داستان سکسی تقدیم به شما
سرنوشت یا تقدیر، موضوع جالبیست.عدهای به این معتقد هستند که هر اتفاقی در زندگی آدمی می افتد، بازتاب و نتیجه ی اعمال و رفتار خود اوست. عده ای دیگر بر این باورند که حوادث زندگی ما از قبل برایمان تعیین شده است.اما من هنوز،بین این دو مورد مردد هستم. اتفاقاتی طی سال های نوجوانی ام برآیم پیش آمد،مخلوطی از هر دو معجون بود.
در دوران دبستان و سال اول راهنمایی،پسر آرام و سر به زیری بودم. کاری به کار کسی نداشتم و تنها دغدغه ی زندگیم بازی های ویدئویی بود اما همه چیز در اوایل سال دوم راهنمایی تغییر کرد.این دگرگونی بواسطه ی آشنایی من با مصطفی و منصور، دو پسر به اصطلاح باحال و با جنبه ی کلاس شروع شد. در عرض یک ماه خود جدیدم را کشف کردم. پسری که در کلاس شاید سالی یکبار صدایش شنیده میشد، حالا تیکه هایی به معلمین می انداخت که شاید تا امروز در دلشان مانده باشد.
منصور و مصطفی به شدت به دختر بازی علاقه مند بودند و من در تعجب بودم که چطور در این سن، اینچنین پیگیر این موضوع هستند.یک روز مصطفی رو به من کرد و گفت: رضا، چرا تو دوست دختر نداری؟ای کلک نکنه دلت کیر میخواد.
من هم با اخم گفتم: زر نزن، من دلم نمیخواد وگرنه تا الان صدتا دوست دختر داشتم.
مصطفی:شرط میبندم نمیتونی حتی به یه دختر شماره بدی.
من: شرط زدن باکرگی خواهر نداشتت، میتونم مخ دختر همسایه تون(دختر مورد علاقه ی مصطفی) رو بزنم… و موفق هم شدم اما تا چندین ماه ارتباط ما فقط در حد پیام تلفنی بود.
یکروز گرم تابستانی، هر سه در مغازه ی محل کار منصور جمع شده بودیم و از خنکای باد کولر آبی مغازه لذت میبردیم که نرگس با من تماس گرفت.
-سلام رضا جون،چطوری عشقم؟
من با کمی کلافگی: خوبم، آه خودت چطوری گلم؟
با گفتن کلمه ی گلم مصطفی سر برگرداند و با علاقه زمزمه کرد: تو رو خدا بزن رو بلندگو.
-خوبم عشقم… زدی رو آیفون؟
-نترس، خونه تنهام.
-اوکی…عزیزم یه لطفی در حقم میکنی؟بخدا ته شارژم بود گفتم به تو زنگ بزنم از تو کمک بخوام.
-چکار داری عزیزم؟
-میخواستم زنگ بزنم دختر خالم (تو آون لحظه با خودم گفتم عمرا حتی آگه خاله داشته باشی)که آلمان میشینه اما شارژم کمه، میشه بری از مغازه دوستت شارژ بگیری برام بفرستی؟
-ااا اممم (مانده بودم چی بگم. مصطفی دست گذاشت رو سینه اش و سرش رو خم کرد یعنی اینکه من میدم. واقعا دوستش داشت )ااا اممم اوکی جونی من الان میرم میگیرم.
-تشکر عشقی، آخ شارژم داره تموم میشه تو رو خدا بفرست. بوس خداحافظ
تا تماس قطع شد به مصطفی گفتم : – خب احمق تو که میدونی داره تیغ میزنه.
منصور هم شروع کرد با صدای دخترونه حرف های نرگس رو تکرار کردن:-آه عشقم شارژ برام بفرست، آگه تو نفرستی زنگ میزنم به دوست پسرای دیگم. آه بیا کسم رو بخور.
مصطفی با کمی عصبانیت گفت خفه شین. آون فقط با تو در ارتباطه.
در راه برگشت به خونه به 5 هزار تومان شارژی که مصطفی برای نرگس خرید فکر میکردم. به منصور که اونچنین صدای دخترونه را با اشوه و ادا و بدون نقص در می آورد.
-منصور مطمئنا میتونه آب هر مردی رو پشت تلفن با صداش دربیاره.بینگو! چقدر احمق بودیم ما!
سال سوم راهنمایی، سالی بود که با تیغ زدن ما از بچه ساده لوح ها ولی پولدار که آماده و کنجکاو تجربه ی دوستی با جنس مخالف بودند گذشت.من و مصطفی با این جماعت چشم و گوش بسته دوست میشدیم و در طول مدت یه هفته آن ها را تشنه ی تجربه ی دوستی با دخترها میکردیم. من از بوسه های خیالی با نرگس برایشان تعریف میکردم درحالی که مصطفی از شکل و شمایل بدن دخترانی که هرگز وجود خارجی نداشتند برایشان قصه ها میگفت.به محض بروز نشانه ی علاقه از طرف آن ها،شماره ی فرشته، سارا،فرناز و مهتاب که منصور بهشان زندگی بخشیده بود، میدادیم و هدایا و شارژ هایشان رو به جیب میزدیم. البته منصور و مصطفی از این دست میگرفتند و از آن دست به دختران واقعی میبخشیدند.
در اواخر همان سال بود که سر یکی از قرارهایم با نرگس، طعم بوسه ی واقعی را چشیدم. غیرمنتظره، اما آنطور که منصور تعریف میکرد داغ نبود.از اینکه نرگس اینطوری خودش را در آغوش من انداخته بود اصلا خوشم نمیامد. از اینکه او برآیم کادو آورده بود ترسیده بودم.من فقط بخاطر اینکه جلوی دوستانم کم نیارم با نرگس دوست شده بودم ولی انگار نرگس بخاطر دلیلی که آن روز ها درک نمیکردم با من دوست شده بود. انتظار داشتم نرگس ده ها دوست پسر داشته باشد ولی انگار اشتباه کرده بودم.بعد از آن اتفاق هر چه نرگس بیشتر تلاش میکرد که به من نزدیکتر شود،من به همان اندازه از او بیزار شده و فاصله میگرفتم.بالاخره در آخر تابستان موفق شدم به رابطه ی اجباری با نرگس خاتمه بدهم اما گریه های نرگس خاطر مرا تا مدت ها تسخیر کرد. وارد شدنمان به دوران تحصیلی جدید همراه بود با تغییرات فراوان . بالاخره جهش ناگهانی بلوغ را تجربه کردم. قامت و هیکل مناسبی داشتم. موهایم را همیشه به روز و مرتب نگاه میداشتم. در انتخاب لباسها حتی از دختران و زنان وسواسی تر بودم. دوست داشتم تصویر موفق و کاملی از خودم به بقیه نشان بدهم و مورد تایید همگان باشم.
بعد از تجربه ی ناموفقی که با نرگس داشتم،به شدت خواهان یک رابطه ی احساسی جدی دوطرفه و نه برای سیاه بازی و خودنمایی بودم، اما وقتی اطرافیانم (مخصوصا منصور و مصطفی) را میدیدم با خود میاندیشدم که این اتفاق در این برهه ی سنی تقریبا ناممکن است.نرگس مناسب ترین گزینه بود اما من هیچ حسی به او نداشتم.
-رضا مثل مرد های سی ساله… نه چهل ساله رفتار میکنی. تو سن تو کی اخه دنبال رابطه ی جدیه؟! اما من از هرزگی و هر دم با کسی بودن متنفر بودم.
در دوران دبیرستان دیگر خبری از سیل پسران چشم و گوش بسته نبود.همه تبدیل به گرگی در لباس بره شده بودند…دوران دبیرستان! دورانی که حسی دوگانه نسبت به آن دارم.گاهی وقتها با خود میگویم کاشکی هرگز اتفاق نمی افتاد و گاهی حسرت روزهایی که با او گذراندم را میخورم.
-بهارلو چطوره؟
-مواد زدی؟
-آگه فقط باهاش رفیق بشیم ها… از آون گاگولاست.
نوید بهارلو، یا آنطور که همه حتی معلمین با احترام او را آقای بهارلو صدا میزدیم
پسر،مرد جانبازی بود که دوسال پیش فوت کرده بود و او طی این دو سال مدرسه نیامده بود. خود او شاخه ی بسیج جوانان محله و متعاقباً بسیج مدرسه را میگرداند.
-به نظر منکه از آون حرومزاده هاست.
سریعا از این تشبیه پشیمان شدم.چون او واقعا پسر خوبی بود و به همه مخصوصا دوستان خود کمک میکرد اما ما نقطه ی مقابل او، پسران شر مدرسه محسوب میشدیم به همین خاطر تا اواسط سال درسی با وجود اینکه همکلاس بودیم، بدنبال دوستی با او نبودیم و از او و امثال او دوری میکردیم.
-ببین رضا،کیس خوبیه. دیروز زنگ آخر دیدم به بمانی بیست هزارتومن همینجوری داد.
-آه مصطفی… بمانی بیست تومن برای چی میخواست؟!
-اونو نمیدونم ولی ما هم میتونیم ازش بکنیم.
-آگه تو تونستی بذاری ریشت مثل ریش بز بشه و یقه شیخی ببندی و خفه نشی، برات آرزوی موفقیت میکنم.
-تنهایی نمیتونم، تو باید باشی. تو که محمدی(یک بچه مذهبی سرسخت در سال سوم راهنمایی)رو تونستی عوض کنی این که چیزی نیست.
-نه سنش بالاست، در ضمن دوروبرش رو جاکشا (بچه بسیجی ها) گرفتن.
-تو رفاقت ما رو جوش بده، بعدش ازمون فاصله بگیر، هر چی گیر منو و منصور اومد یه درصدی به تو هم میدیم. در طول هفته دنبال یه فرصت بودم که بهارلو رو تنها و بدور از مگس هایی که همیشه اطراف اش بودند پیدا کنم تا سر آشنایی را با او باز کنم.بالاخره اورا در کتابخانه، پشت میز تنها یافتم.
-سلام آقا نوید. سرش رو از روی کتابی که میخواند بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
-سلام خاوری.چه عجب اومدی کتابخونه.
-اره.برای تحقیق آون کتاب بزرگه رو لازم دارم
-باشه،بذار دفتر رو چک کنم.
راستش درجه ام هنوز در آون حدی نیست که آون کتاب رو بگیرم.
-خب منم نمیتونم کتاب رو بهت بدم. خم شدم و دستم رو گذاشتم روی دست های تقریبا مردانه شده اش و در حالی لبخند مظلومانه تحویل او میدادم گفتم :
-نوید جون،جان من آگه تحقیق رو کامل نکنم،توکلی (معلم علوم) نمره کامل بهم نمیده.
-شرمنده خاوری نمیتونم. در چند روز آینده، تنها نتیجه ی تلاش من برای نزدیک شدن به او فقط این جملات بود:
نمیشه خاوری، ممنون خاوری، تشکر و… در همین روزها بود که با یکی از جماعت سیب زمینی خواران بحثم شده و یک کشیده زیر گوشش زدم.در راه برگشت به خانه بودم که دستی شانه ی مرا محکم گرفت.برگشتم و بهارلو را دیدم. با خود گفتم حتما برای حمایت از دوست ساندیس خورش آمده تا مرا ادب کند.
-به چی داری گوش میدی؟دوساعته دارم صدات میزنم.
-اووم…دارم نوایی نوایی گوش میدم. چیزی شده؟ برای اولین بار به سوی من لبخند زد و گفت :
-نه رضا جون،گفتم آگه این کتابه رو هنوز لازم داری بهت بدم. کتاب رو از دستش با ناباوری گرفتم و تشکر کردم.انتظار داشتم خداحافظی کند و برود اما با خنده ادامه داد :
-امروز تو مدرسه خوب دعوایی راه انداختی!
انتظاراتی که من از نوید داشتم کاملا غلط بود.من انتظار داشتم که او تحت تاثیر اطرافیان و شیوه ی تربیت و بزرگ شدنش، افکار محدود و شخصیتی خطی و تنگ نظر داشته باشد اما او در اصل بسیار روشن فکر بود و در اکثر بحث هایمان من در جلوی او کم میاوردم.او پدر خود را بسیار دوست میداشت و برای راضی نگاه داشتن او بود که چنین زندگی ای را انتخاب کرده بود.دوستی من با او، جواب کاملا برعکس داد.هر چه بیشتر میگذشت من از مصطفی و منصور دورتر میشدم و به نوید نزدیکتر.شخصیت فهمیده ی او مرا مجاب به تغییر در بعضی از رفتارها و عادت هایم میکرد.در آخر بهار همان سال بود که فهمیدم حسی متفاوت نسبت به او دارم.
منصور در حال صحبت با نوید در پشت تلفن بود.
-رضا، نوید برای آخر هفته کمک لازم داره.میخواد باغ عموش رو تمیز کنه.
نوید، به خواسته ی خودش وارد جمع ما شده بود اما ما در حضور او مانند قبل رفتار نمیکردیم.
-بهش بگو ما هستیم. مصطفی بسته ی دستمال کاغذی را به سویم پرت کرد.من گفتم :
-گشادا، اینهمه از بقلش میخورین، یکم کمک کنین.
ایندفعه منصور از پشت تلفن یک فندک طرفم پرتاب کرد که محکم خورد به پیشانیم. سوار ماشین مادر نوید بودیم و به سوی باغ میرفتیم.
-پیشونیت چی شده رضا؟تازه دیدم. نوید از توی آینه ی ماشین به من نگاه کرد و این سوال را با اضطراب پرسید.او رانندگی را از عمویش آموخته بود اما هنوز گواهینامه نگرفته بود.
-هیچی خوردم به در.
باغ عموی نوید، باغی نسبتا بزرگ در خارج از شهر بود.باغ دو در بزرگ اصلی داشت که هر کدام در دو سمت باغ قرار داشتند.ورودی، جاده ای پوشیده از سنگریزه بود و در هر دو سمت جاده باغچه هایی کوچک قرار داشت که بوته های ان بدون رسیدگی رها شده و خارج از محدوده ی معین شده، پخش شده بودند.در آنسوی باغچه ها درختان آلوچه و انجیر و… دیده میشد.درست در وسط باغ خانه ای حدودا دویست متری قرار داشت.حیاط و خود خانه را گرد و غبار پوشانده بود.
-بچه ها همینجا یه لحظه صبر کنین من ماشین رو اونور پارک کنم. بعد از اینکه نوید دور شد.
-رضا لاشی ببین خودت باید حیاط رو آب و جارو کنی!
من و مصطفی ، مسئول انتقال وسایل داخل آلاچیق به انبار گوشه ی باغ بودیم.
-او مای گاد! ببین چی پیدا کردم رضا! مصطفی رو درحالی دیدم که با تعجب یک شیشه ی بزرگ بی رنگ رو در دستش نگه داشته بود.
-آون چیه؟مشروبه؟
-اره.روش رو بخون نوشته ابسولوت ودکا.
-بذار سرجاش…فعلا! شب وقتی نوید خوابید یه پیک میزنیم.(دوست داشتم برای اولین بار مشروب رو امتحان کنم) شب دیروقت،من و مصطفی بدون اینکه منصور را از این ماجرا با خبر کنیم به انبار رفتیم.
-زیاده روی نکنی.نمیخوام به فاک بریم. با اولین قلپ احساس کردم آتش را از گلویم پایین میدهم.
-میدونی چیه رضا،اصن خوشم نیومد. من میرم بخوابم.
-اوکی تو برو من بطری رو میذارم سر جاش. بعد از رفتن مصطفی یک نگاه به بطری انداختم.وسوسه شدم.باید حتما آون حس سرخوشی که همه تعریف میکردن رو تجربه میکردم.
یکم سرگیجه داشتم. پوستم داغ و قرمز شده بود.پیراهنم رو در آوردم و رو مبل کهنه ی گوشه ی انبار دراز کشیدم.
-رضا! ای احمق. نوید بود.بطری مشروب را برداشت و به بیرون رفت و آن را به وسط باغ پرتاب کرد.
-پاشو.باید دوش آب سرد بگیری. زیر آرنج دست راست مرا گرفت و سعی کرد بلندم کند.شجاعت کاذبی که الکل به من داده بود باعث شد کاری را که مدت ها در فکرش بودم را انجام دهم. دست چپم را محکم پشت سرش،به لای موهای سیاه و پرپشتتش بردم. او را گرفتم و لب هایم را روی لب هایش گذاشتم.این اولین بوسه ی واقعی من بود.غیرمنتظره، داغ و طولانی. نوید را میخواستم.اوایل فقط بخاطر تفکر و پختگی او.اما حالا او را بخاطر قامت بلند،پوست سبزه،هیکل درشت و مستحکم،لب های کلفت و داغ،بینی تراش خورده،چشم های بزرگ قهوه ای رنج دیده اش میخواستم.
تی شرتش را از تنش در آوردم.در حالی که به پشت روی مبل دراز کشیده بودم او را مجبور کردم به روی من بیاید.پشت گردنش را آرام ماساژ میدادم.شروع کردم به لیسیدن و خوردن زیر گلویش.با دست راستم سینه ی پهنش را لمس کردم.داغ و سوزان بود.بدن او دروغ نمیگفت.او هم مرا میخواست.آرام دکمه ی شلوارکش را باز کردم.دست به زیر شرتش بردم و آلتش را در دستم گرفتم.مغزم برای اندک مدتی به کار افتاد تا این پیام را به من بدهد:
-آگه میخوای فردا مثل آدم راه بری، همین الان بیخیال شو.
اما بسرعت احساسی در دلم قوت گرفت.پروانه هایی را در دلم احساس میکردم که به سوی سینه ام در حال حرکت هستند.حالا دیگر داغی جدیدی را نیز از درون حس میکردم.
او بلند شد و مرا به راحتی نیز بلند کرد و ایندفعه به رو، روی مبل انداخت.با لحن خصمانه ای که تا امروز از او نشنیده بودم گفت:
-رضا، دیگه راه برگشتی نیست.امیدوارم اونقدر خورده باشی که فردا چیزی از امشب یادت نمونده باشه. باسنم را به حالت برجسته درآورد و شروع کرد به لیسیدن سوراخ تنگ و کوچکش.لذت والای حاصل از آن مثل این بود که خارشی چندساله برطرف شود. آلت دراز و کلفتش را که حالا مانند چوب سفت و محکم شده بود به دست گرفت و شروع کرد به مالیدنش به لای دنبه های باسنم.بالاخره سر آلتش را به روی مقعدم قرار داد.با دست راست محکم دهانم را گرفت و با دست چپ آلتش را به درون من هدایت کرد.درد به سرعت جای پروانه ها را در دلم گرفت.اندکی تقلا کردم اما بیفایده بود.خواستم داد بکشم اما دهانم را محکم بسته بود.درد که نمیتوانست خود را از راه فریاد بروز دهد،به سمت چشمانم حمله ور شد. اشک از گوشه ی چشمانم روان شد و دیدگانم را مات ساخت.ناخودآگاه یاد پیمان نامی افتادم که روزگاری فرناز او را عاشق خود،سپس رهایش کرده بود،یاد وحید و مهتابی که هرگز ندید.یاد تک تک کسانی که آن ها را تیغ زدیم افتادم.یاد گریه های نرگس .هر سانت که آلتش به درونم فرو میکرد، خاطرات آن شب پیش رویم بیشتر جان میگرفت. نرگس گفت:
-رضا من امتحان فردا رو بهونه کردم خونه موندم. پدر و مادرم امشب رفتم دیدنه خاله ام خونه مادربزرگم اینا.تو که با پدرت دعوات شده شب جایی نداری بری.بیا اینجا.
-نه، همسایه ها میبینن دهنمون سرویسه.
-همه خوابن.بیا من بهت اعتماد دارم عشقم. یواشکی و بدون سر و صدا وارد خانه ی پدری نرگس شدم و به اتاق تلوزیون رفتم.نرگس قول داده بود که در اتاق خودش بماند و بیرون نیاد.
-رضا،خیلی نگران شدم وقتی گفتی دعوات شده و از خونه انداختنت بیرون.
-اوه نرگس برگرد اتاقت. دردسر نمیخوام.
-عشقم این کادو رو برای تو گرفتم. کادوی او یک قلب چوبی بود که رویش به انگلیسی حک شده بود: “ر” و “ن” برای همیشه.همانطور که زیر نور کم شبخواب به قلب چوبی خیره شده بودم،دستان نرگس را احساس کردم که به دورم حلقه شد.بوسه هایش حسی را درونم بیدار کرد.این حس، حس قلبی نبود بلکه واکنش بیولوژیکی بدن من به لمس بدن نرم او بود.با تمام وجود نرگس را با آن چشمان شوخ و سیاهش، گیسوی لخت و بی مانندش میخواستم.شهوت آن شب چشمانم را کور کرد همانطور که عصیان نوید را حال در کنترل گرفته بود.
بعد از چند دقیقه تلمبه زدن دیگر خبری از درد نبود.پیکر تقریبا بی جانم بدون هیچ مقاومتی کاملا در اختیار نوید بود.او دیگر حتی زحمت بستن دهان من را بخود نمیداد چون نای فریاد زدن نداشتم.سرم را خم کردم و زیر شکمم، روی مبل مقداری منی دیدم.خودم بدون اینکه بفهمم ارضا شده بودم.لرزش پاهای نوید، خبر از به اوج لذت رسیدن او و متعاقباً ارضا شدنش میداد ولی من هیچ حسی نداشتم.نوید شل شد و به روی من افتاد.بعد از مدتی بدون اینکه آلتش را از مقعدم بیرون بکشد من را بقل کرد و به پشت روی مبل دراز کشید.شروع کرد به گاز گرفتن لاله ی گوشم و سپس بوسیدن گردنم.نفس نفس زنان زمزمه کرد:
-نظرم عوض شد،میخوام امشب رو هیچوقت فراموش نکنی. بعد از چند دقیقه، سیستم عصبی بدنم دوباره شروع به پیام رسانی کرد.اول نفس های او را روی گردنم حس کردم.بعد متوجه تماس پوست پشتم با سینه اش شده ام در آخر دلدرد و درد مقعدم بازگشت. بزحمت خودم را از بقلش بیرون کشیدم و روی زمین افتادم.مخلوطی از خون و آب منی از سوراخ باسنم بروی کف انبار،جاری گشت.
به روی مبل نشست،خم شد و دودستی گردنم را از پشت بقل کرد و دوباره شروع کرد به خوردن گوش سمت راستم.
-خوشحالم از اینکه سرنوشت تو رو، تو زندگیم قرار داد.
منکه طرف درد کشیده ی آن شب بودم، دید دیگری به این موضوع داشتم.آیا من جزای کاری که با نرگس کردم را دادم یا…؟ولی یک چیز در این بین قضیه ی من و نرگس را با قضیه ی امشب متفاوت میکرد. من بعد از سکس با نرگس، از او دلزده و حتی متنفر شدم اما نوید همچنان به بوسیدن و اظهار محبت به من ادامه میداد…
دوستان این داستان واقعیه ولی برای جذابیت بیشتر تو بعضی موارد اغراق کردم.در ضمن این اولین باری که چیزی رو به نگارش درمیارم پس آگه اشتباهی داشت معذرت میخوام.
با تشکر امیدوارم خوشتون بیاد و ادامه اش رو بذارم.
نوشته: Aravan
نوشته های مرتبط:
مجازات و لذت
مجازات الهی؛ شاشیدن در کلاس
مجازات من
از گی دوران نوجوانی تا نفر سوم
دوران کودکی یا نوجوانی شیرین من
دوران نوجوانی و کون دخترخالم
دوران نوجوانی و دختر آخوند همسایه
خاطره ای از دوران نوجوانی
سرنوشت – خاطرات سکسی بهناز (1)
خاطرات نوجوانی حمید
خاطرات نوجوانی پویا (۱)
خاطرات نوجوانی محمد
خاطرات نوجوانی سپهر
خاطرات نوجوانی سمیه
زنده کردن خاطرات نوجوانی و دانشجویی
خاطرات گی دوران مدرسه
خاطرات دوران بچگی مهدی (۱)
خاطرات سکسی من از دوران کودکی
خاطرات دوران دانشجويی
سرنوشت آرش (۲)
سرنوشت آرش (۱)
سرنوشت بد
سرنوشت که به خوندنش می ارزه
سرنوشت شوم من
سرنوشت
عشق، تجاوز ،سرنوشت تلخ
مسیر سرنوشت (۱)
دست سرنوشت (۲ و پایانی)
دست سرنوشت (۱)
سفر سرنوشت ساز
سرنوشت (۱)
سرنوشت یک عشق رنگین کمانی
سرنوشت یا حماقت؟
سرنوشت ناهید
تغییر سرنوشت در مسابقات
تقدیر یا سرنوشت؟
علف سرنوشت
دست سرنوشت
سرنوشت (۲)
جقی سرنوشت ساز
سرنوشت سکسی (۲ و پایانی)
سرنوشت سکسی (۱)
سرنوشت سفید و سیاه (1)
بازی سرنوشت (1)
سرنوشت سارا
سرنوشت تو رو ازم گرفت
سرنوشت روژین (1)
سرنوشت بدبختم کرد
دنیا پیادم کرد ، قطار سرنوشت سوارم کرد
جدال با سرنوشت (2)
جدال با سرنوشت (1)
بازی سرنوشت (4)
بازی سرنوشت (3)
بازی سرنوشت (2)
سرنوشت عشق من قسمت اول
سرنوشت عشق من قسمت دوم
نوجوانی تا جوانی آرش
نوجوانی با مامان ۴۹ ساله
خاطره نوجوانی سعید
من و خاله کوچیکه و هوس های نوجوانی
اولین تجربه با جنس مخالف در نوجوانی
عشق کیری نوجوانی (۲ و پایانی)
عشق کیری نوجوانی (۱)
نوجوانی پر خاطره
عشق نوجوانی مریم
خودارضایی در نوجوانی
اولین کون دادن من در نوجوانی
از افکار تنهایی در میانسالی تا انجام عمل ناتمام نوجوانی
نوجوانی و هوس
خاله فاطمه؛ آرزو و رویای نوجوانی
کون دادن من در نوجوانی
از کنجکاوی کودکی تا عشق و حال با دختر عمه در نوجوانی
گی در نوجوانی
اولین سکس من در نوجوانی
بهشت نوجوانی
امیرحسین و سکس در نوجوانی
طعم لب عشق اول تو نوجوانی
دوست دختر دوره نوجوانی ام
لذت نوجوانی
سکس در نوجوانی
دنیای زیبای نوجوانی
اولین عشق نوجوانی
عشق نوجوانی
نوجوانی با دخترعمو پریا
دوران نادانی (۱)
غار دوران کودکی
دوران طلایی با آرمین
کون دادنم تو دوران آموزشی سربازی
بهترین دوست دوران مجردی
اولین سکس امیر در دوران دبیرستان
اولین رابطه دوران دانشجویی
بهترین دوران نامزدی
روزگار سپری شده دوران جوانی (۱)
سکس در دوران کرونا
کنجکاوی سکسی دوران کودکی
دوران دانشجویی مسیح
دوران دانشجویی من و احسان
اولین سکسم آخر دوران دانشجویی
من در دوران راهنمایی (۱)
دوران عاشقی (۵ و پایانی)
دوران عاشقی (۴)
دوران عاشقی (۳)
دوران عاشقی (۲)
اولین تجربه ی گی خشن دوران دبیرستان
دوران نامزدی و اولین رابطه
دوران بلوغ جنسی من
انتقام دختر افغان ، دوست دوران کودکی
اولین سکس دوران طلاق
دوران نوجونیم و تجاوز دست جمعی به من
سکس یهدفعهای من با رفیق دوران کودکیم
دوران طلایی
دوست دوران کودکیم دوباره من رو کرد
دوران بچگی پویا
دوران جوانی من در خانواده
بدترین خاطره دوران مجردی
دوران حشریت
دوران راهنمایی و عاقبت شیطنت
دوران شیرین کارآموزی (۱)
سکس با مریم تو دوران سربازی
کون دادنم به دوست دوران راهنمایی
اولین عشقم در دوران خدمت
گی تو دوران سربازی
سكس با همكلاسی دوران دانشگاه
سكس با بهترين همكلاسی دوران دانشجويي
سیا همدم دوران دانشجویی من
دوران داغ جوانی (۲)
دوران داغ جوانی
اولین سکسم تو دوران دانشجویی
لز به یادموندنی من و عشق دوران راهنماییم
سکس من و شیدا در دوران خدمت
دوران مدرسه با دختر همسایه
دوران بمباران عراق
سکس باعشق دوران کودکی
دوران نامزدی و سکس های نیمه کاره
عشق و حال دوران دانشجویی
اولین سکس با جنده در دوران دبیرستان
اولین سکس در دوران نامزدی
یک اس ام اس و شروع بهترین دوران زندگی
اولین سکس با نامزدم تو دوران دوستی
شروع دوران بلوغ و کونکونک
دوران نامزدی در مشهد
وقتی تو دوران عقد شوهرم منو کرد
ندا دوست دختر دوران کودکی ام
دوران خوب گی
یادی از دوران دانشگاه
آخرين سكس دوران مجردی
آرزو، دوست دوران سربازيم -۱
حسرت دوران کودکی
اولین سکس در دوران دانشجویی
دوران دانشجويي
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید