتم نمیدونم خودت میدونی! یه چیزم بگم که اصلا از این فازای لاشی نداریم که پرده بزنیم و کون بکنیم زورکی و…! فقط همین ساک زدنو لاپاییو اینا, که تازه من اونشم نیستم!!! بگذریم… یه شب که بیرون بودیم دیدم داره چت میکنه, گفت میخوام امشب بیارمش بیرون دختره رو, آقا منم با 22 سال سن و هیکل گندم(175/90) برای یه دختر سر جمع 50 کیلویی شروع کردم به لرزیدن! گفتم اقا من استرس دارم اصلا را نداره, کنسل کن… با پسر بودما سکسم کردیم, دانشگاهم زیاد با دخترا حرف زدیم ولی باز لرزیدن گرفتم!!

این رفیق کس کش ما هم فقط میخندید! هیچی دیگه قرار گذاشتیم باهش و ساعت 10:30 شب سوار ماشینش کردیمو رفتیم, رفیقم سکان کلامو گرفته بود دست منم لال مونه, دختره هم لال مونه!!! به خودم گفتم این چه وضیه؟! بابا ادم باش زشته! مثل این اکیپای دختر پسر سعی کن بگی بخندی! و… اینا رو همش تو ذهن به خودم میگفتم… دیدم دختره اصلا حرف نمیزنه, گفتم یه کاری نکنم باور کن الآن گریش میگیره! به رفیقم گفتم بزن کنار شما با هم حرف بزنین, من اینجا وای میسم بیا سراغم… دختره یه جورایی خوشحال شد… وقتی اومدن یخ دختره آب شده بود یکم رفیقمم از من برای دختره گفته بود که آره, این رفیق ما قیافش غلط اندازه, مهربونه و ارومه, آدم خوبیم و این کسشرا…

همون جا دختره اوکی کرد که یکی از همکلاسیوشو واسه من پیدا کنه(آقا منو میگی تو کونم عروسی بود, حالا اصلا به روی خودم نمیاوردم… خیلی با کلاس و با شعور… همه ی زورمو میزدم که آدمیتمو کامل حفظ کنم…). منم دیگه سعی کردم راحت باشم… واسه خودم سیگارمو روشین کردمو, تکیه دادم لش کردم و ریلکس… بعد تو این ذهن کجو ماوجم قدم میزدم و در دنیای تخمیم رفته بود پیک نیک که یه دفه دیدم دختره دستشو گذاشت رو پای رفیقم! رون پاشو نوازش میکرد… منم دست خودم نبود راست کردم… همینجوری نگا میکردم… تو ذهنم میگفتم ینی خاک تو سرت که هیچی از دنیا نفهمیدی!!! سعی کردم به رو خودم نیارم که دیدم… رفیقم گفت اشکان بیا بشین پشت من و حواست به خیابون باشه, خانومی میخواد آب میوه بخوره!!
 
من اینا رو اولین بار بود از این کس کش میشنیدم, دهن باز مونده بود, قیافم شبیه نعلبکی شده بود! شهوتی هم بودم نخواستم ضایع بازی در بیارم, خیلی متشخص و آروم و مردونه گفتم راحت باشین… رفیتم پشتش صندلی راننده نشستم و این دختره شروع کرد به ساک زدن… ملچ ملوچش هنوز تو گوشمه!!! رفیقمم شروع کرده بود آهو ناله!(البته این واسه خودمم هنوز سواله! که چرا اون باید آهو ناله کنه…) منم کیرمو میمالیدم و دختره رو تو پوزیشنای مختلف تو ذهنم میکردم… چشامو بستم تکیه دادم به عقب و کیرمو میمالیدم… رفیقم آبش اومد(از آهو ناله هاش فهمیدم)… ریخت تو دهن دختره, دختره هم تو دستمال کاغذی ریختشو انداختش بیرون… به دختره به شوخی گفتم خسته نباشی بانو… خندید ولی انگار کلن با من کم حرف بود و حرف نمیزد… منم دوباره سرمو تکیه دادم عقب و چشامو بستمو کیرمو میمالیدم(حالا اینم بگم تو سرم همش میگفتم این پفیوز یه تعارف نمیخواد به ما بزنه؟!) چشامو باز کردم دیدم داره نگا میکنه… گفت تو هم میخوای؟! آقا طوفان به پا شد… ینی کاغذ دیواریای ذهنم تو تمام تصوراتم از این زندگی تخمی تو این طوفان داشت اینورو اونور میرفت… ینی بگم کیر شد تو پاک دامنیم(من سکس با پسرو بی عفتی نمیدونما!!!) یه دلم میگفت بزار بزنه یه دلم میگفت نه بابا تو جقی هستی از جقی بودنو تنهاییات لذت ببر, سمت اینجور چیزا نرو… از اون طرف باز اون یکی دلم میگفت دختر 17 ساله میخواد برای تو ساک بزنه! میفهمی احمق! بعد تو داری ناز میکینی؟! چه دافی هستی تو!!!! تمام این مکالمات تو ذهنم بود و همش تو 2 ثانیه اتفاق افتاد! دلو زدم به دریا گفتم اگه زحمتی نیست! اومد عقب نشست زیپمو باز کرد این کیر ما هم شده بود شبیه ستون مسجد جمعه… راست راست!! ینی داشت میترکید!
 
 
طرف گفت چقدم راست کردی! منم دیگه هیچی نگفتم… وای گذاشت تو دهنش با اون سن پایینش انگار دارن با یه پر خیلی لطیف و نرم کل زندگیتو نوازش میکنن… انگار با یه پر خیلی آروم تموم خشونت ها و جدی بودن ها نوازش میشد… بعد زبونشو کامل پهن کرد رو کیرم و بالا پایین میکرد… منم دست کردم تو موهاش و با موهاش بازی میکردم. ناخودآگاه دستمو کشیدم پایین تر رو کونش, اونجا رو داشتم باهش بازی میکردم که یهو دیدم داره محکم مک میزنه, محکم مک میزد و بالا پایین میکرد سرشو, مک میزدا!!! با دستاش تخمامو گرفته بود, گفتم داره میاد, میخوریش؟! گفت اره. عضلاتم تموم منقبض شد پاهام لرزیدن گرفت, کیرمو یکم فشار دادم تو دهنش آبم اومد… بعدش که اومد سرشو با دست گذاشته بودم رو کیرم و نزاشتم سرشو بالا بیاره, خودمم خم شدم افتادم روش… کلمو گذاشتم رو سرش(بوی عطر موهاش عالی بود…) لش کردم… خودم دستمال کاغذی بهش دادم تفش کرد, انداختش بیرون… دهنشو کامل تمیز کرد, صورتشو آوردم جلو, لباشو محکم میخوردم(اینم بگم قشنگ سرش توی دستم جا میشد هم دستای من پهنه, هم اون کوچیک بود)… از لپاش بوس کردم… پرسیدم میری جلو؟! گفت آره… رفت جلو… منم از رفیقم اجازه گرفتم(اجازه البته صوری بود, و الا کیرمم نیست رفیقم) از عقب ماساژش میدادم… تا به حال گنجشکی که افتاده باشه رو زمین دیدی؟! استخوناش معلومه! این تصور اومد تو صورتم وقتی دستمو گذاشتم رو شونه هاش از صندلی عقب… منم استاد ماساژ(کلا بدنم قدرتیه)…

 
استخوناشو دونه دونه از هم بازو بسته میکردم, اینم فقط میگفت آه!… دست و کتف رو قشنگ آچار کشی کردم… فکر کنم از لذت ساک من(مقایسه ی لذت من با اون) بیشتر لذت برد… خلاصه دیگه رفیتم یه چیزی خوردیم مهمون من و رسوندیمش خونشون… بعدشم طبق معمول با رفیقم دادو بیداد و بحثای همیشگی… تازه فهمیدم محمد حق داشت عایشه رو بکنه , تو این سن دختر, دختر نیست! فرشته ی آسمونیه…
 
 
نوشته: گاگول ابن آب طالبی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *