این داستان تقدیم به شما

این ماجرا مال همین دوهفته پیش و روز تاسوعای محرم امساله… هشت مهر نود وشش..

***

این حاج حسین که میگم همسایه مون هست. یعنی از قدیم همسایه بودیم. خونه ما بر خیابون هست و خونه اونا تو کوچه بغل خونه ما؛ ولی موقعیتش جوری هست که از تو حیاط و تراس طبقه دوم خونه ما با فاصله دوتا شیروانی به طبقه دوم خونه حاج حسین دید داره… حاج حسین خودش با زن و بچه ش طبقه اول میشینن و مادرش که تنها زندگی میکنه، طبقه دوم. البته این مادرش که میگم من باهاش ماجرا داشتم.. یه زن فکر کنم پنجاه و خورده ای سال که خب سن و سالی ازش گذشته ولی همچنان کون گنده و سینه های درشت و بدن لوند و چرب و چیلی که وقتی با همون چادر مشکی هم تو محل رد میشه همه ی سرها برمیگرده و کوس و کونش رو از زیر چادر دید میزنن… ماجرای منم که میگم باهاش داشتم این بود که چندسال پیش ها که هنوز درس میخوندم و اتاقم طبقه دوم خونه مون بود؛ از پشت پنجره یه روز حواسش نبود و داشت لباسش رو عوض میکرد و پرده شون کشیده شده بود و باز بود، که من یهو دیدمش و اونم متوجه شد و سریع رفت پشت در کمد که باز بود و قایم شد… و همون شد که من از اون روز به بعد به اون پنجره حساس شدم و دائم پنجره شو چک میکردم …
 
اوایل پرده اتاقش رو دائم بسته نگه میداشت ولی بعدها کم کم پرده رو باز میزاشت و حتی تو رفت و آمدش از آشپزخونه به اتاق و غیره بیخیال بود و با همون لباس خونه رفت و آمد میکرد و درضمن با همون هوش زنونه ش متوجه بود که من دارم نگاش میکنم.. بعضی وقتها هم بهم حال میداد و میومد تو تراس و اونجا می نشست با لباس راحتی و میزاشت خوب نگاش کنم.. ولی خب تو این ماجرا من اینقدر ضایع بازی و کنه بازی درآوردم که خونوادم متوجه شدن و یه روزم خودش تو صف نونوائی بهم گفت که بچه جون مواظب باش که اگه حاج حسین بفهمه روزگارت سیاهه و از اونطرف خونواده هم اتاق منو عوض کردن و بعدها ماجرا از سرم افتاد و کلا هم فراموشش کردم برای دو سه سال تا همین شنبه گذشته که تاسوعا بود و من یه ظرف نذری بردم درخونه حاج حسین و هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد.. داشتم برمیگشتم که حاج حسین رو دیدم و ماجرارو بهش گفتم که گفت خانوادش دیشب رفتن خونه پدرزنش برای پختن نذری و اون الان داره میره بیاردشون.. بعد گفت ولی مادرم خونه اس برو بهش زنگ میزنم بیاد پائین ظرف نذری رو بده به اون… بعد هم سوار ماشینش شد و رفت…
 
راستشو بخواین اون لحظه که گفت برو مادرم خونه اس و برو نذری رو بده اون، اسم مادرش که اومد یهو دلم ریخت.. مخصوصا اینکه خونه شون هم هیچکس نبود… بعد از اینکه حاج حسین رفت راه افتادم بسمت خونه شون.. هنوز نرسیده بودم که دیدم در باز شد و مادرحاج حسین با چادر مشکی سرشو از لای در آورد بیرون و دوطرف کوچه رو نگاه کرد.. حاج حسین بهش زنگ زده بود و اونم اومده بود دم در.. منو که دید در رو باز گذاشت و رفت تو… کوچه خلوت بود و سر ظهر و آفتاب سوزان و هیچکس تو کوچه نبود.. پشت در که رسیدم سرمو از لای در کردم تو دیدم با همون چادر مشکی چندقدم دورتر پای پله ها وایساده بود و منتظر من بود.. یه سلام کردم و بهش ماجرای حاج حسین رو گفتم و در همین حین اومدم داخل هال و ظرف نذری رو بطرفش دراز کردم… قلبم داشت تند تند میزد و دلم میخواست همونجا بپرم روش و بکنمش… ظرف نذری رو که اومد بگیره از عمد دستمو مالیدم به دستش که دستشو سریع کشید… از نذری تشکر کرد.. برای اینکه سر صحبتو باهاش باز کنم بهش گفتم در قبال زحمتهای من این هیچه.. گفت کدوم زحمت؟ با خجالت گفتم یادتونه دو سه سال پیش و دید زدنهای پشت پنجره و… که اونم از خجالت یه کم سرخ شد و گفت بهرحال تو هم جوون بودی و جوون اشتباه میکنه و حالا هم که همه چی تموم شده… یه کم یخ گفتگو شکسته شده بود.. تو ذهنم با خودم گفتم یه آزمایش میکنم شاید بشه بکنیش.. گرمای هوا و هیجان تنها شدن با یه زن و ..عرق کرده بودم و شهوتم هم زده بود بالا و عقلم هم اون لحظه فقط فرمان از کیرم میبرد.. اون لحظه درست موقعیتی بود که هر صدهزارسال یکبار اتفاق میفتاد و اگر بنا به کردن بود، اونجا و اون لحظه درست موقعیتش بود…

 
 
الانم که دارم اینها رو مینویسم باورم نمیشه که واقعا من با چه جراتی اینکارو کردم…بهش گفتم نه، من باید از شما درست حسابی عذرخواهی کنم… در خونه رو که هنوز باز بود با یه حرکت بستم و رفتم طرفش… یهو دیدم ظرف نذری رو که هنوز دستش بود گذاشت رو راه پله ها و اومد طرفم و با عصبانیت گفت در رو برای چی بستی؟ برو بیرون… دیگه کار از کار گذشته بود و باید تا تهش میرفتم… از رو همون چادر بازوهاشو گرفتم و گفتم ببین فقط میخوام ماچت کنم، درست هم پشت در کوچه هستیم و اگر سر و صدا کنی صدات میره تو کوچه و آبروی خودت و منو و حاج حسین و همه میره… منکه کاریت ندارم فقط دوتا ماچت میکنم و سریع میرم.. بعد هم منتظر جوابش نشدم و همونجوری با چادر بغلش کردم…بیچاره زبونش بند اومده بود و منم که هی سعی میکردم لٌپ و گردن و لباشو ماچ کنم سرشو داده بود اونور و نمیزاشت… تو بغلم که بود دستمو بردم پایین شروع کردم کونش رو از رو چادر مالیدن.. دستمو گرفت و تا حواسش رفت به کونش تونستم لبمو برسونم به گردنش و ماچ کردن.. بعد سرمو بردم زیر گردنش و بالای سینه هاش و همینجور ماچ میکردم میومدم پایین.. حرف نمیزد و فقط تقلا میکرد…
 
دستمو که از رو کونش برداشتم اونم دستمو ول کرد.. دستم که آزاد شد جوری بغلش کردم و سفت چسبوندمش به خودم که نفسش بند اومد.. دیگه نای تقلا هم نداشت.. فقط زبونش باز شده بود و هی میگفت نکن، مگه نگفتی فقط ماچ… ولی من گوشم بدهکار نبود و سفت گرفته بودمش.. چادرش افتاده پایین و زیر پامون بود… تو یه لحظه همونجوری که تو بغلم بود یهو دستمو از پائین و از زیر دامنش کردم لای پاش و کسش رو از رو شرت گرفتم… رونش و وسط پاش خیس خیس بود.. البته عرق بود، دوتامون از گرما و تقلا عرق کرده بودیم، شدید… کسش رو که گرفتم، تو بغلم یهو خودشو داد عقب و کونش رو قنبل کرد که دستم از لای پاش بیاد بیرون ولی کسش رو محکم گرفته بودم و همون دولا شدن و عقب رفتنش باعث شد که منو بکشه بسمت خودش و دوتایی پهن شدیم کف هال.. دامنشو زده بودم کامل بالا و وسط پاهاش بودم و دستم لای پاش و از بغل شرتش کسش رو میمالیدم.. دیگه کاملا وا داده بود و چشاشو بسته بود و سرشو داده بود عقب.. همونجور که روش خوابیده بودم با دست چپم کمربندمو باز کردم و شلوار و شرتمو با هم درآوردم… کیرم مثل فنر پرید بیرون و رفتم لای پاش و دست کردم زیر کونش تا شرت اونم بکشم بیرون از زیرش و درش بیارم که بالای شرتشو گرفت و نزاشت.. ولی مقامتش هم خیلی محکم نبود و بعدم شورتشو ول کرد و منم شورتشو از پاش درآوردم… یه کوس سفید و دنبه ای و عرق کرده افتاد بیرون… خوابیدم روش و دوتا لنگش رو بغل کردم و کیرمو شروع کردم مالیدن به روی کسش.. با اون سنش انتظار یه کس گشاد رو داشتم ولی باور کردنی نبود کوس به اون تنگی.. با زور تف و عرقی که دوتامون خیس عرق بودیم کیرمو یواش یواش کردم تا ته تو کوسش…

 
یه نگاه بهش کردم لب پائینی شو دندون گرفته بود و داشت نفس نفس میزد و آروم آه و اوه میکرد… کیرم تو کسش وسط کوره آتیش بود.. داشتم ارضا میشدم و اونم متوجه شده بود فکر کنم که یهویی چنگ انداخت و بازوهامو گرفت و منو چسبوند به خودش و با شدت تمام توی کسش ارضا شدم و کوسش مثل اینکه مکنده داشت تمام آب کیرم رو کشید تو کوسش و همه شو تا قطره آخر ریختم ته کوسش و…. غش کردم و افتادم روش.. دوتامون نای تکون خوردن نداشتیم… چند لحظه بعد خودش از زیر من تکون خورد و منو انداخت یه ور و بلند شد شرتتش رو پوشید و چادرشو انداخت رو سرش و یه لگد آروم زد تو پهلوم و گفت پاشو، پاشو برو که الان میان بدبخت میشیم… دلم نمیخواست بلند شم ولی مرور این چند دقیقه ای که گذشته بود و قیافه حاج حسین که اگه بیاد تو و ببینه که مادرشو گائیدم و تصور اون صحنه، مثل برق از جام پریدم و لباسمو پوشیدم و مادر حاج حسین که داشت همینجور منو نگاه میکرد، رفتم بغلش کنم که ازش عذرخواهی کنم، اول نزاشت ولی بعد برای اینکه زودتر از شرم خلاص بشه اومد تو بغلم و یه ماچ هم از لٌپ بهم داد.. بهش گفتم من اسم تو رو هم آخرش نفهمیدم، گفت اسمم فاطمه هست؛ گفتم فاطمه جون بهترین کوس دنیا رو داری…

 
 
که یهو از پرروئی من چشاش گرد شد و یه خنده کوچیک کرد و آروم زد تو گوشم و گفت برو.. برو تا حاج حسین نیومده و بیچاره نشدیم.. گفتم بازم میتونم ببینمت؟ گفت نخیر! چقدرم خوش اشتهاس.. حالا برو تا بعد… منم از خونه زدم بیرون و دوباره کوچه ی خلوت و دوباره آفتاب سوزان و… یه سیگار روشن کردم و درحالیکه خودمو میکشوندم زیر سایه باریکی که از دیوار کوچه باقی مونده بود و بسمت خونه میرفتم به این فکر میکردم که بالاخره این فاطمه خانوم مادر حاج حسین رو گائیدم و خوبیش هم این بود که آخرش در جواب تقاضای سکس دوباره، بهم گفت حالا برو تا بعد!… یعنی بازم احتمالا میکنمش… حالا کی و کجاش خدا میدونه… ولی کوس حقی بود…
 
 
 
نویسنده: کاپیتان نیمو – بیست و شش مهرماه نود وشش

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *