این داستان تقدیم به شما

ده سالی میشه ازدواج کردم…

از همون لحظه اول تو مراسم خواستگاری چشمم پونه رو گرفت. به خودم کلی بد و بیراه میفرستادم که چرا با اون آشنا نشدم و خواستگاری اون نرفتم.

میخوام از پونه بگم، نه که فکر کنید آدم خاصیه. نه اتفاقاً چون خاص نیست چشمم دنبالشه.یه دختر با قد حدود 160 و توپولی و صورت سفید. همیشه هم یه لبخند گوشه لبشه.بی انصاف نباشم خدایی خوشگله. حداقل از زن من خوشگلتره.
خانواده زنم مذهبی نیستن ولی از اون اول غیر از مادر زنم، بقیشون جلوی من و باجناقم روسری سر میکنن و مواظب لباساشون هستن مبادا جلوی ما جاییشون معلوم نباشه.
تو این مدت تمام سعیم این بود که یه نقطه از بدن سفید و خوشگل پونه رو ببینم، اکثر مواقع موفق میشدم مثل زمانی که خم میشد واسه تعارف کردن چایی که سینه توپول و خوردنیش مستقیم میومد تو زاویه دید من. یا اینکه به یه بهانه ای سرزده میرفتم خونشون با لباس راحتی می دیدمش. ولی همیشه تا چشمم بهش میوفتاد خودشو جمع و جور میکرد و این موضوع منو حریصتر کرده بود.
اینم بگم که خانواده زنم سمت دماوند یه ویلا و باغچه نقلی دارن که 90% مواقع اونجا هستن.
آخرین باری که رفتیم دماوند صبح از خواب بیدار شدیم، پونه با لباس خواب اومد سر میز صبحونه ، یه لباس خواب تنش بود که خم میشد حتی سوتینش هم مشخص بود. به محض اینکه خوابش پرید زود رفت سمت اتاق یه شال انداخت دور گردنش و برگشت تو آشپزخونه. من خیلی بهم بر خورد چون اصلا دوست نداشتم اون صحنه ها رو از دست بدم.
فرداش که اومدیم تهران تو تلگرام بهش پیغام دادم که میتونم بیرون از خونه ببینمت تا در مورد مسئله ای با هم حرف بزنیم؟
 
با اکراه و کلی سوال جواب قبول کرد و گفت فردا بیا دماوند مامان و بابا رفتن تهران منم اینجا کار دارم نمیتونم بیام.
مرخصی گرفتم از شرکت و سریع رفتم دماوند ولی استرس داشتم چیزی بهش بگم چون هیچ وقت باهم راحت نبودیم که بخوایم دو نفره حرف بزنیم. در و زدم و رفتم تو دیدم با همون لباس خواب دیروزی داره به سگا غذا میدا ولی ایندفه خبری از شال نبود. نشستم پیشش و گفت خب چی شده، منم شروع کردم:
-پونه خانم تا حالا از من بدی دیدی؟
-نه
-تا به حال من چشم چرونی یا هیزی کردم؟
-نه، چرا این سوالا رو میپرسی؟ بین تو و پروانه اتفاقی افتاده؟
-نه صحبتم با خود شماست، یه جورایی بهم برمیخوره تا منو میبینی خودتو می پوشونی!
– یعنی چی میخوای لخت جلوت باشم؟
– نه ولی شما هم مثل خواهر نداشته من هستی خیلی دوست داشتم تا حالا واسم خواهری کنی ولی تو این چند سال خیلی باهام خشک بودی.
– من به غیر از پدر و برادرم دوست ندارم با مرد دیگه ای راحت باشم. حالا این موضوعیه که از تهران به خاطرش اومدی اینجا؟
بهم خیلی برخورد میخواستم برم ولی یه حسی بهم میگفت امروز باید یه نتیجه بگیری.
-اگر لباس باز بپوشم یعنی خواهرتم؟
-نه منظورم اینه که خیلی وقتا شده خواستم در مورد مشکلات زندگیم باهات صحبت کنم ولی همیشه به خودم گفتم اینی که جلوی من موذب و ناراحته پس مشکلیم از من حل نمیکنه.
-چرا این حرفو میزنی؟ چی شده؟
-هیچی مشکلات میان و بعد از یه مدت بالاخره حل میشن ولی با وجود شما شاید زودتر حل بشه.
-مثلا؟
-نمیدونم حالا از این به بعد در موردش صحبت میکنیم.
دیگه داشتم خفه می شدم باید بهش میگفتم دوستش دارم اون که تا حالا باهام خوش برخورد نبوده فوقش از این به بعدم همینه.
ولی دیگه جرات نکردم تا همون حد تمومش کردم.
اون روز خداحافظی کردم و اومدم تهران چند روز بعدش که با زنم رفتیم خونشون دیگه نه از روسری خبری بود و نه از لباس پوشیده.
یه آستین کوتاه با یقه تقریبا باز تنش کرده بود و یه شلوار برمودا که تا بالای مچش بود.
اگر بگم یه تیکه جواهر جلوم بود دروغ نگفتم.خیلی دوست داشتم همونجا بغلش می کردم!
گذشت و زمستون شد و همچنان من تو کف پونه بودم.
یه روز پنجشنبه پونه زنگ زد به زنم که اینجا تنهام و برق نداریم سیامک اگر میتونه واسم بخاری نفتی بیاره من کار دارم نمیتونم برگردم تهران.
 
 
زنم بهم گفت و منم کلی غر زدم که کی میره تا اونجا ولی تو دلم غوغایی بود، میخواستم سریع برسم بهش.
رفتم از خونه یکی از فامیلاشون بخاری نفتی گرفتم و تا برم نفت پیدا کنم و برسم اونجا شد ساعت 8 شب.
تا اومدم بخاریو راه بندازم یهو برف گرفت و نشست روی برفای قدیمی که دیگه هیچ کاری نمیشد کرد.یه جورایی اونجا زندانی شده بودیم ولی کاش همه زندانای دنیا اینطوری بود واسه من که وسط بهشت بود.
هر کاری کردم بخاری روشن نشد. نه میشد از باغ بیرون اومد و نه میشد تو اون سرما و تاریکی اونجا بود.
اینقدرم از چراغ موبایل استفاده کرده بودیم شارژ موبایل جفتمون تموم شد.
پونه گفت میشه امشب اینجا بمونی؟ تاریکه من میترسم
گفتم آخه تو این سرما چطوری؟
گفت پتو زیاد داریم یه طوری سر میکنیم تا صبح.
قبول کردم و اونجا موندم و شروع کردیم با هم صحبت کردن.از همه چی و همه جا از سیاست گرفته تا اخلاق مردم و … گفتیم.
خیلی دوست داشتم اون شبو یه جورایی اصلا سرمارو حس نمی کردم.
من بودم و پونه و 3 تاشمع و یه خونه که مثل یخچال شده بود.
موقع خواب اون رفت تو اتاق مادر و پدرشو و منم تو یه اتاق دیگه. ساعت 1-2 شب بود دیدم اینطوری نمیشه خیلی سرده.
رفتم بهش گفتم پونه خانم میشه با هم تو یه اتاق باشیم؟ نذاشتم فکری بکنه یا حرفی بزنه سریع گفتم واسه اینکه یه مقدار گرمتر بشه. بالاخره دو نفر تو یه اتاق کوچیک باشن گرمتر میشه.
بدون مکث گفت آره بیا اینجا پتو هم هست.اینطوری منم کمتر میترسم. با خنده گفت ولی حواست باشه من پروانه نیستما…
گوشه تخت خوابیدم و دو تا پتو انداختم روم. یه مقدار دیگه گذشت پونه آروم گفت سیامک بیداری؟
-آره چی شده؟
-من خیلی سردمه هر چی لباس بود پوشیدم ولی دارم یخ میزنم.
-والا از شما چه پنهون منم دست کمی ازت ندارم انگار خون تو رگام یخ زده.
-پونه خانم! یه پیشنهاد میدم ولی جون پروانه فکر بد نکن.
-چی کار کنیم؟
-بیا زیر یه پتو باشیم اینطوری گرما بیشتره لااقل تا صبح زنده میمونیم.
یه جورایی از سر مجبوری و با اکراه قبول کرد و اومد.
شاید 10 دقیقه هیچ حرفی رد و بدل نمیشد و فقط گرمای نفسامون به هم میخورد.
دیگه داشتم دیوونه میشدم، یه کاری باید می کردم یا میزد تو گوشم یا شرایط خوب میشد.
-پونه میایی بغلم؟
-آقا سیامک؟؟؟سیامک من چی گفتم؟
-تو انگار یادت نیست تو هاوایی نیستیم دمای اینجا 15 درجه زیر صفره!
-آخه…
نزاشتم حرفی بزنه سریع بغلش کردم، بدبخت اینقدر پوشیده بود که هیچ کاری نمیتونست بکنه، به خودمون اومدیم دیدیم که بغل همدیگه ایم.

 
 
هر چند ثانیه چشماشو باز میکرد دوباره میبست. تو این حین بود که بی اختیار لبمو گذاشتم رو لبش.
انگار خودشم همینو میخواست، سریع سرشو کج کرد که بتونه نفس بکشه شروع کردم به خوردن لبش.
سرشو برد عقب گفت سیامک…
مهلت ندادم دوباره شروع کردم به خوردن لباش
خودش همراهی کرد و نزدیکتر اومد.
سرمو بردم عقب بهش گفتم پونه دوست دارم.
-سیامک!!!!
-از اون اولم دوست داشتم ولی چی بگم که کاش اول تو رو میدیدم نه پروانه رو!
-پس اومدی گفتی که باهام راحت نیستی واسه همین بود؟ میخواستی منو دید بزنی؟
-نه اونقدر دوست داشتم و دارم که میخواستم باهام احساس راحتی کنی
-منظورت این راحتیه؟ سیامک جواب پروانه رو چی میدی؟
-پونه جون مامان بزار یه امشبو واسه خودمون باشیم. بازم رفتم سمت لبش
اینقدر گرم شده بودیم که لپای جفتمون داغ شده بود.
همونطور که داشتم لباشو میخوردم آروم آروم دستامو برم پشتش و به خودم چسبوندم
وقتی دیدم هیچ مقاومتی نمیکنه اومدم روش،شروع کردم یکی یکی لباساشو درآوردن تا رسیدم به سوتینش
گفتم اجازه هست؟
گفت تا اینجاشو که اجازه نخواستی بقیشم سر خود برو!
شروع کردم از روی سوتین سینه هاشو بوسیدن
فکر نمیکنم کسی حس منو داشته باشه، وقتی تو نور مهتاب سینه هایی که تا حالا فقط لاشو اونم زیر چشمی میدیدم جلوی چشمام بود.
مثل وحشیا شروع کردم به بوسیدن و خوردن سینه های پونه، اونقدر نرم بود که دوست داشتم واسه همیشه بالش زیر سرم باشه.
حرارتمون رفت بالا که پتو افتاد و نگفت من سردمه
شروع کردم از پیشونیش بوس کردن تا رسیدم به نافش، صدای نفسامون در اومده بود.
با کمکش شلوارشو درآوردم عین دیونه ها شروع کردم،با لبام از رو شورت گاز می گرفتم.
بوش مستم کرده بود دوست داشتم سریع برسم به اصل ماجرا ولی نمیخواستم این موقعیتو از دست بدم، شاید دیگه تکرار نشه.
پونه صداش در اومده بود همش آخ و اوف میکرد.
با اشتیاق تموم شرتشو کشیدم پایین.وای…
بوش مثل شلاق یهو زد تو صورتم چه بویی داشت. کاش همه عطر های دنیا رو از بوی کس پونه درست می کردن.
درست و حسابی نتونستم ببینم ولی وقتی صورتمو بردم سمتش انگار پوست یه دختر18 ساله بود.
با ولع تمام شروع کردم به خوردن کس پونه. دیگه داشت جیغ میزد.
بلند شدم لباسای خودمو درآوردم و یه لحظه پریدم روش، تا داشتم کیرمو جا میکردم تو کسش یه آن گفتم پونه بازه؟
گفت نه ولی مشکلی نیست
اصلا به هیچی فکر نمیکردم الا کردن پونه
تا کیرمو گذاشتم تو کسش فکر کردم آب جوش ریختن روم، اونقدر داغ بود که دوست داشتم تا ابد کیرم تو کسش بمونه و هیچ وقت در نیارمش.
شروع کردم به تلمبه زدن دیگه ناله های پونه به فریاد تبدیل شده بود.
بعد از چند دقیقه احساس کردم آبم داره میاد و سریع کشیدم بیرون و خالیش کردم.
بی حال افتاده بود، صداش کردم پونه با ناله گفت جان!
جان…، هیچ موقع اینقدر حال نکردم که کسی بهم بگه جان. مخصوصا پونه که فقط بهم میگفت بله!
دوباره شروع کردم به بوسیدنش، از بالا تا پایین.

 
 
جفتمون عرق کرده بودیم، گفتم پونه خوب بود؟
-آره سیامک اولین بارمه این حسو میکنم
-بازم میگی پروانه؟
-سیامک یه امشبو اسم پروانه رو نیار بزار تو حال خودمون باشیم. زد زیر خنده
-پونه بازم میخوای؟
-میتونی؟
تا گفت میتونی دیگه مهلتش ندادم، همونطوری که نشسته بودیم بغلم گرفتم و کیرمو گذاشتم تو کسش.عین الاکلنگ.
گفتم پونه!
-جانم؟
-یه اعترافی بکنم؟
-که از اولش…
-نه، اینکه هر موقع تهران نبودید میرفتم خونتون با شورت و سوتینت حال میکردم!!!
-عوضی چندش یعنی آبتو میریختی روشون؟
-نه یعنی بوشون میکردم مخصوصاً اونایی که میذاشتی دم در حموم که بشوری
-دیوانه ای؟
-نه عاشق توام،حاضرم زندگیمو بدم و برگردم به گذشته تا تو بیایی تو زندگیم، میشه تا صبح کیرم تو کست بمونه؟
-اینطوری که تو منو دستگیر کردی میمونه دیگه
-سیامک
-جون سیامک
-منم بهت علاقه داشتم، بیشتر موقع ها که خودمو می پوشوندم یا بد اخلاقی می کردم واسه این بود که رابطه ای به وجود نیاد. ولی انگار شد.
از خودم بگم، نه قیافه جذابی دارم نه هیکل درست و حسابی، کیرم 12 سانته معمولا هم تو 5 دقیقه ارضا می شم. حالا پونه به چی من علاقه پیدا کرده بود رو هیچ وقت نفهمیدم و هیچ موقع هم بهم نگفت.
همینطوری آروم داشتیم حال میکردیم
هیچ موقع با پروانه اینطوری نبودم، تا ارضا می شدم دیگه توانایی ادامه نداشتم و معمولا میخوابیدیم.ولی اونشب انگار 100 برابر شده بود. شوخی نبود به دختر رویاهام رسیدم، شاید موقع نصف سکسامون با پروانه، پونه جلوی چشمام بود.
ساعت طرفای 4 صبح شده بود که تو بغل هم خوابیدیم.
صبح ساعت 11بیدار شدم، برق اومده بود و پکیج داشت کار میکرد. خونه گرم شده بود ولی گرماش یه لذت خاصی داشت.
تا از اتاق اومدم بیرون پونه رو با شورت و سوتین دیدم که بهم سلام کرد.
دیگه خبری از لباس پوشیده نبود. خبری از شال دور گردن نبود.
رفتم جلو گفتم سلام عشقم، یه بوس از لباش کردم. اومدم پایین لبمو گذاشتم لای سینش فشار دادم.
گفت نکن قلقلکم میاد، از پشت گرفتمش گفتم چطور دیشب قلقلکت نمیومد.راستی خانوم خانوما شما اوپن بودیو ما نمی دونستیم؟
-نه پرده من حلقویه واسه همین گفتم مشکلی نیست.
همونجا دستمو کردم تو شورتش گفتم پونه دیشب که کستو ندیدم الان ببینمش؟
باورم نمیشد که پونه جلوم وایساده، یهو شورتشو کشید پایین گفت بفرما…
رفتم سمتش دوباره شروع کردم به بوسیدن و خوردن کسش
پاهاش شل شده بود، آوردمش رو تخت گفتم میشه دوباره؟
 
گفت دیشب ازم اجازه گرفتی که الان اجازه میخوای؟؟؟ فقط ممکنه حالا که راها باز شده مامان اینا بیان
یادم اومد اصلا من دیشب به پروانه خبر ندادم که اینجا گیر افتادیم، به خودم گفتم از پونه نمیشه گذشت حالا پروانه رو یه کاری می کنم.
تا ظهر تو اتاق بودیم و بعدش من وسایلمو جمع کردم، موقع رفتن خواستم لبشو بوس کنم گفت سیامک!
-جون سیامک
-میشه دیشب و امروز و فراموش کنیی؟
-چرا؟
-به خاطر پروانه
-اگه قول بدم همه چی خوب باشه و هیچ کسی نفهمه چی؟
-نه حداقل به این زودیا نه.
حدودا یکسال از اون موقع گذشت و فعلا خبری از سکس با پونه نشد، البته دیگه مثل سابق خودشو نمی پوشونه و هر جا که بشه و کسی نباشه یه لب، یه بوس از سینه و کسش سهم من میشه.

 
 
نوشته: سیا برزنگی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *