این داستان تقدیم به شما
سلام
من علیم و این داستان درباره زن مستاجرمون که اونام مث ما مازندرانین است که اسمش فاطمه و چشماش رنگی و قد نسبتا بلند داره و سینه و کون نسبتا بزرگی داره دو تا پسر داره اشکان و امیر و اسم شوهرشم رضاس…
***
یه روزی یادمه شوهرش اومد خونمون و با بابام حرف زد برای طبقه ی پایین که منم همراه بابام بودم فاطمه و بچه ها اون روز تو ماشین بودن اون روز گذشت بعد ها که مستاجرمون شدن من هر روز که میگذشت بیشتر تو کف فاطمه میرفتم چون زن مهربون و خوش مشربی بود با مامانمم رفیق شده بود صبحا میومد خونمون و میرفت خیلی کشش نمیدم
یادمه یه روز پاییزی غروب بود بعد از اومدن از باشگاه و گپ با رفقا اومدم خونه که دیدم کسی نیست به بابام زنگ زدم و گفتم کجان که گفت با مامان رفتن خونه خالهش و شب دیر میان منم بی حوصله رفتم اتاق که بعد از نیم ساعت زن خونه خورد رفتم دم در که دیدم فاطمه س پرسید کاری داشتی که گفت علیرضا جان بچه ها و خونه نیستن شوهرمم بیرونه و حالا حالاها نمیان حوصلم سر رفته فیلمی داری که بدی ببینم حوصلم سر نره منم فورا رفتم اتاقم و دو تا فیلم خارجی جدید گرفتم و اومدم دمدر فیلمارو بهش دادم و خداحافظی کردمو درو بستم رفتم رو مبل اتاقم نشستم که یهو یادم افتاد که گفت تو خونه تنهاست و کسی ام حالاها نمیاد
یهو به مخم خورد یه کاری کنم حدود یک ساعت طول کشید هی راه میرفتم و دودل بودم که چیکار کنم به عاقبتش فک کردم ولی بد حشرم بالا زده بود و مخ جواب کرده بود که باخره رفتم پایین و در و زدم که بعد دو دقیقه درو باز کرد منو دید گفت سلام علی جان کار داشتی منم همین جوری مات و مبهوت بی هیچ جوابی کفشامو در آوردمو رفتم تو درم از پشت بستم منو با این حال که دید ترسید عقب عقب میرفت و هی میپرسید چی شده که یهو گرفتمش خیلی مقاومت میکرد من اون لحظه رو زمین نبودم و هیچی حالیم نبود لباساشو به هر سختی در آوردم طوری که فقط شورتش مونده بود که پرتش کردم زمین باز رفتم طرفش بغض کرده بود به لکنت افتاد : علی خاهش میکنم التماست میکنم ولی من داغ شده بودم باز بلندش کردم کردم و نشوندمش جلو کیرم لباسمو در آوردمو شرتمم در آوردم یه کیرم زد بیرون وقتی کیرمو دید دستاشو برد جلو دهنشو به گریه افتاد زار میزد ولی من گوشم بدهکار نبود سرشو گرفتمو کیرمو جادادم تو دهنش کلشو گرفتمو کیرمو تا ته بردم تو دهنش و از اونجا شروع به تلمبه کردم
یادم نیس چقد طول کشید چشام بسته بود و محکم میزدم که یهو چشام باز شد و دیدم چشاش از حدقه زده بیرون و داره خفه میشه کشیدم بیرون نفیش درنمیومد امون ندادم بلندش کردمو به زور پشتش کردمو شرتشو کشیدم پایین تف زدم رو کیرمو کیرمو کردم تو آروم آروم گذاشتم تو کونش هی عقب جلو میکردم میخاست گریه کنه و آه بکشه ولی از خستگی نمیتونست فقط گاهی ناله ای میکردهر از چند گاهی اون چشای آبیشو میبوسیدمو لیس میزدم که نمیدونم چقدر گذشت کیرمو از کونش درآوردمو کردم تو کسش …
یهو چشاش گرد شدو با حالت بیچارگی بهم نگاه کرد منم همون جا لباشو یه لیش زدمو تلمبه ها رو شروع کردم هی زدم هی زدم هی میزدم کی دیدم داره آب من میاد تو همون حالت بهش گفتم بچه دوست داری عشقم آرررره ؟ اون دوتا کونی روزگار کمن ؟ که با لابه گفت نه خواهش میکنم ولی من محکم گرفتمشو بعد چند دقیقه آبمو با فشار کردم ریختم تو کسش بعد یکی دو دقیقه که کیرمو درآوردم برگشت تو همون حالت فقط چند دقیقیه بهت زده همو دیدیم که من به خودم اومدم و گردنشو گرفتم و گفتم کسی بفهمه میکشمت ریز ریزت میکنم اونم با گریه گفت باشه و منم لباسامو جم کردمو سریع رفتم بیرون و رفتم بالا اون شب خدا میمدونه چیجوری گذشت امدم بالا هنوز کسی نیومده بود رفتم که بخوابم ولی حقیقتا هیچ خوابم نبرد و تو فکر اونشب بودم…
این ماجرا تازست و الان که دادم مینویسم ۴ روز ازش گذشته و من تاحالا که از ساختمون گذشتم فاطمه رو ندیدم
فقط منتظرم اون آبی که ریختم تو کسش جواب نده…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید